eitaa logo
محتوای تربیت کودک
10.3هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
3.2هزار ویدیو
91 فایل
معرفی کانالهای جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film فیلم سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan داستان و رمان @dastan_o_roman شعر و سرود @sorood_sher مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool شرایط تبلیغ @tabligh_amoo گزارش فعالیت @amoomolla_news
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 بچه های گلم ! 🌸 از ته دلتون و با تمام وجودتون ، 🌸 خدا رو دوست داشته باشید . 🌸 تا او هم شما رو دوست بدارد . 🌸 و در سختی ها ، دستتون رو بگیرد . @amoomolla
🌸 " هـیـدرا " 🌸 🌸 قسمت بیست و هشتم 🌸 🌟 هر جا می رفتم ؛ 🌟 حلقه های لیزری ، دنبالم می آمدند . 🌟 داشتم از فرار کردن خسته می شدم ، 🌟 که ناگهان ، یاد باد حضرت سلیمان افتادم . 🌟 همان بادی که در خدمت سلیمان بود . 🌟 و نامش ‌ماسلیم بود . 🌟 انگشترم را ، از جیبم در آوردم . 🌟 و در انگشتم فرو کردم . 🌟 و باد ماسلیم را صدا زدم . 🌟 ناگهان از انگشتر ، 🌟 بادی شدید ، به رنگ زرد و سفید ، خارج شد . 🌟 باد را به طرف حلقه های لیزری ، 🌟 هدایت کردم . 🌟 و یکی یکی آن حلقه ها را ، 🌟 از خودم دفع نمودم . 🌟 می توانستم چینپو را ، 🌟 با لیزرهای خودش بکشم ؛ 🌟 اما هدف من تبلیغ بود ؛ نه قتل و کشتار . 🌟 باد را به انگشتر برگرداندم . 🌟 و سپس به طرف چینپو رفتم . 🌟 خواستم به او دست دوستی بدهم ؛ 🌟 اما او دست مرا رد کرد و رفت . 🌟 رفتم پیش ساینا ، 🌟 او هم دوستی مرا رد کرد و رفت . 🌟 اما بقیه زندانیان ، به طرف من آمدند . 🌟 و ابراز خوشحالی کردند . 🌟 بعد از این مسابقه ، 🌟 بین زندانیان مقبولیت پیدا کردم ؛ 🌟 حرفهایم خریده می شد ؛ 🌟 از تبلیغ چهره به چهره ، کارم را شروع کردم . 🌟 البته نه تبلیغ دینی و مذهبی ، 🌟 بلکه سعی می کردم در حد توانم ، 🌟 به زندانیان کمک کنم . 🌟 نمی گذاشتم کسی به ضعیف ترها ، 🌟 حرف زور بگوید . 🌟 یا حق کسی ضایع شود . 🌟 و در کنار این خدمت رسانی ها ، 🌟 کار فرهنگی نیز می کردم . 🌟 مسائل اخلاقی را یادآوری می کردم . 🌟 نوع زندگی کردن ، آداب اجتماعی ، 🌟 مهربانی ، محبت ، تمیزی و نظافت ، 🌟 نوع دوستی ، خوش کلامی و... را ، 🌟 با زبانی شیرین و بیانی شیوا و با مهربانی ، 👈 به آنان می آموختم . 🌟 آنان که فرمانروای سوله ها بودند ، 🌟 در سِمَت خودشان ، باقی ماندند . 🌟 و زندانیان را ، به اطاعت صحیح از آنان ، 🌟 ترغیب کردم . 🌟 و به آن فرماندواها ، شخصیت دادم . 🌟 و بیشتر توجه و محبت می کردم . 🌟 تا دشمن من نشوند و کارم را خراب نکنند . 🌟 و زندانیان را برعلیه من ، نشورانند . 📚 ادامه دارد 📚 ✍ نویسنده : حامد طرفی 🔮 @amoomolla
محتوای تربیت کودک
🌷 معمای مذهبی 🌷 🕋 ۱. پیامبر بت شکن ؟! 🕋 ۲. فرستاده از جانب خدا ؟! 🕋 ۳. شتر قرآنی ؟! 🕋 ۴. سفر فضایی
🌷 پاسخ معماها 🌷 🌹 ۱. حضرت ابراهیم علیه السلام 🌹 ۲. رسول 🌹 ۳. جمل ، اِبِل 🌹 ۴. معراج 🌹 ۵. امام صادق علیه السلام
مربیان و والدین عزیز ! کارتونهایی مثل شهر موشکی و ساختمان گلها ، بر اساس آموزش حجاب ساخته شدند . و غیر مستقیم به کودکان می آموزد که پیش چه کسانی و در چه جاهایی ، باید حجاب داشت و در کجاها می توان بی حجاب بود . و همچنین ، محرم و نامحرم را می آموزند . شما هم در لابلای این کارتون ها ، این موارد را به کودکانتان ، آموزش دهید .
🎁 کانال مسابقات سین زنی 🎁 با جایزه ۵۰ هزار تومانی 🎁 @mosabghea 👈 کاملا واقعی و زیر نظر عموملا
🌸 " هـیـدرا " 🌸 🌸 قسمت بیست و نهم 🌸 🌟 مسئولین زندان ، از اینکه دیدند 🌟 من با زندانیان دوست شدم ، 🌟 و ارتباط صمیمی برقرار کردم ؛ 🌟 خیلی تعجب کردند . 🌟 آرام و به نرمی ، اخلاق را ، 🌟 در همه سوله ها ، ترویج دادم . 🌟 برای این کار ، 🌟 از زندانی ها هم کمک گرفتم . 🌟 آنهایی که مایل بودند ، 🌟 که در کار فرهنگی کمکم نمایند ، 🌟 تربیت می کردم ، 🌟 و برایشان کلاس می گذاشتم . 🌟 در هر سوله ، 🌟 یک نفر را به عنوان رابط فرهنگی ، 🌟 به زندانیان آن سوله معرفی نمودم . 🌟 مراسمات شاد برگزار می کردیم . 🌟 با هدایا و اعمال و رفتارم ، 🌟 و حتی با زبان و کلامم ، 🌟 تشویق و ترغیب به اخلاق مداری می کردم 🌟 مستقیم و غیر مستقیم ، 🌟 اخلاق و فرهنگ زندانیان را ، 🌟 هدف می گرفتم . 🌟 اینکه بخواهم 🌟 اعتقادات چند هزار ساله آنان را عوض کنم ؛ 👈 کار خیلی سختی بود . 🌟 اما نامید نشدم ، 🌟 و به کار فرهنگی خود ادامه دادم . 🌟 که خیلی هم تاثیر داشت . 🌟 برخی زندانیان ، واقعا اخلاقی تر شدند . 🌟 دیگر نه دعوا می کردند ؛ 🌟 نه دزدی می کردند ؛ 🌟 نه مسخره می کردند ؛ 🌟 سوله ها ، خیلی منظم شده بودند . 🌟 دیگر آشغال و زباله ، 🌟 در زمین نمی ریختند . 🌟 البته هنوز بودند عده ای که ، 🌟 با کارم مخالف بودند . 🌟 و حتی مرا اذیت می کردند . 🌟 اما اکثریت ، تأثیر گرفتند . 🌟 خود مسئولین تبعیدگاه نیز ، 🌟 از این همه تغییرات و تأثیرات ، 🌟 تعجب کرده بودند . 🌟 بعضیا ، در مدت کوتاهی ، 🌟 خیلی زیادتر متحول شدند . 🌟 انگار منتظر یک تلنگر بودند . 🌟 انگار تشنه اخلاق بودند . 🌟 شاید مهمترین عامل تأثیر گرفتن ، 🌟 و متحول شدن آنان ، 👈 سخنان اهل بیت علیهم السلام باشد . 🌟 چون کار من فقط رساندن بود . 🌟 من مأمور رساندن آیات خدا ، 🌟 احادیث اهل بیت ، 🌟 و سخن پیامبران و علما ، به آنان بودم . 🌟 ولی به هر حال ، 🌟 هنوز جو حاکم بر تبعیدگاه ، 🌟 مسموم و فاسد بود . 📚 ادامه دارد 📚 ✍ نویسنده : حامد طرفی 🔮 @amoomolla
final_sample.pdf
12.8M
🌸 نسخه‌ی پی‌دی‌اف سه کتاب کاربردی ؛ 📚 ترگل 👈 دلایل عقلی حجاب 📚 شاخه نبات 👈 کنترل شهوت و نگاه 📚 اینترنت پاک 👈 سالم‌سازی اینترنت برای کودکان 🔮 @amoomolla
🌷 معمای مذهبی 🌷 🕋 ۱. با ایمان ؟! 🕋 ۲. خدا ؟! 🕋 ۳. پروردگار ؟! 🕋 ۴. سوره معراج پیامبر ؟! 🕋 ۵. امام پنجم شیعیان ؟! 👈 باهوشا بسم الله @amoomolla
🌸 " هـیـدرا " 🌸 🌸 قسمت سی‌ام 🌸 🌟 به فکرم افتاد ؛ برای کسانی که ، 🌟 واقعاً متحول شدند ؛ 🌟 و یا دنبال اخلاق و خودسازی ، 🌟 و اصلاح خود بودند ؛ 🌟 سوله ای جداگانه ، درست کنیم . 🌟 با مسئولین زندان صحبت کردم ؛ 🌟 و پس از پیگیری های بسیار ، 🌟 موافقت آنان را گرفتم . 🌟 بعد از مدتی ، سوله افتتاح شد . 🌟 و نام آن را ، خانه فرهنگی گذاشتم . 🌟 خانه فرهنگی ، شرایط ویژه ای داشت . 🌟 هر کسی را ، به آن راه نمی دادیم ؛ 🌟 مگر اینکه شرایط ما را بپذیرد . 🌟 دعوا نکند ؛ حرفهای زشت نزند ؛ 🌟 عمل ناشایست انجام ندهد و... 🌟 در عوض ، از محیط سالم ، 🌟 مراسمات ویژه ، پذیرایی ویژه ، 🌟 ارتباط با خانواده ، مرخصی و... 🌟 استفاده می کردند . 🌟 وقت آن رسیده که تبلیغ دین اسلام ، 🌟 و مذهب تشیع را ، شروع کنم . 🌟 و برای این کار ، 🌟 از خانه فرهنگی شروع کردم . 🌟 و سپس به دیگر سوله ها ، رفتم ؛ 🌟 و صدای اسلام و تشیع را ، 🌟 به گوش آنان رساندم . 🌟 مسائل احکام و قرآن کریم و نماز را ، 🌟 آرام آرام و در حد فهمشان ، آموزش دادم . 🌟 که خدارو شکر موفق شدم ، 🌟 چند نفری را شیعه کنم . 🌟 خبر اصلاح تبعیدگاه ، 🌟 به همه سیارات مجاور رسید . 🌟 به پیشنهاد رئیس تبعیدگاه ، 🌟 بیرون از زندان ، 🌟 در قسمتی دیگر از سیاره ، 🌟 خانه هایی برای زندانیان ساخته شد . 🌟 کسانی که بتوانند در اخلاق ، 🌟 و نظم و رعایت قوانین ، 🌟 امتیاز بالایی بیاورند ؛ 🌟 می توانند به همراه خانواده شان ، 🌟 در آن خانه ها زندگی کنند . 🌟 تا مدت تبعیدی آنهاٍ تمام شود . 🌟 و این طرح نیز اجرا شد . 🌟 و بسیار جواب داد . 🌟 اخلاق ها ، خیلی بهتر شد . 🌟 رئیس تبعیدگاه ، 🌟 مرا به عنوان مسئول اخلاقی تبعیدگاه ، 🌟 به همه سیارات معرفی نمود . 📚 ادامه دارد 📚 ✍ نویسنده : حامد طرفی 🔮 @amoomolla
🌹 آموزش انگلیسی 🌹 🍎 the institution of friday prayers 🌷 تلفظ : دِ اینستِتوشن آف فرایدِی پرایِرز 🌷 ترجمه : نهاد نماز جمعه @amoomolla
👈 🌸 اگه مادر چیزی می شکند 🌸 میگه ای وای چشممون زدن 😧😳 🌸 وقتی پدر چیزی می شکند 🌸 میگه کی اینو گذاشته اینجا 😡😠 🌸 اما وقتی بچه ها ، چیزی بشکنند 🌸 پدر و مادر می گویند : 🌟 چته ، حواست کجاست 🌟 مگه کوری ، مگه چشم نداری ، چرا نمی بینی 🌟 دست و پا چلفتی ، بی عرزه و... 😍😁😂☺️ 👈 برای سلامتی پدر و مادرا ، صلوات 🔮 @ghairat
🌸 " هـیـدرا " 🌸 🌸 قسمت سی‌ام 🌸 🌟 برای مدتی ، به سیاره سیسون رفتم . 🌟 تا زن و بچه و خانواده ام را ببینم . 🌟 دلم برای همه آنها ، تنگ شده بود . 🌟 هنوز استراحت نکرده ، 🌟 دوباره به کار تبلیغی و آموزشی و فرهنگی ، 🌟 پرداختم . 🌟 بچه جن ها را دور خودم جمع می کرد 🌟 و برای آنها قصه و شعر و جوک می گفتم . 🌟 پس از مدتی که در کنار خانواده بودم ، 🌟 باز تصمیم گرفتم ، 🌟 که به سیاره ساجیون برگردم . 🌟 در آنجا نیز ، خانواده ها زیاد شده بودند . 🌟 کودکان ، حدود ۱۰ تا ۱۵ نفری بودند . 🌟 علاوه بر کار فرهنگی برای زندانیان ، 🌟 برای کودکان هم ، کلاس گذاشتم . 🌟 و با شادی و طنز و بازی ، 🌟 مفاهیم اخلاقی و مذهبی را ، 🌟 به آنان می آموختم . 🌟 علاوه بر این ، وقت خاصی را نیز ، 🌟 برای خانواده ها و خانم ها می گذاشتم . 🌟 تقریبا ، نصف سیاره ، شیعه شدند . 🌟 و من همچنان ، 🌟 کارم را با جدیت و موفقیت ، دنبال کردم . 🌟 و به خاطر این کار فرهنگی ، 🌟 آرامش خوبی در تبعیدگاه حاکم شده بود . 🌟 همه چیز داشت خوب پیش می رفت ، 🌟 تا اینکه ناگیتان ، وارد تبعیدگاه شد . 🌟 ناگیتان ، یک موجود شرور فضایی ، 🌟 و از سیاره بیرگنا ، می باشد . 🌟 صورتی کشیده ، چشمانی بزرگ و آبی ، 🌟 چهار دست و دوتا پا دارد . 🌟 که به دلیل شرارت و دعوا و قدرت طلبی ، 🌟 چند بار به زندان انداخته شد . 🌟 اما هر بار ، یا از زندان فرار می کرد 🌟 یا در آنجا دعوا و شورش راه می انداخت . 🌟 به خاطر همین ؛ 🌟 او را به سیاره ساجیون تبعید کردند . 🌟 ناگیتان ، در سیاره ساجیون نیز ، 🌟 همان شرارت های خود را ادامه می داد . 🌟 اما شرارت او در برابر سایر تبعیدی ها ، 🌟 هیچی نبود . 🌟 در سیاره ساجیون ، جنایتکارانی بودند ؛ 🌟 که حتی به خودشان نیز رحم نمی کردند ‌. 🌟 همیشه در حال دعوا و قتل و جنایت بودند . 🌟 اما ناگیتان ، با دیدن آن همه احترامی که ، 🌟 نگهبانان سیاره ساجیون ، 🌟 به زندانیان متحول و با اخلاق ، می گذاشتند 🌟 به فکر فرو رفت 🌟 و تصمیم گرفت تا خودش نیز ، 🌟 تظاهر به اسلام و اخلاق و فرهنگ و... بکند 🌟 تا بتواند به مسئولین نزدیک شده ، 🌟 و در آنان نفوذ کرده ؛ 🌟 و راه فراری برای خود پیدا کند . 📚 ادامه دارد 📚 ✍ نویسنده : حامد طرفی 🔮 @amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 کارتون زیبای جوانمردان 🇮🇷 قسمت هجدهم : خنجر زهرآگین 🇮🇷 رده سنی : نوجوان و جوان 🔮 @amoomolla 🕌 🕌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 کارتون زیبای مهارت های زندگی 🇮🇷 قسمت ۲۰۷ : روز مادر 🇮🇷 موضوع : قدردانی از مادر 🔮 @amoomolla 🎥
خدا خیرتون بده که همراهی می کنید انشالله باقیات الصاحات شما و رفتگانتون باشد
🌷 شعر بلند ام البنین 🌷 🌸 ای مایه ی فخر جهان … ام البنین 🌸 نور زمین و آسمان … ام البنین 🌸 ای نور جمع قدسیان … ام البنین 🌸 دست کرم در هر زمان … ام البنین 🌸 ای دستگیر مستمندان جهان 🌸 ای ماهتاب روشن کون و مکان 🌸 تو جانشین حضرت زهرا شدی 🌸 تو بعد زهرا ، همسر مولا شدی 🌸 تو سفره دار خانه ی سقا شدی 🌸 تو روضه خوان داغ عاشورا شدی 🌸 جانم بگیر و سایه ات را کم مکن 🌸 آتش بزن بر جان من ، خاکم مکن 🌸 زهرا نهاده چادرش را بر سرت 🌸 جانم به قربان تو و آب آورت 🌸 زینب شده هم یاور و هم دخترت 🌸 لرزه فتاده از چه رو بر پیکرت؟ 🌸 از غربت ارباب بر سر میزنی 🌸 با دیده ی پر آب بر سر میزنی 🌸 تا روضه میخواندی ، دل آتش میگرفت 🌸 هر دشمن ناقابل آتش میگرفت 🌸 تو در مدینه گفتی از داغ حسین 🌸 با سوز سینه گفتی از داغ حسین 🌸 از ظلم و کینه گفتی از داغ حسین 🌸 تو بی قرینه گفتی از داغ حسین 🌸 گفتی حسین و… شهر ، عاشورا شده 🌸 گفتی حسین و… خانه ای غوغا شده 🌸 گفتی حسین و… مستمع زهرا شده 🌸 زینب دوباره از غم او “ تا ” شده 🌸 گریه کن و این شهر را ویرانه کن 🌸 ما را بگیر و محرم این خانه کن 🌸 چشم گنه کار من و دست کرم 🌸 حسرت به دل مانده ، نداری یک حرم 🌸 افکنده ای چادر سیاهت بر سرم 🌸 نامادری بچه های مادرم 🌸 برگ براتی دست این نوکر بده 🌸 قول شفاعت در صف محشر بده 🔮 @amoomolla
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷 🌷 قسمت اولین 🌷 🌸 نام ام البنین ، فاطمه کلابیه بود . 🌸 که پس از ازدواج با حضرت علی علیه السلام 👈 به امُّ البنین ( یعنی مادر پسران ) معروف شد 🌸 پدر و مادرش ، از خاندان بنی کلاب ، 🌸 و از اجداد بزرگ حضرت محمد ، 👈 صلی الله علیه و آله ، بودند . 🌸 حزام بن خالد ، پدر ام البنین است . 🌸 او مردی شجاع و دلیر و راستگو بود . 🌸 که شجاعت از صفات ویژه اوست . 🌸 حزام ، در میان عرب ، به شرافت معروف بود 🌸 و در بخشش ، مهمان نوازى ، دلاورى ، 🌸 رادمردى و منطق قوی ، مشهور بود . 🌸 مادر بزرگوار نیز ، 🌸 ثمامه ( یا لیلی) ، دختر سهیل بن عامر بود . 🌸 که اجداد او نیز ، 👈 اجداد رسول خدا و امیرالمومنین ، بودند . 🌸 ثمامه ، در تربیت فرزندانش کوشا بوده ، 🌸 و دارای بینش عمیقی بود . 🌸 به شدت عاشق اهل بیت بود . 🌸 و همیشه در کنار وظیفه مهم مادری ، 🌸 سعی می کرد تا با فرزندانش ، دوست باشد . 🌸 و مثل معلمی دلسوز ، 🌸 باورهای اعتقادی ، مسائل همسرداری ، 🌸 و آداب معاشرت با دیگران را ، 🌸 به آنان بیاموزد . 🌸 قبیله ام البنین ، 🌸 به دلیرى و بزرگی و دستگیرى و شرافت ، 🌸 معروف بودند . 🌸 و در شجاعت ، کرم ، اخلاق ، هنر ، 🌸 و وجاهت اجتماعی و بزرگواری ، 🌸 پس از قریش ، سرآمد قبایل عرب بودند . 🌸 آنان از سوارکاران شجاع عرب بوده ، 🌸 و شرافت و آقایی ( و سیادت ) آنها ، 🌸 به حدی بوده است که حتی پادشاهان نیز ، 🌸 به آن اذعان داشته اند . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕋 مراسم عزاداری بانوی دوعالم 🕋 حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها 🕋 مدرسه وحدت ایگل @amoomolla
👈 🌸 ‏از خوبی های خانواده پرجمعیت بگم : 🌸 یه بار رفتیم مهمونی خونه داییم 🌸 موقع برگشت وسط راه ، 🌸 بابام ، ما رو شمرد . 🌸 دید که یکیمون کمه . 🌸 گفت : اشکالی نداره فردا میرم میارمش . 🌸 رسیدیم خونه دیدیم جلو تلویزیون خوابه 🌸 قشنگ جاش گذاشته بودیم . 😂 🔮 @amoomolla
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷 🌷 قسمت دومین 🌷 🌸 حَزام بن خالد ، پدر ام البنین ، 🌸 به همراه جمعی از قبیله بنی کلاب ، 🌸 به سفر رفته بود . 🌸 در یکی از شب ها ، به خواب فرو رفت 🌸 و در عالم رؤیا دید 🌸 که در زمین سرسبزی نشسته بود 🌸 و ناگهان مروارید درخشان و زیبایی ، 🌸 بر دستان او نشست . 🌸 حَزام ، از زیبایی آن ، تعجب کرد . 🌸 سپس از دور مردی را دید 🌸 که از طرف بلندی ، به سوی او می آید . 🌸 آن مرد غریبه کنار حَزام ایستاد و سلام کرد 🌸 حزام نیز ، جواب سلام او را داد . 🌸 آن مرد به حَزام گفت : ☀️ این مروارید را به چه قیمت می فروشی ؟ 🌸 حَزام ، به آن دُرّ زیبایی که در دستانش بود ، 🌸 نگاهی کرد ‌و گفت : 🍎 من قیمت این دُرّ را نمی دانم 🍎 شما آن را به چه قیمت می خرید ؟ ☀️ مرد گفت : من نیز قیمت او را نمی دانم ☀️ ولی این هدیه ای است که یکی از پادشاهان ، ☀️ به تو عطا کرده است . ☀️ و من در عوض آن برای تو ضامنم ☀️ تا چیزی بهتر و بالاتر از درهم و دینار ، ☀️ به تو عطا کنم . 🍎 حَزام  گفت : آن چیز چیست ؟ ☀️ مرد گفت : ☀️ تضمین می کنم که او ، ☀️ شرافت و سیادت ابدی دارد ☀️ و بهره و بزرگی از او ، نصیب تو می شود . 🍎 حزام  گفت : 🍎 آیا این را برایم ضمانت می کنی ؟ ☀️ و مرد پاسخ داد : آری . 🌸 ناگهان در بین گفتگویش با آن مرد غریبه ، 🌸 حَزام از خواب بیدار شد . 🌸 و رؤیای خود را برای دوستانش ، تعریف کرد 🌸 و خواستار تعبیر آن شد . 🌸 یکی از خاندان او گفت : 🍂 اگر رؤیای صادقه باشد 🍂 دختری روزی تو خواهد شد 🍂 که یکی از بزرگان ، او را عقد خواهد کرد 🍂 و به سبب این دختر ، 🍂 مجد و شرافت و آقایی ، 🍂 نصیب تو خواهد شد . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 🔮 @amoomolla