فصل هفتم : بیا در جمع یاران یار باشیم
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_چهار
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
داشت، حتی وقتی هیئتشان کلاس مداحی برای نوجوان ها گذاشته بود به مربی سفارش کرده بود ،«به اینها شور یاد نده ،روضه خوندن یاد بده که بتونن وسط جلسه اشک بگیرن». شب حضرت عباس (س) یک شب ویژه برای حمید بود، موقع برگشت سوار موتور که شدیم گفت:«
دوست دارم مثل آقام حضرت ابوالفضل(س) مدافع حرم بشم و دست و پاهام فدایی حضرت زینب (س) بشه»، وقتی این همه سینه زدن و تغییر حالت چهره حمید را دیدم گفتم: «حمید کمتر سینه بزن یا حداقل آروم تر سینه بزن، لازم نیست این همه خودت رو اذیت کنی»، جوابش برایم جالب بود، گفت: «فرزانه این سینه به خاطر همین سینه زدن هیچ وقت نمی سوزه چه این دنیا چه اون دنیا »،بارها این جمله را در مورد سینه زدن هایش تکرار کرد بعدها من متوجه راز این حرف حمید شدم!
از یک زمانی به بعد از پیامک دادن خوشم نمی آمد، دوست داشتم با خط خودم برایش بنویسم یادداشت های کوچک می نوشتم، چون معمولاً حميد زودتر از من از خانه بیرون می رفت و زودتر از من به خانه بر می گشت هر کاغذی که دم دستم می رسید برایش یادداشت می نوشتم می گفتم تا چه ساعتی کلاس دارم، ناهار را چجوری گرم کند ،مراقب خودش باشد، ابراز علاقه یا حتی یک سلام خالی!، هر روز یک چیزی می نوشتم و می گذاشتم روی اوپن یا کنار آینه، خیلی
🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._