♥️♥️♥️♥️♥️♥️
♥️♥️♥️♥️♥️
♥️♥️♥️♥️
♥️♥️♥️
♥️♥️
♥️
#پارت_دوم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
خانووووم! حواستون کجاست؟!
اوه اوه از اون موقع دارم همینجوری عین بز پسر مردمو دید میزنم وای آبروم رفت!
خودمو جم و جور میکنم؛
_بله آقا، من اصلا دوس دارم بگم باطل میکنه شما مفتشی.
چشم قشنگه: نخیر مفتش نیستم، طلبه هستم و باید مشکلات دینی افراد رو حل کنم.
_عه! پس امامه ت کو؟ اصلا عبام نداری که!
چشم قشنگه: یعنی بنظر شما هرکس لباس نداشته باشه طلبه نیس؟
_نه نیست
چشم قشنگه: بابا خانوم شما عجب رویی دارید ها!!
روحانی که تا اون موقع ساکت بود با صدایی که توش خنده موج میزد گفت : عه ! جواد از تو بعیده! دخترگلم بی ادبی پسر منو ببخشید!
اوه اوه فامیل در اومدن
_عه چیزه. یعنی چیزه...
اهان یعنی میخواستم بگم نه بابا این چه حرفیه خداببخشه!
روحانی: ممنون دخترگلم لطف کردی التماس دعا
چشم قشنگه 😡
من 😜
روحانی😊
فاطمه 😕
با فاطمه به طرف بچه ها برگشتیم ولی فکرم پیش چشمای پسره بود
وای خدایا خودت ببخشم من که چشم ناپاک نبودم!
فاطمه:وااااایییی خاک تو سرم
_عه خاک تو سر عُمَر چرا تو سر تو؟
فاطمه: بچه ها رفتن! حالا تو این شلوغی چجوری پیداشون کنیم؟ بدبخت شدیم فائزه! خدا لعنتت کنه!
_فاطمه! مگه عصر حجره؟! بابا زنگ میزنیم پیداشون میکنیم دیگه!
فاطمه: عه! راس میگی ها! بزنگ ببین کجان.
_از دست تو
گوشیمو از جیب شلوارم بیرون آوردم.
وااای فاطمه شارژ برقی نداشتم خاموش شده
فاطمه: وای فائزه یه کاری کن برو از یکی گوشی بگیر؛ تورو خدا
یک آن یه فکر به ذهنم رسید... حاج آقا و پسرشون.
آروم و متین به سمتشون حرکت کردم. هنوز همونجا بودن
_ببخشید حاج آقا
حاجی: عه شمایید دخترم! بفرمایید.
_حقیقتش ما از دوستامون جدا شدیم حالاهم گوشیم شارژ نداره باهاشون تماس بگیرم میشه از گوشی شما استفاده کنم؟
حاجی: عه این چه حرفیه دخترم. جواد جان گوشیتو بده تا تماسشونو بگیرن
جواد(همون چشم قشنگه خودمون): بله بفرمایید
وقتی گوشیشو به طرفم گرفت دستامو بردم جلو برای گرفتنش که یهو یه لرزش کاملا ضایع افتاد توی دستام!
به هر بدبختی بود گوشی رو از دستش گرفتم.
تا رسید دستم قفل شد دوبار زدم روی صفحه قفل.روشن که شد نوشته بود
•سید محمد جواد•
وای خدا اونم سید هم هست
_عه ببخشید قفل شد
آقا سید آروم جوری که من نفهمم (البته ارواح عمش یجوری اتفاقا گفت من بفهمم) گفت : از بس استخاره کردید موقع گرفتنش دیگه
گوشی رو دوباره دستش دادم اونم رمز و زد و بهم پس داد؛ حالم بی خود و بی جهت گرفته بود.
#ادامه_دارد...
نویسنده :فائزه وحی
♡﴾ @AMMARIOON_313 ﴿♡
♥️
♥️♥️
♥️♥️♥️
♥️♥️♥️♥️
♥️♥️♥️♥️♥️
♥️♥️♥️♥️♥️♥️