از صبح تا حالا با بچه ها بازی در محوطه بیمارستان بازی کرده بود.
اصلا نفهمیده بود کی شب شده بود.
آمد پیش مادر و گفت گرسنه ام.
مادر دعوایش کرد که چرا هر چه گفتم بیا شامت را بخور نیامدی؟ کودک سرش را زیر انداخت و با سکه که در دستش بود بازی کرد.
مادر به تغذیه داخل کیف ش نگاهی کرد. می دانست فردا صبح به سختی می تواند دوباره تغذیه بگیرد. با این حال پیش خودش فکر کرد «شاید اصلا فردایی نیاید. حتما فردا صبح خدایی هست که روزی دهد.» کودک دوباره رو به مادر کرد و گفت گرسنه ام.
مادر دلش طاقت نیاورد. تغذیه ای که جیره فردا صبح شان بود را در آورد. برق در چشمان کودک دوید. «آخ جوون. اینا خیلی خوشمزه است. تو فوق العاده ای مامان» لبخند رضایت روی لبان مادر نشست. دستی روی سر کودکش کشید و او را بوسید.
کودک اولین گاز را به تغذیه زد. در همین حین از مادر پرسید: «مادر میشه همیشه اینجا باشیم؟ دوستان خوبی پیدا کردم؟» مادر جواب داد: «نه اینجا موقتی اومدیم.» کودک گفت: « مگه نگفتی اینجا امنه؟ خب بیشتر بمونیم دیگه.» مادر که می دانست خانه ای ندارد که بخواهد قول آن را به کودکش بدهد. گفت «حالا شاید چند روزی بیشتر ماندیم. ولی بالاخره باید برویم.»
کودک دوباره خوشحال شد. یک گاز خوشمزه به تغذیه اش زد و بالا و پایین پرید و می دانست تا وقتی مادر هست یعنی امنیت هست. یعنی همه چیز رو براهه. میخواست گاز دوم را بزند که صدای یک سوت مهیب تعجب ش را بر انگیخت. نگاهش فورا به چشمان مادر افتاد. انگار تمام آرامش دنیا در یک لحظه از چشمان مادر داشت پر می کشید. در یک لحظه احساس کرد که دیگر تنها ترین کودک دنیاست. چشمان مادر دیگر آرامش قبل را نداشت و سراسر وحشت شده بود.
مادر خودش را به سمت کودک خم کرد و کودک جز یک صدای مهیب هیچ نشنید...
وقتی چشم باز کرد دید تغذیه اش هنوز در دستش باقی مانده. یادش آمد چه خبر شده. دور و برش شلوغ بود ولی خبری از مادر نبود... تغذیه هنوز بوی دستان مادرش را میداد. دیگر لب به آن نزد. فقط آن را بو می کرد.
#بیمارستان_المعمدانی
#طوفان_الاقصی
#اسراییل_کودک_کش