☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_بیست_هشتم
خاله هیلدا مبلی که تا دقایقی پیش ,من و خاله روی آن نشسته بودیم را به فرزاد نشان داد
_بیا اینجا کنار روژان جون بشین .شما جوونها باهم اختلاط کنید
فرزاد روی مبل کنار من نشست .همه سعیم را میکردم که با او فاصله داشته باشم .
وقتی همه مشغول پذیرایی از خودشون شدن ,فرزاد بشقابی برداشت درونش میوه گذاشت و به سمتم گرفت.
با اینکه اشتهایی به خوردن نداشتم و دلم میخواست هرلحظه از ان میمهانی کذایی بروم ,بشقاب را گرفتم
_ممنونم
_روژان جون تو همیشه اینجوری لباس میپوشی؟
_چطور؟
_من این نوع پوشش رو تو خانم هایی که از لبنان اومده بودند به دانشگاهمون برای تحصیل دیدم.برام جالبه که شما هم چنین پوششی دارید
_منم به تازگی از این نوع پوشش خوش اومده و انتخابش کردم.
_پوشش بدی نیست ولی خب برازنده شما هم نیست؟
شما یک خانم زیبا رویی که اگه بیشتر آرایش کنی و زیبایی های ظاهریت رو پنهون نکنی آرزوی خیلی از پسرها میشی که دوست دارند باهات دوست بشن.
_ولی من نمیخوام آرزوی کسی بشم .اهل دوستی با هیچکس هم نیستم
_پس نظام حاکم بر جامعه افکار پوسیده و قدیمیش رو به خورد تو داده
در حالی که عصبانی شده بودم گفتم .من یک ایرانی ام و ربطی به نظام کشورم نداره .یک زن ایرانی از اینکه بازیچه چند پسر غرب زده متنفره.
_منظورت به من که نیست
_دقیقا منظورم خودتو و امثالهم هست که دختر رو شبیه کالا میبینید .
با اتمام حرفم سریع ایستادم رو به خاله و مادرم کردم
_ببخشید من یادم اومد با روهام باید جایی برم منتظرمه. خاله جون مهمونی خوبی بودبا اجازه اتون.
قبل از اینکه فرصت بدهم کسی حرفی بزند نگاهی عصبانی به فرزاد کردم و از ویلا خارج شدم.
با رهام تماس گرفتم مدتی که گذشت تماس برقرارشد
_الو روهام
_سلام عزیزم
_سلام .میتونی بیای دنبالم
_اره عزیزم .کجایی؟
_جلو خونه خاله هیلدا
_باشه عزیزم بمون الان میام
_ممنونم.منتظر می مونم .فعلا
بیست دقیقه ای منتظر شدم تا اینکه بالاخره ماشین روهام را از دور دیدم ,نزدیکم توقف کرد و شیشه ماشین را داد پایین
_ببخشید خانم شما بامن تماس گرفته بودید
سوار شدم
_بی مزه .بله جنابعالی منو یک ساعته علاف کردی
_آبجی کوچیکه این چه تیپیه زدی ؟
_روهام جون من تو دیگه گیر نده .از عصر به صدنفر جواب پس دادم.چرا انقدر عجیبه که من خودم برای پوششم تصمیم بگیرم.ای بابا.من از این که انگشت نما باشم خسته شدم از اینکه راحت نتونم تو خیابون قدم بزنم چون صدنفر مزاحمم میشن خسته شدم .داداشی تو دیگه به انتخابم احترام بگذار
_باشه بابا چرا میزنی عزیزم.
روهام با دستش دماغم رو کشید
:
_ببین چه بغضی هم میکنه.غمت نباشه خوشگله خودم هرکی گیر داد بهت رو میشونم سر جاش
_ممنونم که درکم میکنی .بگو ببینم چه خبر از تینا
_هیچی بابا .دیوونه کرده منو.از صبح ده بار زنگ زده.
_برنامه رو که کنسل نکردی؟
_قبل اینکه زنگ بزنی میخواستم بپیچونم ولی با تماس تو بی خیال شدم.حاضری بریم
_اره .حداقل دق و دلی مهمونی رو سر اون خالی میکنم.
_پس پیش به سوی شکست غول تینا
هردو بلند خندیدم و به سمت کافی شاپ به راه افتادیم.
@dokhtaranehazrateAgha
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_بیست_نهم
روهام ماشین را گوشه پارک کرد و هردو از ماشین پیاده شدیم.
اولین قدم را که برداشتم که روهام مانعم شد
_یک لحظه صبر کن,کارت دارم
_جانم بگو
_ببین روژان من خودم از دیدن تیپت شوکه شدم .ممکنه وقتی باهم به دیدن تینا رفتیم اون حرفی بزنه که ناراحت بشی .لطفا خودتو ناراحت نکن.اگه عکس العمل نشون بدی اون بیشتر توهین میکنه ولی اگه ریلکس باشی بیشتر حرصش میگیره.کامل برو تو نقش نامزدم چون با این تیپ تو نمیخوره دوست دخترم باشی.آماده ای بریم؟
_بریم من آماده ام.
دستم را دور بازویش حلقه کردم و باهم به سمت کافی شاپ رفتیم.
روهام در را باز کرد اول من وارد شدم و بعد هم او .
با دستش مرا به سمت میزی که تینا نشسته بود راهنمایی کرد.
در یک نگاه کامل مشخص بود که تینا از دیدن من به همراه روهام شوکه شده و باورش نمیشد که حرفهای روهام واقعیت داشته باشد.
روهام صندلی را برایم کنارکشید
_بشین عزیزم
لبخندی زدم
_ممنون عزیزم
تینا که عصبانی شده بود با تحقیر لب زد
_به شما یاد ندادن سلام کنید
روهام کنارم روی صندلی نشست و عصبانی گفت :
_واسه سلام و خوش و بش نیومدم.اومدم بفهمم چرا هرروز و هردقیقه زنگ میزنی؟یکبار گفتم نامزد کردم .باور نکردی !منم با نامزدم اومدم .
_از من گذشتی بخاطر این!!بد سلیقه نبودی از کی تا حالا با امل ها میگردی
در حالی که سعی میکردم به روی تینا نیاورم که ناراحت شده ام .لبخندی زدم
_عزیزم اگه به روز بودن یعنی اینکه مثل تو اونقدر آرایش کنم که قیافه واقعیم دیده نشه,ترجیح میدم امل باقی بمونم.میدونی منم یک روزی مثل تو بودم البته انقدر ولنگار نبودم که همه از دیدنم لذت ببرند ولی خب این مدلی هم نبودم .یک روزی فهمیدم ارزشم خیلی بیشتر از این حرفاست.بهت پیشنهاد میکنم تو هم به فکر ارزش خودت باش و آویزون نامزد من نشو که رهات نکنه.
_خیلی حرف میزنی دختر پشت کوهی
_عزیزم از هر طرف نگاه کنی یک طرف پشت کوهی محسوب میشه از جایی که من ایستادم هم تو پشت کوهی هستی
از روی صندلی بلند شدم و به روهام نگاه کردم
_عزیزم فکرکنم بهتره بریم.تحمل بعضیا سخت شده
_بریم خوشگلم
روهام دستم را گرفت تابرویم.
هنوز چندقدم بیشتر برنداشته بودیم که تینا باعصبانیت گفت:
_میدونستی نامزدت هرماه بایکی بوده؟
روهام میخواست جواب بده که دستش رو آهسته فشار دادم و رو به تینا گفتم:
_گذشته روهام واسم مهم نیست .مهم الانه که امثال تو رو گذاشته کنار .روز خوش
روهام در حالی که ریز ریز میخندید,آهسته لب زد:
_بیا بریم الان منفجر میشه و ترکشاش به ما میخوره.
باهم از کافی شاپ خارج شدیم و باهم پقی زدیم زیر خنده..
@dokhtaranehazrateAgha
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_سی_ام
روزها به سرعت پشت سر هم میگذشت و تغییرات مشهودی در رفتار و ظاهرم پیدا شده بود که نتیجه روزها مطالعه و تغییر نگرشم بود.
تغییراتی که باعث شده بود مادرم بارها و بارها مرا مورد سرزنش و توبیخ قراردهد چراکه از دیدگاه او رفتار من شایسته یک پیرزن هشتاد ساله بود نه یک دختر جوان.
یکی از همان روزها که از دست توبیخهای مادرم کلافه شده بودم,تصمیم گرفتم با مهسا تماس بگیرم ومدتی را همراه او و بچه ها بدون دغدغه بگذرانم
چندلحظه ای گذشت تا این که تماس برقرارشد و صدای خواب آلود مهسا بگوشم رسید
_الو
_سلام مهسا خوبی؟
_سالم خانووم چه عجب یادی از فقیر فقرا کردید؟؟
_فکرکنم نباید زنگ میزدم اینجور که پیداست هنوز تو خوابی و داری هزیون میگی
_چه زود هم به خانم برمیخوره .حالا که از خواب ناز بیدارم کردی بگو چه خبرا؟چند وقته نیستی کلاس ها رو هم نمیای
_امروز زیبا میگفت استاد ضیایی گفته که دیگه سر کلاسش نیای و بری درس رو حذف کنی
_ای واای چرا؟
_تازه میپرسی چرا.معلومه دیگه از بس غیبت داشتی .اصلا حواست هست دوماه هر وقت عشقت میکشه میای دانشگاه
_چندوقته خیلی بهم ریختم .یه حس عجیبی دارم هرروز لحظه شماری میکنم سه شنبه بشه و من برم سرکلاس استاد شمس و به حرفاش گوش بدم.بعضی وقتها هم اونقدر بی حوصله میشم که حتی حوصله بیام دانشگاه رو ندارم
مهسا خندید
_خاک بر سرت عاشق شمس شدی ؟اون که همش زمین رو مترمیکنه .از چی اون خوشت اومده اخه ؟؟دختره عقلت..
با کلافگی گفتم:
_اه بس کن دیگه مهسا دارم جدی حرف میزنم .انکارنمیکنم که از استاد شمس خوشم اومده ولی این حس عجیبم
مربوط به حرفاشه .مربوط به امام زمان عج هستش .هرلحظه دلم میخواد فقط دعا کنم که زودتر بیاد عاشق اینم که ببینمش.نمیتونی درکم کنی چه حالی دارم.
_دیوونه شدی روژان !!میدونی همین امامی که شمس درموردش باهات حرف زده وقتی بیاد همه گناهکارها روردیف میکنه و گردنشون رو میزنه .فکرکردی وقتی بیاد با اون همه گناه های تو میاد دیدنت نه عزیزم سرت رو میزنه تا درس عبرت شی واسه بقیه.
با عصبانیتی که ناشی از شنیدن حرفهای مهسابود پرخاش کردم
_چی میگی واسه خودت !! اون امامی که من تو این چند هفته شناختمش خیلی مهربونه
مهسا:حالا چرا عصبانی میشی برو بپرس مطمئنم به حرف من میرسی اون موقع واسه همه دعاهایی که کردی خودتو نفرین میکنی!هرچند من خودم اصلا باور ندارم وجود داشته باشه.ولی اگه حتی وجود هم داشته باشه دشمن من و توئه بفهم عزیزمن
_مهساکاردارم فعلا
با عصبانیت گوشی تلفن را به زمین کوبیدم و خودم را روی تخت پرت کردم.
@dokhtaranehazrateAgha
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_سی_یکم
در حالی که از عصبانیت و ناراحتی اشکهایم بی اراده می ریخت به زمین چشم دوختم
_خدایا باور نمیکنم کسی که عاشق دیدارش شدم بخواد گردنمو بزنه .خدایا چیکارکنم .نکنه مهسا راست میگه ؟نه
, دروغه ,مطمئنم دروغه
دلم آرام و قرارنداشت با عجله مانتو عبایی بلندم را پوشیدم.روسری را مثل سری های قبل لبنانی بستم .
بدون اینکه به کسی خبر بدهم از خانه خارج شدم و به سمت امامزاده به راه افتادم.
نیم ساعت بعد در حالی که چادر نماز سفیدم را مرتب میکردم وارد صحن امام زاده شدم.
دورکعت نماز خواندم و مقابل ضریح نشستم و درد و دل کردم .از نگرانی هایم گفتم از گناهانم گفتم و طلب مغفرت کردم.حرفهای مهسا در سرم میچرخید و مرا بی قرارتر میکرد .تنها کسی که میتوانست مرا از سردرگمی نجات دهد کیان بود.
تلفن همراهم را از کیفم درآوردم و شماره کیان را گرفتم.
با شنیدن صدای کیان از ضریح چشم گرفتم وپاسخ دادم:
_سلام
_سلام خانم ادیب.حالتون خوبه ان شاءالله؟
_نمیدونم,استاد باید ببینمتون .یه سوال واسم پیش اومده باید بپرسم ازتون ولی باتری گوشیم خالیه الان خاموش میشه
_میخوایید گوشیتون رو بزنید به شارژ .من چنددقیقه دیگه تماس میگیرم
_نمیشه ,اومدم امام زاده .
_اگه ایرادی نداره من میام اونجا
_باشه منتظرتونم .
_خدانگهدار
خودم را تا رسیدن کیان مشغول خواندن قرآن کردم.
صدای مداحی در فضا پیچیده بود.
معنویت این فضا احساس خوبی را به انسان منتقل میکند.
روی نیمکتی روبه روی در ورودی نشستم تا کیان بتواند مرا پیدا کند.
به گلدسته های امام زاده نگاه میکردم که صدای کیان در گوشم پیچید
_سلام
با عجله ایستادم و به پشت سر برگشتم نگاهم به کیان و دخترچادری که کنارش بود افتاد.
با دیدن آن دختر احساس خوبم پرکشید و ته دلم خالی شد .
به زور نگاه از دخترگرفتم و به کیان چشم دوختم.
نمیدانم کیان در چشمان اماده باریدنم چه دید که گفت:
_خوبید؟
خوب !در آن لحظه نمیدانستم چه حالی دارم .نگاه از او گرفتم و در حالی که سعی میکردم بغض صدایم را تغییر ندهد .نجوا کردم
_سلام استاد.ممنونم
نگاهی دوباره به دختر که کمی عقب تر ایستاده بود کردم
_سلام خانم
استاد به دختر گفت:
_زهرا جان
آن دختر جانش بود و خودش جان من شده بود.
دخترک در حالی که لبخند میزد به سمتم آمد
_سلام بانو..
@dokhtaranehazrateAgha
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_سی_دوم
کیان سر به زیر انداخت
_یادم رفت معرفی کنم ,ایشون زهرا خانم خواهرم هستند
با پایان حرفش به سرعت سر بلند کردم و به او نگاه کردم .
نمیدانم چرا ولی احساس کردم او میداند در دلم چه خبر است, برای همین تا نگاهم را دید نقش لبخند بر لبش نشست.
با صدای زهرا به او نگاه کردم
_از آشنایی باهاتون خوشبختم بانوی زیبا
_همچنین زهرا خانم
کیان به نیمکت اشاره کرد
_خب اگه موافقید بشینیم و شما بگید سوالی که ذهنتون رو درگیر کرده چیه؟
_بله بفرمایید بشینید
راستش نمیدونم چجوری بگم بهتون!!
زهرا چادرش را مرتب کرد و روی نیمکت کنارم نشست
_ راحت باش جانم .بگو چی باعث شده شما نگران بشید و داداش من هم از نگرانی شما شدید نگران بشه و تا اینجا با سر بیاد!!!
با چشمانی گرد شده به زهرا نگاه کردم .
زهرا نگاهی به چشمانم کرد و آهسته خندید.
کیان در حالی که خجالت کشیده بود با سرزنش لب زد
_زهراااا
زهرا دستش را روی لبش گذاشت
_سکوت میکنم که سکوت منطقی تره!!
با شنیدن لحن بامزه اش بلند خندیدم.
کیان با خنده گفت:
_از دست تو .ببخشید خانم ادیب شما بفرمایید مشکل کجاست؟
_راستش امروز داشتم با دوستم در مورد امام زمان عج صحبت میکردم وقتی بهش گفتم این روزا دلم میخواد آقا زودتر ظهورکنند تا ببینمشون , دوستم گفت..
نتوانستم ادامه جمله را بر زبان بیاورم .بغضم شکست و به گریه افتادم
کیان با نگرانی نگاهم کرد
_چرا گریه میکنید ؟بگید دوستتون چی گفت؟
_گفت من با داشتن یک گذشته سیاه و پر گناه,آلوده ام. اگه امام ظهور کنه حاضر نیست منو ببینه و بخاطر گناهانم گردنم رو میزنه.گفت بعدا بخاطر دعای ظهور پشیمون میشم
زهرادستم را فشرد
_ای جانم, عزیزم واسه همین داری مثل ابر بهار اشک میریزی.خوش به حالت عزیزم .شک نکن آقا خیلی دوست داره .تو روحت خیلی پاکه.ظاهرت هم که خیلی محجبه است حتی از بعضی از چادری ها هم با حجاب تری!
_ولی من قبلا ظاهرم این مدلی نبود .استاد میدونند
کیان که انگار تا به اون لحظه متوجه ظاهرم نشده بود دوباره نگاهم کرد و این بار برخلاف همیشه که سعی میکرد لبخندش را نبینم ,لبخندی از سر رضایت زد
_حق با زهراست.شما روحتون پاک بوده که عیب ظاهرتون رو هم درست کردید.
میدونید انسان وقتی توبه میکنه مثل زمانی که متولد میشه پاک میشه.شما الان از همه ما پاکترین ,پس بخاطر این حرفها خودتون رو ناراحت نکنید.حالا میرسیم به گردن زدن توسط امام,
ببینید در این قضیه توطئه ای وجود داره و میخوان افکار عمومی را نسبت به آقا تخریب کنن !!!
_یعنی چی این توطئه است؟
_ببینید این توطئه اثراتی را به دنبال داره و اون, مهدویت زدایی و انتظار زدایی هستش، یعنی اگر جامعه ای معتقد شد که امام زمان(عج)قراره بیاد تا هر کسی را که مرتکب گناه شده گردن بزنه، پس آمدنش توجیه نداره و کسی نباید منتظر حضرت مهدی(عج)
باشه و با این تفکر اصل انتظار که افضل اعماله، از بین میره.تا اینجا متوجه شدید؟
_بله
_ یه جا یه تحقیقی خوندم که خیلی جالب بود تو اون تحقیق اومده بود که در دهه هفتاد یکی از دانشجویان در تهران پایان نامه ای
در رابطه با امام زمان(عج)داشته که در آن پرسیده شده بود آیا دوست دارید حضرت مهدی(عج)در زمان زندگی شما ظهور کنه؟
74 درصد افراد پاسخ منفی داده بودن و دلیلشون این بود که اگر امام(عج)بیاد هر کسی را که گناه کرده باشه از بین میبره.
امام زمان(عج)ظهور نمیکنن تا گردن گناهکاران را بزنن چرا که اگر قرار بود کسی که گناه انجام داده توسط حجت خدا مجازات بشه،
پیامبر اسلام(ص) برای انجام این کار اولویت داشت و مسئله دوم اینکه اگر امام(عج) بخواد چنین کاری انجام بده، پس چرا خدا روز قیامت را قرار داده ؟
اگر منجی عالم بشریت بخواد افراد گنهکار را نابود کنه پس چرا خدا توبه را تا زمان مرگ قرار داده ؟یادتون نره که وظیفه امام زمان(عج)اینکه ناامید را امیدوار کنه، یعنی دست گناهکاران را بگیره و راه درست را نشون بده و این عمل تنها برای شیعیان نیست بلکه همه ادیان و فرقه ها را شامل میشه
ایشون اومدند تا راه راست را به آنها نشان بدهند ولی با کسانی که در قرآن از آنها به عنوان فاسقین(افرادی که حجت را دیدند و نپذیرفتند و آن را باطل خواندند )نام برده شده، به مبارزه بر میخیزند.متوجه شدید؟
@dokhtaranehazrateAgha
🦋☔️🍄🦋☔️🍄🦋☔️🍄🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_سی_سوم
در حالی که با فهمیدن واقعیت دلم گرم شده بود ,لبخند زدم
_بله .خیلی ممنون استاد .ببخشید که به زحمت انداختمتون
_این چه حرفیه خوشحالم که تونستم پاسخ سوالتون رو بدم
زهرا لبخندی زد
_خب دختر خوب حالا که فهمیدی آقا گردنتو نمیزنه حداقل یکم بخند.نترس اگه بخندی کسی نمیگه زشت میشی
خندیدم
_خیلی خوشحالم که باهاتون آشناشدم زهرا خانم
_من بیشتر خوشحال شدم .از این به بعد هم بهم بگو زهرا, نه زهراخانم .احساس پیری میکنم ننه.من هنوز اول چلچلیمه!!!
با تموم شدن حرفش خندید و مرا هم به خنده انداخت
_باشه زهرا جون
_آفرین دختر خوب راستی اسمت چیه بانو؟
_اسمم روژان عزیزم
_چه عالی .شمارم رو بهت میدم هرموقع دوست داشتی بهم زنگ بزن .البته اگه منو به عنوان دوستت قبول داری
_باعث افتخاره عزیزم من از خدامه یه دوست مهربون مثل شما داسته باشم
. کیان از روی نیمکت بلند شد
_خب با اجازتون مادیگه بریم
_اختیاردارید اجازه منم دست شماست .بازم ممنون استاد به زحمت افتادید.و ممنون که باعث آشنایی من با زهراجون شدید.
_زحمتی نبود شما رحمتید .امیدوارم بعدها بخاطر آشنایی با زهرا پشیمون نشید !!.یه سفردرپیش دارم دعا کنید خدا کمکم کنه و بتونم به این سفر برم
_امیدوارم کارهاتون رو به راه بشه و بسلامت برید و برگردید.
_هرچی خدابخواد, برگشت مهم نیست مهم اینه خدا این بنده گنهکارش رو قبول کنه.
زهرا با شنیدن حرفهای کیان با گریه زمزمه کرد
_ کیاان توقول دادی حرفی از رفتن دیگه نزنی
با اتمام حرفش در حالی که گریه میکرد از ما دور شد.
من که از رفتار زهرا مات و مبهوت مانده بودم ,پرسیدم
_زهرا جون چرا گریه کرد ؟مگه کجا میخوایید برید؟
_زهرا جان الکی شلوغش میکنه .سعادتم شاید تو این سفر بشه .اگه قسمت شد برم ,این هفته که اومدید کلا بهتون میگم.شمافقط دعا کنید همه چیز درست شه.
_امیدوارم به قول خانجونم هرچی خیره پیش بیاد براتون.
_به دلم افتاده با دعای شما گره کارم باز میشه پس لطفا همیشه موقع نماز دعام کنید.
_چشم براتون دعا میکنم فقط امیدوارم بعدا بخاطر دعام پشیمون نشم!
کیان برای اولین بار بلند خندید و من در دل قربان صدقه خنده هایش شدم .
کیان در حالی که هنوز آثار خنده برلبانش بود ،گفت:
_ خب دیگه با اجازه من برم ببینم زهرا کجا رفت .اگه وسیله ندارید برسونیمتون؟
_ ممنونم وسیله هست شما بفرمایید .از طرف من با زهراجون هم خداحافظی کنید .لطفا شماره اش رو واسم بفرستید.ممنون
_چشم ,خدانگهدار یاعلی
_خدانگهدار
کیان رفت و دل مراهم با خود برد.روی نیمکت نشستم و زیر لب زمزمه کردم
_ای بی خبر ز دلم به خدا میسپارمت
ای ماه شبهایم به خدا میسپارمت
@dokhtaranehazrateAgha
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_سی_چهارم
امروز سه شنبه بود کلاس سه شنبه های مهدوی بر پا بود .
دیگر اختیار دلم را نداشتم مدتی از آخرین دیدارم با کیان در امامزاده گذشته بود و دلم بی قراری میکرد برای دیدار کسی که میدانستم هیچ گاه دلش با دلم گره نمیخورد.هرچه با دلم کلنجار رفتم که بی خیال دیدار شود سودی نداشت.
مانتو عبایی بلندم را پوشیدم.روسری ام را مدل جذابی بستم.مدلهای جدید روسری بستن را در گوگل سرچ کرده بودم و بارها امتحان کرده بودم تا بالاخره توانسته بودم هربار روسری را مدل جذابی ببندم که دیگران به انتخاب پوششم گیر ندهند .با همین حجاب هم میخواستم خاص باشم.
حال باورم شده بود که با حجاب زیباتر میشوم.نگاهی در آینه به خودم انداختم ,لبخندی به سادگی و در عین حال زیبایی ام زدم و راهی دانشگاه شدم تا شاید بتوانم با دیدن کیان قلب بی تابم را آرام کنم.
ماشین را جلوی دانشگاه پارک کردم و در حالی که کیف کوچکم را برمیداشتم با عجله وارد دانشگاه شدم و به سمت سالن همایش پاتند کردم.وقتی پشت در رسیدم احساس میکردم نفسم بالا نمی آید چند نفس عمیق کشیدم و وارد سالن شدم
.نزدیکترین صندلی به کیان را پیدا کردم .
قبل از نشستن روی صندلی به کیان گفتم:
.
_سلام .ببخشید استاد تو ترافیک مونده بودم
کیان مثل همیشه سربه زیر لبخندی زد
_سلام خانم ادیب بفرمایید بشینید ایرادی نداره
_ممنون استاد
روی صندلی نشستم چشمم خورد به محسن همان دوست بی ادب کیان که با چشمانی گرد شده زل زده بود به من.میدانستم بخاطر پوششم متعجب شده است چون او مرا تا به حال با این پوشش ندیده بود .با صدای کیان از او چشم گرفتم و به کیان نگاه کردم
_خب دوستان توجه کنید .من یه سفر چندماهه درپیش دارم که ...
نا خوداگاه با صدای بلند و متعجبی دادزدم
_چندمااااه
باصدای خنده بچه ها سالن را برداشت با خجالت دست روی دهانم گذاشتم و در دل به خودم بخاطر این واکنش بچگانه ام لعنت فرستادم.در حالی که گونه هایم از خجالت گر گرفته بود لب زدم
_ببخشید استاد بفرمایید
کیان نگاه از من گرفت
_بله عرض میکردم ,با اجازتون یه سفر چندماهه در پیش دارم این جلسه آخریه که قبل از سفرم در خدمتتون بودم .امیدوارم اگه
خوبی و یا بدی دیدید به بزرگی خودتون ببخشید و حلالم کنید .در نبود من وظیفه اداره سه شنبه های مهدوی باشماست.خب اگه
سوالی هست در خدمتتون هستم ؟
صدای همهمه بچه ها بلند شد .غم به دلم سرازیر شد .
انگار رمق از پاهایم رفته بود .همه بچه ها بعد از خداحافظی با کیان و آرزوی سلامتی کردن برای کیان از سالن خارج شدند ولی من همچنان روی صندلی نشسته بودم.دلم میخواست گریه کنم ولی غرورم اجازه نمیداد
سالن خالی شده بود و من مانده بودم و کیان.کیان در حالی که کیفش را به دست گرفته بود,به سمتم آمد
_خانم ادیب حالتون خوبه؟
گیج به استاد نگاه کردم و نا خودآگاه از دهانم پرید
_نمیشه به این سفر چندماهه نرید ؟
کیان نگاهش را به نگاه شرمنده ام دوخت ,لبخندی زد
_مثل زهرا حرف میزنید .نمیشه نرم آرزوم رفتن به این سفره .هنوزم باورم نمیشه همه چیز جور شد و من دارم راهی میشم.فکرمیکنم بخاطر دعاهای شماست که گره کارم بازشده.
برعکس همیشه که کیان نگاهش را به زمین میدوخت من نگاه گرفتم و به دستهایم دوختم.
با غمی که در صدایم مشهود بود لبم جنبید
_نمیشه مدت سفر تون رو کمتر کنید؟
_ واقعا دست من نیست
_ببخشید استاد جسارتاکجا میخوایین برید ؟
_اگه قول میدید به کسی نگید میگم
به چشمانش زل زدم
_قول میدم استاد
@dokhtaranehazrateAgha
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_سی_پنجم
کیان نگاهش را به زمین دوخت و گفت:
_اگه خدا قسمت کنه میخوام برم سوریه
روژان با نگاهی ترسیده به او زل زد .
حرف زدن برایش سخت شد آهسته گفت:
_اونجا که الان جنگه .خطرناکه چرا میخوایید برید؟
_چون جنگه میخوام برم .یادتونه جلسه دوم سوالتون چی بود؟
روژان که سر از حرفهای کیان در نمی آورد کمی فکرکرد و گفت:
_بله یادمه .سوال کردم گفته شده وقتی زمین پر از ظلم بشه حضرت میاد پس چطور با کارهای خوبمون باعٽ زودترشدن
ظهور بشیم؟
_آفرین همین سوال بود .من چه جوابی دادم بهتون؟
_فرمودید بعضی ها میگن که نباید جلو ظلم رو گر فت خودمون هم باید ظلم کنیم تا جامعه پر از ظلم بشه تا آقا ظهورکنند .شما گفتید این حرف غلطه .پرشدن زمین از ظلم به معنای پرشدن زمین از ظالمان نیست .گفتید یک سری ادمهای مستکبر هستند که زمین
رو پراز ظلم کردند و همین هم باعث شده مردم اعتراض کنند و خواهان عدالت باشند .درسته؟
کیان لبخندی زد و گفت:
_احسنت! مشخص شد کامل جواب سوالاتتون رو فهمیدید .دقت کنید الان مردم از ظلم اون آدمهای مستکبر خسته شدند و دنبال گرفتن حق و اجرای عدالت هستند .واسه همین هم امثال من میرن سوریه و با اونها میجنگند تا عدالت رو برقرار کنند .تا خون انسانهای بیگناه که خواهان عدالتن ریخته نشه .الان وظیفه ام حکم میکنه که تو این مسیر قدم بردارم .مسیری که امیدوارم اخرش به
شهادت ختم بشه
با تصور شهادت کیان نا خوداگاه چشمهایم بارانی شد .باگریه گفتم:
_استاد نگید اینجوری .زهرا حق داشت که همش گریه میکرد
_اخه چرا گریه میکنید؟خانم ادیب شما دیگه لطفا گریه نکنید .این جلسه آخر نزارید خاطرات تلخ برامون بمونه .من تازه میخواستم ازتون بخوام هوای زهرا رو داشته باشیدو بهش حتما روزی چندباربگید بادنجون بم آفت نداره داداشت داعشیا رو به درک میفرسته و برمیگرده!!
درحالی که هنوز اشک میریختم گفتم:
_دوراز جونتون
کیان دوباره از همان خنده های نادرش که جانم را میگرفت ,کرد و گفت:
_الان یعنی دوراز جون که زنده برگردم
با چشمانی گرد شده, گفتم:
_استاد من کی چنین جسارتی کردم بهتون
کیان خندید وگفت :
_خانم ادیب دعا کنید هراتفاقی که به صلاحم هست بیفته .همیشه یادتون باشه بهتره واسه بهترین دوستانمون آرزوی شهادت کنیم .انسان یه روز به دنیا میاد و یه روز هم از دنیا میره .حیف نیست آدم شهید نشه و کم سعادت باشه و بمیره
با تخسی گفتم :
_دعا میکنم شهید بشید البته ان شاءالله بعد صدسال !!!!
_الان دیگه دارم به این نتیجه میرسم زهرا تو این چندوقت شمارو شبیه خودش کرده
_دعا کنید که همینطور باشه و من زهرا رو مثل خودم نکنم
کیان نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت:
_شماذاتتون پاکه و این بهترین ویژگیه که شما دارید .شما نقض ظاهرتون رو برطرف کردید و کلی ویژگی های خوب دارید .من از خدامه زهرا شبیه شما بشه.
دوباره در چشمانم نم اشک نشست و دلم لرزید برای کیان و چشمهایش.اگر او را از دست میدادم نمیدادم چگونه باید دل بی قرارم را آرام میکردم.کیان از داخل کیفش پاکت نامه ای درآورد و به سمتم گرفت و گفت:
_میشه انقدر رفتن رو سخت نکنید؟؟؟ یه حرفایی هست که باید خدمتتون عرض میکردم ولی فرصتی نیست .تو این نامه نوشتم براتون .اگر خدا خواست و شهید شدم میتونید نامه رو بخونید و اگر سالم برگشتم لطفا بندازیدش دور .اون موقع خودم حضوری خدمتتون عرض میکنم.لطفا قول بدید که به حرفم گوش بدید
_من هیچ وقت نمیخونمشباید خودتون برگردید و حرفاتون رو بزنید.من بی صبرانه منتظر اون روز می مونم
_ممنونم .خب دیگه وقت رفتنه !
مواظب خودتون و زهرا باشید .مطمئنم برای هم دوستان خوبی میشید
_چشم من مواظب زهرا هستم تا برگردید ولی شماهم قول بدید که برگردید,باشه؟
_تا ببینم خدا چی میخواد ان شاءالله هرچی خیره اتفاق میفته
در حالی که اشک میریختم بی خیال شرم و حیا شدم و گفتم:
_من ان شاءالله نمیفهمم .باید قول بدید که برمیگردید...
@dokhtaranehazrateAgha
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_سی_ششم
کیان که از بی قراری من شوکه شده بود گفت:
_روژان خانوم
_تو رو خدا قول بدید؟برمیگردید مگه نه؟
_اگه خدا نخواد من چطوری میتونم برگردم .همش دست خداست.پس ان شاءالله
_خدا میخواد من انقدر التماسش میکنم که بخواد.میشه شما هم بخواین که برگردین.حالا قول بدید برمیگردید؟؟؟..
کیان که با دیدن بی قراری و اشک های من مستأصل شده بود گفت:
_قراربود گریه نکنیدااا.چشم من قول میدم برگردم .راضی شدید؟حالا اشکهاتون رو پاک کنید .الان اگه کسی بیاد فکرمیکنه من چی بهتون گفتم که اینجوری مثل ابر بهار اشک میریزید.
اشکهایم را پاک کردم و گفتم :
_مواظب خودتون باشید.امیدوارم به سلامت برگردید
_چشم.
_با اجازه.خدانگهدار
قبل از اینکه کیان حرفی بزند به او نگاهی کردم و به سمت در رفتم.دستم روی دستگیره بود که گفت:
_روژان خانوم
حالا که میخواست برود برایش شده بودم روژان .با چشمانی که برای هزارمین بار میبارید
به سمتش برگشتم و به چشمانش زل زدم.چشمان او هم انگار اماده باریدن بود .با چندقدم خودش را
به من رساند.
تسبیح شاه مقصودش را از جیبش خارج کرد و به سمتم گرفت .
دستم را به سمتش دراز کردم .تسبیح را کف دستم گذاشت و گفت:
_یادگاری بمونه برای شما
اشکم روی گونه ام جاری شد.در حالی که سعی میکردم صدای گریه ام بلند نشود گفتم:
_امانت می مونه پیشم .
به چشمانش نگاه کردم اولین قطره اشک که روی گونه اش ریخت سر به زیر انداخت و گفت:
_مواظب خودتون باشید.خدانگهدار
_به امید دیدار
دستی که تسبیح در آن قرارداشت را به قلبم چسباندم .به او پشت کردم که از سالن خارج شوم.
زمزمه پر از غم کیان را شنیدم که گفت:
_عشق یک سینه ی پر از آه و یک دل بی قرار میخواهد
خواب راحت برای عاشق نیست عاشقی حال زار میخواهد
دیدن یارگرچه شیرین است نیست عاشق کسی که خودبین است
حرف عشاق واقعی این است هرچه میل نگار میخواهد
با سرعت از او و عاشقانه هایش دور شدم. با قلبی که یکی در میان میزد و چشمانی که بی توجه به نگاههای دیگران میبارید از دانشگاه خارج شدم.
@dokhtaranehazrateAgha
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_سی_هفتم
نگرانی به جانم افتاده بود .فکر و خیال کیان و سفر پرخطرش لحظه ای از ذهنم خارج نمیشد .
با صدای راننده که صدایم میزد به خودم آمدم:
_خانم ......خانم کرایه اتون
_بله؟؟
صدای روهام را کنار گوشم شنیدم که به راننده گفت:
_بفرمایید
_این زیاده اقا
_ایرادی نداره .ممنونم
ماشین که از مقابل دیدگانم محو شد .به روهام نگاه کردم .نمیدانم در چشمانم چه دید که با نگرانی گفت:
_خوبی عزیزم؟
_هاااا
_روژان جان تصادف کردی؟ماشینت کو؟
_ماشینم؟
_اره.مگه با ماشینت نرفتی بیرون ؟
تازه به یاد آوردم که ماشینم را جلوی درب دانشگاه پارک کرده بودم .
انقدر در فکرکیان بودم که به یاد نداشتم ماشینی هست.
حتی باورم نمیشد با تاکسی به خانه آمده ام .
ذهنم خالی بود از هر اتفاقی .
به روهام گفتم:
_داداشی ماشینم رو جلو در دانشگاه جا گذاشتم میشه بری واسم بیاری؟؟
_ماشینت سالمه و تو با تاکسی اومدی؟
_فکرم مشغول بود .میشه بری بیاری؟لطفا؟
_میرم ولی به شرط اینکه برگشتم بگی چی فکرتو اونقدر مشغول کرده که ماشینتو یادت رفته
_چشم.بفرما اینم سوییچ!
روهام خداحافظی کرد و رفت.
وارد خانه شدم.
حوصله هیچ کس و هیچ چیز را نداشتم فقط از خدا میخواستم کسی داخل خانه نباشد تا من بتوانم مدتی را در اتاقم فقط فکر کنم ولی دعایم مستجاب نشد .
هنوز اولین قدم به سمت اتاقم را برنداشته بودم که با صدای مادرم به عقب برگشتم:
_سلامت رو خوردی عزیزم
_سلام مامان
_روژان بیا بشین میخوام باهات حرف بزنم
_مامان جان میشه بزارید واسه یه وقت دیگه .الان حالم خوب نیست.
_نه نمیشه ,باید الان حرف بزنیم
با ناراحتی به سمت مبل رفتم و روبه روی مادرم نشستم و بی حوصله گفتم:
_بفرمایید من سرو پا گوشم
_امشب مهمونی خونه هیلدا دعوتیم .
_خب به سلامتی بهتون خوش بگذره
تا ایستادم به سمت اتاقم بروم مادرم با عصبانیت گفت:
_من اجازه دادم به اتاقت بری؟!!بشین حرفم هنوز تموم نشده!
_جانم مامان.بفرمایید؟
_میری اتاقت و آماده میشی .نبینم مثل دفعه پیش لباس بپوشی
_مامان جان من نمیام
_من نمیام نداریم روژان خانم.میری یه دست لباس شیک انتخاب میکنی .آرایش میکنی و موهاتو به بهترین شکلی که میتونی درست میکنی .نبینم مثل دفعه قبل آماده بشی.وگرنه من می دونم و تو!
_قبلا هم گفتم من حجاب رو انتخاب کردم و حاضر نیستم بگذارمش کنار
_با من لج نکن روژان .تو امشب میای و اونقدر خانومانه رفتارمیکنی که فرزاد یک دل نه صد دل عاشقت بشه.
_ماماااان .مگه من چقدر سن دارم که گیر دادید حتما باید بافرزاد ازدواج کنم ؟من خودم ملعبه دست شما و دیگران نمیکنم .من برای پسری که با هزار نفر در ارتباط بوده خودم رو کوچیک نمیکنم!!!
_منم نگفتم خودتو کوچیک کن .من میگم یکم به خودت برس یکم باهاش بگو و بخند بزار ببینه هرجا بگرده بهتر از تو پیدا نمیکنه .همونطور که فکر نمیکنم بهتر از فرزاد واسه تو پیدا بشه.
_من به اون مهمونی نمیام .من برای اون دلبری نمیکنم .دست از سر من بردار مامان .
_من مادرتم و تا وقتی تو این خونه زندگی میکنی باید هرچی میگم قبول کنی! من خیر و صلاحت رو میخوام چرا نمیفهمی؟
در حالی که عصبانی شده بودم و گریه میکردم گفتم:
_بس کن مامان . من از این خونه میرم.چرا نمیزاری به درد خودم بمیرم !!!
کیفم را برداشتم گریان از خانه خارج شدم و بی هدف شروع به قدم زدن کردم.
@dokhtaranehazrateAgha
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_سی_هشتم
ساعت ها در خیابان قدم زدم .با شنیدن صدای اذان به خودم آمدم .
دلم هوای خانم جون را کرده بود فقط آغوش او می توانست مرا از این همه سردرگمی و درد نجات دهد.
دستم را برای اولین تاکسی دراز کردم و به سمت خانه ی کودکی هایم به راه افتادم.
خانه ی خانم جون در یکی از محله های باصفای قدیمی شهر است.محله ای که هنوز برج های سر به فلک به آن راه پیدا نکرده بود.
خانه های ویلایی پر از دار و درختی که نبض زندگی در آن میزند.
تا دستم را روی زنگ گذاشتم در باز شد و خانم جون باهمان چهره مهربانش روبه رویم ایستاد .
لبخندی زدم و گفتم :
_سلام خانجونم
_سلام به روی ماهت دخترم
_خان جون مهمون ناخونده نمیخوای؟
_قدمت رو چشمم عزیزم .الهی دورت بگردم چقدر ماه شدی با این حجاب دخترجانم
_کاش بقیه هم مثل شما فکر میکردند؟یه قطره اشک بر روی گونه ام جاری شد .عزیز با گوشه روسری سفیدش اشکم را پاک کرد و گفت:
_چی شده عزیزم؟
_درمونده و حیرونم خانجون
_بیا بریم داخل ببینم چی شده عزیزکم
_شما جایی میرفتید؟
_میخواستم برم سرکوچه شیر بخرم
_شما بفرمایید داخل من میخرم و میام خدمتتون
_برو عزیزم زود بیا
به سمت سوپری سرکوچه رفتم و بعد از گرفتن یک پاکت شیر برگشتم.
وارد حیاط شدم.
روی تخت چوبی گوشه حیاط نشستم و به آسمان شب زل زدم .
با یادآوری کیان و نگاه اخرش دوباره1 اشکهایم جاری شد .
خانجون با سینی چای کنارم نشست وگفت:
_دخترکم این مرواریدا واسه چی میریزه؟
_خانجون خیلی دلم گرفته.خانجون دلم میخواد مثل بچگیام سرمو بزارم رو پاتون .
_بیا عزیزم سرتو بزار گلکم
سرم را روی پای خانم جون گذاشتم.درحالی که اشک میریختم گفتم:
_خان جونم میشه دیگه نرم خونه
_تو تا ابد میتونی اینجا بمونی گلکم
_خانجون بده که من تغییر کردم؟
_نه فدات شم خیلی هم خوبه,مثل ماه شدی دخترکم
_پس چرا مامان انقدر اذیت میکنه؟
_بابا مامانت دعوات شده
_خانجون مامان میخواد که من خودم حقیر و ذلیل پسر مردم کنم.دلش میخواد برم واسه یه پسرطنازی کنم.خانجون من نمیتونم؟چرا درکم نمیکنند؟چرا تا حالا که با یک پوشش باز میگشتم واسشون مهم نبود ولی حالا که ارزش خودم رو میدونم باعث آبروریزی خانواده هستم.خانجون خسته ام .دلم گرفته
_تو قویتر از این حرفا بودی که بخاطر خواسته اونا اینطور اشک بریزی.اونی که تو دلته و غمش از چشمات میریزه چیه؟
_چیز خاصی نیست
_چیز خاصی نیست و تو دلت انقدر پره؟
_اوهوم
_به من نمیگی چیشد که این همه تغییر کردی؟
با هیجان نشستم و گفتم :
_میدونی خانجون تازه فهمیدم امام زمان عج واقعا وجود داره .تازه فهمیدم اونایی که خیلی ارزشمند هستن زیبایی هاشون رو به نمایش نمیگذارند.میدونی خانجون! تازه فهمیدم یک زن چقدر ارزشمنده .
_خیلی عالیه که باورات انقدر تغییر کرده .کی باعث شده که این باورها تغییر کنه؟
با یادآوری کیان ,اشکهایم جاری شد .نگاهم را از چشمان خانم جون گرفتم و به گلهای شمعدانی اطراف حوضه آب انداختم و گفتم:
_یه آدم خیلی خوب .کسی که مستقیم نگات نمیکنه.کسی که بخاطر پوشش بدت سرزنشت نمیکنه .کسی که میگه پوشش ولنگارت بخاطر ذات بدت نیست
_پس عاشق شدی!!!!
احساس کردم خون زیر گونه هایم دوید و از خجالت سرخ شدم.با شرم و حیایی دخترانه به خانم جون گفتم:
_اِ خانجون.این چه حرفیه؟
_یعنی میخوای انکار کنی؟
_خانجونم از کجای حرفم اینو برداشت کردید که من عاشق کیان شدم
_پس اسمش آقا کیانِ .خدا واسه خانواده اش حفظش کنه.
با شنیدن این حرف چشمانم لبالب از اشک شد .دست های خانم جون را گرفتم و با عجز گفتم:
_خانجون ,واسش دعا کن .دعاکن خدا حفظش کنه
_روژان جان چرا بیقرار شدی گلکم
_خانجون داره میره سوریه.آرزوش شهادته .
_پس خیلی مردِ و با غیرته.ان شاءالله خدا به دل نگرون و عاشق تو نگاه کنه و برات حفظش کنه
_دعا...
با صدای موبایلم ادامه حرفم را نزدم و به گوشی ام نگاه انداختم .اسم پدرم روی گوشی خودنمایی میکرد.تماس را وصل کردم
@dokhtaranehazrateAgha
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_سی_نهم
_الو
_سلام
_سلام باباجون
_کجایی باباجان؟
_من اومدم پیش خانجون
_روژان جان حاضر باش میام دنبالت ,باید بریم مهمونی
_باباجون شرمنده ولی من به مامان هم گفتم من به اون مهمونی نمیام
_یعنی میخوای حرف منو زمین بندازی
_من غلط بکنم باباجون.
_دوراز جونت پس آماده شو میام دنبالت.
_اما
_اما و اگر نداریم روژان خانم .مامانت از وقتی رفتی کلی حرص خورده .باید بخاطر این که خانم من رو اذیت کردی تنبیهت کنم
_خانمتون بهتون گفت از من چه تقاضایی کرده؟
_نه .
_بابا جون شما هیچ وقت منو بخاطر پوششم توبیخ نکردیدهمیشه میگفتید هرمدلی دوست دارم بپوشم و رفتار کنم ولی شخصیت خودمو نابود نکنم.درسته؟
_درسته.
_ولی مامان خانم به من میگه برای به دست آوردن دل پسر مردم شخصیتم رو له کنم .بابا جون من تو خونه شما اضافی ام؟
_معلومه که نه دخترم .تو تاج سرمنی .روژان جانم آماده شو میام دنبالت میریم مهمونی بعد اون مهمونی میشینیم و باهم دونفری در مورد تقاضای مامانت صحبت میکنیم
_شما جدیدا حجاب من رو دیدید.من الان اگه بیام با این حجاب میام .بعدا بهم نمیگید که مایه خجالتتون هستم
_این چه حرفیه عزیزم .چه اون موقع که حجاب ان چنانی نداشتی و چه حالا که حجاب این چنینی داری مایه خجالتم نبودی و نیستی.دل پاکت برای من از هرچیزی مهمتره.
حالا گل بابا آماده شو من دارم میام
_چشم.منتظرتونم
_باشه عزیزم فعلا
بعد از پایان یافتن تماسم لبه حوض نشستم و با سر انگشتانم به آب داخل حوض ضربه میزدم و به حرکت آب نگاه میکردم.
خانم جون درحالی که زیر لب ذکر میگفت از روی تخت پایین آمد و گفت:
_روژان جان من امشب نمازم رو به تاخیر انداختم .تا تو چاییت رو عوض کنی و بخوری منم نمازم رو خوندم و اومدم
_ای واای منم نماز نخونده ام .کلا یادم رفته بود
_از بس عاشقی مادر جان
با لپ های گل انداخته سریع به سمت خانه رفتم تا بیشتر از این خجالت زده نشوم...
@dokhtaranehazrateAgha