eitaa logo
کانال امیرکیایی
1.2هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
69 فایل
مداح وسخنران اهلبیت دارای تحصیلات دانشگاهی وحوزوی بابیش از ۴۰سال خدمت درخانه اهلبیت (ع)
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بی‌‌پَناه‌‌کِہ‌شُدی؛صِدایَش‌‌کُن💔' او‌حُسِین‌اَست‌ . . می‌دانَدتَک‌وَتَنها‌شُدَن‌‌یَعنی‌‌چِہ‌..!😭😭😭😭 یاحسین به داد مردم بی گناه وغریب وتنهای فلسطین برس😭😭 ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._
11.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰احڪــ🔎ــام نمــ📿ــاز 📣 نکته ای قابل توجه بیماران محترم ⬇️ ⁉️ آیا می‌توان در هنگام بیماری🤕 نمازهای قضا را به صورت نشسته خواند؟🤔 ✅ اگر بیمار امید بهبودی ندارد و یا اگر مداوا شود هم امیدی نیست که بتواند نمازهای قضایش را به جا بیاورد؛ می‌تواند نمازهای قضای خود را به صورت نشسته به جا بیاورد؛ در غیر این صورت خیر. 🎙 ✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾ احکام آنلاین📚 ╭┅────────┅╮ @ahkam_onlinee ╰┅────────┅╯
🌸سلام وعرض ادب خدمت اعضاء محترم کانال🌸 ان شاء الله باهمت شما عزیزان یک ختم قرآن -🌹 جهت تعجیل درفرج وسلامتی امام زمان ع 🌹-وبه نیت شادی روح ائمه معصومین ع ومادران بزرگوارشان -🌹باتوجه به نزدیکی میلاد خانم حضرت زینب س به نیت شادی روح خانم ومادربزرگوارشان 🌹-وبه نیت آزادی قدس عزیز ورهایی مردم مظلوم غزه وفلسطین ونابودی امریکا واسرائیل وایادیشان 🌹-وباتوجه به سالگرد فوت مادر وپدرعزیزم مرحومه ســــید رقیـــه وســــید جلال ان شاءالله ختم وشروع میکنم🙏 📢توجه :مدت زمانی ندارد تاهرموقع که توانستید بخوانید لطفا هرجزء روکه برمیدارید به بنده اطلاع دهید ممنونم ازلطف وهمکاری شما عزیزان اجــــرتان بامادرمون حضرت زهراس ۰۹۱۲۵۶۶۲۰۲۵ ۱-جزء ۱ 🌹✅✅ ۲-جزء۲ 🌹✅✅ ۳-جزء۳ 🌹✅✅ ۴-جزء۴ 🌹✅✅ ۵-جزء۵ 🌹✅✅ ۶-جزء۶ 🌹✅✅ ۷-جزء۷ 🌹✅✅ ۸-جزء۸ 🌹✅✅ ۹-جزء۹ 🌹✅✅ ۱۰- جزء۱۰ 🌹✅✅ ۱۱- جزء ۱۱ 🌹✅✅ ۱۲- جزء۱۲ 🌹✅✅ ۱۳ -جزء ۱۳🌹✅✅ ۱۴-جزء۱۴ 🌹✅✅ ۱۵-جزء۱۵ 🌹✅✅✅ ۱۶-جزء۱۶ 🌹✅✅ ۱۷-جزء۱۷ 🌹✅✅ ۱۸-جزء۱۸ 🌹✅✅ ۱۹-جزء۱۹ 🌹✅✅ ۲۰-جزء۲۰ 🌹✅✅✅ ۲۱-جزء۲۱ 🌹✅✅ ۲۲-جزء۲۲ 🌹✅✅ ۲۳-جزء۲۳🌹✅✅ ۲۴-جزء۲۴🌹✅✅✅ ۲۵-جزء۲۵🌹✅✅ ۲۶-جزء۲۶ 🌹✅✅ ۲۷-جزء۲۷🌹✅✅ ۲۸-جزء۲۸🌹✅✅ ۲۹-جزء۲۹ 🌹✅✅ ۳۰-جزء۳۰🌹✅✅✅ حاجت روا باشید ان شاءالله ☘ اجــــــرکم عنــــــدالله🕋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مـــــــــادرم😭😭😭 نبودنت هر روز یک قرن است مـــادر یک سال است اشک کنج چشمانم لانه کرده، لبریز شده و در قلبم بیتوته کرده تلنگری می خواهد تا سیل آسا ببارد بغض یک ساله دیگه نبودنت، طناب دار من است که هر لحظه تنگ تر می شود آسمان دلم یک سال است که ابری ست، خنده بی معناست و وجودم سرد است و بی روح چه کسی گفت که خاک سرد است پس چرا هر روز داغ تو داغ تر می‌ شود و هر لحظه می‌ سوزاند جگر سوخته‌ام را…. تو جان دادی و رفتی ولی من هر لحظه جان می‌ کنم از این فراغ غم بارمادر چقدر جای خالی‌ ات خود نمایی می کند و نبودنت را به رخم می‌ کشد دلم تو را می خواهدمادر😭 دستان پر مهرت را طنین صدای گرمت را نگاه نافذ و سکوتت را عزیزم این شب‌ها هر لحظه سنگین‌ تر عبور می کند و من هر شب یک سال است که راه می‌ روم پاهایم خسته شد از این راه طولانی چرا به خانه‌ات نمی‌رسم؟ به میهمانی ام بیا تا بشکند بغض این دوری دستانم را بگیر من به گرمای وجودت محتاجم دل تنگم سنگ صبور می خواهد نه سنگ سرد! عــــزیزدلم مــــادر..........
فصل هفتم : بیا در جمع یاران یار باشیم 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕 طاقچه قدیمی بود، گلی که حمید برای تولدم گرفته بود را همراه عکس حضرت آقا گذاشتیم ،خانه ساده ای بود ولی پر از محبت و شادی، گاهی ساده بودن قشنگ است ! از آن موقع به بعد هر بار حمید می خواست از پله ها پایین برود چند باری یا الله می گفت تا اگر ورودی طبقه پایین باز بود حواسشان باشد یک حدیث هم از امام باقر (ع) کنار در ورودی چسبانده بود که هر صبح موقع بیرون رفتن از خانه آن را می خواند. نقطه مشترک طبقه بالا با طبقه پایین صدای بچه هایی بود که در طول روز از کوچه می آمد خانه ما در محله پرتردد قزوین یعنی خیابان نواب بود داخل کوچه همیشه بازی و شیطنت و دعوای بچه های محل به راه ،بود تازه فصل امتحانات شروع شده بود، نشسته بودم و کتابم را مرور می کردم از بس سروصدا زیاد بود یک صفحه را پنج بار می خواندم ولی متوجه نمی شدم از صدای بچه ها حواسم به کل پرت می شد و نمی توانستم روی مطالب کتاب تمرکز کنم کتابم را پرت کردم و نشستم یک دل سیر گریه کردم، گفتم: «اینجا جای درس خوندن نیست »،دوره مجردی هم همین طور حساس بودم گاهی مواقع شب هایی که امتحان داشتم و مهمان می آمد می رفتم داخل انباری درس می خواندم! این طور مواقع حمید نقش میانجی را بازی می کرد ،شروع می کرد به صحبت: «آروم باش خانم، آخه این بچه ها اینطوری با نشاط بازی کنن 🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل هفتم : بیا در جمع یاران یار باشیم 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕 خوبه یا خدای ناکرده مریض باشن و توی خونه افتاده باشن؟ این طوری پر جنب و جوش باشن خوبه یا برن سراغ بازی های کامپیوتری و موبایل؟ فردا بچه های ما هم بخوان بازی کنن همین حرف رو میزنی؟» با حرف هایش آرامم می کرد ،کم کم دستم آمده بود که بهترین ساعت مطالعه و درس خواندن نیمه شب است، موقع امتحانات ساعت دوازده شب به بعد شروع می کردم به درس خواندن چون این ساعت ها از سر و صدای داخل کوچه خبری نبود. با همین روش توانستم برای اولین امتحانم کتاب ٤٠٠ صفحه ای را مرور کنم بعد از امتحان خوشحال از اینکه توانستم به اکثر سوالات جواب درست بدهم راهی خانه شدم، وقتی به خانه رسیدم متوجه شدم کل اتاق ها و آشپزخانه را دود گرفته است، گفتم حتماً حمید اسپند دود کرده ولی این دود خیلی بیشتر از یک اسپند دود کردن بود! با رفتن به آشپزخانه شصتم خبردار شد که حمید دسته گل به آب داده است، دیدم بله! گوشه فرش آشپزخانه سوخته است، پرسیدم: «حمید این دود برای چیه؟ گوشه فرش آشپزخونه چرا سوخته؟» جواب داد:«دوست داشتم تا قبل از این که تو بیای اسپند دود کنم ولی یهو اسپند دونی از دستم روی فرش افتاد و گوشه فرش سوخت». دعوا کردن هایم بیشتر حالت شوخی و خنده داشت گفتم: «چشمم روشن تو جهازم رو ناقص کردی، باید جفت همین فرش رو بخری »سوختن فرش به کنار تا دو روز حوله به دست این دود را از پنجره ها 🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل هفتم : بیا در جمع یاران یار باشیم 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕 بیرون می دادم هر کس می آمد خانه ما فکر می کرد کل خانه آتش گرفته است. ایام محرم با اینکه هوا تقریبا سرد شده بود با موتور شبها می رفتیم هیئت خودمان، شب تاسوعا به شدت هوا سرد شده بود ولی با این حال باز هم با موتور راهی ،شدیم حمید به شوخی گفت: «الآن کسی رو با لانچیکو بزنن از خونه در نمیاد اون وقت ما با موتور داریم می ریم هیئت »،دستش را گذاشت روی زانوی من گفت: «فرزانه پاهات یخ زده؟ غصه نخور خودم برات ماشین می گیرم دیگه اذیت نشی»، دستم را گذاشتم داخل جیب های کاپشن حمید ،حمید هم یک دستش را گذاشت روی دست من، کنار سرما و سوز شبانه هوای پاییزی قزوین تنها چیزی که دلم را گرم می کرد محبت دست های همیشه مهربان حمید بود. آن شب هم مثل همه شب های دیگری که به هیئت می رفتیم خیلی سینه زده بود میاندار هیئت خیمه العباس بود، به حدی سینه می زد که احساس می کردم جسم حمید توان این همه سینه زنی را ندارد، وقتی از هیئت بیرون آمد صدایش گرفته بود و چشمهایش سرخ شده بود، با همان صدای گرفته اولین جمله ای که گفت همین بود «قبول باشه»، خیلی هم سعی می کرد مستقیم به چشم های من نگاه نکند که من متوجه سرخی چشم هایش نشوم اهل مداحی شور و بالا پایین پریدن نبود، ولی حسابی سینه می زد بیشتر مداحی های آقای مطیعی را دوست 🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل هفتم : بیا در جمع یاران یار باشیم 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕 داشت، حتی وقتی هیئتشان کلاس مداحی برای نوجوان ها گذاشته بود به مربی سفارش کرده بود ،«به اینها شور یاد نده ،روضه خوندن یاد بده که بتونن وسط جلسه اشک بگیرن». شب حضرت عباس (س) یک شب ویژه برای حمید بود، موقع برگشت سوار موتور که شدیم گفت:« دوست دارم مثل آقام حضرت ابوالفضل(س) مدافع حرم بشم و دست و پاهام فدایی حضرت زینب (س) بشه»، وقتی این همه سینه زدن و تغییر حالت چهره حمید را دیدم گفتم: «حمید کمتر سینه بزن یا حداقل آروم تر سینه بزن، لازم نیست این همه خودت رو اذیت کنی»، جوابش برایم جالب بود، گفت: «فرزانه این سینه به خاطر همین سینه زدن هیچ وقت نمی سوزه چه این دنیا چه اون دنیا »،بارها این جمله را در مورد سینه زدن هایش تکرار کرد بعدها من متوجه راز این حرف حمید شدم! از یک زمانی به بعد از پیامک دادن خوشم نمی آمد، دوست داشتم با خط خودم برایش بنویسم یادداشت های کوچک می نوشتم، چون معمولاً حميد زودتر از من از خانه بیرون می رفت و زودتر از من به خانه بر می گشت هر کاغذی که دم دستم می رسید برایش یادداشت می نوشتم می گفتم تا چه ساعتی کلاس دارم، ناهار را چجوری گرم کند ،مراقب خودش باشد، ابراز علاقه یا حتی یک سلام خالی!، هر روز یک چیزی می نوشتم و می گذاشتم روی اوپن یا کنار آینه، خیلی 🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا