🌹
#خاطراتم_از_پدر
بچه بودم ،ده ،یازده سال بیشتر نداشتم. وسطای زمستون بود ،یادم میاد یه روز ظهر که داداشم از مدرسه اومد،یه بوق موتور دستش بود. پدرم تا بوق را دید پرسید از کجا آوردی؟ داداشم با ذوق وشوق گفت تو راه که داشتم از مدرسه بر می گشتم وسط جاده افتاده بود،برداشتم.
پدرم چشم غره ای رفت و گفت همین الان میری از همونجایی که برداشتی میذاری سرجاش و برمیگردی . داداشم که خیلی جاخورده بود و شاید یک لحظه هم فکرش رو نمی کرد که با چنین برخوردی روبروبشه . اشک تو چشماش حلقه زد و با صدای لرزانی گفت :باشه بابا الان هوا خیلی سرده ،فردا که دارم میرم مدرسه با خودم می برم میذارم سرجاش . پدر گفت همین الان باید ببری شاید صاحبش برگرده و دنبالش بگرده.
خلاصه داداشم گریه کنان بوق موتور رو برداشت وبه سمت اونجایی که برداشته بود رفت.
پدرم پشت سرش با موتور رفت نیمه های راه سوارش کرده بود و باهم رفته بودن و بوق رو سر جاش انداخته بودن . از اون روز نه تنها داداشم بلکه من و خواهرام و داداش کوچیکم یاد گرفتیم چیزی که روی زمین افتاده نباید برداریم پدرم با این حرکت یکی از احکام دین رو نه با زبان بلکه با عمل به ما آموزش داد.
#فررند_پروری
#خاطره
┈┈••✾❀🪴🦋🪴❀✾••┈┈
https://eitaa.com/Amoo_ali_rajaye_110