فصل نهم : مالقا را به بقا بخشیدیم
#قسمت_دویست_و_چهار
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
انگار دو سه کیلو خمیر گذاشته شده است، خوب که دقت کردم کاشف به عمل آمد که حمید می خواسته نان های خیلی ترد را آب بزند تا از خشکی در بیاید اما به جای پاچیدن چند قطره آب، انگار نان ها را به کل شسته بود بعد هم تا کرده و داخل جا نونی گذاشته بود!
زنگ در را که زد تا پاگرد طبقه اول پایین ،رفتم چند دقیقه ای منتظرش شدم ولی حمید بالا نیامد از پنجره سرک کشیدم متوجه شدم در حال صحبت با پسر صاحب خانه است سریع به آشپزخانه برگشتم و چند تا کلوچه داخل بشقاب گذاشتم تا به صاحب خانه بدهیم وقتی از پله ها بالا می آمد مثل همیشه صدای یا الله گفتنش بلند شد.
بعد از احوال پرسی و تعریف کردن سیر تا پیاز وقایع اردو پرسیدم:« پسر صاحب خانه چه کار داشت؟ راستی چند تا کلوچه گذاشتم کنار که ببری طبقه پایین »،حمید به کتابی که در دستش بود اشاره کرد و گفت: «پسر صاحب خانه این کتاب رو موقع سربازی از کتابخونه سپاه امانت گرفته ولی فراموش کرده بود پس ،بده تحويل من داد که من به کتابخونه برگردونم»، کتاب «گناهان کبیره» آیت الله دستغیب بود، به حمید گفتم: «چه جالب این همون کتابیه که دنبالش توی کتاب فروشی گشتیم ولی پیدا نکردیم حالا که کتاب اینجاست می شینیم دو نفری می خونیم »،حمید کتاب را روی اوپن گذاشت و گفت: «خانوم نمیشه این کتاب رو بخونیم چون ما که این کتاب رو امانت نگرفتیم جایی هم به نام ما ثبت نشده پس حق خوندنش رو نداریم چون کتاب
🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._