فصل نهم : مالقا را به بقا بخشیدیم
#قسمت_دویست_و_نه
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
از خانه که بیرون رفت تازه از بهت این خبر بیرون آمدم،شروع کردم به گریه کردن هر
چه کردم حریف دلم نشدم نبودن حمید کابوسی بود که حتی نمی توانستم لحظه ای به آن فکر کنم یک سر ایمانم بود یک سر احساسم ،دم به دقیقه احساسم بغض سنگینی می شد روی گلویم که:« نذار بره! باهاش قهر کن، جلوش ،وایس،ا لج بازی کن، چه معنی میده تو همچین شرایطی اول زندگی شوهرت بره شهید بشه»، این فکرها مثل خوره به جانم افتاده بود بغضم را می خوردم، جلوی چشمم صحنه قیامت را می دیدم که با دست خالی جلوی امیرالمؤمنین (ع) هستم در حالی که در این دنیا هیچ کاری نکردم از طرفی حتی مانع رفتن همسرم شده ام.
بین زمین و آسمان بودم، بی اختیار اشک می ریختم حال و روزمان دیدنی بود یکی سرشار از بغض و گریه یکی مملو از شوق و شعف، به چند نفر از دوستان و آشناها زنگ زدم شاید آنها بتوانند آرامم کنند ولی نشد حتی بعضی ها با حرفهایشان نمک روی زخمم گذاشتند فهمشان این بود که چون حمید من را دوست ندارد برای همین راضی شده برودسوریه!، می گفتند:« جای تو باشیم نمی ذاریم بره، اگر تو رو دوست داشته باشه می مونه!»، نمی دانستند من و حميد واقعاً عاشق هم هستیم درست است که بیقرار بودم و نمی توانستم دلم را راضی کنم با این حال نمی خواستم جزء زن های نفرین شده تاریخ باشم که نگذاشتند شوهرشان به یاری حق برود، نمی خواستم شرمنده حضرت زینب(س)
🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._