«قسمت دوم»
داستان عبرت آموز ابو بشیر
⚡ با مادرش صحبت کردم تا بشیر را منصرف کند ، اما صحبتها و نصیحتهای من و مادرش فایده نداشت و بشیر دیگر یک داعشی تمام عیار شده بود . او بعد از چند ماه تمرین نظامی ، وارد عملیاتهای داعش شد و بعد از یکسال جنگ با نیروهای سوری ، عاقبت کشته شد. جنازه اش هم برایمان نیاوردند ، فقط خبر کشته شدنش را ابوجهاد به من داد و تمام!!!
جنگ داخلی سوریه تنها پسرم را از من گرفت و بشیر در راه باطل تفکر داعش و وهابیت خونش را هدر داد!!
⚡ وضعیت شهرهای تحت تسلط داعش هر روز سخت تر میشد. داعش اول گفته بود که کاری به
بتدا گفته بود که کاری به مسلمانان اهل سنت سوریه ندارد و فقط با شیعیان میجنگد ، اما کم کم خشونتهای داعش دامن اهل سنت را هم گرفت. حکومت داعش سراسر خشونت بود. آنها دختری را در میدان شهر گردن زدند ، من از مردمی که در میدان شهر جمع شده بودند پرسیدم جرم این دختر چه بوده ؟! گفتند در اینترنت و فیس بوک فعالیت داشته و این کار از نظر داعش حرام است!!!
⚡ داعش دین اسلام را وارونه کرده بود ، ما مردم سوریه گرفتار کسانی شده بودیم که بنام اسلام ، کارهای خلاف اسلام میکردند و چاره ای جز تحمل کردن نداشتیم . آنها مخالفان خود را بشدت سرکوب و اعدام میکردند. اوضاع زندگی در رقه و حلب سخت بود. نیروهای داعش بظاهر هم مسلمان نبودند. فرماندهان آنها نماز نمیخواندند و چنین جواب میدادند که جهاد کردن بالاتر از نماز خواندن است!!!
⚡ مردم سوریه برای نجات از دست حکومت بشار اسد قیام کردند ، اما گرفتار حکومتی بسیار خشن تر و بی منطق تر مانند حکومت داعش شدند. من بشدت پشیمان بودم و پسرم را هم در این راه باطل از دست دادم ، میخواستم به دمشق برگردم ، اما اجازه نمیدادند.
⚡ یادم هست بشیر درباره فرماندهان نظامی داعش برایم تعریف میکرد که آنها عرب نیستند. از چچن و اسراییل آمده اند و ما را آموزش نظامی میدهند. بشیر تنها فرزند پسرم بود و مرگ او برایم سخت و جانکاه بود. با خودم میگفتم این چه بلایی بود که بر سر مردم سوریه آمد ؟!! چرا وضعمان اینطوری شد. ما که در رفاه و آسایش بودیم . امنیت داشتیم ، چرا خودمان همه اینها را نابود کردیم . چرا فریب مخالفان بشار اسد را خوردیم ، بشار اسد کجا ، داعش کجا !!!
⚡ نارضایتی مردم در شهرهای تحت تسلط داعش هر روز بیشتر میشد. اهل تسنن که روزی فکر میکردند داعش کاری با آنها ندارد و فقط شیعیان و حامیان دولت بشار اسد مجازات میشوند بشدت پشیمان بودند ، اما کار از پشیمانی گذشته و زیر سلطه حکومت خشن و غیر منطقی داعش بودیم . !!!!
⚡ یک روز در مغازه ابویعقوب بودم که گوشی موبایلم زنگ خورد ، همسرم بود. با اضطراب و ناراحتی و صدای پر از گریه گفت ابوبشیر کجایی ؟! سریع بیا خونه !!!! وحشت سراپایم را گرفته بود ، هرچه گفتم چه شده ؟!!!! جواب نداد تلفن قطع شد. سریع رفتم خونه و پر از اضطراب و ناراحتی بودم.
⚡ وقتی به منزل رسیدم دیدم همسر و فوزیه و عایشه بشدت گریه می کنند ، قلبم ایستاده بود ، گفتم ام عایشه بگو ببینم چه شده ؟!!! همسرم فریاد میزد: لیلا را بردند!!! داعش داعش .😭😭 پاهایم سست شد. لیلا دختر آخرم بود. فقط پانزده سال داشت. گفتم چه شده ؟!! بگویید کجا بردند ؟!!! برای چه بردند؟!!!
⚡ عایشه دختر بزرگم گفت : امروز صبح همراه مادر و لیلا رفته بودیم بازار تا پارچه بخریم. در بازار میگشتیم که یک گروه از سربازان داعش را دیدیم. آنها مردم را بازدید میکردند. یک نفر از آنها که رییس بود دست روی سر لیلا گذاشت و گفت زوجه من هست صیغه را خواندم.!!!!
با تعجب گفتیم این دختر ابوبشیر است و ازدواج نکرده فقط ۱۵ سال دارد. یکی از سربازان داعش با خشونت ما را زد و گفت هر کسی که ما بپسندیم دست روی سرش میگذاریم و زن ما میشود. 😡😱
⚡ لیلا آنقدر ترسیده بود که از حال رفت ، هر چه فریاد زدیم و مردم جمع شدند فایده نداشت ، آنها لیلا را بردند و فرمانده آنها گفت به پدرش بگویید اگر دوست دارد سرش در میدان شهر زده شود اعتراض کند !!!! ام عایشه از حال رفته بود و من هم مثل یک انسان داغ دیده روی زمین نشستم . دنیا بر سرم خراب شده بود. لیلای نازنینم را کجا بردند ؟!!! لیلا عزیز زندگیم بود . دختری زیبا و با محبت. دوست داشتنی ....😭❤❤
🌹حضور در انتخابات تضمین امنیت ایران عزیز ماست.🌹
#مشارکت_حداکثری
@ammarevelayat
مهارت تبلیغی «۴»
مقدمات
۴_یک خاطره در باره تاثیر امور معنوی در تبلیغ
برای اولین تبلیغ دانشجویی عازم اردوی راهیان نور شدم
همه چیز عالی بود و به عنوان برترین همراه نیز انتخاب شدم
به خیال خود دیگر حرفه ای شده بودم
برای بار دوم عازم تبلیغ به شهر تبریز شدم.
مغرور و سرمست از موفقیت در تبلیغ اول
اولین جلسه سخنرانی در نمازخانه خوابگاه دانشجویی برگزار شد.
یکی از دانشجویان ابتدای سخنرانی یک سوال با پاسخ بدیهی از من پرسید.
انگار مغزم هنگ کرده باشد
نتوانستم هیچ پاسخی برای او بدهم
چقدر تلخ و عذاب آور بود آن لحظه
اما بعداً که خوب فکر کردم پاسخ این اتفاق را یافتم.
و آن دقیقا همان تکبری بود که تمام وجود مرا گرفته بود و من از آن بی خبر بودم.
و لطفا خدا اینگونه شامل حالم شد و هشیار شدم
پس از آن هربار که به تبلیغ میرفتم ابتدا بر سر مزار شهدا حاضر میشدم و به شهدا برای موفقیت متوسل میشدم
ادامه دارد.....
#رییسی
#انتخابات
#مشارکت_حداکثری
با صلوات بر محمد و آل محمد انتشار دهید
ما را دنبال کنید🌹
@ammarevelayat
«قسمت سوم»
داستان عبرت آموز ابو بشیر
«قدر امنیت را بدانیم»
⚡ سراسیمه از خانه بیرون آمدم ، به بازار رفتم و ماجرا را به ابویعقوب گفتم . او تنها رفیق من در حلب بود. ابویعقوب دلداریم داد. گفت صبر کن ببینم چه باید کرد. گفت آشنایی دارم شاید بتواند کاری کند. گفت شب بیا تا پیش او برویم تا ببینیم کاری از دستش بر می آید یا نه !!!!
⚡ شب شد و با ابویعقوب به منزل آشنای او رفتیم . ماجرا را برایش گفتیم . سری تکان داد و گفت بعید است بتوانم کاری کنم. گفتم چرا ؟!! مگر میشود یک دختر را بدون اجازه پدرش به همسری گرفت؟!!
گفت طبق فتوای علمای داعش بله!!!!!
آنها فتوا داده اند اگر مجاهدان داعش از دختری خوششان بیاید ، دست روی سرش بگذارند و بگویند این زن من است و تمام !!!!
او دختر شما را عقد کرده و برده و کار سخت است.
حالم دگرگون شد و با ناراحتی بر سرو صورت خودم میزدم . 😭
داغ بشیر کم بود ، حالا لیلا را هم از دست داده بودم .
مرگ خودم را از خدا خواستم .......
⚡ بعد از ربوده شدن دخترم لیلا آرام و قرار نداشتم . نه خواب به چشمانم میرفت و نه میل به غذایی داشتم . هر لحظه قیافه معصومانه لیلا جلوی چشمانم ظاهر میشد. خدایا او الان کجاست؟! چه بر سرش آمده ؟! دختر نازنینم دست چه کسانی افتاد؟!!!!😭😭
نمیتوانستم آرام بگیرم
باید هر طور شده نشانی از او پیدا میکردم.
⚡ دوباره به سراغ ابویعقوب رفتم و از او خواستم اگر با داعشی ها رفاقت یا آشنایی دارد که مطمئن هست به من معرفی کند. او جوانی را به من معرفی کرد که اهل حلب بود و با داعش همکاری خوبی داشت.شاید آن جوان بتواند مرا به لیلایم برساند این تنها آرزوی من در این دنیا بود!!
⚡ قرار ملاقات را ابویعقوب در منزل خود گذاشت ، شب بود و رفتم آنجا ، جوانی با ریش بلند و ظاهر تمام داعشی جلویم نشسته بود. خودم را معرفی کردم و خواسته خودم را مطرح کردم . آن جوان لبخندی به ابویعقوب زد و گفت خرجش زیاد است . آدرس فرمانده ابونصر را میخواهد ، این آدرس محرمانه است.
⚡ به پایش افتادم . گفت فرمانده سربازان گشت بازار ابونصر است و او لیلا را برده است. اگر آدرس خانه اش را میخواهی باید خرج کنی. گفتم حاضرم . چقدر ؟!!! گفت : سه هزار دلار نقد!!!!
گفتم خیلی زیاد هست ، من یک کشاورز ساده هستم ندارم .😔
ابویعقوب وساطت کرد و تخفیف خواست . جوان داعشی عاقبت به ۲۵۰۰ دلار راضی شد.
⚡ به خانه آمدم . موضوع را به خانه گفتم . آنها حاضر شدند پول را جمع کنند. فردای آن روز قسمتی از طلا و جواهرات ام عایشه و دختران ، را به بازار بردم و فروختم. اندکی هم پول در خانه داشتم همه را دلار کردم و ۲۵۰۰ دلار را آماده کردم. به ابویعقوب گفتم آن جوان را خبر کن ، پول آماده است.
⚡ سه شب بعد دوباره قرار من با آن جوان در منزل ابویعقوب بود. دلارها را به او دادم . وقتی خیالش راحت شد . آدرس منزل ابونصر را به من داد . منطقه صلاح الدین .....خیابان ..... کوچه ..... .
در پوست خودم نمی گنجیدم. اما جوان حرفی زد که نگرانم کرد. گفت آنجا محل خانه فرماندهان داعش است. محافظت میشود. رفتن آنجا سخت است. ممکن است کشته شوی !!!! خیلی مراقب باش.
⚡ گفتم چه کنم ؟! جگر گوشه ام آنجاست. هر خطری باشد باید بروم. از او کمک خواستم. بر خلاف داعشی ها او کمی رحم و مروت داشت. گفت ابتدا تو آنجا نرو . بگذار من بروم و خبری از لیلا برایت بیاورم . بعد به تو میگویم که چه باید انجام دهی. اگر همینطور آنجا بروی کشته خواهی شد.
🌹حضور حداکثری در انتخابات تضمین امنیت ایران عزیز ماست.🌹
ادامه دارد........
#مشارکت_حداکثری
@ammarevelayat
9.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔶 توصیه های مهم #انتخاباتی استاد پناهیان
✅ راه گفتگو موفقیت آمیز با مردم درباره #انتخابات
💢 خاطرۀ شنیدنی #استاد_پناهیان از ترس یک مسافر
#مشارکت_حداکثری
#انتخابات
@ammarevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️مهمترین دلیل رأی...
#ستاد_ملت_امام_حسین "علیهالسلام"
#مشارکت_حداکثری
#رسانه_گفتمان_انقلاب_اسلامی
@ammarevelayat
خبر🔔🔔🔔🔔🔔
خبر
خبر❗️❗️❗️❗️❗️
فوری
فوری‼️‼️‼️‼️‼️
فوری
ضروری
ضروری📣📣📣📣📣
ضروری📣📣📣📣📣
فردا افتتاحیه ستاد آقای رییسی در سعادت آباد تهران است
✅✅چون منطقه حساس است
🌹🌹نیاز به حضور پرشور شما عزیزان داریم در افتتاحیه
🌺🌺با ماشین شخصی و به اتفاق خانواده حتما تشریف بیارید
قضیه ناموسی است
اگر میتونید بیاید لطفا در خصوصی پیام بدید
«قسمت چهارم»
داستان عبرت آموز ابو بشیر
🌹قدر امنیت را بدانیم🌹
⚡ خیلی خوشحال شدم . پیشانی آن جوان را بوسیدم. گفتم خدا خیرت بدهد این لطف تو را هرگز فراموشک نخواهم کرد. هر چه زودتر باشد بهتر است . من نگران لیلا هستم . آن جوان گفت عملیات بزرگی در راه است و همه نیروها فراخوان زده شده اند. قطعا ابونصر هم در این عملیات خواهد بود . این بهترین فرصت است تا لیلا را ببینم و خبری برایت بیاورم.
⚡ شماره موبایلم را ذخیره کرد و رفت. من و اهل خانه منتظر تماس آن جوان بودیم . نمیدانم شب و روز چگونه بر ما گذشت. مرگ بشیر را کلا فراموش کرده بودم . تمام فکرم پیش لیلا و نجات دخترم بود.
خدایا این چه بلایی بود که بر سرمان آمد. 😔😭
⚡ بیاد روزهای خوب و خوشی افتادم که در دمشق داشتیم . کنار خانواده . همه جمع بودیم . امنیت داشتیم . رفاه داشتیم . زندگی شیرینی داشتیم اما قدرش را ندانستیم. ما احمق شدیم و دنبال مخالفان بشار اسد به خیابانها آمدیم . ما احمق شدیم و فکر میکردیم بشار اسد دیکتاتور سوریه هست و با رفتن او سوریه گلستان میشود. ما چوب حماقت خودمان را خوردیم و اکنون داعش بیرحم بر ما حکومت میکرد......
⚡ حال و روز شهر حلب روز به روز وخیم تر میشد. خبرهایی میرسید که ارتش سوریه برای تصرف شهر حلب آماده میشود و نیروهای داعش در تکاپوی شدید بودند . وقتی به خیابان میرفتم ، دقیقا جنب و جوش نیروهای داعش و اضطراب چهره های آنها هویدا بود. من از خداوند متعال همیشه درخواست داشتم که روزی برسد و نیروهای داعش و همه تروریستها نابود شوند. محل استقرار نیروهای داعش و حومه حلب توسط خمپاره اندازهای سوری مورد هدف قرار می گرفت.
⚡ یک هفته از آخرین دیدار من با جوان داعشی گذشت و هیچ خبری از لیلا برایم نیاورد ، نگرانی ام بیشتر شده بود . به پیش ابویعقوب رفتم و از او جویای احوال آن جوان شدم . او هم خبری نداشت . با خود میگفتم نکند به من خیانت کرده و پول را به جیب زده و رفت!!
یا شاید برایش اتفاقی افتاده !! ذهنم مشغول بود.
⚡ ام عایشه بیتاب لیلا بود . هر روز گریه و زاریش را میدیدم و مانند خنجری بر قلبم می نشست. از آن جوان داعشی ناامید شده بودم . یکروز آدرس منزل ابونصر را برداشتم و توکل به خدا کردم رفتم به آدرس مورد نظر. خیابان و کوچه مورد نظر را زیر نظر گرفتم . ماشینهای داعش و فرماندهان آنها در رفت و آمد بودند . دل به دریا زدم و به ایست و بازرسی رفتم !!!
⚡ سرباز نگهبان ایست داد و از من خواست خودم را معرفی کنم . گفتم ابوبشیر هستم و با فرمانده ابونصر فامیل هستیم !! خندیدند و مرا مسخره کردند. گفتند ابونصر از کی تا حالا فامیل سوری پیدا کرده ، برو گمشو و گرنه سرت را جدا می کنیم!!! ترس و وحشت سراپایم را گرفت و برگشتم
@ammarevelayat
مهارت تبلیغی «۵»
نکات
۱_به مخاطب حق بدهید
دوست بزرگوار به این نکته دقت داشته باشید که همه افرادی که در حال حاضر کاسه صبرشان لبریز شده و وقتی شما را میبینند گویا تمام عقده های دلشان باز شده و شما را به رگبار انتقاد میبندند
اینان همان عاشقان حسین بن علی هستند که در محرم دلشان بیقرار ارباب بی کفن است
اینان همان طلبان خون حاج قاسم هستند
خوب پس حالا چه شده؟؟
بزرگوار فشار اقتصادی کمر او خانواده اش را شکسته
شاید پدر و مادر بیمار دارد با هزینه درمان ..... و دست خالی
شاید دختر دم بخت دارد با جیب خالی
شاید شوهر بیکار یا فرزند بیکار دارد
شاید هیچ یک از اینها نیست اما حقوق همسر یا پدر او نان بخور و نمیری بیش نیست و او شرمنده خواسته های فرزندان است
اینها تنها بخشی از احتمالاتی است که پشت نقاب عصبانیت این شخص پنهان شده است
چه باید کرد؟؟؟؟؟
ادامه دارد.....
#رییسی
#انتخابات
#مشارکت_حداکثری
با صلوات بر محمد و آل محمد انتشار دهید
ما را دنبال کنید🌹
@ammarevelayat
مهارت تبلیغی «۶»
نکات
۲_ چه باید کرد؟؟؟
دوست عزیز در گام اول اجازه بدهید او خوب حرفهایش را بزند.
حکایت این افراد مانند دیگر زودپزی است که نیاز دارند سوپاپ آن کشیده شود.
شما اگر با سعه صدر به حرف او گوش دهید کار آن سوپاپ انجام شده است .
وقتی تمام حرفهایش را زد با لبخند مختصر و به آرامی بگویید .
حق با شماست اما اگر دیگر حرفی نمانده اجازه میدهید من صحبت کنم؟؟؟
✅✅احتمال خیلی قوی هنگام پاسخ او در میان حرف شما خواهد آمد
به آرامی و بسیار مودبانه بگویید بزرگوار من اجازه دادم شما صحبت کنید.
اگر حرفی مانده بفرمایید
وگرنه ممنون میشوم تا پایان صحبت های من صبوری کنید .
پس از پایان عرایض بنده من سر تا پا گوش خواهم بود و در خدمت شما هستم.
ادامه دارد.....
#رییسی
#انتخابات
#مشارکت_حداکثری
با صلوات بر محمد و آل محمد انتشار دهید.
ما را دنبال کنید🌹
@ammarevelayat