eitaa logo
🍃🌹با شهدا و اهل بیت🌹🍃
216 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
2هزار ویدیو
64 فایل
ارتباط با مدیریت کانال↙️↙️ @Yavar_amar ادمین تبادل ↙️↙️ @Ya_mahdi_1235 مغزخاکستری @khakestary_amar کانال اتحادیه عماریون @et_amarion نفوذیها @Nofoziha_ammariyon با شهدا و اهل بیت علیهم السلام @Ammar_noghtezan
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸خاطره ی تحول اسیر عراقی توسط شهید ابراهیم هادی 🌸 💕 من ابوجعفر شیعه و ساکن کربلا هستم. فکر نمی کردم که شما اینگونه باشید و...خلاصه کلی حرف زد که ما فقط بعضی از کلماتش را می‌فهمیدیم. هنوز هوا روشن نشده بود که به غار«بان‌سیران» در همان نزدیکی رفتیم و استراحت کردیم. رضا گودینی برای آوردن کمک به سمت نیروها رفت. ساعتی بعد رضا با وسیله و نیروی کمکی برگشت و بچه‌ها را صدا کرد. پرسیدم: رضا چه خبر!؟ گفت: وقتی به سمت غار برمی‌گشتم یکدفعه جا خوردم! جلوی غار یک نفر مسلح نشسته بود. اول فکر کردم یکی از شماست. ولی وقتی جلو آمدم باتعجب دیدم ابوجعفر، همان اسیر عراقی در حالی که اسلحه در دست دارد مشغول نگهبانی است! به محض اینکه او را دیدم رنگم پرید. اما ابوجعفر سلام کرد و اسلحه را به من داد. بعد به عربی گفت: رفقای شما خواب بودند. من متوجه یک گشتی عراقی شدم که از این جا رد می‌شد. برای همین آمدم مواظب باشم که اگر نزدیک شدند آن‌‌ها را بزنم!با بچه‌ها به مقر رفتیم.ابوجعفر را چند روزی پیش خودمان نگه داشتیم. ابراهیم به خاطر فشاری که در مسیر به او وارد شده بود راهی بیمارستان شد.چند روز بعد ابراهیم برگشت.همه بچه‌ها از دیدنش خوشحال شدند.ابراهیم را صدا زدم و گفتم: بچه‌های سپاه غرب آمده‌اند از شما تشکر کنند! باتعجب گفت: چطور مگه، چی شده؟گفتم: تو بیا متوجه می‌شی!با ابراهیم رفتیم مقر سپاه، مسئول مربوطه شروع به صحبت کرد: ابوجعفر، اسیر عراقی که شما با خودتان آوردید، بیسیم‌چی قرارگاه لشکر چهارم عراق بوده. اطلاعاتی که او به ما از آرایش نیروها، مقر تیپ‌ها،فرماندهان، راه‌های نفوذ و... داده بسیار بسیار ارزشمند است.بعد ادامه دادند: این اسیر سه روز است که مشغول صحبت است. تمام اطلاعاتش صحیح و درست است. از روز اول جنگ هم در این منطقه بوده. حتی تمام راه‌‌های عبور عراقی‌ها، تمامی رمزهای بیسیم آن‌‌ها را به ما اطلاع داده. برای همین آمده‌ایم تا از کار مهم شما تشکر کنیم. ابراهیم لبخندی زد و گفت: ای بابا ما چیکاره‌ایم، این کارخدا بود. فردای آن روز ابوجعفر را به اردوگاه اسیران فرستادند. ابراهیم هر چه تلاش کرد که ابوجعفر پیش ما بماند نشد. ابوجعفرگفته بود: خواهش می‌کنم من را اینجا نگه دارید. می‌خواهم با عراقی‌ها بجنگم! اما موافقت نشده بود. مدتی بعد، شنیدم جمعی از اسرای عراقی به نام گروه توابین به جبهه آمده‌اند. آن‌‌ها به همراه رزمندگان تیپ بدر با عراقی‌ها می‌جنگیدند.عصر بود. یکی از بچه‌های قدیمی گروه به دیدن من آمد. با خوشحالی گفت: خبر جالبی برایت دارم. ابوجعفر همان اسیر عراقی در مقر تیپ بدر مشغول فعالیت است!عملیات نزدیک بود. بعد از عملیات به همراه رفقا به محل تیپ بدر رفتیم. گفتیم: هر طور شده ابوجعفر را پیدا می‌کنیم و به جمع بچه‌های گروه ملحق می‌کنیم. قبل از ورود به ساختمان تیپ، با صحنه‌ای برخورد کردیم که باورکردنی نبود. تصاویر شهدای تیپ بر روی دیوار نصب گردیده بود. تصویر ابوجعفر در میان شهدای آخرین عملیات تیپ بدر مشاهده می‌شد! سرم داغ شد. حالت عجیبی داشتم. مات ومبهوت به چهره اش نگاه ‌کردم. دیگر وارد ساختمان نشدیم. از مقر تیپ خارج شدیم. تمام خاطرات آن شب در ذهنم مرور می‌شد. حمله به دشمن، فداکاری ابراهیم، بیسیم چی عراقی، اردوگاه اسراء و تیپ بدر و... بعد هم شهادت، خوشا به حالش! 📚کتاب سلام بر ابراهیم – ص 112 زندگی‌نامه و خاطرات @Ammar_noghtezan
💌 سلام رفـیق ...! ✋ رفیق من ، آرزو نڪـن شهیـد بشـی ؛ آرزو ڪـن ... مـ.ث.ل ش.هـ.د.ا زندگـی ڪـنی ... ♡ @Ammar_noghtezan
✳ به ما هر دو نفر یک کنسرو داد، به اسرا هر کدام یکی! 📌 روزهای اول چهار اسیر گرفتیم. در یکی از خانه‌های ابتدای شهر مستقر بودیم. آن سوی حیاط یک اتاق با درب آهنی وجود داشت. رفقا پیشنهاد دادند که اسرا را به آن‌جا منتقل کنیم تا بعدا به پادگان ابوذر تحویل‌شان دهیم. اما ابراهیم قبول نکرد و گفت: این‌ها مهمان ما هستند. 🔻 دستان اسرا را باز کرد و آورد داخل اتاق. سفره‌ی ناهار پهن شد. با تقسیم‌بندی ابراهیم، خودمان هر دو نفر یک کنسرو خوردیم اما به اسرای عراقی هرکدام یک کنسرو داد! 🔸 دو روز بعد ابراهیم چهار دست لباس زیر تهیه کرد و گفت: حمام را روشن کن تا اسرا به حمام بروند و تمیز شوند. عصر همان روز ابراهیم به پادگان ابوذر رفت. همان موقع یک خودرو برای انتقال اسرا به محل استقرار آمد. اسرای عراقی گریه می‌کردند و نمی‌رفتند. مرتب هم اسم ابراهیم رو صدا می‌کردند. با بیسیم تماس گرفتم و ابراهیم برگشت. اسرای عراقی یکی یکی با او روبوسی و خداحافظی کردند. آن‌ها التماس می‌کردند که پیش ابراهیم بمانند ولی قانون چنین اجازه‌ای نمی‌داد. 📚 برگرفته از کتاب ۲؛ ادامه‌ی زندگینامه و خاطرات پهلوان بی‌مزار 📖 ص ۹۶ ❤ @ammar_noghtezan
دوستان عزیز امروز و فردا به مناسبت تولد مطلب در کانال میزاریم. ضمن همراهی میتونید متن ها و دلنوشته های خودتون رو هم برامون بفرستید همچنین صلوات ها رو هم هدیه کنیم به ❤️ شهید ابراهیم هادی ❤️ @ammar_noghtezan
Elahi.mp3
1.71M
. « همیشه کاری کن که اگه خدا تو رو دید خوشش بیاد نـه مردم ! ...»
خدایا! اے‌معبود‌ومعشوقم‌اے‌همہ‌ڪس‌وڪارم نمیدانم‌دربرابر‌عظمت‌تو‌ݘگونہ‌ستایش‌ڪنم ولے‌همیݧ‌قدر‌میدانم‌ڪہ‌هرڪس‌تورا‌شناخت عاشقت‌شد...❤️و‌هرڪس‌عاشقت‌شد دست‌ا‌‌ز‌همہ‌چیز‌شستہ‌وبہ‌سوے‌تو‌میشتابد وایݧ‌را‌در‌خود‌احساس‌ڪردم‌و‌مےڪنم✨ 💚🌱 🇮🇷 🔺 🔻 @Ammar_noghtezan 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مے‌گفت‌:چادر یادگار حضرت‌زهرا(سلام‌الله‌علیها)است ایماݧ‌یڪ‌زݧ‌وقتے‌ڪامݪ‌میشود...↯ ڪہ‌حجاب‌راڪامݪ‌رعایت‌ڪند👌💕 / 🇮🇷 🔺 🔻 @Ammar_noghtezan 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
صوت عهد شهید هادی و دوستانش.mp3
2.16M
صوتـ شہید ابراهیمـ هآدے|~📼 1شب قبل ازعمݪیاتـ و پنج روز قبل ازشہادتـ ضبط شـده🍂 این نوار پس از ۳۵ساݪ،چند روز قبل بہ خواهر شہید هادی اهدا شـد👐🏻°° دراینـ جلسہ همگے قران مۍخوانند و پس از آن قسمـ مۍخورند ڪـه یکــدیگر را شـفاعت ڪـنند🥀 ❤️ 🇮🇷 🔺 🔻 @Ammar_noghtezan 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
✳️ شماها دیگه کی هستید! 🔻 در گیلانغرب چوپانی بود به نام شاهین که گوسفندهایش را در تپه‌های مابین ما و عراقی‌ها می‌چرخاند. آدم خوبی بود. ابراهیم حسابی با شاهین عیاق شد. مدتی بعد به مراتع دیگری رفت. چیزی از رفتنش نگذشته بود که ابرام گفت دلم هوای شاهین رو کرده. رفتیم ببینیمش. 🔸 همین‌طور که نشسته بودیم، دیدیم شاهین بلند شد و رفت. پشت سرش هم ابرام رفت. یکدفعه صدای ابرام و شاهین ما را متوجه آن‌ها کرد. شاهین می‌گفت: «من باید این حیوون رو بزنم زمین!» ابرام هم می‌گفت: «به مولا اگه بذارم!» بلند شدیم ببینیم چه خبر است. دیدیم شاهین یه میش از بین گله جدا کرده تا سرش را ببرد و برای ما کباب کند اما ابرام مانعش شده و اجازه نمی‌دهد. ده دقیقه، یک ربع این‌ها با هم بکش نکش داشتند. بالاخره شاهین کوتاه آمد. وقتی آمد و نشست، گفت: «همین جایی که شما الان نشستید، قبل از استوار ژاندارمری می‌اومد و تقاضای گوسفند می‌کرد. من هم مجبور بودم براش گوسفند بکشم. یک دفعه که من گوسفند کوچکی براش جدا کردم، قبول نکرد. خودش بلند شد رفت یک میش بزرگ سوا کرد و گفت اینو بکش. گوسفند رو کشتم، گوشتش را خرد کردم، گذاشت لای پوستش و برد و به اندازه‌ی یک آبگوشت هم برای ما نگذاشت. حالا موندم که شماها دیگه کی هستید! اون استوار نامرد ژاندارمری چطور رفتار می‌کرد، شماها چطور!» 📚 از کتاب | روایت زندگی و خاطرات | ج۱ 📖 صفحات ۹۵ تا ۹۷ ❤️ @Ammar_noghtezan
❃ ڪارے ڪن اے   بعضے وقـت ها نمیدانم در این دنیـا چه ڪنم  مرا ڪن از زمین دستـم را بگیر میخواهم در دنیاے تـو بگیرم... 🌷 @Ammar_noghtezan
مقید بود هر روز زیارت عاشورا را بخواند ، حتی اگر کار داشت و سرش شلوغ بود سلام آخر زیارت رو می خواند . دائما می گفت ، اگر دست جوان ها رو بزاریم توی دست ، همه مشکلاتشان حل می شود و امام با دیده لطف به آنان نگاه می کند.... 🕊🕊🕊 @Ammar_noghtezan
🌱🌸 💭 ... برایِ شدن، هُنَر لازم است... هُنَرِ رد شدن از .. هُنَرِ بِه خُدا رسیدن...[♥️] هُنَرِ تَهذیب... تا هُنَرمَند نشی، نِمیشی❗️❗️ 🌱🕊ــــــــــــــــــــــــــ 📿 •❥•❤️🌿 ✨اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ✨
با اذان خود ۱۸ اسیر عراقی را به سپاه اسلام دعوت کرد و بعد از آن با جنگ مقابل صدامیان هر ۱۸ نفرشان به درجه رفیع شهادت نایل شدند. @Ammar_noghtezan
🔰 🔸ابراهیم جلو رفت و گفت: کجایی پهلوون، چرا بسته‌ است عمو عزّت آهی از سَرِ درد کشید و گفت: ای روزگار مغازه رو از چنگ ما درآوردن. آدم دیگه به کی اعتماد کنه، خود آدم که بیاد مغازه‌ی پدر رو بگیره و بفروشه، آدم باید چیکار کنه؟! 🔹بعد ادامه داد: من یه مدّت بیکار بودم تا اینکه یکی از بازاری‌ها این ترازو رو برام خرید تا کنم. الان هم دیگه خونه خودم نمی‌رم تا چشمم به پسرم نیفته. منزل دخترم همین اطرافه، میرم منزل دخترم 🔸ابراهیم خیلی . گفت: عمو بیا برسونیمت منزل. با موتور عمو عزّت را به خانه دخترش رساندیم. وضع مالی‌شان بدتر از خودش بود. درآمدِ کارِ خودش را به این پیرمرد بخشید. اصلا برایش مهم نبود که برای این پول یک ماه در بازار کار کرده و سختی کشیده. 📚کتاب سلام بر ابراهیم۲ ✨✨✨🕊❤️🕊✨✨✨ @Ammar_noghtezan
«ازمشهورشدن مهم تر اینه که آدم بشیم!» گمنام که باشی ، خدا تو را جهانی میکند شـهرآورد امــروز بنام پهلوان بی مزار @Ammar_noghtezan
‍ پائیز سال 1361 بود. بار دیگر به همراه ابراهیم عازم مناطق عملیاتی شدیم. این بار نَقل همه ی مجالس توسل های ابراهیم به علیها سلام بود. هرجا میرفتیم حرف از او بود! خیلی از بچه ها داستان ها و حماسه آفرینی های او را در عملیات ها تعریف می کردند. همه ی آن ها با توسل به حضرت صدیقه ی طاهره علیها سلام انجام شده بود. به منطقه ی سومار رفتیم. به هر سنگری می رفتیم از ابراهیم می خواستند که برای آن ها مداحی کند و ازحضرت زهرا علیها سلام بخواند. 🌙شب بود. ابراهیم در جمع بچه های یکی از گردان ها شروع به مداحی کرد.صدای ابراهیم به خاطر خستگی و طولانی  شدن مجالس گرفته بود! بعد از تمام شدن مراسم، یکی دو نفر از رفقا با ابراهیم شوخی کردند و صدایش را تقلید کردند. بعد هم چیزهایی گفتند که او خیلی ناراحت شد. آن شب قبل از خواب ابراهیم خیلی عصبانی بود و گفت: من مهم نیستم، این ها مجلس حضرت را شوخی گرفتند. برای همین دیگر مداحی نمی کنم! هر چه می گفتم: حرف بچه ها را به دل نگیر، آقا ابراهیم تو کار خودت را بکن، امافایده ای نداشت. آخر شب برگشتیم مقر، دوباره قسم خورد که: دیگر مداحی نمی کنم! ساعت یک نیمه شب بود.خسته و کوفته خوابیدم. قبل از اذان صبح احساس کردم کسی دستم را تکان می دهد. چشمانم را به سختی باز کردم. چهره ی نورانی ابراهیم بالای سرم بود. من را صدا زد و گفت: پاشو الان موقع اذانه. من بلند شدم. با خودم گفتم: این بابا انگار نمی دونه خستگی یعنی چی؟! البته می دانستم که او هر ساعتی بخوابد، قبل از اذان بیدار می شود و مشغول نماز. ابراهیم دیگر بچه ها را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح را برپا کرد. بعد از نماز و تسبیحات، ابراهیم شروع به خواندن دعا کرد. بعد هم مداحی حضرت زهرا علیها سلام!! اشعار زیبای ابراهیم اشک چشمان همه ی بچه ها را جاری کرد. من هم که دیشب قسم خوردن ابراهیم را دیده بودم از همه بیش تر تعجب کردم! ولی چیزی نگفتم. بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه ها به سمت سومار برگشتیم. بین راه دائم در فکر کار های عجیب او بودم. ابراهیم نگاه معنی داری به من کرد و گفت: می خواهی بپرسی با اینکه قسم خوردم، چرا روضه خواندم؟! گفتم: خب آره، شما دیشب قسم خوردی که... پرید تو حرفم و گفت: چیزی که می گویم تا زنده ام جایی نقل نکن. بعد کمی مکث کرد و ادامه داد: دیشب خواب به چشمم نمی آمد، نیمه های شب کمی خوابم برد. یکدفعه دیدم وجود مقدس حضرت صدیقه ی طاهره علیها سلام تشریف آوردند و گفتند: نگو نمی خوانم، ما تو را دوست داریم. هرکه گفت بخوان تو هم بخوان دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمی داد.😭 ابراهیم بعد از آن به مداحی کردن ادامه داد. 🌷 ✨✨✨🍃🕊🍃✨✨✨ @Ammar_noghtezan
و سلام بر او که می گفت : «خدایا عشق به انقلاب اسلامی و رهبر کبیر انقلاب چنان در وجودم شعله‌ور است که اگر تکه‌ تکه‌ام کنند و یا زیر سخت‌ترین شکنجه‌ها قرار گیرم او را تنها نخواهم گذاشت» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✨✨✨🍃🥀🍃✨✨✨ @Ammar_noghtezan
‍ ✍ قبل از اذان صبح برگشت. پیکر هم روی دوشش بود. خسته بود و خوشحال. می گفت: یک ماه قبل روی ارتفاعات بازی دراز عملیات داشتیم. فقط همین شهید جا مانده بود. پیرمردی جلو آمد. بود. همان که ابراهیم پسرش را از بالای ارتفاع آورده بود. سلام کردیم و جواب داد. همه ساکت بودند. انگار می خواهد چیزی بگوید اما! لحظاتی بعد سکوتش را شکست: آقا ابراهیم ممنون! زحمت کشیدی! اما پسرم...! پیرمرد مکثی کرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است! لبخند از چهره همیشه خندان ابراهیم رفت. چشمانش گرد شده بود از تعجب! بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود. چشمانش خیس از اشک بود. صدایش هم لرزان و خسته: دیشب پسرم را در خواب دیدم. می گفت: در مدتی که ما و بی نشان بر خاک افتاده بودیم، هر شب مادر سادات #زهرا(س) به ما سر می زد. اما حالا، دیگر چنین خبری برای ما نیست...! می گویند مهمانان ویژه حضرت زهرا(س) هستند! پیرمرد دیگر ادامه نداد. سکوت جمع ما را گرفته بود. به ابراهیم هادی نگاه کردم. دانه های درشت اشک از گوشه چشمانش غلط میخورد و پایین می آمد. می توانستم فکرش را بخوانم. ابراهیم هادی گمشده اش را پیدا کرده بود! ... 🌷 📚 سلام بر ابراهیم ✨✨🕊🍂🥀🍂🕊✨✨ @Ammar_noghtezan
✍پرهیز‌ از اسراف 🔸تکه نان خشکی🥖 را روي زمين ديد. خم شد و آن را برداشت. در كنار كوچه نشست و با آجر به آن نان کوبيد و خرده های آن را در مقابل پرندگان ریخت تا نان نشود... 🔹(بارها از بزرگان شنیده ایم که اسراف، بخصوص در که غذای اصلی مردم است سبب سلب رحمت و گرفتاری دنیا و آخرت خواهد شد.) ❌بکوشیم تا اسراف نکنیم❌ ‌‎‌‌‌‎ @Ammar_noghtezan
حوالی میدان خراسان از داخل پیاده رو با سرعت در حال حركت بودیم، یكباره سرعتش رو كم ڪرد، برگشتم عقب گفتم: "چی شد؟! مگه عجله نداشتی؟!" ‌همین طور كه آرام راه می رفت به جلو اشاره كرد: یه خرده یواش بریم تا از این آقا جلو نزنیم كمی جلوتر از ما، یك نفر در حال حركت بود كه به خاطر معلولیت، پایش را روی زمین می كشید و آرام راه می رفت، ابراهیم گفت: اگر ما تند از كنار او رد بشیم، دلش میسوزه كه نمیتونه مثل ما راه بره، یه كم آهسته بریم كه ناراحت نشه. 📚 کتاب "سلام بر ابراهیم" 🕊🕊🕊🕊 @Ammar_noghtezan