🕋 اجرای مراسم فاطمیه
🕋 در مدارس روستاهای محروم شعیبیه :
👈 روستای خزر ، روستای یحموره ،
👈 روستای چویس ، روستای ابوگروا
🎧 با اجرای عموملا ، دوست بچه ها
@amoomolla
🕌 وقت اذان است ، گلها میخندند
🕌 پشت سر سرو ، قامت میبندند
🕌 سنبل میگوید : الله اکــــــــــــبر
🕌 لاله میخواند سوره را از بر
🕌 نرگس در رکوع ، گل میدهد باز
🕌 کوکب در سجود ، در راز و نیاز
🕌 دستان سوسن ، رو به قنوت است
🕌 در حال دعا ، خرما و توت است
🕌 وقت اذان است ، گلها یکـرنگند
🕌 در باغچه عشق ، هر دم میخندند
🔮 @amoomolla
#نماز
📿 خداوند عزّ و جلّ ،
📿 کارهاى نیک را موقعى دوست دارد
👈 که در انجام آن شتاب شود .
🌷 پیامبراکرم صلی الله علیه وآله 🌷
@amoomolla
📿 هر که نمازهاى واجب را ،
📿 در اول وقت بخواند و درست ادا کند ،
📿 فرشته ها ، آن را پاک و درخشان ،
📿 به آسمان می برند .
📿 و آن نماز فریاد می زند :
👈 خدا تو را حفظ کند چنانچه حفظم کردی
🌷 امام صادق علیه السلام 🌷
@amoomolla
🌸 #داستان_تخیلی " هـیـدرا "
🌸 قسمت بیست و دوم
🌟 به دنبال راهی می گشتم
🌟 تا در سفینه نفوذ کنم
🌟 کنار قسمت هدایت کننده رفتم
🌟 و هر طور که شده ،
🌟 به هدایت کننده سفینه فهماندم
🌟 که در را برایم باز کند ،
🌟 تا کمکشان کنم .
🌟 بعد از کمی مکث و تردید ،
🌟 درب اضطراری را برای من باز کرد .
🌟 که پشت سفینه ،
🌟 در قسمت زیرین آن قرار داشت .
🌟 آرام داخل سفینه شدم .
🌟 اتاقکی کوچک مثل انباری بود .
🌟 درب اضطراری بسته شد .
🌟 درب دیگری وجود داشت .
🌟 که آرام آن را باز کردم .
🌟 از لای در ،
🌟 به قسمتی که درگیری در آن بود ، نگاه کردم .
🌟 پشت دری که باز کردم
🌟 چندتا از خدمه را دیدم ،
🌟 که دست و دهانشان بسته شده بود
🌟 و یک عده ، که کمی دورتر بودند
🌟 با آن سه نفر ، درگیر شده بودند .
🌟 به آرامی بیرون آمدم .
🌟 خدمه اسیر شده را آزاد کردم .
🌟 و با همدیگر ، آن سه نفر را ،
🌟 از پشت ، غافلگیر کردیم .
🌟 خدمه سفینه ،
👈 خیلی از من تشکر کردند .
🌟 من هم با زبان خودشان ،
🌟 با آنها صحبت کردم و گفتم :
🌷 خواهش می کنم ، وظیفم بود .
👽 کاپیتان سفینه گفت :
👽 تو از کجا می آیی ؟!
🌷 گفتم : از زمین آمدم ؛
🌷 و در سیاره سیسون مستقر شدم ؛
🌷 و داشتم به زمین بر می گشتم ؛
🌷 که شما را دیدم .
🌟 کاپیتان و خدمه ،
🌟 با تعجب به یکدیگر نگاه کردند .
🌟 دوباره کاپیتان گفت :
👽 انگار تو با ما جدی نیستی ؟!
👽 آیا می دانی از اینجا تا زمین ،
👽 چند سال نوری فاصله دارد ؟!
👽 انگار نمی دانی که اینجا ،
👽 آخرین کهکشان است .
👽 چطور ممکن است که شما ،
👈 از زمین آمده باشید ؟!
👽 آن هم بدون سفینه و فضاپیما ،
👽 و بدون لباس مخصوص !!!
👽 من حرف شما را نمی توانم باور کنم
👽 و غیر از آن ،
👽 شما دارید به زبان ما سخن می گویید
👽 و این یعنی سیاره شما ،
👽 به سیاره ما خیلی نزدیک است .
📚 ادامه دارد 📚
✍ نویسنده : حامد طرفی
🔮 @amoomolla
🌴 تا زمانیکه انسان درحال نماز است
🌴 خداوند به او توجه می کند
🌴 ولی وقتی حواسش پرت می شود
🌴 خداوند از او ، روی برمی گرداند .
🌷 پیامبراکرم صلی الله علیه وآله 🌷
💟 @amoomolla
🍎 عموملا دوست بچه ها در مناطق محروم
🍎 شعیبیه ، روستای سید بدر
🍎 مدرسه شهید حرامشه
@amoomolla
🌹 اجرای مراسم فاطمیه
🌹 در مناطق محروم شعیبیه
🌹 روستای چم الحمید
🌹 مدرسه حبیب بن مظاهر
👈 با اجرای بی نظیر عموملا دوست بچه ها
@amoomolla
عموملا دوست بچه ها ، در مناطق محروم
روستای مگرنات ، مدرسه شهید سجادی
@amoomolla
🕋 اجرای مراسم فاطمیه در مناطق محروم
🕋 شعیبیه ، روستای سید عنایت ،
🕋 مدرسه مقداد
@amoomolla
🌸 #داستان_تخیلی " هـیـدرا " 🌸
🌸 قسمت بیست و سوم 🌸
🌟 من لبخندی زدم و گفتم :
🌷 من به شما دروغ نمی گویم ؛
🌷 سیاره من ، همان زمین است .
🌷 آخه ما جن هستیم .
🌷 و نیازی به سفینه و لباس مخصوص نداریم
🌷 در ضمن ؛ ما جن ها ،
🌷 تمام راه های زمین و آسمان را بلدیم .
🌷 و می توانیم در سه روز ،
🌷 از اولین تا آخرین کهکشان را ،
🌷 طی مسیر کنیم .
🌷 و اینکه زبان شما را بلدم ؛
🌷 به خاطر این است که ،
🌷 استادم حضرت سلیمان ،
🌷 به من علم زبان شناسی تمام مخلوقات عالم را آموخت .
🌟 باز با تعجب و حیرت فراوان ،
🌟 به هم نگاه می کردند .
🌟 سپس لبخندی زدم و گفتم :
🌷 شما از کجا آمدید ؟!
🌷 به کجا می روید ؟!
🌷 این سه نفر که با شما درگیر شدند ، کی هستند ؟!
🌟 گفتند :
👽 ما از سیاره شیسالان آمدیم .
👽 و داریم به طرف سیاره تبعیدی ساجیون می رویم .
🌷 گفتم :
🌷 پس چرا با هم درگیر شدید ؟!
🌟 کاپیتان گفت :
👽 داشتیم این سه نفر را ،
👽 به سیاره تبعیدی ساجیون می بردیم
👽 که ناگهان موفق شدند ؛
👽 دست و پای خود را باز کنند .
👽 و از غفلت ما استفاده کردند ؛
👽 و به ما حمله نمودند . .
🌷 گفتم :
🌷 قضیه این سیاره ساجیون چیه ؟!
👽 گفت : هر خرابکاری ،
👽 در هر سیاره ای که باشد .
👽 در سیاره خودش ،
👽 مجازات و زندانی می شود .
👽 اگر اصلاح شد ، آزاد می شود .
👽 اما اگر قابل اصلاح نباشد ؛
👽 و خودش هم نخواهد اصلاح گردد ؛
👽 او را به تبعیدگاه ساجیون ،
👽 منتقل می کنند .
👽 ساجیون ، محل افراد تبعیدی است .
👽 که دور تا دور آن را ،
👽 دیوار لیزری نصب کردند .
👽 به طوری که هیچ کس نمی تواند ،
👽 از آن خارج گردد .
👽 در ضمن ؛
👽 نگهبانانِ کله گنده ای هم دارد .
🌟 من نیز از روی تعجب ،
🌟 لب های خود را کج کردم .
🌟 کاپیتان نیز ، متوجه تعجب من شد ؛
🌟 سپس گفت :
👽 چطور ممکن است ؛
👽 اسم ساجیون را ، نشنیده باشی ؟!
👽 سیاره ساجیون ،
👽 نزدیکترین سیاره به سیسون است .
🌟 بعد از کمی مکث ، دوباره گفت :
👽 دوست داری با ما بیایی ؛
👽 و از نزدیک ، ساجیون را ببینی ؛
👽 و بیشتر با آنجا آشنا شوی ؟!
🌟 من نیز کمی فکر کردم و گفتم :
🌷 بله خیلی دوست دارم .
📚 ادامه دارد 📚
✍ نویسنده : حامد طرفی
🔮 @amoomolla
🌷 معمای مذهبی 🌷
🕋 ۱. مادر امام زمان عجل الله فرجه ؟!
🕋 ۲. اولین کسی که به فضا رفت ؟!
🕋 ۳. پیامبری که عصایش اژدها می شد ؟!
🕋 ۴. شمشیر امام علی علیه السلام ؟!
🕋 ۵. نام قلعه ای که امام علی علیه السلام ،
🕋 دروازه آن را از جا کند ؟!
👈 باهوشا بسم الله
@amoomolla
#معما #چیستان
🌸 #داستان_تخیلی " هـیـدرا " 🌸
🌸 قسمت بیست و چهارم 🌸
🌟 به سیاره ساجیون رسیدیم
🌟 وضع آنجا و زندانیان را که دیدم
🌟 هم ترسیدم هم خیلی تأسف خوردم
🌟 به ذهنم رسید
🌟 که در این سیاره بمانم ،
🌟 و تبلیغ و کار فرهنگی بکنم .
🌟 با رئیس تبعیدگاه صحبت کردم .
🌟 اما موافقت نکردند و گفتند :
👽 خیلی خطرناک است
👽 شما پیش آنان دوام نمی آورید
👽 همه آن زندانیان ، وحشی هستند
👽 یک روز هم طاقت نمی آورید .
🌟 من هم لبخندی زدم و گفتم :
🌹 نهایتش می میرم ، مگه نه ؟!
👽 گفت : بله ! آن هم به بدترین شکل
🌹 گفتم : اشکالی ندارد
🌹 من اگر در راه اصلاح آنها بمیرم ،
🌹 شهید مرده ام .
👽 با تعجب گفتند : شهید یعنی چی ؟!
🌹 گفتم : بگذارید بعداً توضیح بدهم .
🌟 به سختی ،
🌟 اجازه داخل شدن به تبعیدگاه را گرفتم .
🌟 با بلندگوهای خاصی که داشتند ،
🌟 به زندانیان گفتند : که من ،
🌟 نماینده کهکشان هستم .
🌟 و برای بازرسی آمدم .
🌟 و اگر آسیبی ببینم ؛
🌟 همه بازداشتگاه تنبیه می شوند .
🌟 بعد از اخطار مسئولین ،
🌟 آرام وارد بازداشتگاه شدم .
🌟 درون تبعیدگاه ،
🌟 وضعیت وحشتناکی حاکم بود .
🌟 نه نظافتی ، نه احترامی ، نه قانونی ،
🌟 نه محبتی ، نه گذشتی ، نه بخششی ،
🌟 نه اخلاقی ، نه منطقی و...
🌟 انگار در یک جهنم واقعی قرار گرفتم
🌟 همیشه در حال دعوا و مبارزه بودند
🌟 در هر سوله ای ،
🌟 یک نفر فرمانروایی می کرد .
🌟 و بقیه حرفش را گوش می کردند .
🌟 فرمانرواهای سوله ها ، دنبال شر بودند .
🌟 به هر بهانه ای ،
🌟 به سوله های دیگر حمله می کردند
🌟 و به هر که ضعیت تر بود ، زور می گفتند .
🌟 تصمیم گرفتم تبلیغم را ،
🌟 از اولین سوله شروع کنم .
🌟 می خواستم وارد سوله اول شوم .
🌟 که یک فضایی سبز رنگ ، مرا صدا زد .
🌟 موجودی بود با دو چشم افقی ،
🌟 یک چشم او ، بالا و روی پیشانی قرار داشت
🌟 و چشم دیگرش ، زیر چشم اولی قرار داشت
🌟 چشم های ما جن ها و آدمها ، عمودی هستند
🌟 اما چشم های این یارو ،
🌟 بر خلاف چشمهای ما ، افقی بودند .
🌟 منتظرش ایستادم تا به من برسد
🌟 او با چند نفری که پشت سرش حرکت می کردند
🌟 با عصبانیت و چهره ای وحشیانه ،
🌟 به طرف من آمدند .
🌟 اما من با آرامش ، لبخندی زدم
🌟 و به طرفش رفتم .
🌟 دستم را دراز کردم که سلام بکنم
🌟 اما او دستش را ،
🌟 روی گردنم گذاشت و فشار داد .
🌟 من داشتم خفه می شدم ؛
🌟 اما باز لبخند زدم و گفتم :
🌷 ما همه برادریم ،
🌷 نباید با هم دعوا کنیم .
🌟 گردنم را محکم فشار داد و گفت :
👽 اینجا من فرمانروای تو هستم
👽 مشکلی داری ؟! 😠☠
📚 ادامه دارد 📚
✍ نویسنده : حامد طرفی
🔮 @amoomolla