eitaa logo
محتوای تربیت کودک
10.4هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
91 فایل
معرفی کانالهای جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film فیلم سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan داستان و رمان @dastan_o_roman شعر و سرود @sorood_sher مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool شرایط تبلیغ @tabligh_amoo گزارش فعالیت @amoomolla_news
مشاهده در ایتا
دانلود
🕋 اجرای مراسم فاطمیه 🕋 در مدارس روستاهای محروم شعیبیه : 👈 روستای خزر ، روستای یحموره ، 👈 روستای چویس ، روستای ابوگروا 🎧 با اجرای عموملا ، دوست بچه ها @amoomolla
🕌 وقت اذان است ، گلها می‌خندند 🕌 پشت سر سرو ، قامت می‌بندند 🕌 سنبل می‌گوید : الله اکــــــــــــبر 🕌 لاله می‌خواند سوره را از بر 🕌 نرگس در رکوع ، گل می‌دهد باز 🕌 کوکب در سجود ، در راز و نیاز 🕌 دستان سوسن ، رو به قنوت است 🕌 در حال دعا ، خرما و توت است 🕌 وقت اذان است ، گلها یکـرنگند 🕌 در باغچه عشق ، هر دم می‌خندند 🔮 @amoomolla
📿 خداوند عزّ و جلّ ، 📿 کارهاى نیک را موقعى دوست دارد 👈 که در انجام آن شتاب شود . 🌷 پیامبراکرم صلی الله علیه وآله 🌷 @amoomolla
📿 هر که نمازهاى واجب را ، 📿 در اول وقت بخواند و درست ادا کند ، 📿 فرشته ها ، آن را پاک و درخشان ، 📿 به آسمان می برند . 📿 و آن نماز فریاد می زند : 👈 خدا تو را حفظ کند چنانچه حفظم کردی 🌷 امام صادق علیه السلام 🌷 @amoomolla
🌸 " هـیـدرا " 🌸 قسمت بیست و دوم 🌟 به دنبال راهی می گشتم 🌟 تا در سفینه نفوذ کنم 🌟 کنار قسمت هدایت کننده رفتم 🌟 و هر طور که شده ، 🌟 به هدایت کننده سفینه فهماندم 🌟 که در را برایم باز کند ، 🌟 تا کمکشان کنم . 🌟 بعد از کمی مکث و تردید ، 🌟 درب اضطراری را برای من باز کرد . 🌟 که پشت سفینه ، 🌟 در قسمت زیرین آن قرار داشت . 🌟 آرام داخل سفینه شدم . 🌟 اتاقکی کوچک مثل انباری بود . 🌟 درب اضطراری بسته شد . 🌟 درب دیگری وجود داشت . 🌟 که آرام آن را باز کردم . 🌟 از لای در ، 🌟 به قسمتی که درگیری در آن بود ، نگاه کردم . 🌟 پشت دری که باز کردم 🌟 چندتا از خدمه را دیدم ، 🌟 که دست و دهانشان بسته شده بود 🌟 و یک عده ، که کمی دورتر بودند 🌟 با آن سه نفر ، درگیر شده بودند . 🌟 به آرامی بیرون آمدم . 🌟 خدمه اسیر شده را آزاد کردم . 🌟 و با همدیگر ، آن سه نفر را ، 🌟 از پشت ، غافلگیر کردیم . 🌟 خدمه سفینه ، 👈 خیلی از من تشکر کردند . 🌟 من هم با زبان خودشان ، 🌟 با آنها صحبت کردم و گفتم : 🌷 خواهش می کنم ، وظیفم بود . 👽 کاپیتان سفینه گفت : 👽 تو از کجا می آیی ؟! 🌷 گفتم : از زمین آمدم ؛ 🌷 و در سیاره سیسون مستقر شدم ؛ 🌷 و داشتم به زمین بر می گشتم ؛ 🌷 که شما را دیدم . 🌟 کاپیتان و خدمه ، 🌟 با تعجب به یکدیگر نگاه کردند . 🌟 دوباره کاپیتان گفت : 👽 انگار تو با ما جدی نیستی ؟! 👽 آیا می دانی از اینجا تا زمین ، 👽 چند سال نوری فاصله دارد ؟! 👽 انگار نمی دانی که اینجا ، 👽 آخرین کهکشان است . 👽 چطور ممکن است که شما ، 👈 از زمین آمده باشید ؟! 👽 آن هم بدون سفینه و فضاپیما ، 👽 و بدون لباس مخصوص !!! 👽 من حرف شما را نمی توانم باور کنم 👽 و غیر از آن ، 👽 شما دارید به زبان ما سخن می گویید 👽 و این یعنی سیاره شما ، 👽 به سیاره ما خیلی نزدیک است . 📚 ادامه دارد 📚 ✍ نویسنده : حامد طرفی 🔮 @amoomolla
🌴 تا زمانیکه انسان درحال نماز است 🌴 خداوند به او توجه می کند 🌴 ولی وقتی حواسش پرت می شود 🌴 خداوند از او ، روی برمی گرداند . 🌷 پیامبراکرم صلی الله علیه وآله 🌷 💟 @amoomolla
🍎 عموملا دوست بچه ها در مناطق محروم 🍎 شعیبیه ، روستای سید بدر 🍎 مدرسه شهید حرامشه @amoomolla
🌹 اجرای مراسم فاطمیه 🌹 در مناطق محروم شعیبیه 🌹 روستای چم الحمید 🌹 مدرسه حبیب بن مظاهر 👈 با اجرای بی نظیر عموملا دوست بچه ها @amoomolla
عموملا دوست بچه ها ، در مناطق محروم روستای مگرنات ، مدرسه شهید سجادی @amoomolla
🕋 اجرای مراسم فاطمیه در مناطق محروم 🕋 شعیبیه ، روستای سید عنایت ، 🕋 مدرسه مقداد @amoomolla
🌸 " هـیـدرا " 🌸 🌸 قسمت بیست و سوم 🌸 🌟 من لبخندی زدم و گفتم : 🌷 من به شما دروغ نمی گویم ؛ 🌷 سیاره من ، همان زمین است . 🌷 آخه ما جن هستیم . 🌷 و نیازی به سفینه و لباس مخصوص نداریم 🌷 در ضمن ؛ ما جن ها ، 🌷 تمام راه های زمین و آسمان را بلدیم . 🌷 و می توانیم در سه روز ، 🌷 از اولین تا آخرین کهکشان را ، 🌷 طی مسیر کنیم . 🌷 و اینکه زبان شما را بلدم ؛ 🌷 به خاطر این است که ، 🌷 استادم حضرت سلیمان ، 🌷 به من علم زبان شناسی تمام مخلوقات عالم را آموخت . 🌟 باز با تعجب و حیرت فراوان ، 🌟 به هم نگاه می کردند . 🌟 سپس لبخندی زدم و گفتم : 🌷 شما از کجا آمدید ؟! 🌷 به کجا می روید ؟! 🌷 این سه نفر که با شما درگیر شدند ، کی هستند ؟! 🌟 گفتند : 👽 ما از سیاره شیسالان آمدیم . 👽 و داریم به طرف سیاره تبعیدی ساجیون می رویم . 🌷 گفتم : 🌷 پس چرا با هم درگیر شدید ؟! 🌟 کاپیتان گفت : 👽 داشتیم این سه نفر را ، 👽 به سیاره تبعیدی ساجیون می بردیم 👽 که ناگهان موفق شدند ؛ 👽 دست و پای خود را باز کنند . 👽 و از غفلت ما استفاده کردند ؛ 👽 و به ما حمله نمودند . . 🌷 گفتم : 🌷 قضیه این سیاره ساجیون چیه ؟! 👽 گفت : هر خرابکاری ، 👽 در هر سیاره ای که باشد . 👽 در سیاره خودش ، 👽 مجازات و زندانی می شود . 👽 اگر اصلاح شد ، آزاد می شود . 👽 اما اگر قابل اصلاح نباشد ؛ 👽 و خودش هم نخواهد اصلاح گردد ؛ 👽 او را به تبعیدگاه ساجیون ، 👽 منتقل می کنند . 👽 ساجیون ، محل افراد تبعیدی است . 👽 که دور تا دور آن را ، 👽 دیوار لیزری نصب کردند . 👽 به طوری که هیچ کس نمی تواند ، 👽 از آن خارج گردد . 👽 در ضمن ؛ 👽 نگهبانانِ کله گنده ای هم دارد . 🌟 من نیز از روی تعجب ، 🌟 لب های خود را کج کردم . 🌟 کاپیتان نیز ، متوجه تعجب من شد ؛ 🌟 سپس گفت : 👽 چطور ممکن است ؛ 👽 اسم ساجیون را ، نشنیده باشی ؟! 👽 سیاره ساجیون ، 👽 نزدیکترین سیاره به سیسون است . 🌟 بعد از کمی مکث ، دوباره گفت : 👽 دوست داری با ما بیایی ؛ 👽 و از نزدیک ، ساجیون را ببینی ؛ 👽 و بیشتر با آنجا آشنا شوی ؟! 🌟 من نیز کمی فکر کردم و گفتم : 🌷 بله خیلی دوست دارم . 📚 ادامه دارد 📚 ✍ نویسنده : حامد طرفی 🔮 @amoomolla
عکس نوشته @amoomolla
30.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 کارتون زیبای تندر 🇮🇷 قسمت ۲۱ : روباه و تله 🔮 @amoomolla
🌷 معمای مذهبی 🌷 🕋 ۱. مادر امام زمان عجل الله فرجه ؟! 🕋 ۲. اولین کسی که به فضا رفت ؟! 🕋 ۳. پیامبری که عصایش اژدها می شد ؟! 🕋 ۴. شمشیر امام علی علیه السلام ؟! 🕋 ۵. نام قلعه ای که امام علی علیه السلام ، 🕋 دروازه آن را از جا کند ؟! 👈 باهوشا بسم الله @amoomolla
🌸 " هـیـدرا " 🌸 🌸 قسمت بیست و چهارم 🌸 🌟 به سیاره ساجیون رسیدیم 🌟 وضع آنجا و زندانیان را که دیدم 🌟 هم ترسیدم هم خیلی تأسف خوردم 🌟 به ذهنم رسید 🌟 که در این سیاره بمانم ، 🌟 و تبلیغ و کار فرهنگی بکنم . 🌟 با رئیس تبعیدگاه صحبت کردم . 🌟 اما موافقت نکردند و گفتند : 👽 خیلی خطرناک است 👽 شما پیش آنان دوام نمی آورید 👽 همه آن زندانیان ، وحشی هستند 👽 یک روز هم طاقت نمی آورید . 🌟 من هم لبخندی زدم و گفتم : 🌹 نهایتش می میرم ، مگه نه ؟! 👽 گفت : بله ! آن هم به بدترین شکل 🌹 گفتم : اشکالی ندارد 🌹 من اگر در راه اصلاح آنها بمیرم ، 🌹 شهید مرده ام . 👽 با تعجب گفتند : شهید یعنی چی ؟! 🌹 گفتم : بگذارید بعداً توضیح بدهم . 🌟 به سختی ، 🌟 اجازه داخل شدن به تبعیدگاه را گرفتم . 🌟 با بلندگوهای خاصی که داشتند ، 🌟 به زندانیان گفتند : که من ، 🌟 نماینده کهکشان هستم . 🌟 و برای بازرسی آمدم . 🌟 و اگر آسیبی ببینم ؛ 🌟 همه بازداشتگاه تنبیه می شوند . 🌟 بعد از اخطار مسئولین ، 🌟 آرام وارد بازداشتگاه شدم . 🌟 درون تبعیدگاه ، 🌟 وضعیت وحشتناکی حاکم بود . 🌟 نه نظافتی ، نه احترامی ، نه قانونی ، 🌟 نه محبتی ، نه گذشتی ، نه بخششی ، 🌟 نه اخلاقی ، نه منطقی و... 🌟 انگار در یک جهنم واقعی قرار گرفتم 🌟 همیشه در حال دعوا و مبارزه بودند 🌟 در هر سوله ای ، 🌟 یک نفر فرمانروایی می کرد . 🌟 و بقیه حرفش را گوش می کردند . 🌟 فرمانرواهای سوله ها ، دنبال شر بودند . 🌟 به هر بهانه ای ، 🌟 به سوله های دیگر حمله می کردند 🌟 و به هر که ضعیت تر بود ، زور می گفتند . 🌟 تصمیم گرفتم تبلیغم را ، 🌟 از اولین سوله شروع کنم . 🌟 می خواستم وارد سوله اول شوم . 🌟 که یک فضایی سبز رنگ ، مرا صدا زد . 🌟 موجودی بود با دو چشم افقی ، 🌟 یک چشم او ، بالا و روی پیشانی قرار داشت 🌟 و چشم دیگرش ، زیر چشم اولی قرار داشت 🌟 چشم های ما جن ها و آدمها ، عمودی هستند 🌟 اما چشم های این یارو ، 🌟 بر خلاف چشمهای ما ، افقی بودند . 🌟 منتظرش ایستادم تا به من برسد 🌟 او با چند نفری که پشت سرش حرکت می کردند 🌟 با عصبانیت و چهره ای وحشیانه ، 🌟 به طرف من آمدند . 🌟 اما من با آرامش ، لبخندی زدم 🌟 و به طرفش رفتم . 🌟 دستم را دراز کردم که سلام بکنم 🌟 اما او دستش را ، 🌟 روی گردنم گذاشت و فشار داد . 🌟 من داشتم خفه می شدم ؛ 🌟 اما باز لبخند زدم و گفتم : 🌷 ما همه برادریم ، 🌷 نباید با هم دعوا کنیم . 🌟 گردنم را محکم فشار داد و گفت : 👽 اینجا من فرمانروای تو هستم 👽 مشکلی داری ؟! 😠☠ 📚 ادامه دارد 📚 ✍ نویسنده : حامد طرفی 🔮 @amoomolla