فصل ششم : دیوانه گشته ایم مجنون و خسته ایم
#قسمت_صد_و_یازده
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
اندازه یک کتاب حرف برای گفتن داشت ساختمان هایی که هنوز هم بچه های گردان های کمیل و مقداد و ابوذر و مالک را فراموش نکرده
بودند.
جلوی حسینیه حاج ابراهیم همت که رسیدیم حمید گفت: یه روزی صدای بچه های رزمنده توی صبحگاه دو کوهه می پیچیده بعد از دعای صباحی که شهید گلستانی میخوند نرمش می کردن و می گفتن یک دو سه شهید ولی الآن انگار دوکوهه خلوت کرده و منتظره، منتظر به روزی که یه سری مثل همون شهدا پیدا بشن و اینجا دوباره نفس
بکشن.
چند روزی به عنوان خادم در دوکوهه ماندیم ،گاهی از اوقات حمید را می دیدم که با ماشین در حال تردد و کمک برای خدمت به زائران شهداست، روز سوم که دو کوهه بودیم کاروانی از تهران می خواستند به دیدن حسینیه بچه های گردان تخریب بروند، این حسینیه دو کیلومتری از ساختمان های اصلی دوکوهه فاصله دارد جایی که بچه های تخریب برای آموزش ها و خلوت های شبانه خودشان انتخاب کرده بودند، چون هوا گرم شده بود امکان پیاده روی وجود نداشت با تصمیم مسئولین قرار شد با ماشین، زائران را به حسینیه تخریب برسانیم، من هم همراهشان
رفتم. طول مسیر به خانم هایی که تا حالا دوکوهه را ندیده بودند گفتم: «اینجا مثل باند پرواز می،مونه خیلی از شهدا از همینجا از همین ساختمون
🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
#رمان_شهدایی
🌕#هر_روز_با_یاد_شهداء
🌑#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._