#داستان_کودکانه حضرت معصومه سلام الله علیها
در سایت عمو هادی
http://yon.ir/9UzXI
#داستان_کودکانه غیبت امام زمان (علیه السلام)
در زمانهای خیلی پیش که امام یازدهم(علیه السلام)ما زندگی می¬کرد،پسر کوچکی در خانه داشت که اسمش مهدی بود.امام(علیه السلام) و پسرش دشمنانی داشتند،دشمنان امام(علیه السلام) خلفای عباسی بودند،آنها تصمیم گرفته بودند که این کودک را از بین ببرند و همه جا سراغ او را می¬ گرفتند.به جز تعدادی از نزدیکان امام(علیه السلام)،کس دیگری از محل زندگی ایشان اطلاعی نداشت.روزی عده ای از نزدیکان امام حسن عسکری(علیه السلام)از او خواهش کردند که جانشین و امام بعد از خود را معرفی کند.امام(علیه السلام)هم برای اینکه امام دوازدهم(عج)را به اطرافیان نشان دهد و بشناساند به تقاضای آنها پاسخ داد و دستور داد تا فرزند خود مهدی(عج)را که تا آن زمان کمتر کسی او را دیده بود در مجلسی حاضر کردند و مردم او را دیدند.آنها بسیار خوشحال شدند ،زیرا با امام دوازدهم خود که در آن روزها پسر بچه کوچکی بود آشنا شدند.وقتی که امام یازدهم(علیه السلام) شهید شدند،یکی از نزدیکان که می¬دانست خیلی از مردم از وجود حضرت مهدی(عج) خبر ندارند از این وضعیت استفاده کرد و گفت که من کسی هستم که بعد از امام یازدهم امام شیعیان خواهم بود،وقتی مردم جنازه امام(علیه السلام)را برای تدفین به قبرستان بردند ، همان شخص جلو آمد و خواست بر جنازه امام حسن عسکری(علیه السلام) نماز بخواند و به این وسیله خود را جانشین او و امام دوازدهم معرفی نماید. در این موقع مردم متوجه شدند که ناگهان کودکی جمعیت را کنار زد و جلو آمد و آن مرد را نیز از کنار جنازه پدر خود دور کرد و بر جنازه پدر خویش نماز خواند و خود را پسر امام حسن عسکری(علیه السلام)معرفی کرد.این خبر به گوش خلیفه رسید و مطلع شد که پسر امام حسن عسکری(علیه السلام)زنده است تصمیم گرفت هر طور شده او را از میان بردارد.ولی خدا می خواست حضرت مهدی (عج)زنده بماند،از این رو از نظرها غایب شد تاروزی که خداوند مصلحت بداند ظهور کند و دنیا را پر از عدل و داد کند.
خدای خوب و مهربون امام زمان ما را برسان
الهی آمین
👇👇👇👇👇
@amoohadi313
#داستان_کودکانه #میلاد_امام حسن عسکری
سال 232 بود و از ماه ربیع الثانی، هشت روز می گذشت. در یکی از خانه های مدینه، پدر و مادری منتظر تولد فرزند خود بودند. پدر، بهترین پدر دنیا، امام هادی علیه السلام بود و مادر، زنی دانشمند و پرهیزکار و با خدا، به نام حُدَیثه. ناگهان صدای نوزادی در خانه کوچک امام علی النقی، امام هادی علیه السلام بلند شد. امام یازدهم ما، به دنیا آمده و دنیا را روشن کرده بود. شکوفه لبخند، روی لبان پدر و مادر نشست و نوزاد حسن نام گرفت. بنابراین، یازدهمین امام ما، هم نام امام دوم، امام حسن مجتبی علیه السلام شد و چون بعدها در یک منطقه ارتشی زندگی می کرد، به او عسکری گفتند. اون روز، آسمون به زمین تبریک می گفت و زمین به خودش افتخار می کرد. فرشته ها بال هاشون رو باز کرده بودند و دور تا دور زمین می گشتند. همه خوشحال بودند و تولد این نوزاد رو به هم تبریک می گفتند.
مژده بزرگ
آمدی با مژده ای شیرین/// بوی گل در آسمان پیچید
مژده ات دل های غمگین را /// شور و شوق تازه ای بخشید
آمدی گفتی که بعد از تو ///آخرین گل باز می گردد
بوی گل در شهر می پیچد ///فصل گل آغاز می گردد
بله بچه ها، امام حسن عسکری علیه السلام پدر بزرگوار امام زمان، مهدی موعود(عج) هستند. امام حسن عسکری علیه السلام یک مژده خیلی بزرگ به مادادند، مژده یک انقلاب جهانی به دست فرزندشون حضرت مهدی(عج). اون حضرت به ما مژده دادن که وقتی پسرشون امام زمان ظهور کنه، اون روز، روز بزرگ پیروزی و روز شکست سیاهیِ. همه زورگوها و آدم های بداز بین می رن و برای آدم های خوب، دنیایی درست می شه که هر کسی آرزو می کنه زنده باشه و اون دنیا رو ببینه. توی این روز بزرگ، روز میلاد پدر امام زمان، آرزو می کنیم که ما هم، همراه با شما بچه های خوب، زنده باشیم و امام زمان رو در ایجاد اون انقلاب بزرگ و ساختن اون دنیای قشنگ و دیدنی کمک کنیم.
👇👇👇👇👇
@amoohadi313
#داستان_کودکانه تعلیم سوره حمد
یکی از فرزندان امام حسین(علیه السلام) نزد معلمی به نام عبدالرحمان در مدینه آموزش میدید. روزی معلم، سوره حمد را به او آموخت. هنگامی که فرزند، سوره را برای پدر قرائت کرد، امام (علیه السلام)، معلم را فرا خواند و هزار دینار و هزار حلّه به او پاداش داد. وقتی به امام ـ به سبب پاداش زیاد ـ اعتراض شد، فرمود: «هدیه من کجا با تعلیم حمد برابر است؟
مستدرک الوسائل، ج 13، ص 117
👇👇👇👇👇
@amoohadi313
#داستان_کودکانه نماز صحبت با خدا
برادرکوچولوی علی بیمار بود . یکی دو روز پیش، برادر کوچولو شلنگ آب حیاط را برداشته بود و می خواست مثل پدر، گل های باغچه را آب بدهد، اما چون خیلی کوچک بود ، به جای آب دادن به گل ها، تنها لباس های خود را خیس کرده بود. همین باعث شد که سرما بخورد و تب کند.
علی که از مهدکودک به خانه برگشت به سراغ برادرکوچولو رفت . از لای در به او که داخل تخت خواب کوچکش خوابیده بود ، نگاه کرد . لپ های برادرکوچولو قرمز شده بود ، ساکت و مظلوم خوابیده بود. مادر علی ، با یک دستمال ، عرق های روی پیشانی برادرکوچولو را پاک می کرد . علی به مادرش نگاه کرد. صورت مادر به نظر نگران می آمد . علی آرام در اتاق را بست.
عصر شد . برادرکوچولو هنوز تب داشت. علی می خواست به سمت اتاق خود برود که یک دفعه چشمش به پدرش افتاد . پدر علی داشت نماز می خواند . ناگهان فکری به سر علی زد . به سرعت به سوی دستشویی دوید ، آستین هایش را بالا زد و وضو گرفت . بعد جانماز و مُهر کوچکی که روی طاقچه ی خانه بود برداشت . کنار پدرش رفت ، جانماز را روی زمین گذاشت و شروع به خواندن نماز کرد. همان طور که در مهدکودک از خانم مربی یاد گرفته بود . علی نمازش را خواند ، دست هایش را به سوی آسمان بلند کرد و بدون این که چیزی به زبان بیاورد ، دردل گفت : خدای خوب و مهربون ، خانم مربی ، مامان و بابام و همه بهم گفتن کسی که بخواد با خدا حرف بزنه ، باید نماز بخونه ، نماز صحبت ما آدما با توئه…
منم می خوام با تو حرف بزنم و بهت بگم زودتر داداش کوچولوی منو خوب بکنی ، اون خیلی کوچیکه… یه کاری بکن تا زود زود حالش خوب بشه…!
همین که دعای علی تمام شد ، سرش را برگرداند . مادر درکنار در اتاق ایستاده بود ، پدر هم که نمازش تمام شده بود ، درحالی که لبخندی بر لب داشت به علی نگاه می کرد . پدر جلو آمد و با علی دست داد و گفت : التماس دعا!…
شب شد . علی خوابید ، آن شب بهتر از هر شب خوابید ، چون به یاد خدای مهربان بود . صبح روز بعد که علی چشمانش را باز کرد ، یک صورت زیبا و بامزه را در مقابل خود دید . برادرکوچولو که لبخند قشنگی بر لب داشت ، بالای سر علی ایستاده بود . علی با خوشحالی برادر کوچولو را بغل کرد و بوسید . چشمانش را بست و در دل به خدا گفت : ممنون خدا جون ، و ممنون…
از این به بعد همیشه نماز می خونم ، چون فهمیدم تو بهترین و مهربون ترین هستی ، و همیشه به حرفام گوش می کنی… ممنون خدای مهربون!
👇👇👇👇👇
@amoohadi313
#داستان_کودکانه برخورد مناسب با کودک لجباز
🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴
يكي بود يكي نبود، زير گنبد كبود، داستان قصه ما شروع شد.پارسا اسم پسربچهي داستان ماست. يكروز پارسا با مادرش ميخواست برود خانه پدربزرگش.
🏡
پارسا مثل هميشه گفت: «مادر ميتوانم چندتا اسباببازي بياورم؟» مادر گفت: «باشد.» پارسا يك كيف بزرگ داشت كه توي آن يك عالمه وسيله جا ميشد. آنرا برداشت و توي آن خرس بزرگش را گذاشت. كاميون بزرگش را هم گذاشت و توپ و خيلي چيزهاي بزرگ ديگر...
⚽️🚛✈️🔫
مادر پارسا وقتي كيف بزرگ پارسا را ديد گفت: «واي پارسا تو نميتواني اين كيف سنگين را بياوري.»
🎒
پارسا گفت: «مادر من ميتوانم كيفم را بياورم.» مادر با پارسا بحث كرد. مادر تصميم گرفت و به پارسا گفت كيف را بايد خودت بياوري. چند قدم كه از خانه دور شدند پارسا خسته شد اما نتوانست به مادرش بگويد، چون مادرش در خانه به پارسا گفته بود كه كيف را بايد خودش بياورد. پارسا زبانش بند آمده بود اما كيف را تا خانه پدربزرگش آورد.
😓
وقتي به خانه پدربزرگ رسيدند پارسا به مادرش گفت: «مادر شما راست ميگفتيد من از اين به بعد وسيلههاي كوچك را ميآورم.» مادر دستي بر سر او كشيد و او را بوسيد.
هلیا رجبی
@amoohadi313
#داستان_کودکانه درباره امام زمان
در زمانهای خیلی پیش که امام یازدهم(ع) ما زندگی میکرد،پسر کوچکی در خانه داشت که اسمش مهدی بود. امام(ع) و پسرش دشمنانی داشتند،دشمنان امام (ع) خلفای عباسی بودند،آنها تصمیم گرفته بودند که این کودک را از بین ببرند و همه جا سراغ او را میگرفتند. به جز تعدادی از نزدیکان امام(ع) ، کس دیگری از محل زندگی ایشان اطلاعی نداشت. روزی عده ای از نزدیکان امام حسن عسکری(ع) از او خواهش کردندکه جانشین و امام بعد از خود را معرفی کند. امام(ع) هم برای اینکه امام دوازدهم (عج) را به اطرافیان نشان دهد و بشناساند به تقاضای آنها پاسخ داد و دستور داد تا فرزند خود مهدی (عج) را که تا آن زمان کمتر کسی او را دیده بود در مجلسی حاضر کردند و مردم او را دیدند. آنها بسیار خوشحال شدند ،زیرا با امام دوازدهم خود که در آن روزها پسر بچه کوچکی بود آشنا شدند. وقتی که امام یازدهم(ع) فوت کرد،یکی از نزدیکان که میدانست خیلی از مردم از وجود حضرت مهدی (عج) خبر ندارند از این وضعیت استفاده کرد و گفت که من کسی هستم که بعد از امام یازدهم امام شیعیان خواهم بود، وقتی مردم جنازه امام (ع) را برای تدفین به قبرستان بردند ، همان شخص جلو آمد و خواست بر جنازه امام حسن عسکری(ع )نماز بخواند و به این وسیله خود را جانشین او و امام دوازدهم معرفی نماید. در این موقع مردم متوجه شدند که ناگهان کودکی جمعیت را کنار زد و جلو آمد و آن مرد را نیز از کنار جنازه پدر خود دور کرد و بر جنازه پدر خویش نماز خواند و خود را پسر امام حسن عسکری (ع) معرفی کرد. این خبر به گوش خلیفه رسید و مطلع شد که پسر امام حسن عسکری (ع) زنده است تصمیم گرفت هر طور شده او را از میان بردارد. ولی خدا می خواست حضرت مهدی (عج) زنده بماند، از این رو از نظرها غایب شد تا روزی که خداوند مصلحت بداند ظهور کند و دنیا را پر از عدل و داد کند.
👇👇👇
@amoohadi313
#داستان_کودکانه فحش و بدزبانی کردن
- گاهی بچه ها بدون آن که معنی کلمه های زشت را بدانند آن را به کار می برند و گاهی هم به دنبال جلب توجه دیگران هستند چون می دانند آن ها نسبت به این حرف ها واکنش نشان می دهند. این داستان برای آگاهی آن ها نسبت به کلماتی است که به کار می برند.
- داستان کتاب « حرف زشت » بر اساس مجموعه کتاب های سفید با کمی اختصار است.
یک روز بعد از ظهر خواهر خرسو به خرسک زنگ زد و از او دعوت کرد تا با هم بازی کنند خرسو گفت : « عروسک هایت را هم با خودت بیاور تا بازی کنیم. بعد هم با هم فیلم تماشا می کنیم. » خرسک از مامانشاجازه گرفت و عروسک هایش را در کالسکه بچه گذاشت و با عجله به سمت خاله خرسو راه افتاد. خرسو دم در منتظر او بود. آخرین باری که خرسک به خانه خرسو آمد ، با هم مامان بازی کردند. این دفعه هم دنباله همان بازی را ادامه دادند. بعد از کلی مامان بازی و سر و صدا از مامان خرسو اجازه گرفتند که تا فیلم تماشا کنند. خرسو گفت: « نگاه کن این فیلم را برادرم کرایه کرده. بیا تماشا کنیم. » خرسک گفت : « باشه. » اسم فیلم مشکلات در مدرسه خرس ها بود و برای آدم بزرگ ها ساخته شده بود. فیلم درباره نوجوانان و مدرسه بود. خرسک چیزی از فیلم نفهمید. بچه هایی که در فیلم بازی می کردند ، از دست هم عصبانی و ناراحت می شدند ولی خرسک نمی دانست چرا ! آن ها سر به سر هم می گذاشتند و لباس های همدیگر را مسخره می کردند. آن ها حرف هایی می زدند که خرسک نمی فهمید. وقتی عصبانی یا ناراحت می شدند چیزهایی می گفتند که خرسک تا حالا نشنیده بود.
او فکر کرد این حرف ها چیزی شبیه « مزخرف ! » یا « لعنتی ! » اما به زبان آدم بزرگ هاست. یکی ، دو تای آن ها را با خودش تکرار کرد. به نظرش خیلی جالب بودند. بعد از فیلم خرسک و خرسو کمی دیگر با هم بازی کردند و بعد خرسک به خانه آمد. سر میز شام خرسک فیلم را برای بابا ، خرسه ، مامان و برادر خرسی تعریف کرد و گفت که چطور بچه ها در مدرسه عصبانی یا ناراحت می شدند و سر به سر هم می گذاشتند و لباس های هم دیگر را مسخره می کردند. برادر خرسی گفت : « من این فیلم رو با برادرم خرسو دیدم. از فیلم خوشت آمد ؟ فکر می کنی برای سن تو مناسب است ؟ » به خرسک برخورد و گفت : « نخیر ! خیلی هم خوشم آمد. او دستش را بلند کرد تا نشان دهد که فیلم چقدر برایش جالب بوده که دستش به لیوان خورد و لیوان افتاد و شیر روی میز ریخت. خرسک خواست بگوید « اه » ولی یکی از حرف های توی فیلم یادش افتاد و آن را تکرار کرد. مامان ، بابا خرسه و برادر خرسی ساکت شدند و با دهان باز به خواهر خرسک خیره شدند.
خرسک به فکر فرو رفت. مامان نفس زنان گفت : « چی گفتی ؟ » خرسک من منکنان گفت : « یادم رفت. » زبان بابا بند آمد و دستش با چنگال خشک شد و توی هوا ماند. مامان پرسید : « این را از کجا یاد گرفتی ؟ » خرسک گفت که این ها را در فیلم شنیده است. مامان خرسه گفت : « حرف هایی که توی فیلم شنیدی حرف های بدی هستند ، حرف هایی که هیچ خرسی نباید به زبان بیاورد. زبان ما همیشه باید زبانی دوستانه باشد. آدم های خوب هیچ وقت از این حرف ها نمی زنند و تو هم اگر می خوای آدم خوبی باشی نباید از این حرف ها بزنی. » خرسک موقع خواب از مامان خرسه عذرخواهی کرد و به او گفت که دوست دارد آدم خوبی باشد.
از کودک بپرسید :
- به نظرت خرسک کار خوبی کرد که فیلم برادر خرسو رو تماشا کرد ؟
- چرا نباید حرف بد بزنیم ؟
- تو اگر جای خرسک بودی چه می کردی ؟
به کودک بگویید :
گاهی وقت ها آدم ها حرف های بدی به هم دیگر می زنند که باعث ناراحتی هم می شوند ، اما کلی حرف های خوب هست که آدم ها می توانند به هم بزنند. اگر با بچه هایی که حرف بد می زنند برخورد کردی بهترین کار این است که از آن ها دوری کنی و بگویی که تا وقتی درست صحبت نکنید با شما دوست نمی شوم
👇👇👇
@amoohadi313
#داستان_کودکانه مریم کوچولو و مسواک تنها
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یه دختر کوجولو بود که خیلی دختر خوبی بود اما یه عادت بدی داشت و اون این بود که مسواک نمی زد اگرم می خواست مسواک بزنه به زور و با دعوا میومد بیچاره مسواکش خیلی تنها بود و همیشه غصه می خورد و می گفت اخه چرا من و دوست نداری و پیشم نمیای و با زور میارنت اخه من که کار بدی نمی کنم دندونات و برات تمییز می کنم الودگیها را از دهنت بیرون می کنم و نمی زارم مریض بشی اما مریم کوچولو می گفت من نمی خوام من حوصله ندارم دندونام و مسواک بزنم بدم میاد تا اینکه یه روز که مسواک کوچولو خیلی احساس تنهای کرده بود یه اهی کشید و صدای پر از غصه اش و فرشته مهربونی شنید اومد و به مسواک کوچولو گفت چرا اینقد غمگینی مسواک کوچولو به فرشته مهربونی گفت من خیلی ناراحتم اخه مریم کوجولو من و دوست نداره وقتی داشت من و می خرید از دوستام که جدا می شدم بهشون گفتم اخ جون این دختر کوچولو ازش معلومه که خیلی من و دوست داره ببین چقد اصرار می کنه مامانش من و بخره اونوقت فکر می کردم خیلی دوستم داره نگو برا جایزه ای که تو جعبه من بوده اصرار داشت من و بخره تازه جایزه منم که یه عروسک بود یه روز باهاش بازی کرد و پرتش کرد گوشه اتاقش حالا شبا که میشه عروسک کوچولو میاد پیشم و باهم با خمیر دندون میشینیم و درد و دل می کنیم خمیر دوندن هم گفت: کاش که بشه مریم از ما استفاده کنه بیچاره مسواک کوچولو برسش خشک خشکه و داره خراب میشه منم کاری از دستم بر نمیاد فرشته مهربونی گفت ناراحت نباشید من میرم تو خواب مریم کوچولو باهاش صحبت می کنم و رفت تو خوابش حتی فرشته مهربونی هم نمی تونست بوی بد دهن مریم کوچولو را تحمل کنه مریم تا فرشته مهربونی را دید رفت پیشش و فکر کرد که براش جایزه اورده اما فرشته مهربونی تا دید مریم داره میاد گفت وای وای مریم چرا دهنت اینقد بوی بدی می ده من اصلا نمی تونم اینجا وایستم چرا مسواکت و فراموش کردی و دندونات و اینقد کثیف نگه می داری مریم خیلی خجالت کشید و به فرشته مهربونی قول داد که دیگه دندوناش و مسواک بزنه و از خواب بلند شد و زود رفت سراغ مسواکش و بهش سلام کرد و گفت من و ببخش که پیشت نمیومدم میای دندونای من و بشوری مسواک یه نگاه به خمیر دندون کرد و خندید وخمیر دندونم خندش گرفته بود و اومد و یکم از خمییرش و داد به مسواک کوچولو و مسواک کوچولو زودی اومد شروع کرد به بیرون کردن الودگیها از دهن مرم کوچولو دندوناش و تمییز تمییز کرد اینبار دهن مریم کوچولو خیلی بوی خوبی می داد خودشم خیلی حس خوبی داشت و گفت آخش چقد راحت شدم مسواک جونم خمییر دندون جونم دستتون درد نکنه دیگه هر شب میام پیشتون تا دندونای من و تمییز کنید تا که همیشه دندونام سالم باشن و دهنم بوی خوب بده تا فرشته مهربونی هم دوستم داشته باشهو زود بیاد پیشم قصه ما به سر رسید کلاعه به خونش نرسید
*****
@amoohadi313
#داستان_کودکانه
🌸🌸🌸رز زیبای مغرور🌸🌸🌸🌸🌸
یکی بود یکی نبود.
مادر بزرگ یه باغچه قشنگ داشت که پراز گل های رنگارنگ بود.
از همه گل ها زیباتر گل رز بود.
البته اون به خاطر زیباییش مغرور شده بود و با بقیه گل ها بدرفتاری می کرد.
یک روز دو تا دختر کوچولو و شیطون که نوه های مادربزرگ بودند به سمت باغچه آمدند.
یکی از آن ها دستش را به سمت گل رز برد تا آن رابچیند، اما خارهای گل در دستش فرو رفت.
داستان کوتاه باغچه مادربزرگ
دستش را کشید و با عصبانیت گفت:
اون گل به درد نمی خوره!
آخه پر از خاره.
مادربزرگ نوه ها را صدا زد آن ها رفتند.
اما گل رز شروع به گریه کرد.
بقیه گل ها با تعجب به او نگاه کردند.
گل رزگفت:
فکر می کردم خیلی قشگم اما من پر از خارم!
بنفشه با مهربانی گفت:
تو نباید به زیباییت مغرور می شدی.
الان هم ناراحت نباش چون خداوند برای هر کاری حکمتی دارد.
فایده این خارها این است که از زیبایی تو مراقبت می کنند و گرنه الان چیده شده و پرپر شده بودی!
گل رز که پی به اشتباهاتش برده بود باشنیدن این حرف خوشحال شد و فهمید که نباید خودش رو با دیگران مقایسه کنه هر مخلوقی در دنیا یک خوبی هایی داره سپس گل رز قصه ما خندید و با خنده او بقیه گلها هم خندیدند و باغچه پر شد از خنده گل ها…
امیدواریم این قصه کوتاه برای کودکان را بخوانید و به آن ها یاد دهید داشته های خودشان را با دیگران هرگز مقایسه نکنند.
👇👇👇👇👇
@amoohadi313
#داستان_کودکانه
#حجاب_دختران
حضرت زهرا (سلام الله علیها) و مرد نابينا
روزى حضرت زهراء (عليها السلام) نزد پدرش ، رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم) بود، كه مردى نابينا وارد شد؛ و حضرت فاطمه (عليها السلام) خود را مخفى كرد.
هنگامى كه مرد نابينا خارج شد، حضرت رسول (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم) اظهار داشت :
« اى فاطمه ! با اين كه مى دانستى ، او نابينا است و تو را نمى بيند، با اين حال چرا پنهان شدى ؟»
پاسخ داد: «بلى ، او نابينا بود ولى من كه بينا بودم و چشم داشتم .»
و سپس افزود: «همان طورى كه مرد نبايد به زن نامحرم نگاه كند، زن هم نبايد به مرد نامحرم نگاه نمايد، علاوه بر آن ، از اندام زن ، بوئى تراوش مى كند كه نبايد نامحرم نزديك او قرار گيرد.»
حضرت رسول (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم) فرمود: «به راستى كه تو پاره تن من هستى».
برگرفته از : کتاب چهل داستان و چهل حديث از حضرت فاطمه زهرا عليها السلام / عبداللّه صالحى
👇👇👇👇👇
@amoohadi313
#داستان_کودکانه حضرت زینب سلام الله علیها:
حضرت زینب (س) در تمام دوران زندگی شریفش به مستمندان وفقراء کمک می کردند. روزی فقیری از امام علی (ع) درخواست کمک کرد، امام علی (ع) به خانه رفت وبه حضرت زهرا (س) فرمود: آیا غذایی در منزل داریم که به این فقیر بدهیم ، حضرت زهرا فرمودند: چیزی جز کمی نان که آن هم سهم زینب (س) است نداریم . در این هنگام حضرت زینب (س) به مادرش گفت : نان را به فقیر بدهید من گرسنگی را تحمل می کنم.
👇👇👇👇👇
@amoohadi313
#داستان_کودکانه دعا
چشمان کودک به دهان مادر دوخته شده بود و با تمام حواس به دعاهای مادر گوش می کرد مادر به همسایه ها و اهل مدینه دعا میکرد
تا اینکه کودک به زبان آمد و گفت: مادر چرا برای خودمان دعا نمی کنیم!!!
مادر با لبخندی ملیحی گفت حسنم! اول همسایه سپس اهل خانه (بحارالانوار، ج ۴۳، ص ۸۱ با كمى تصرف)
👇👇👇👇👇👇
@amoohadi313
#داستان_کودکانه سوره فیل
نجاشی پادشاه حبشه بود. او برای تبلیغ دین مسیح دست به کار شد و به روش های مختلف تلاش کرد تا دین مسیح را به صورت اول برگرداند و نیروی از دست رفته اش را بازیابد.
نجاشی وقتی دید از همه ی کشورها مردم برای حج به مکه می روند، تصمیم گرفت راهی پیدا کند تا توجه مردم را از مکه و کعبه دور کند و دل های مردم را به سمت کشور خود متوجه کند به همین خاطر کلیسای باشکوهی درصنعاء (یکی از شهرهای یمن) ساخت و پس از پایان آن را به بهترین شکل تزیین کرد و از بهترین فرش ها و پرده ها استفاده کرد تا زیبایی آن چشم همگان را خیره کند. او فکر می کرد وجود چنین کلیسای بزرگ و باشکوه مردم را از رفتن به مکه باز می دارد و همه ی مردم و اهل مکه و قریش به آن کلیسا می آیند
اما همه ی تصورات نجاشی غلط از آب درآمد، زیرا نه تنها اهل مکه به آن کلیسا توجه نکردند، بلکه اهالی یمن و حبشه هم مکه را فراموش نکردند و باز برای حج رهسپار مکه شدند
نجاشی دیگر نمی توانست کاری انجام دهد، زیرا نمی توانست به زور در دل های مردم برای خود جایی پیدا کند و عقیده ی خود را به آن ها به قبولاند. از قضا یک کاروان تجارتی از مکه به حبشه آمد، کاروانی ها همه عرب بودند و برای تجارت به آن کشور آمده بودند.
تعدادی از عرب ها در یکی از اطاق های کلیسا منزل کردند و چون هوا سرد بود، آتش روشن کردند، ولی هنگام رفتن فراموش کردند آن را خاموش کنند. آتش به کلیسا راه یافت و آتش سوزی بدی اتفاق افتاد.
وقتی خبر سوختن کلیسا و علت آتش سوزی به نجاشی رسید، بسیار عصبانی شد و با خود گفت عرب ها از سر دشمنی کلیسای ما را آتش زدند و قسم خورد که کعبه را ویران و نابود سازد.
به همین منظور نجاشی فرمانده سپاه، ابرهه را صدا کرد و او را با لشکری مجهز از اسب و فیل و سوار و پیاده به مکه فرستاد. ابرهه با سپاه عظیم به سمت مکه رهسپار شد و در بین راه غارتگری ها کرد و هر کجا گوسفند و گاو و شتر می دید برای خود می گرفت. ابرهه در بیابان حجاز شبانی را با دویست شتر دید. شترها برای عبدالمطلب بود و شبان هم برای او کار می کرد. ابرهه شترهای عبدالمطلب را گرفت و به راه خود ادامه داد تا در بیرون شهر مکه منزل کند.
ابرهه در خیمه خود روی تخت نشسته بود که دربان او وارد شد و گفت: عبدالمطلب رئیس مکه و سرور قریش بیرون خیمه است و اجازه ی ورود می خواهد؟ابرهه اجازه داد و عبدالمطلب وارد شد. ابرهه مات و مبهوت عظمت عبدالمطلب شد. به مترجم خود گفت از او بپرسد چرا به اینجا امده است؟ عبدالمطلب گفت: سپاهیان تو شتران من را گرفته اند آمده ام درخواست کنم شتران مرا برگردانید. عبدالمطلب گفت من صاحب شترها هستم و این خانه هم صاحبی دارد. من باید شتران خود را حفظ کنم و صاحب این خانه هم، خانه خود را. ابرهه دستور داد شتران عبدالمطلب را به او برگدانند و آن گاه برای ویران ساختن کعبه به سمت شهر حرکت کرد. ولی هنوز قدم در شهر مکه نگذاشت که پرندگانی کوچک به نام “ابابیل” در آسمان مکه نمایان شدن و کم کم خود را بر سر سپاه ابرهه رساندند.
..آن پرندگان کوچک دارای سنگریزه هایی به نام “سجیل” بودند و با آن سنگ ها بر سر سپاهیان ابرهه می زدند و هر سنگ یک تن از سپاه ابرهه را هلاک می کرد. هنوز چیزی نگذشته بود که تمام سپاه، به جز یک نفر هلاک شدند.
آن یک نفر به سرعت خود را به حبشه رساند و بنزد نجاشی رفت و جریان کشته شدن سپاه را تعریف کرد. نجاشی پرسید: آن پرندگان به چه صورت بودند که سپاه مرا نابود کردند؟ آنگاه یکی از همان پرندگان در هوا پیدا شد، آن مرد گفت اعلی حضرتا! این یکی از همان پرندگان است که لشکر ما را هلاک کرد. سخن آن مرد به پایان رسید و در همان حال سنگریزه ای بوسیله ی همان پرنده بر سر او فرود آمد و در حضور نجاشی جان داد. این حادثه در سال ولادت پیامبر رخ داد.
👇👇👇👇
@amoohadi313
#داستان_کودکانه بهانه آفرینش
#فاطمیه
او، الگوی همه زنان عالمْ در زندگی، راز و نیاز، عبادت، اخلاق و ایمان بود. همسری مهربان و فداکار برای حضرت علی علیه السلام و مادری دل سوز و شایسته برای فرزندانش و الگویی نمونه برای همه زنان و مادران بود. او، دختر پیامبر بود و در اخلاق و عبادتْ مانندی نداشت. در هنگام ولادت با برکتش، آسمان از برکت وجود او نورْباران بود. می دانی نام آن حضرت چیست؟ آری درست حدس زدی، حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام .
امروز همه دنیا عزادارند. امروز همه دل ها غمگین و پرغصه اند. امروز از چشم ها باران اشک جاری است. امروز، روزِ شهادت مظلومانه مادر اهل بیت و ائمه، حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام است؛ روزی که فرشتگان هم از این غمِ بزرگ، غمگین و گریانند. امروز به روایتی، روز شهادت حضرت زهرا علیهاالسلام است.
چند وقتی می شد که حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام در بستر بیماری افتاده بود. آن روز تلخ، حضرت فاطمه چشم هایش را باز کرد و کودکان دلبندش را نوازش نمود و وصیت های خود را به آنان فرمود، ولی خیلی زود چشم هایش را بست و برای همیشه دنیا را وداع گفت. حسن و حسین، زینب و ام کلثوم گریه می کردند و حضرت علی علیه السلام پریشان و غمگین از مسجد به خانه آمد، ولی حضرت زهرا علیهاالسلام برای همیشه از دنیا رفته بود و علی و کودکانش را تنها گذاشته بود.
👇👇👇👇👇
@amoohadi313
#داستان_کودکانه نذر مخصوص
یک روز خانم معلم گفت: بچه ها دوست دارید هر کدام یک نذر بکنید؟
پونه از ته کلاس پرسید: نذر یعنی چه خانم معلم؟
همه بچه ها زدند زیر خنده. خانم معلم به بچه ها اخم کرد و گفت: پرسیدن که خنده ندارد. نذر یعنی این که توی دلت تصمیم بگیری یک کار خوب برای خوش حال کردن خدا بکنی.
لیلا گفت: مثلا آش درست کنیم و به همه بدهیم.
کلاس شلوغ شد و هر کدام از بچه ها اسم یک غذایی را گفت. پونه ساکت ماند.
خانم معلم از او پرسید: تو نمی خواهی نذر بکنی؟
پونه گفت: چرا خیلی دوست دارم. ولی باید فکر کنم. دلم می خواهد یک نذر مخصوص بکنم.
روز بعد فقط پونه دست خالی به مدرسه آمد. بقیه بچه ها با غذاهای جور واجور آمدند.
با کمک خانم معلم غذاها را توی ظرف های کوچک یک بار مصرف ریختند.
به پارک رو به روی مدرسه رفتند. و آن ها را به مردم دادند. وقتی می خواستند به مدرسه برگردند خانم معلم با نگرانی پرسید: بچه ها پونه را ندیدید؟ همه دنبال پونه گشتند. ولی پیدایش نکردند. یک مرتبه او را دیدند که از ته پارک می آمد.
خانم معلم گفت: تو که نذر نداشتی چرا از همه دیرتر برگشتی؟
پونه خندید و گفت: چرا داشتم. یک نذر مخصوص.
آن وقت، کیسه ای بزرگ، توی دستش نشاند و گفت: دلم نمی خواست نگهبان پارک فکر کند که ما بچه ها وقتی نذر می کنیم، چه قدر شلخته ایم.
نذر کردم همه جا را تمیز کنم. فکر می کنید خدا از نذر من راضی باشد؟
خانم معلم لبخندی زد و به کیسه پونه نگاه کردکه پر از ظرف های کوچک یک بار مصرف بود.
نویسنده : شهرزاد فراهانی
👇👇👇👇👇
@amoohadi313
#داستان_کودکانه به مناسبت شهادت حضرت زهرا
بعد از مدتی انتظار صدای زیبای دختری بهشتی از خانه بلند شد. پدر و مادر از دیدن نوزاد بسیار شاد و خوشحال شدند. حضرت محمد (ص) به امر خدا نام دخترش را فاطمه به معنی جدا شده از بدیها نهاد.
خداوند مهربان تا آن روز و بعد از آن چنین دختر پاک و درستکاری را به هیچکس هدیه نداده بود. حتی فرشته های آسمان نیز برای دیدن فاطمه (ع) به زمین می آمدند و از صحبت کردن با او لذت می بردند.
دشمنان پیامبر (ص) با شنیدن خبر تولد حضرت فاطمه (ع) خوشحال شدند و ایشان را آزار داده ، می گفتند: تو ابتر هستی! یعنی پسری نداری که نسل تو ادامه پیدا کند و دیگر کسی نیست که بعد از تو مردم را به دین اسلام دعوت کند.
اما خداوند یکتا برای اینکه مقام و بزرگی حضرت فاطمه (ع) را نشان بدهد؛ سوره ی کوثر را بر حضرت محمد (ص) نازل کرد و از آن حضرت خواست که قربانی کند و شاد باشد.
در این سوره مبارک پروردگار عالمیان به رسولش فرمود: « نسل تو از همین دختر پاک ادامه پیدا می کند.»
پیغمبر هم راضی به امر خداوند بود ودخترش را بسیار دوست می داشت؛همیشه او را در غوش می گرفت و می بوسید و می گفت: « فاطمه بوی بهشت می دهد.»
حضرت فاطمه (ع) چهره ای نورانی داشت و برای پدر و مادرش دختری خوب و مهربان بود. او زندگی سختی داشت. در کودکی مادر عزیزش خدیجه ی فداکار را از دست داد. خدیجه (ع) در تمام زندگی اش با پیامبر همیشه یار و غمخوار ایشان بود. و هنگامی که مردم بت پرست آن حضرت را مورد اذیت و آزار قرار می دادند با روی خوش به پیامبر گرامی اسلام امیدواری می داد.
اما بعد از خدیجه (ع) تنها یار و همراه پیامبر (ص) حضرت فاطمه (ع) بود. وقتی بت پرستان نادان در کوچه و بازار به سوی حضرت محمد (ص) سنگ پرتاب می کردند و به روی مبارک ایشان خاک می ریختند فاطمه (ع) با ناراحتی در حالی که اشک در چشمان نازنینش جمع می شد سر و روی پدر را پاک می کرد و مانند یک مادر از ایشان مراقبت می کرد.به همین خاطر رسول اکم همیشه به دخترش می فرمود «ام ابیها» یعنی فاطمه جان تو مثل مادرم هستی.
حضرت فاطمه (ع) پاک ترین زن دنیا بود. او در نوجوانی با بهترین مرد که حضرت علی (ع) بود ازدواج کرد و زندگی ساده و زیبایی را با هم آغاز کردند. پیامبر (ص) هم از دیدن آنها شاد و خوشحال می شد و خدا را شکر می کرد.
حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه (ع) همیشه یار و یاور پیغمبر بوده و در کنار ایشان به حمایت از او مشغول بودند. پروردگار به این زوج مبارک چهار فرزند پاک و با ایمان داد: امام حسن (ع)، امام حسین (ع) ، امام حسین (ع) حضرت زینب (ع) و ام کلثوم . حضرت فاطمه (ع) و امام علی (ع) به همراه فرزندانشان اهل بیت پیامبر هستند به همین علت محبت آنها همیشه در دل های مسلمانان وجود دارد. رسول خدا هنگام بازگشت از هر سفری ابتدا به خانه ی دخترش می رفت و از دیدار او بسیار شاد می شد. حضرت فاطمه (ع) هیچ وقت کسی را ناراحت نکرد و با همه مهربان و خوش رفتار بود. پیامبر در مورد ایشان همیشه می گفت: « خدایا با دوستان فاطمه دوست و با دشمنانش دشمن باش.»
چند ماه پس از درگذشت پیامبر خدا به دلیل حوادث تلخ و ناگوار ی که در جامعه اسلامی آن زمان اتفاق افتاد اهل بیت پیامبر اکرم تلخی های زیادی را تحمل کردند و این اتفاقات تلخ موجب صدماتی بر وجود مبارک تنها دختر پیامبر گردید. ایشان بر اثر همان صدمات ایشان به شهادت رسیدند.
حضرت فاطمه (ع) بانویی بهشتی بود. او در طول عمر کوتاهش سختی های زیادی را تحمل کرد اما هیچ وقت امید و ایمانش را از دست نداد و همیشه با صبر و آرامش از پروردگار بزرگ یاری می خواست. دختر پیامبر همیشه مهربان و درستکار بود. محبت آن بانوی بزرگواری در دلهای ماست و تمام مسلمانان او را دوست دارند.حضرت محمد (ص) همیشه می فرمود: « فاطمه پاره ی تن من است.
#فاطمیه 👇👇👇👇👇
@amoohadi313
#داستان_کودکانه روز به یادماندنی
بچه های خوبم! امروز یه روز به یاد موندنیه. می دونید چرا؟ آخه امروز بعد از سال های سال، بالاخره مردم ایران به آرزوشون رسیدن. امروز روزیه که امام خمینی رحمه الله ، پس از مدت ها دوری از وطن به ایران برگشت تا دل همه مردم ایران رو پر ازشادی کنه. امروز بچه های خوبم! 12 بهمنه، یه روز خوب و به یاد ماندنی که هیچ وقت فراموش نمی شه. خیلی از پدرها و مادرهای شما در این روز، با دسته های گل به استقبال امام خمینی رحمه الله عزیزمون رفتن تا از نزدیک رهبرشون رو ببینن و با صدای بلند به امامشون بگن: ای امام! ای رهبر خوبی که سال ها منتظرت بودیم! خوش آمدی.
#امام_خمینی
#دهه_فجر 👇👇👇👇👇
@amoohadi313
#داستان_کودکانه جای خالی امام
دوستای گلم! هر سال در چنین روزی، یعنی روز 12 بهمن همه مردم جشن می گیرن و شادی می کنن. چون همه از اومدن امام به میهن خوشحالن. وقتی امام زنده بود، روز 12 بهمن همه مردم به جماران یعنی محل زندگی امام می رفتن و به امامشون تبریک می گفتن، ولی چند سال است که امام دیگه در بین ما نیست. فکر می کنید مردم حالا چطور باید به امام خوبشون تبریک بگن؟ بله بچه ها! حالا هر سال مردم خوب کشورمون روز ورود امام، به کنار مرقدش می رن و باز هم به امام خمینی، رهبرشون می گن که همیشه دوستش دارن وتمام مهربونی ها رو به خاطر می سپارن.
#امام_خمینی
#دهه_فجر 👇👇👇👇👇
@amoohadi313
#داستان_کودکانه استقبال باشکوه
✈️✈️✈️✈️✈️🌺❤️🌺🇮🇷🇮🇷
اون روز همه منتظر بودن تا اون بیاید و با خودش یک سبد پر از لبخند بیاره. فرودگاه تهران پر بود از جمعیت. اون قدر تعداد مردم زیاد بود که خیلی ها مجبور شدن تو خیابون های اطراف فرودگاه بایستن و منتظر اومدن اون مرد باشن. هیچ کس تا حالا اون قدر مردم رو یک جا ندیده بود. خوب، حتما می دونید از کی حرف می زنم، بله بچه های خوبم! من از 12 بهمن حرف می زنم. روزی که هزاران نفر از مردم خوب ایران، منتظر اومدن امام خمینی بودن. اون ها همشون بادسته های گل جمع شده بودن تا به رهبرشون خوش آمد بگن. رهبری که سال ها از اون ها جدا بود و حالا دوباره داشت به ایران برمی گشت. این روز بیاد ماندنی رو بچه ها! هیچ وقت فراموش نکنید.
#دهه_فجر
@amoohadi313
4_206329236762395593.pdf
646.3K
#رنگ_آمیزی و #داستان_کودکانه شهادت حضرت زهرا(س) #فاطمیه 👇👇👇👇👇
@amoohadi313
#داستان_کودکانه الاغ زرنگ
🐴🦄
روزی الاغ هنگام علف خوردن ،کم کم از مزرعه دور شد . ناگهان گرگ گرسنه ای جلوی او پریدالاغ خیلی ترسید.
ولی فکر کرد که باید حقه ای به گرگ بزند وگرنه گرگه اونو یک لقمه می کنه ، برای همین لنگانلنگان راه رفت و یکی از پاهای عقب خود را روی زمین کشید .
الاغ ناله کنان گفت : ای گرگ در پای من تیغ رفته است ، از تو خواهش می کنم که قبل ازخوردنم این تیغ را از پای من در بیاوری .
گرگه با تعجب پرسید : برای چه باید اینکار را بکنم من که می خواهم تو را بخورم .
الاغ گفت : چون این خار که در پای من است و مرا خیلی اذیت می کند اگر مرا بخوری درگلویت گیر می کند وتو را خفه می کند .
گرگ پیش خودش فکر کرد که الاغ راست می گوید برای همین پای الاغ را گرفت و گفت : تیغکجاست؟ من که چیزی نمی بینم و سرش را جلو آورد تا خوب نگاه کنه .در همین لحظه الاغ از فرصت استفاده کرد و با پاهای عقبش لگد محکمی به صورت گرگ زد وتمام دندانهای گرگ شکست .
الاغ با سرعت از آنجا فرار کرد . گرگ هم خیلی عصبانی بود از اینکه فریب الاغ را خورده است .
👇👇👇👇👇
@amoohadi313
#داستان_کودکانه #حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
بعد از مدتی انتظار صدای زیبای دختری بهشتی از خانه بلند شد. پدر و مادر از دیدن نوزاد بسیار شاد و خوشحال شدند. حضرت محمد (ص) به امر خدا نام دخترش را فاطمه به معنی جدا شده از بدیها نهاد.
خداوند مهربان تا آن روز و بعد از آن چنین دختر پاک و درستکاری را به هیچکس هدیه نداده بود. حتی فرشته های آسمان نیز برای دیدن فاطمه (ع) به زمین می آمدند و از صحبت کردن با او لذت می بردند.
دشمنان پیامبر (ص) با شنیدن خبر تولد حضرت فاطمه (ع) خوشحال شدند و ایشان را آزار داده ، می گفتند: تو ابتر هستی! یعنی پسری نداری که نسل تو ادامه پیدا کند و دیگر کسی نیست که بعد از تو مردم را به دین اسلام دعوت کند.
اما خداوند یکتا برای اینکه مقام و بزرگی حضرت فاطمه (ع) را نشان بدهد؛ سوره ی کوثر را بر حضرت محمد (ص) نازل کرد و از آن حضرت خواست که قربانی کند و شاد باشد.
در این سوره مبارک پروردگار عالمیان به رسولش فرمود: « نسل تو از همین دختر پاک ادامه پیدا می کند.»
پیغمبر هم راضی به امر خداوند بود ودخترش را بسیار دوست می داشت؛همیشه او را در غوش می گرفت و می بوسید و می گفت: « فاطمه بوی بهشت می دهد.»
حضرت فاطمه (ع) چهره ای نورانی داشت و برای پدر و مادرش دختری خوب و مهربان بود. او زندگی سختی داشت. در کودکی مادر عزیزش خدیجه ی فداکار را از دست داد. خدیجه (ع) در تمام زندگی اش با پیامبر همیشه یار و غمخوار ایشان بود. و هنگامی که مردم بت پرست آن حضرت را مورد اذیت و آزار قرار می دادند با روی خوش به پیامبر گرامی اسلام امیدواری می داد.
اما بعد از خدیجه (ع) تنها یار و همراه پیامبر (ص) حضرت فاطمه (ع) بود. وقتی بت پرستان نادان در کوچه و بازار به سوی حضرت محمد (ص) سنگ پرتاب می کردند و به روی مبارک ایشان خاک می ریختند فاطمه (ع) با ناراحتی در حالی که اشک در چشمان نازنینش جمع می شد سر و روی پدر را پاک می کرد و مانند یک مادر از ایشان مراقبت می کرد.به همین خاطر رسول اکرم همیشه به دخترش می فرمود «ام ابیها» یعنی فاطمه جان تو مثل مادرم هستی.
حضرت فاطمه (ع) پاک ترین زن دنیا بود. او در نوجوانی با بهترین مرد که حضرت علی (ع) بود ازدواج کرد و زندگی ساده و زیبایی را با هم آغاز کردند. پیامبر (ص) هم از دیدن آنها شاد و خوشحال می شد و خدا را شکر می کرد.
حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه (ع) همیشه یار و یاور پیغمبر بوده و در کنار ایشان به حمایت از او مشغول بودند. پروردگار به این زوج مبارک چهار فرزند پاک و با ایمان داد: امام حسن (ع)، امام حسین (ع) ، امام حسین (ع) حضرت زینب (ع) و ام کلثوم . حضرت فاطمه (ع) و امام علی (ع) به همراه فرزندانشان اهل بیت پیامبر هستند به همین علت محبت آنها همیشه در دل های مسلمانان وجود دارد. رسول خدا هنگام بازگشت از هر سفری ابتدا به خانه ی دخترش می رفت و از دیدار او بسیار شاد می شد. حضرت فاطمه (ع) هیچ وقت کسی را ناراحت نکرد و با همه مهربان و خوش رفتار بود. پیامبر در مورد ایشان همیشه می گفت: « خدایا با دوستان فاطمه دوست و با دشمنانش دشمن باش.»
چند ماه پس از درگذشت پیامبر خدا به دلیل حوادث تلخ و ناگوار ی که در جامعه اسلامی آن زمان اتفاق افتاد اهل بیت پیامبر اکرم تلخی های زیادی را تحمل کردند و این اتفاقات تلخ موجب صدماتی بر وجود مبارک تنها دختر پیامبر گردید. ایشان بر اثر همان صدمات ایشان به شهادت رسیدند.
حضرت فاطمه (ع) بانویی بهشتی بود. او در طول عمر کوتاهش سختی های زیادی را تحمل کرد اما هیچ وقت امید و ایمانش را از دست نداد و همیشه با صبر و آرامش از پروردگار بزرگ یاری می خواست. دختر پیامبر همیشه مهربان و درستکار بود. محبت آن بانوی بزرگواری در دلهای ماست و تمام مسلمانان او را دوست دارند.حضرت محمد (ص) همیشه می فرمود: « فاطمه پاره ی تن من است.
#روز_مادر
#ولادت_حضرت_زهرا
👇👇👇👇👇
@amoohadi313
#داستان_کودکانه درختکاری
پانزدهم اسفند ، روز درخت کاری بود .هوای پس از باران با آنکه سرد بود بوی بهار داشت.پدربزرگ بارانی اش را پوشید کلاهی به سر گذاشت و به فرهان گفت:تو هم لباسی گرم بپوش و همراه من بیا برایت یک هدیه دارم که می دانم از داشتن آن خیلی خوشحال خواهی شد فرهان آماده شد و همراه پدربزرگ به حیاط رفت پدربزرگ نهال کوچکی را به او داد و به گودال کوچکی که در قسمتی از باغچه کنده بود اشاره کرد و گفت:این درخت مال تو است بیا باهم آن را در خاک بگذاریم وقتی درخت را داخل خاک قرار دادند پدربزرگ آب پاش پر از آب را آورد و روی خاکی که درخت را درون آن گذاشته بودند ریخت و به فرهان گفت:از حالا به بعد تو باید مراقب درخت خودت باشی.
سپس درخت بزرگ و تنومندی را به او نشان داد و گفت:وقتی پدرت به دنیا آمد من این درخت را که آن زمان نهال کوچکی بود برای او در باغچه کاشتم حالا این درخت مال تو است و روزی به بزرگی و قدرتمندی درخت پدرت خواهد شد ما انسان ها باید از درخت ها مراقبت کنیم تا همیشه هوایی سالم و پاک داشته باشیم.فرهان که از داشتن درختی به نام خودش خیلی خوشحال بود پدربزرگ را محکم در آغوش گرفت و تشکر کرد و گفت:قول می دهم از آن خیلی خوب مراقبت کنم.باران دوباره شروع به باریدن کرد فرهاد پرسید:درخت من سرما نمی خورد؟پدربزرگ گفت:پسرم از حالا به بعد زمین رو به گرم شدن است برای همین است که پانزدهم اسفند را روز درخت کاری گذاشته اند.از امروز تا شروع بهار زمان خوبی برای کاشت درخت و گل و گیاه جدید است.تا چند روز دیگر زمستان تمام می شود و بهار که از راه رسید برگ های جوانی روی شاخه های نهال کوچک تو جوانه خواهد زد فرهان خندید و بار دیگر از پدر بزرگ تشکر کرد.
👇👇👇👇👇
@amoohadi313
#داستان_کودکانه از كودكي حضرت هادي است،
🌴🌴🌴🌴🌴
وقتي معتصم در سال 218 هجري، حضرت جواد را دو سال قبل از شهادت ايشان از مدينه
به بغداد آورد،
حضرت هادي كه در آن وقت شش ساله بود، به همراه خانوادهاش در مدينه ماند. پس از آن
كه حضرت جواد به بغداد آورده شد، معتصم از خانواده حضرت پرس و جو كرد و وقتي شنيد
پسر بزرگ حضرت جواد، علي بن محمد، شش سال دارد، گفت اين خطرناك است؛
ما بايد به فكرش باشيم.
معتصم شخصي را كه از نزديكان خود بود، مأمور كرد كه از بغداد به مدينه برود و در آن جا
كسي را كه دشمن اهلبيت است پيدا كند و اين بچه را بسپارد به دست آن شخص، تا او
به عنوان معلم، اين بچه را دشمن خاندان خود و متناسب با دستگاه خلافت بار بياورد.
اين شخص از بغداد به مدينه آمد و يكي از علماي مدينه را به نام «الجنيدي»، كه جزو
مخالفترين و دشمنترينِ مردم با اهلبيت عليهمالسّلام بود – در مدينه از اين قبيل علما آن
وقت بودند – براي اين كار پيدا كرد و به او گفت من مأموريت دارم كه تو را مربي و مؤدبِ اين
بچه كنم، تا نگذاري هيچ كس با او رفت و آمد كند و او را آن طور كه ما ميخواهيم، تربيت
كن.
اسم اين شخص – الجنيدي – در تاريخ ثبت شده است.
حضرت هادي هم – همانطور كه گفتم – در آن موقع شش سال داشت و امر، امر حكومت
بود؛ چه كسي ميتوانست در مقابل آن مقاومت كند.
بعد از چند وقت يكي از وابستگان دستگاه خلافت، الجنيدي را ديد و از بچهاي كه به دستش
سپرده بودند، سؤال كرد.
الجنيدي گفت: بچه؟! اين بچه است؟! من يك مسأله از ادب براي او بيان ميكنم، او
بابهايي از ادب را براي من بيان ميكند كه من استفاده ميكنم!
اينها كجا درس خواندهاند؟!
گاهي به او، وقتي ميخواهد وارد حجره شود، ميگويم يك سوره از قرآن بخوان، بعد وارد شو – ميخواسته اذيت كند – ميپرسد چه سورهاي بخوانم. من به او گفتم سوره بزرگي؛
مثلاً سوره آل عمران را بخوان؛ او خوانده و جاهاي مشكلش را هم براي من معنا كرده است!
اينها عالمند، حافظ قرآن و عالم به تأويل و تفسير قرآنند؛ بچه؟!
ارتباط اين كودك – كه عليالظاهر كودك است، اما وليالله است؛ «و آتيناه الحكم صبيا» –
با اين استاد مدتي ادامه پيدا كرد و استاد شد يكي از شيعيان مخلص اهلبيت!
شد غلامي كه آب جو آرد آب جوي آمد و غلام ببُرد
منبع: بيانات مقام رهبري به مناسبت شهادت امام هادي عليه السلام – 30/5/1383
👇👇👇👇👇
@amoohadi313
#داستان_کودکانه ولادت #امام_علی_علیه_السلام
"فاطمه بنت اسد" نه ماه برای تولد فرزندش انتظار کشید و وقتی درد زایمانش گرفت،به مسجد الحرام رفت وبا خدا اینگونه مناجات کرد:« پروردگارا! من به تو و پیامبران تو و کتاب هایی که تو فرستاده ایی ایمان دارم و سخن جدم ابراهیم(ع) را هم او که این خانه را بنا کرد(در یگانگی تو)تصدیق می کنم. پس به حق کسی که این خانه را ساخت و به حق فرزندی که در شکم دارم، زایمان را برمن آسان کن.» پس این مناجات،دیوار کعبه شکافت و فاطمه بنت اسد،وارد کعبه شد و دیوار، دوباره به حالت اول خود برگشت.سه روز از این ماجرای حیرت انگیز گذشت و در روز چهارم فاطمه بنت اسد در حالی که فرزندش علی(ع) را در آغوش داشت از خانهی خدا بیرون آمد و یک راست به سوی خانه ی خود رفت. ابو طالب از دیدن پسرش خوش حال شد. به اذن خدا،علی(ع) زبان باز کرد و به پدر سلام داد.وقتی رسول خدا(ص) برای دیدن پسر عموی نو رسیده اش آمد،علی(ع)از خوش حالی تکانی خورد و به پیامبر(ص) لبخندی زد و گفت:«سلام بر تو ای رسول خدا.»
منبع:کتاب لبخند ستاره ها کاری از آقای غلامرضا حیدری ابهری
#امام_علی_علیه_السلام
#روز_پدر
👇👇👇👇
@amoohadi313
#داستان_کودکانه میلاد امام علی(علیه السلام)
🌴💐☘🌸🌺❤️
"فاطمه بنت اسد" نه ماه برای تولد فرزندش انتظار کشید و وقتی درد زایمانش گرفت،به مسجد الحرام رفت وبا خدا اینگونه مناجات کرد:« پروردگارا! من به تو و پیامبران تو و کتاب هایی که تو فرستاده ایی ایمان دارم و سخن جدم ابراهیم(ع) را هم او که این خانه را بنا کرد(در یگانگی تو)تصدیق می کنم. پس به حق کسی که این خانه را ساخت و به حق فرزندی که در شکم دارم، زایمان را برمن آسان کن.» پس این مناجات،دیوار کعبه شکافت و فاطمه بنت اسد،وارد کعبه شد و دیوار، دوباره به حالت اول خود برگشت.سه روز از این ماجرای حیرت انگیز گذشت و در روز چهارم فاطمه بنت اسد در حالی که فرزندش علی(ع) را در آغوش داشت از خانهی خدا بیرون آمد و یک راست به سوی خانه ی خود رفت. ابو طالب از دیدن پسرش خوش حال شد. به اذن خدا،علی(ع) زبان باز کرد و به پدر سلام داد.وقتی رسول خدا(ص) برای دیدن پسر عموی نو رسیده اش آمد،علی(ع)از خوش حالی تکانی خورد و به پیامبر(ص) لبخندی زد و گفت:«سلام بر تو ای رسول خدا.»
#امام_علی_علیه_السلام
#روز_پدر
👇👇👇👇
@amoohadi313
#داستان_کودکانه
🐓🐔🦊🐔🦊🐔🦊🐔🐓
قصه شیرین
🐱🐓 روباه و خروس🐓🐱
از کتاب مرزبان نامه
خروسی بود پرطلایی و تاجقرمزی که خیلی قشنگ بود. یک روز خروس همانطور که دانه برمیچید، رفت و رفت تا از ده دور شد. یکدفعه سرش را بلند کرد، روباهی دوان دوان به طرفش میآمد. به طرف ده برگشت. دیدی وای، خیلی از ده دور شده است. این طرف را نگاه کرد، آن طرف را نگاه کرد. یک درخت در آن نزدیکی بود. پرید و روی یکی از شاخههای درخت نشست. روباه آمد زیر درخت و گفت: «ای خروس پرطلایی، چرا تا مرا دیدی، بالای درخت پریدی؟ نکند از من ترسیدی؟»
خروس گفت: «باید هم روی درخت میپریدم. باید هم از تو میترسیدم. آخه تو دشمن منی.»
روباه گفت: «تاجقرمزی، پرطلایی، مگر خبر نداری که سلطان جانوران، شیر مهربان، گفته که همه باید با هم دوست باشند؛ مهربان باشند؛ کسی نباید به کسی بدی کند؛ باید از امروز، گرگ و میش از یک چشمه آب بخورند؛ کبوتر و باز، تو یک لانه بخوابند؛ روباه و خروس هم با هم دوست باشند؟ حالا خروسجان، از درخت بیا پایین. بیا تا کمی با هم گردش کنیم، گل بگوییم و گل بشنویم.»
خروس زرنگ، خروس قشنگ کمی فکر کرد و گفت: «راست میگویی، آروباه؟ چه خبر خوبی! واقعاً که خیلی خوب شد.»
روباه گفت: «پس معطّل چه هستی؟ بیا پایین دیگر…»
خروس گفت: «کمی صبر کن. چند تا جانور دارند مثل باد به اینجا میآیند. صبر کن آنها هم برسند تا همگی با هم به گردش برویم. اینطوری بیشتر به ما خوش میگذرد.»
روباه که ترس برش داشته بود پرسید: «چه شکلی هستند؟»
خروس در جواب گفت: «مثل گرگ هستند؛ امّا گوش و دمشان درازتر است. فکر کنم سگهای گلّه باشند.»
روباه تا این را شنید، پا گذاشت به فرار.
خروس فریاد زد: «کجا داری میروی؟ مگر به گردش نمیآیی؟»
روباه گفت: «سگها دشمن من هستند. مرا تکّه و پاره میکنند.»
خروس گفت: «آروباه، مگر خودت نگفتی که به فرمان شیر همه باید با هم دوست باشند؟»
روباه گفت: «چرا گفتم؛ ولی میترسم اینها هم مثل تو فرمان شیر را نشنیده باشند. آنوقت تا بخواهم به آنها حالی کنم که چه شده و چه نشده، تکّهبزرگم، گوشم میشود.»
روباه این را گفت و با سرعت از آنجا دور شد. خروس هم از درخت پایین آمد و به ده برگشت.
┏━━━🍃🍂
🆔 @amoohadi313
┗━━━🍂🍃