🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #صدوسی_ویک
به ابوالفضل التماس میکردم😭😭🤲🤲 دیگر به این خانه نیاید..که نمیتوانستم سر او را مثل سیدحسن🌷😭 بریده ببینم.
مصطفی از سکوت این سمت خط ساکت شد..
و همین یک جمله کافی بود تا بفهمند مردان این خانه از #مدافعان_حرم هستند و به خونمان تشنه تر شوند.😰😱😭😭😭
گوشی را مقابلم گرفت..
و طوری با کف پوتنیش به صورتم کوبید که خون بینی و دهانم با هم روی چانه ام پاشید... 😖😭😖😭😣
از شدت درد ضجه زدم...😰😩😭
و نمیدانم این ضجه با جان مصطفی چه کرد که فقط نبض نفسهایش😡😤😡😤😤😤😡😡 را میشنیدم و ندیده میدیدم به پای ضجه ام جان میدهد...
گوشی📱 را روی زمین پرت کرد...
و فقط دعا میکردم خاموش کرده باشد تا دیگر مصطفی ناله هایم را نشنود.😭😭
نمیدانستم باز صورتم را شناختند...
یا همین صدای مصطفی برای #مدرک جرم مان کافی بود..
که بی امان سرم عربده میکشید👿🗣 و بین هر عربده با لگد😣 یا دسته اسلحه😖 به سر و شانه من و این پیرزن میکوبید....
دندانهایم را روی هم فشار میدادم،.. لبهایم را قفل هم کرده بودم تا دیگر ناله ام از گلو بالا نیاید..و عشقم بیش از این عذاب نکشد،... 😖❤️
ولی #لگدآخر...
را طوری به قفسه سینه ام کوبید که دلم از حال رفت،.. 😖😭😩از ضرب لگدش کمرم در دیوار خرد شد و ناله ام در همان سینه شکست...
با نگاه بی حالم دنبال مادر مصطفی میگشتم...
و دیدم یکی بازویش را گرفته و دنبال خودش میکشد...
پیرزن دیگر ناله ای هم برایش نمانده بود
که با نفس ضعیفی فقط خدا را صدا میزد...😭✨
کنج این خانه در گردابی از درد دست و پا میزدم..
که با دستان کثیفش ساعدم را کشید و بی رحمانه از جا بلندم کرد...
بدنم طوری سِر شده بود که فقط دنبالش کشیده میشدم و خدا را...😖😭😭😭😭😖😖😣😣😣
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈