فصل ششم : دیوانه گشته ایم مجنون و خسته ایم
#قسمت_صد_و_سیزده
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
کار تو هم که شخصیه نمی شه با ماشین نظامی بری این جمله را گفت و بعد هم خداحافظی کرد و رفت اخلاقش را می دانستم سرش هم می رفت از بیت المال برای کار شخصی استفاده نمی کرد. مجدد با پای پیاده راه افتادم آفتاب بهاری تند و تیز به مغز سرم می زد تا نزدیکی های حسینیه تخریب که رفتم متوجه شدم یکی از دور دوان دوان سمت من می آید حدس زدم حتماً از بچه های انتظامات است و برایش سؤال شده که چرا من تنهایی سمت حسینیه تخریب آمدم، نزدیک تر که شد فهمیدم حمید است با دیدنش کلی انرژی گرفتم به من که رسید گفت: کارامو انجام دادم ماشین رو دادم سرباز ببره خودم اومدم پیش تو که تنها نباشی چند قدمی که به حسینیه تخریب مانده بود را با هم رفتیم و گوشی را پیدا کردیم خیلی خسته شده بودم چند دقیقه ای همان جا روی موکت های ساده حسینیه تخریب نشستم دورتادور حسینیه فانوس گذاشته ،بودند حمید گفت: «اینجا شبها خیلی قشنگ میشه وقتی مسیر رو توی دل تاریکی میای و نهایتاً به این حسینیه می رسی که با نور این فانوسها روشن شده حس می کنی از برزخ وارد بهشت ،شدی خدا کنه اون روزی که حضرت عزرائیل جون ما رو می گیره خونه قبرمون مثل اینجا نورانی باشه»، همیشه حرف بهشت و جهنم که می شد با احترام از ملک الموت یاد می کرد به جای عزرائیل می گفت: حضرت عزرائیل»؛ اسم این فرشته را بدون حضرت نمی برد. موقع برگشت خیلی خسته شده بودم دو کیلومتر رفت، دو کیلومتر
🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
#رمان_شهدایی
🌕#هر_روز_با_یاد_شهداء
🌑#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._