#اسمتومصطفاست
_ کی رسیدی؟
_ بعد از ظهر.
_ تو که جز یه بار هیچوقت پادگان نمی رفتی؟
_ این بار آوردنمون. فردا میام پیشت.
شک کردم: ((یه چیزیت شده آقا مصطفی، راستش رو بگو!))
_ این چه حرفیه؟
_ مطمئنم بیمارستان بقیه الله هستی!
_ اول مجروحم می کنی بعد می کُشی!
_ حالا که حرف نمیزنی، میام بقیه الله!
با ناراحتی گوشی را قطع کردم که دوباره زنگ زدی: ((نیا سمیه، الان وقت اینجا اومدن نیست!))
_ پس اعتراف می کنی که بیمارستانی؟
_ خیلی خب، بیمارستانم!
_ همین حالا راه می افتم!
_ حداقل به پدرم نگو!
_ قول نمیدم!
همراه پدر و مادرم آمدیم بیمارستان. در طول مسیر زنگ زدم به پدرت، مگر می شد به او خبر نداد: ((نگران نشین. انگار مصطفی مجروح شده، ما داریم میریم بقیه الله، اگه خبری شد زنگ میزنم.))
دوباره صدای زنگ تلفن بلند شد:((داری میای؟))
_ نزدیک بیمارستانم.
_ نترسی سمیه، فقط پام کمی آسیب دیده!
با خودم فکر کردم: حتما قطع نخاع شدی یا شاید هم جفت پاهات رو از دست دادی یا شاید هم ویلچر نشین شدی.
اگه هم شده باشی عیبی نداره، با خودم می برمت این طرف و آن طرف. تو فقط نفس بکش.
اتفاقا اگه دست و پات قطع شده باشه خوبه، چون سوار ویلچرت می کنم و با هم میریم خرید، خودم هم بسته های خرید رو می گذارم روی پاهات و ویلچرت رو هُل میدم و همونطور که با تو حرف میزنم از حاشیه پیاده رو میارمت خونه. چه کیفی میده اگه بارونم نم نم بباره!
#مامقتدریم
#خادممثلِقاسم
#ایـنْجابِیْــتُالشُّهَــداســت...👇
➖➖➖➖➖➖➖➖