eitaa logo
کانال امیرکیایی
1.3هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
2.4هزار ویدیو
89 فایل
مداح وسخنران اهلبیت دارای تحصیلات دانشگاهی وحوزوی بابیش از ۴۳ سال خدمت درخانه اهلبیت (ع)
مشاهده در ایتا
دانلود
فصل اول: یک تبسم، یک کرشمه، یک خیال 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕 ✨اکثر سؤالهایی که حمید پرسید را نیازی ندیدم من هم بپرسم،ازبس در این مدت ننه از حمید گفته بود جواب همه آنها را می دانستم وسط حرفها پرسیدم:شما کار فنی بلدین؟ حمید متعجب از سؤال من گفت: در حد بستن لامپ،بلدم :گفتم در حدی که واشر شیر آب رو عوض کنین چطور؟ گفت:آره خیالتون راحت دست به آچارم بد نیست کار رو راه میندازم. ✨مسئله ای من را درگیر کرده بود مدام در ذهنم بالا و پایین میکردم که چطور آن را مطرح کنم دلم را به دریا زدم و پرسیدم: «ببخشید این سؤال رو میپرسم چهره من مورد پسند شما هست یا نه؟»، پیش خودم فکر میکردم نکند حمید به خاطر اصرار خانواده یا چون از بچگی این حرف ها بوده به خواستگاری من آمده است جوابی که حمید داد خیالم را راحت کرد «نمی دونم چی باعث شده همچین سؤالی بپرسین، اگر مورد پسند نبودین که نمی اومدم اینجا و اونقدر پیگیری نمی کردم از ساعت پنج تا شش و نیم صحبت کردیم ✨ هنوز نمکدان بین دستهای حمید میچرخید صحبتها تمام شده ،بود حمید وقتی میخواست از اتاق بیرون برود به من تعارف ،کرد :گفتم نه شما بفرمايين»، حميد گفت: «حتماً میخواین فکر کنین پس اجازه بدین آخرین حدیث رو هم بگم یک ساعت فکر کردن بهتر از هفتاد سال عبادته». ✨بین صحبت هایمان چندین بار از حدیث و روایت استفاده کرده بود، هر چیزی که میگفت یا قال امام صادق (علیه‌السلام) بود یا قال امام باقر (علیه‌السلام) با گفتن 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕 🌕 🌑 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 می خواستم کم نیاورم، گفتم:((خب منم میام!))😁 منـبـر کاملی رفت مثل آخوندها، از دانشگاه و مسائل جامعه گرفته تا اهداف زندگی اش .. از خواستگاری هایش گفت واینکه کجاها رفته و هرکدام را چه کسی معرفی کرده، حتی چیزهایی که به آن ها گفته بود گفتم:((من نیازی نمی بینم اینا رو بشنویم!))😐 می گفت:((اتفاقا باید بدونین تا بتونین خوب تصمیم بگیرین!))☺️ گفت:((ازوقتی شما به دلم نشستین، به خاطر اصرار خانواده بقیه خواستگاریا رو صوری می رفتم. می رفتم تا بهونه ای پیدا کنم یا بهونه ای بدم دست طرف!))😅 می خندیدکه:((چون اکثر دخترا از ریش بلند خوششون نمیاد، این شکلی می رفتم. اگه کسی هم پیدا می شد که خوشش میومد و می پرسید که آیا ریشاتون رو درست و مرتب می کنین، می گفتم نه من همین ریختی می چرخم!))😂 یادم می آید از قبل به مادرم گفته بودم که من پذیرایی نمی کنم. مادرم در زد و چای و میوه آورد وگفت:((حرفتون که تموم شد،کارتون دارم!)) ازبس دل شوره داشتم، دست و دلم به هیچ چیز نمی رفت. یک ریزحرف می زد لابه لایش میوه پوست می کند و می خورد.. گاهی با خنده به من تعارف می کرد:((خونه خودتونه، بفرمایین!))😁😂 زیاد سوال می پرسید. بعضی هایش سخت بود، بعضی هم خنده دار خاطرم هست که پرسید:((نظرشمادرباره حضرت آقا چیه؟))🤔 گفتم:((ایشون رو قبول دارم و هرچی بگن اطاعت می کنم!)) گیرداد که((چقدر قبولشون دارید؟))🤔 در آن لحظه مضطرب بودم وچیزی به ذهنم نمی رسید .. ✨ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
(سال 1357) اوايل سال پنجاه وهفت بود که به کاباره ميامي رفت. جائي بسيار بزرگتر و زيباتر از کاباره قبلي. شهروز جهود گفته بود: اينجا بايد ساکت و آرام باشه. چون من مهمانهاي خارجي دارم. براي همين هم روزي سيصد تومن بهت ميدم. هم اونجا بود و پول خوبی هم می گرفت. در آن ايام آوازه شهرت تقريباً در همه محله هاي شرق تهران و بين اکثر گنده لاتهاي آنجا پخش شده بود. من ديده بودم، چند نفر از کساني که براي خودشان دار و دستهاي داشتند، چطور به احترام مي گذاشتند و از او حساب مي بردند. اصغر ننه ليلا به همراه دار و دسته اش را در يکي از دعواها به تنهائي زده بود. آنها هم با نامردي از پشت به او چاقو زده بودند. شاهرخ در آن ايام هر کاري که مي خواست مي کرد و کسي جلودارش نبود. عصر يکي از روزها شخصي وارد کاباره ميامي شد و سراغ را گرفت. گارسون ميز ما را نشان داد. آن شخص هم آمد و کنار ميز ما نشست. بعد از کمي صحبتهاي معمول، گفت: من يک کار کوچک از شما مي خوام و در مقابل پول خوبي پرداخت مي کنم ! بعد چند تا عکس و آدرس و مشخصات را به ما داد و گفت: اين آدرس هتل جهانه، اين هم مشخصات اتاق مورد نظر، شما امشب توي اين اتاق باید رو با چاقو بزنيد !!
🍒 🍒 🍓 زینب بعد از انقلاب بنا به سفارش حضرت امام به جوان ها، دوشنبه ها و پنج شنبه ها را روزه می گرفت. خودش خیلی مقید به انجام برنامه‌های خود سازی بود ولی دوست داشت توصیه های اخلاقی آقای مطهر را هم بداند و به آنها عمل کند. آقای مطهر به شاگرد هایش برنامه خودسازی داده بود و از آنها خواسته بود که نماز شب بخوانند زیاد به مرگ فکر کنند پرخوری نکنند روزه بگیرند و برای خدا نامه بنویسند و حواسشان به اخلاق و رفتار شان باشد. وقتی مینا و مهری به خانه می آمدند زینب رو به رویشان می نشست و به حرفهای آنها گوش میکرد زینب بعد از انجام برنامه های خودسازی آقای مطهر به خودش نمره می‌داد و نموداری می کشید تا ببیند در انجام برنامه‌های خود سازی پیشرفت داشته یا نه. بعضی مواقع مهری و مینا زینب را با خودشان به جلسات سخنرانی می‌بردند خانواده کریمی هم بعد از انقلاب بیشتر فعالیت می‌کردند زهرا خانم مرتب به بچه‌ها کتابهای دکتر شریعتی و استاد مطهری را می‌داد زینب با علاقه کتاب‌ها را می‌خواند. من که میدیدم بچه‌هایم هر روز بیشتر به خدا نزدیک می‌شوند شکر میکردم به خاطر عشقی که به امام و انقلاب داشتند و همیشه از فعالیت‌های دخترها حمایت می‌کردم بعضی وقت ها بابای مهران از رفت و آمد دخترها عصبانی می‌شد ولی من جلویش می ایستادم. یادم هست که یک سال بعد از انقلاب سیل آمد مهری و مینا برای کمک به سیل زده ها رفتند بابای مهران صدایش در آمد که دخترای من چی کار هستند که واسه کمک به سیل زده ها میرن؟ او با مهری دعوای سختی کرد، ولی من ایستادم و گفتم :دخترام واسه خدا کار می کنن تو حق نداری ناراحتشون کنی. کمک به روستا های سیل زده ثواب داره. نباید جلوی اونا رو بگیری بعد از انقلاب در مدارس آبادان معلم ها دو دسته شدند. گروهی طرفدار انقلاب و باحجاب، و گروهی که حجاب نداشتند و مخالف بودند. زینب روسری و چادر می زد و بعضی از معلم های مدرسه راهنمایی شهرزاد که هنوز حجاب را قبول نداشتند و با انقلاب همراه نشده بودند به امثال زینب نمره نمی‌دادند و آن ها را اذیت می کردند.... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ گفت : سر همین کوچه یک سبزی فروشی هست فعلا اون جا مشغول شدم.» پدرش همان روز برگشت و ما زندگی جدید را شروع کردیم عادت کردن به اش سخت بود ولی بالاخره باید می ساختیم. نزدیک دو ماه توی سبزی فروشی مشغول بود. بعضی وقت ها که حرف از کارش می شد می فهمیدم دل خوشی ندارد. یک روز آمدگفت:« این کار برام خیلی سنگینه من از تقسیم اراضی فرار کردم که گرفتار مال حروم نشم، ولی این جا هم انگار کمی از ده نداره» پرسیدم: «چرا؟» با زن های بی حجاب زیاد سر و کار دارم. سبزی فروشه هم آدمی درستی نیست سبزی ها رو می ریزه تو آب که سنگین تر بشه.» آهی کشید و ادامه داد: از فردا دیگه نمی رم» گفتم: «اگه نخوای بری اون جا، چکار می کنی؟» گفت: « ناراحت نباش خدا کریمه...» فردا صبح باز رفت دنبال کار ظهر که آمد،تو یک لبنیاتی مشغول شده بود به اش گفتم: ا«ین جا روزی چقدرت می دن؟» گفت: «از سبزی فروشی بهتره ،روزی ۱۰ تومن میده.» ده، پانزده روزی رفت .لبنیاتی یک روز بعد از ظهر زودتر از وقتی که باید می آمد پیدایش شد. خواستم دلیلش را بپرسم چشمم افتاد به وسایل توی دستش یک بیل بود و یک کلنگ «اینا رو برای چی گرفتی؟» «به یاری خدا و چهارده معصوم می خوام از فردا بلند شم و برم سرگذر» چیزهایی از کارگری «سرگذر»شنیده بودم. می دانستم کارشان 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._
رفتم بیرون فقط گوشی خونه خریدم تا زدمش ب برق صداش بلند شد گوشی برداشتم -الو بفرمایید صدا:الو سلام حنانه جان برای اولین بار از شنیدن اسم حنانه ناراحت نشدم -ببخشید شما صدا: نشناختی؟ -نه متاسفانه صدا: زینب محمدی ام راهیان نور،معراج الشهدا یادت اومد؟ صدام بغض آلود شد گفتم:بله بفرمایید زینب:حنانه جان برات پیام دادم از داییم -دایی شما؟ برای من ؟!!! زینب : آره عزیزم داییم از شهدای شلمچه است رفتم خونتون مستخدمتون گفت چندماه رفتی خونه مجردیت حالا آدرس خونتو میدی من بیام دیدنت؟ -آره آره حتما یادداشت کن خیابون فرشته کوچه یاس ۵ ساختمان نسترن طبقه ۷ واحد ۲۱ زینب: أأأ خیابون فرشته خخخخخ من الان راه میفتم که دم دمای غروب برسم اونجا فعلا یاعلی - باشه خداحافظ بی تابیم توی اون ۵-۶ساعت بیشتر شد خدایا خودت کمکم کن تااومدن زینب سعی کردم پاشم یه مقداری آبرو داری کنم شیشه های خالی مشروب قایم کردم خونه رو جمع و جور کردم یدفعه ب خودم اومدم صدای زنگ در بلند شد و ...... ‎‎‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🌟خدای من این دوداعشی خبیث سر غنایم جنگی یا بهتر بگویم اموال غارتی دعوایشان شده بود, بالاخره بعداز بحث زیاد چون ابواسحاق پول لازم بود قسمت بیشترپول ودلارهایی که پدر بیچاره ام سالهای سال برای بدست اوردن انها تلاش کرده بود تا زن وفرزندانش دراینده زندگیشان تامین باشد به ابواسحاق رسید ووسایل خانه هم ابوعاص برای خودش مصادره کرد,برایشان اهمییت نداشت که دو جسد غرق درخون کنارشان است وسه جفت چشم نگران خیره به چشمان پدرومادری که دیگر نفس نمیکشیدند بود 🌟عماد, این برادرک شیرین زبانم کلا مسخ شده بود هیچ کلامی از دهانش خارج نمیشد وفقط وفقط چشمانش دور وبر پدرومادرم میگشت...درهمین هنگام ابوعاص روبه ابواسحاق کردوگفت آن دوحوریه(اشاره به من ولیلا) هم مال تو به گمانم پول خوبی در ازای فروششان بگیری خخخخخخ خدای من....درست شنیدم ...ما به اسیری ویا بهتر بگویم کنیزی میرفتیم... 🌟مگر قانون برده وبرده داری در اسلام منسوخ نشده؟؟چرا این بااصطلاح مسلمانان نوظهور هیچ اطلاعی از دینشان ندارند؟؟؟منی که یک هفته بیشتر نیست اسلام اورده ام بیشترازاینانی که برای هرکارشان تکبیر میگویند از دین سررشته دارم...اری اینان شیاطینی هستند که درظاهر سنگ اسلام رابه سینه میزنند ودرحقیقت دشمن اصلی دین واسلامند ,به خدا که طارق عین حقیقت رامیگفت ,اومعتقدبود این دواعش ساخته وپرداخته دشمنان اسلام هستند وبرای بدنام کردن اسلام وبیزارشدن مردم جهان از اسلام,علم شدند وچه خوب به وظیفه شان عمل میکنند.... 🌟آه برادرم طارق کجایی؟؟کجا رفتی که ندیدی عزیزانت را زنده زنده سربریدند وقهقه زدند,کجایی که ببینی ناموست ,اسیردست ابلیس شده ,آه چه مظلوم وغریبیم ما...چه غریب است دین خدا...چه غریب است اخرین فرستاده خدا...چه غریب است حجت خدا ,علی مرتضی ع وبچه هایش وشیعیانش.... به خدا...خدا هم غریب شده دراین مسلک.... ✍ادامه داردان شاء الله .. ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._