eitaa logo
عموصفا دوست خوب بچه ها
1.2هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
1.4هزار فایل
🍃 ﷽ 🍃 💖بنده محمدصادق صفائی معروف به عموصفا هستم💖 💥بهترین پست هاتقدیم شما🌱 💫عمو روحانی ومجری برنامه های شادکودک ونوجوان #جشنهای_تکلیف🎁 #جشن_قرآن💚 #جشن_ها_ملی_مذهبی_برای_مدارس🌎 تبادل وتبلیغ👇 @Admin_sabt403 هماهنگی (عموصفا)👇 @M_Sadegh_Safaee
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀صلی الله علیک یا اباعبدالله🥀 از چله پرفیــض و باعظمـت زیارت عاشــورا، هدیه به روح مطهر شهید حاج احمد متوسلیان می کنیم. به نیت سلامتی و ظهــور مولا صاحب الزمان(عج) و حاجت روایی همه اعضای کانال «شهــدا سنگ نشانند که ره گم نکنی» اللّهــم عَجـــِّـل لِولیّـک الفــرج🤲 eitaa.com/amoo_safa
🥀صلی الله علیک یا اباعبدالله🥀 از چله پرفیــض و باعظمـت زیارت عاشــورا، هدیه به روح مطهر شهید حاج احمد کاظمی می کنیم. به نیت سلامتی و ظهــور مولا صاحب الزمان(عج) و حاجت روایی همه اعضای کانال «شهــدا سنگ نشانند که ره گم نکنی» اللّهــم عَجـــِّـل لِولیّـک الفــرج🤲 eitaa.com/amoo_safa
🌼سحر کوچولو و ماه مبارک رمضان به نام خدا یک روز سحر کوچولو مشغول بازی کردن با برادر کوچک‌ترش بود که حرف‌های مادر و مادربزرگش به گوشش رسید. سحر کوچولو مشغول بازی کردن با برادر کوچک‌ترش بود که حرف‌های مادر و مادربزرگش به گوشش رسید. آن‌ها در صحبت‌هایشان چند بار کلمه سحر را به کار بردند و هر بار که سحر، اسم خودش را می‌شنوید کنجکاوتر می‌شد تا ببیند آن‌ها چرا اسم او را می‌گویند. وقتی صحبت‌های مادر و مادربزرگ باهم تمام شد، مادربزرگ به اتاق آمد تا کمی استراحت کند. در همین لحظه سحر کنار مادربزرگ رفت و از او پرسید که با مادر چه صحبتی می‌کرده و چرا چند بار اسم او را به زبان می‌آوردند؟ مادربزرگ گفت: دخترم ما از تو صحبت نمی‌کردیم! سحر کوچولو گفت: من خودم شنیدم که چند بار کلمه سحر را به زبان آوردید! سحر کنار مادربزرگ رفت و از او پرسید که با مادر چه صحبتی می‌کرده مادربزرگ خنده‌ای کرد و گفت: حالا فهمیدم چه می‌گویی دخترم. ما از این صحبت می‌کردیم که امشب شب اول ماه مبارک رمضان است و ما بزرگ‌ترها باید سحر بیدار شویم، سحری بخوریم تا بتوانیم گرسنگی و تشنگی را تا افطار که زمان اذان مغرب است تحمل کنیم و ان شاالله امسال را هم روزه بگیریم. سحر کوچولو اصرار کرد او را هم بیدار کنند تا بتواند سحر را ببیند. مادربزرگ هم قبول کرد. سحر که شد مادربزرگ دلش نیامد تا سحر کوچولو را از خواب بیدار کند. بزرگ‌ترها سحری خود را خوردند و خود را برای ورود به ماه مبارک رمضان آماده کردند. صبح که سحر کوچولو از خواب بیدار شده بود از اینکه بیدار نشده بود تا سحر را ببیند، اشک در چشمانش جمع شد. سحر کوچولو از خواب بیدار شده بود.اشک در چشمانش جمع شد. مادر گفت: – دخترم تو خیلی خسته بودی و ما نتوانستیم تو را بیدار کنیم؛ اما می‌توانی وقت افطار در کنار ما افطار کنی. سحر کوچولو که از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شده بود اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: – قبول است. ولی باید قول دهید فردا قبل از صبح، وقتی سحر آمد، من را بیدار کنید تا سحر واقعی را ببینم. مادر هم قبول کرد و بعد با دخترش به آشپزخانه رفتند تا برای افطاری مقداری شله‌زرد و شیر برنج بپزند سحر کوچولو تا زمان اذان مغرب کمک مادرش کرد و آن‌ها توانستند با کمک همدیگر سفره افطار رنگینی را بچینند. آن‌ها توانستند با کمک همدیگر سفره افطار رنگینی را بچینند. وقتی پدر از سر کار آمد موقع افطار بود. پدر و مادر و مادربزرگ نمازشان را خواندند و دعا کردند و بعد همه روزه خود را با گفتن بسم‌الله باز کردند. آن شب سحر کوچولو برای اینکه بتواند قبل از صبح، خیلی زود از خواب بیدار شود، پهلوی مادربزرگش و زودتر از همیشه خوابید. نزدیک سحر که شد ساعتی که مادربزرگ کوک کرده بود زنگ زد و همه از خواب بیدار شدند. بعد پدر، سحر کوچولو را آرام از خواب بیدار کرد و گفت: دخترم… دخترم… سحر آمده! نمی‌خواهی او را ببینی؟ سحر کوچولو با شنیدن این جمله فوری از خواب بیدار شد … سحر کوچولو پهلوی مادربزرگش خوابید و زودتر از همیشه خوابید. سحر کوچولو که خیلی خوشحال بود کنار پنجره رفت تا سحر را بهتر بیند. بعد به آشپزخانه رفت و به مادرش گفت می‌شود او هم مثل بزرگ‌ترها روزه بگیرد؟ مطلب مرتبط: قصه کودکانه: دماغ سوخته! / عاقبت دزدی از زنبورها مادرش گفت: سحر جان! دخترها از سن نه‌سالگی باید روزه بگیرند. ولی چون دوست داری روزه بگیری به تو پیشنهاد می‌کنم که روزه کله‌گنجشکی بگیری؛ یعنی الآن با ما سحری‌ات را بخوری و تا وقت اذان ظهر روزه بگیری و آن موقع روزه‌ات را باز کنی. چون تو هنوز کوچکی و روزه کامل برایت سخت است. سحر جان. دخترها از سن نه‌سالگی باید روزه بگیرند. سحر کوچولو هم قبول کرد و به مادرش در آماده کردن سفره سحری کمک کرد. وقتی سفره چیده شد همه باهم شروع به خوردن سحری کردند… بعد از خوردن سحری دعا کردند، قرآن و نمازشان را خواندند. سحر کوچولو که دیگر حسابی خوابش گرفته بود دوباره رفت تا بخوابد. سحر کوچولوی داستان ما که اولین روزه‌ی زندگی خود را گرفته بود آن‌قدر خوشحال شده بود که در خواب می‌دید چادرنماز قشنگی به سرش کرده و در آسمان سحر مثل یک فرشته پرواز می‌کند. چون حالا او یک روزه‌دار بود eitaa.com/amoo_safa
قصه های - هوشیار - شماره - ۵ میهمان عزیز گوینده: فاطمه فضلی به نام خدا یکی بود، یکی نبود، از خدا مهربونتر هیچ کس نبود. "یک روز عصر که هستی به کلاس نقاشی رفته بود، وقتی به خانه برگشت، دید مادر همه جای خانه را تمیز کرده است. روی میز  پذیرایی یک گلدان پر از گل بود. بوی خوش غذا در خانه پیچیده بود. هستی با خوشحالی به مادر نگاه کرد و گفت: «آخ جوووون مهمون داریم؟ مامان خندید و گفت: نخیرم، میخوایم بریم مهمونی. مامان به سمت آشپزخانه رفت. هستی که چشماش از تعجب گرد شده بود، با خودش گفت: یعنی قراره خونه کی بریم مهمانی؟ اگه قراره بریم مهمونی پس چرا برا گلدون گل خریدن؟ خونه چرا اینقدر تمیز شده؟ با همین فکرها به سمت اتاقش رفت تا کیف و لوازمش بگذارد. هستی که خیلی گرسنه بود، یک نفس عمیق کشید و رو به عروسکش گفت: به به، عجب بوی خوبی.... من که خیلی گرسنمه، تو چی؟؟؟ اما مامان گفت، میخوایم بریم مهمونی! پس چرا مامان غذا درست میکنه!!!!!! کمی به چشمهای عروسکش خیره شد و گفت: بهتره برم از خودِ مامانم بپرسم. مادر داشت توی آشپزخانه غذا درست می‌کرد. هستی وارد شد و گفت:مامان مگه نمیخوایم بریم مهمونی؟ مامان گفت:بله. هستی گفت: پس چرا دارین غذا درست میکنین؟ مامان خندید و گفت: اگه گفتی؟ هستی کمی فکر کرد و گفت: آهااااااان فهمیدم میخوایم غذامونم با خودمون ببریم مهمونی، خب بریم دیگه، من خیلی گشنمه، چیو باید ببرم؟ مامان یک لقمه غذا تو دهان هستی گذاشت و خندید و گفت: اینو بخور اینقدر حرف نزن. مهمونی همین جا توی خونه ی خودمونه دختر قشنگم. هستی که دیگر گیج شده بود، لقمه را تند تند جوید و قورت داد و گفت: چی؟ همینجا؟ تو خونه ی خودمون؟ مادر لبخندی زد و گفت: آره عزیزم، توی خونه ی خودمون، ما مهمون خدا جون هستیم. امشب شب اول ماه رمضونه، ماه رمضونم ماه مهمونی خداجونه. هستی که تازه فهمیده بود منظور مادر از مهمانی چیست، گفت: آهااااان، حالا فهمیدم. آخ جوووووون مهمونی، آخ جون سحری، آخ جون افطاری، آخ جون دورهمی... آن شب وقتی مامان و بابا و هستی دورِ سفره ی شام نشسته بودند، تلویزیون گفت: «فرا رسیدن ماه مبارک رمضان، را به همه مسلمانان تبریک می‏ گوییم» یک دفعه چیزی به ذهن هستی آمد و پرسید: «بابا جون، فقط آدمایی که روزه میگیرن مهمون خداجون هستن؟» پدر گفت:« نه دخترم! شاید خیلی از آدما ‏نتونن روزه بگیرن، مثل: بچه‏ ها، آدمای مریض، پیرمردا و پیرزنا و مسافرا و بعضیای دیگه... اما همه شون تو این ماه قشنگ مهمون خدا جون هستن.» هستی گفت: «منم دوست دارم که روزه بگیرم!» مامان به هستی گفت: آفرین دخترم، تو هم میتونی تا تکلیف نشدی، تمرین روزه داری کنی. eitaa.com/amoo_safa
گوینده: فاطمه فضلی به نام خدا « نگار تو رختخوابه، دلش می‌خواد بخوابه » نگار از حرف‌های مامان و بابا سر سفره شام فهمید که فردا اولین روز ماه رمضان است. به مامان گفت: « میشه منم روزه بگیرم؟» بابا پرسید: « تو هنوز به سن تکلیف نرسیدی اما اگر دوست داری بگیر. می‌تونی برای سحری بیدار شی؟» نگار سرش را بالاگرفت: « اگه شب زودتر بخوابم سحری بیدار می‌شم.» خودش را توی تخت جا داد. چشمانش را بست. ولی هر کار کرد خوابش نبرد. جیرجیرک روی درخت کنار پنجره آواز می‌خواند. نگار پتو را روی سرش کشید، اما باز هم صدای جیرجیرک می‌آمد. بالش کوچکش را روی گوش‌هایش گذاشت، اما باز هم صدای جیرجیرک می‌آمد. اخم کرد. از جایش بلند شد. پنجره را باز کرد. نگاهی به جیرجیرک کرد گفت: « آهای جیرجیرک من می‌خوام بخوابم. فردا اولین روز ماه رمضونه. اگه الان نخوابم سحری خواب می‌مونم‌ ها!» جیرجیرک ساکت شد. بغض کرد: « من دارم برات لالایی می‌خونم که راحت بخوابی!» نگار با لب‌ولوچه‌ی آویزان گفت: « ممنون ولی اگه ساکت بشی می‌تونم زودتر بخوابم وسحری بیدار شم » جیرجیرک دیگر چیزی نگفت. نگار به تخت برگشت. چشمانش را بست. خیلی زود خوابش برد. مامان موقع سحر به اتاق نگار رفت. هرچه او را صدا کرد بیدار نشد که نشد. مامان از اتاق نگار بیرون رفت. جیرجیرک از توی حیاط سرک کشید. وقتی متوجه شد نگار بیدار نشده با خودش گفت: « باید کاری کنم نگار بیدار شه وگرنه خیلی غصه می‌خوره.» شروع کرد به جیرجیر کردن آن قدر بلند جیرجیر کرد تا نگار از خواب بیدار شد. چشمانش را مالید گفت:« چه خبر شده؟ باز جیرجیر می‌کنی!» جیرجیرک چیزی نگفت و باز جیرجیر کرد. نگار صدای مامان و بابا را از آشپزخانه شنید. چشمانش از خوشحالی برق زد. بعد از خوردن سحری به طرف پنجره رفت و به جیرجیرک گفت:"میشه هر شب جیرجیرکنی و منو سحری بیدار کنی؟" eitaa.com/amoo_safa
mp3 (3).mp3
1.4M
ماه رمضان بود و پارسا برای خرید نون به نونوایی رفته بود.صف نونوایی خیلی شلوغ بود و چون نزدیک افطار بود شلوغتر هم میشد. اقای نانوا حسابی خسته شده بودو نگران مردم بود و دوست داشت سریعتر به اونها نون بده تا به افطار برسن اما کار اسونی نبود. نوبت پارسا که زسید اقای نونوا اشتباها پول کمتری از پارسا بابت نونها گرفت پارسا با تعجب به صورت اقای نانوا نگاه کرد. نانوا پرسید: پسرم مشکلی پیش اومده ؟ پارسا گفت: "نه" و پولش را گرفت و از نانوایی تا خونه دوید. موقع افطار پارسا نگران و پریشان احوال بود. آون شب پارسا وقتی به رختخواب رفت مدام از خودش میپرسید : "چرا این کار را کردی؟ چرا پول همه نونها رو به نونوا ندادی ؟ او فکر کرد که باید همه چیز را به مادرش بگوید، ولی بعد نظرش عوض شد و چیزی نگفت. او می‌دانست که اگر مادرش بفهمه حسابی عصبانی میشه و ممکنه او نو سرزنش کنه . در تمام طول شب پارسا کابوس می‌دید. وقتی پارسا صبح از خواب بیدار شد حالش خیلی بدبود پارسا با نارحتی به تقویم روی دیوار نگاه کرد. آونجا حدیثی از پیامبر نوشته شده : «الاثم ما حاک فی صدرک و کرهت ان یطلع علیه الناس» 🍃گناه چیزی است که قلب شما را ناراحت می‌کند و چیزی است که شما نمی خواهید دیگران بدانند. " پارسا احساس کرد که صورتش قرمز شده گویی که پیامبر دوست داشتنی این حدیث را فقط برای پارسا کفته بودن پارسا تصنیم خودش رو گرفت فورا به نانوایی رفت و بقیه پول نونها رو به نونوا داد و به خاطر اینکه نتوانسته بود پول را زودتر پس دهدکلی عذرخواهی کرد eitaa.com/amoo_safa
mp3 (4).mp3
1.5M
گوینده : فاطمه فضلی شب شد و ماه به همراه ستاره ها توی آسمان پیدا شدند. ستاره کوچولو خیلی خوشحال بود از اینکه دوباره می‌تواند در آسمان بدرخشد. منتظر نشسته بود تا ببیند آیا امشب هم آن مرد می آید. مرد کیسه به دوش از راه رسید. ستاره کوچولو از ماه پرسید : این آقا چرا هرشب وقتی همه خوابند،کیسه های سنگین را برروی پشتشان می زارن ودر خانه ها می برن ؟ توی این کیسه ها چیه ؟ ماه لبخندی زد وگفت : دوست داری بدونی! بیا بریم نزدیک اون خونه تا از پنجره بهتر توی اتاق رو ببینیم. ستاره کوچولو از پشت پنجره بچه ها رو دید که به مامانشون می‌گفتند:" مامان جون ما خیلی گشنمونه." مامان بچه ها سکوت کرده بود وهیچی نمی گفت. صدای در اومد، بچه ها همگی به طرف در دویدند . در را باز کردند ،پشت در کیسه ای بود بچه ها گفتند:وااااای خدای من آخ جون غذا. بچه ها ومادرشان خوشحال شدند .کیسه را به داخل خانه بردند تا غذایشان را بخورند. مرد مهربان برای اینکه اورا نبینند به پشت دیوار رفته بود . ستاره کوچولو حالا دیگه فهمیده بود که چرا اون مرد مهربون شب ها این کار را میکند. ایشان برای بچه هایی که گرسنه بودند غذا می‌بردند. مرد به سمت خانه ی دیگری رفت . eitaa.com/amoo_safa