eitaa logo
کانال امیرکیایی
1.2هزار دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
70 فایل
مداح وسخنران اهلبیت دارای تحصیلات دانشگاهی وحوزوی بابیش از ۴۰سال خدمت درخانه اهلبیت (ع)
مشاهده در ایتا
دانلود
فصل پنجم : صد شعر خوانده ایم که قافیه اش نام توست 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕 سفره نشستیم و صبحانه خوردیم ساعت شش و بیست و پنج دقیقه لباسهایش را پوشید تا عازم محل کارش ،بشود، قبل رفتن زیر لب برایش آیت الکرسی خواندم، بعد هم تا در حیاط بدرقه اش کردم و گفتم: حمید جان وقتی رسیدی حتماً تک بنداز یا پیامک بده تا خیالم راحت بشه که به سلامت ،رسیدی از لحظه ای که راه افتاد تا رسیدن به محل کارش یعنی حدود ساعت هفت که تک زنگ زد صلوات می فرستادم حوالی ساعت ۹ صبح زنگ زد حالم را که جویا شد به شوخی گفت: خواب بسه پاشو برای من ناهار بذار! این جریان روزهای بعد هم تکرار ،شد هر روز صبح من بعد از نماز صبحانه را آماده می کردم و منتظر حمید می شدم تا بیاید سر سفره بنشیند، چند لقمه ای با هم صبحانه بخوریم و بعد هم با بدرقه من راهی محل کارش شود ساعت دو و نیم که می شد گوش به زنگ رسیدن حمید بودم همه وسایل سفره را آماده می کردم تا رسید غذا را بکشم، اکثراً ساعت دو و نیم خانه بود البته بعضی روزها دیرتر حتی بعد از ساعت چهار می آمد موقع برگشت دوست داشت به استقبالش بروم، آیفون را که می زدمی رفتم سر پله ها منتظرش می ماندم با دیدنش گل از گلم می شکفت. روز سومی که حمید طبق معمول ساعت ۹ زنگ زد و سفارش ناهار داد مشغول آماده کردن مواد اولیه کباب کوبیده شدم، همه وسایل را سر سفره چیدم و منتظر شدم تا حمید بیاید و کوبیده را سیخ بزنیم حمید سیخها را که آماده کرد شروع کردم به کباب کردن سیخها روی 🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑 🌕 🌑 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی خاک های نرم کوشک و یادگار برونسی 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ سرستون جایی که عبدالحسین بود به نظر می آمد خواب باشد همان طور که به سینه دراز کشیده بود، پیشانی اش را گذاشته بود پشت دستش و تکان نمی خورد، آهسته صداش زدم سرش را بلند کرد و خیره ام شد. «انگار نمی خوای برگردی حاجی؟» چیزی نگفت. از خونسردی اش "۱" حرصم در می آمدباز به حرف آمدم:«می خوای چکار کنیم حاج آقا؟» آرام گفت: «تو بگو چکار کنیم سید، تو که خودت رو به نقشه و کالک و قطب نما و این جور چیزها وارد میدونی؟» این طور حرف زدنش برام عجیب بود بدون هیچ فکری گفتم:« معلومه، بر می گردیم.» سریع گفت: «چی؟!» تو فکر ناجور بودن اوضاع و درد زخمیها بودم خاطر جمع تر از قبل گفتم :«من می گم بر گردیم.» «مگر میشه برگردیم؟!» زود تو جوابش گفتم: «مگر ما می تونیم از این دژ لعنتی رد بشیم؟» چیزی نگفت تا حرفم را جا بیندازم شروع کردم به توضیح دادن مطلب: «ما دو تا راه کار بیشتر نداشتیم با این قضیه ی لو رفتن ما و در نتیجه گوش به زنگ شدن دشمن ،هر دو تا راه بسته شد دیگه.» پاورقی ۱ - البته این خونسردی هنگام تصمیم گرفتن در شرایط حساس بود ولی اگر کار گره می خورد و جان نیرو تو خطر می افتاد بیشتر از هر کسی او حرص و جوش می خورد و حال دیگری پیدا می کرد طوری که حتی موقعیت محل و مکان را فراموش می کرد که در ادامه خاطره به چنین نکته ای اشاره می شود. 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._