🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #صدوسه
تمام تنم از ترس سِر شده بود،..😨😭
مادر مصطفی دستم را محکم گرفته و به خدا التماس میکرد این #امانت را حفظ کند...🤲😥
سیدحسن به سرعت دنده عقب گرفت..
و آنها نمیخواستند این #طعمه به همین راحتی از دستشان برود که هر چهار چرخ را به گلوله بستند...😱😰😭
ماشین به ضرب کف آسفالت خیابان خورد و قلب من از جا کنده شد که دیگر پای فرارمان بسته شده بود... 😰😰😭😭😭
چشمم به مردان مسلّحی که به سمتمان میآمدند، مانده و فقط ناله مادر مصطفی را میشنیدم که خدا را صدا میزد..
و سیدحسن وحشتزده سفارش میکرد
_خواهرم! فقط صحبت نکنید، از لهجهتون میفهمن سوری نیستید!😥
و دیگر فرصت نشد #وصیتش را تمام کند که یکی با اسلحه به شیشه سمت سیدحسن کوبید..😰
و دیگری وحشیانه در را باز کرد.😰😰😰😰
نگاه مهربانش از آینه التماسم میکرد حرفی نزنم..
و آنها طوری پیراهنش را کشیدند که تا روی شانه پاره شده و با صورت زمین خورد...😰😰😭😭😭😭
دیگر او را نمیدیدم و فقط لگد وحشیانه تکفیری ها را میدیدم که به پیکرش می کوبیدند. و او حتی به اندازه یک نفس، ناله نمیزد...
من در آغوش مادر مصطفی نفسم بند آمده😰😰😰😰 و رحمی به دل این
#حیوانات نبود که با عربده درِ عقب را باز کردند،..
بازویش را با تمام قدرت کشیدند و نمیدیدند زانوانش حریف سرعت آنها نمیشود.. که روی زمین بدن سنگینش را
میکشیدند و او از درد و وحشت ضجه میزد....😰😰😭😭😭
کار دلم از وحشت گذشته بود..
که مرگم را به چشم میدیدم و حس میکردم قلبم از شدت تپش در حال متالشی شدن است...
وحشت زده خودم را به سمت دیگر ماشین میکشیدم و باورم نمیشد #اسیر این تروریست ها شده باشم...😱😱😰😰😰😰
که تمام تنم...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈