eitaa logo
عموصفا دوست خوب بچه ها
1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
2.1هزار ویدیو
1.2هزار فایل
🍃 ﷽ 🍃 😊محمدصادق صفائی هستم 👨‍🏫 آموزگارکلاس دوم ابتدایی 🏡 ساکن شهرمقدس قم🌏 💥بهترین پست هاتقدیم شما🌱 💫مجری برنامه های شادکودک ونوجوان😍 #جشنهای_تکلیف🎁 #جشن_قرآن💚 #جشن_ها_ملی_مذهبی_برای_مدارس🌎 جهت هماهنگی واجرا پیام دهید👇 @M_Sadegh_Safaee
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان دوم کودکی که بزرگ بود در زمان های بسیار دور، یک امام بسیار مهربان زندگی می کرد. بله بچه های زرنگ! این امام کسی نبود جز امام هادی (ع) که امام دهم ما شیعیان بود. یک حدیث و روایتی کوتاه از زمان کودکی امام هادی (ع) روایت شده است که شاید آن را نشنیده باشید. در زمان معتصم عباسی، امام جواد (ع) را با زور از مدینه به بغداد آوردند. وقتی امام جواد را به بغداد بردند، امام هادی که پسر امام جواد بود و تنها شش سال سن داشت به همراه خانواده خود در مدینه باقی ماند. بعد از این که امام جواد را نزد معتصم آوردند، او از خانواده حضرت جواد سوال کرد و زمانی که متوجه شد امام جواد پسری شش ساله در مدینه دارد گفت: این که او پسری شش ساله دارد بسیار خطر آفرین است و باید فکر مناسبی برای آن بکنیم. معتصم که مرد بد ذات و شروری بود دستور داد یکی از افرادش به مدینه برود و یکی از دشمنان سرسخت اهل بیت را بیابد و امام هادی را به دست او بسپارد. هم چنین از آن فرد بخواهد معلم او باشد و او را به گونه ای تربیت کند که در آینده دشمن خاندان خود و دوست دار خلافت عباسی باشد. آن فرد از بغداد به مدینه رفت و در مدینه یک عالم به نام الجنیدی یافت که از مخالفان سرسخت اهل بیت پیامبر بود. امام هادی را به الجنیدی سپرد و به او گفت: این کودک را به تو می سپارم و از حالا تو معلم او هستی. اجازه نده هیچ شخصی با او رفت و آمد بکند و او را طبق خواسته حکومت عباسی تربیت کن. مدتی گذشت و خبری از امام هادی (ع) نبود. در یکی از روزها یکی از مامور های خلافت عباسی الجنیدی را ملاقات کرد و از او پرسید: آن کودکی که به دستت سپرده بودند اوضاع و احوالش چطور است؟ الجنیدی گفت: چرا می گویید کودک؟ مگر او کودک است؟ هر زمان که خواستم مساله ای از ادب به او یاد بدهم، او در های بسیاری از ادب و علم به روی من باز می کرد و من از او می آموختم. یک روز که وارد حجره من می شد، قصد داشتم به او سخت بگیرم، گفتم سوره ای از قرآن بخوان. او گفت کدام سوره را بخوانم و من گفتم سوره آل عمران را بخواند که بسیار دشوار است. همان بچه شش ساله تمام سوره آل عمران را خواند و جاهایی که مشکل بود را به من آموخت. این ها بچه نیستند! عالم به تفسیر و حافظ کل قرآن هستند. ارتباط میان آن کودک که ولی خداوند بود با آن مرد ادامه پیدا کرد تا جایی که الجنیدی به یکی از شیعیان و دوست داران اهل بیت پیامبر تبدیل شد. بچه ها، امام هادی در آن زمان فقط شش سال سن داشت و بسیار هم سختی کشیده بود. دوری از پدر و مادر و سخت گیری های حکومت عباسی خیلی ایشان را اذیت می کرد اما، امام دانای ما با رفتار درست و توسل به قرآن کریم حتی دشمن خودشان را به یکی از دوست داران ائمه تبدیل کردند. پس چه خوب است این امام بزرگوار را به عنوان الگوی زندگی خود قرار بدهید. eitaa.com/amoo_safa
داستان سوم درمان کردن سر درد توسط امام هادی علیه السلام یکى از اصحاب حضرت ابوالحسن ، امام هادى صلوات اللّه علیه به نام اسحاق بن ابراهیم حکایت کند: روزى به محضر مبارک آن حضرت شرفیاب شدم ، شخصى را دیدم که در مجلس حضرت اظهار داشت : مدّتى است که مبتلا به سردرد شدیدى گشته ام . امام علیه السلام فرمود: ظرفى را با مقدارى آب بردار و این آیه شریفه قرآن را بر آن بخوان : اَوَلَمْ یَرَ الَّذینَ کَفَرُوا انَّ السَّمواتِ وَ الاْ رْضَ کانَتا رَتْقاً فَفَتّقْنا هُما وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ کُلَّ شَیٍ حَیُّ أ فَلا یُؤْمِنُونَ.(55) و سپس آن را بیاشام ، که انشاءاللّه سردرد برطرف خواهد شد.(56) eitaa.com/amoo_safa
داستان چهارم دعای امام هادی علیه السلام و شفای بیمار ابوهاشم جعفری می‌گوید: مردی در شهر سامراء به بیماری پوستی بَرَص مبتلا شد، تا آنجا که زندگی بر او تلخ و ناگوار گشت. روزی یکی از دوستانش به نام ابوعلی فهری به او گفت:«اگر خدمت امام هادی علیه السلام بروی و از او بخواهی برایت دعا کند، انشاءالله بیماری‌ات خوب شود.» این شخص بیمار روزی هنگام بازگشت امام هادی علیه السلام از خانه متوکل، در مسیر راه امام نشست و همین که چشمش به امام افتاد برخاست که نزدیکش شود و از او درخواست دعا کند، اما امام سه بار به او فرمود:«خداوند تو را عافیت عنایت فرماید.» ابوعلی فهّری به مرد بیمار گفت:«امام برایت دعا کرده است پیش از آنکه از او بخواهی. برو که حتماً به‌زودی خوب می شوی.» مرد بیمار به خانه اش برگشت، شب خوابید و صبح که از خواب برخاست هیچ نشانی از بیماری بر پوسش نبود. منبع : بحارالانوار، ج 50، ص 145، ح 29. eitaa.com/amoo_safa
داستان پنجم امام هادی علیه السلام و تبدیل خاک به طلا داود بن قاسم جعفری می گوید: یک سال پیش از سفر حج، برای وداع با امام هادی علیه السلام وارد شهر سامرا شدم. امام مرا تا بیرون شهر بدرقه کرد. آن‌گاه از مرکب خویش پیاده شد و روی زمین با دست خود دایره‌ای کشید و فرمود:«ای عمو، آنچه را در این دایره هست برای مخارج و هزینه سفر حج‌ات بردار.» همین که دست بر خاک گذاشتم، شمشی به وزن دویست مثقال از طلا به دستم آمد. منبع: بحارالانوار، ج 50، ص 172، ح 52. eitaa.com/amoo_safa
داستان ششم امام هادی علیه السلام و شفای نابینا هاشم بن زید می گوید: با چشمان خود دیدم که کوری را نزد امام هادی علیه السلام را آوردند و امام، او را بینا کرد. و نیز دیدم که با گِل، پرنده ای درست کرد و در آن دمید، و پرنده جان گرفت و به پرواز درآمد. به امام گفتم:«میان شما و حضرت عیسی علیه السلام تفاوتی نیست!» امام فرمود:«انا منه و هو منی» (من از او هستم و او از من است.) منبع: بحارالانوار، ج 50، ص 185، شماره 63 از کتاب عیون المعجزات. eitaa.com/amoo_safa
داستان هفتم 🔸️در عصر امام هادی (علیه السلام) شخصی بنام عبدالرحمن، ساکن اصفهان و پیرو مذهب تشیع بود (با توجه به اینکه در آن زمان ، شیعه در اصفهان کم بود). از عبدالرحمن پرسیدند؛ چرا تو امامت امام هادی (علیه السلام) را پذیرفتی،[و شیعه شدی]؟ 🔸️در پاسخ گفت : من فقیر بودم، ولی در جرات و سخن گفتن قوی. در سالی همراه جمعی از اصفهانی ها به عنوان اینکه به ما ظلم می شود، برای شکایت به شهر سامره نزد متوکل (دهمین خلیفه عباسی) رفتیم، کنار در قلعه متوکل منتظر اجازه ورود بودیم، ناگهان شنیدم که متوکل دستور احضار امام هادی (علیه السلام) را داده تا او را به قتل برساند. من به یکی از حاضران گفتم :این کیست که فرمان به احضار و سپس اعدام او داده شده است؟ 🔸️در جواب گفت :این کسی است که رافضی ها(شیعه ها) او را امام خود می دانند، من تصمیم گرفتم در آنجا بمانم تا ببینم کار به کجا می کشد. 🔸️بعد از ساعتی دیدم امام هادی سوار بر اسب آمدند، مردم تا او را دیدند در طرف راست و چپ اسب او ، به راه افتادند، همین که چشمم به امام هادی خورد محبتش بر دلم جای گرفت ، دعا کردم که خداوند وجود نازنینش را از شر متوکل حفظ کند، همچنان ناراحت و نگران بودم و دعا می کردم که امام در میان جمعیت به من رسید و فرمود: 🔸️خداوند دعایت را مستجاب می کند، و مال و فرزند و عمرت زیاد خواهد شد. من از اینکه امام چنین از نهان خبر داد متحیر شدم، بطوری که رنگم تغییر کرد . حاضران گفتند چه شده ؟ چرا چنین حیرت زده ای؟ گفتم :خیر است، ولی اصل ماجرا را به کسی نگفتم. بعدا که به اصفهان برگشتم، کم کم بر مال و فرزندم افزوده شد و غنی شدم ، و اکنون بیش از هفتاد سال دارم. این بود علت تشیع من که این گونه به حقیقت رسیدم. 📚منبع:[ الثاقب فی المناقب: صفحه ۵۴۹،؛ کشف الغمه: جلد ۲، صفحه ۳۸۹ ؛ بحار، جلد ۵۰، صفحه ۱۴۱، حدیث ۲۶ و …] نکته اینجاست که ، اگر کسی برای امامش دعا کند ، امام برای او دعا می کنند. 🌺الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم🌺 منبع: كتاب «اسرار معراج eitaa.com/amoo_safa