🌸 بچه های گلم !
🌸 از ته دلتون و با تمام وجودتون ،
🌸 خدا رو دوست داشته باشید .
🌸 تا او هم شما رو دوست بدارد .
🌸 و در سختی ها ، دستتون رو بگیرد .
@amoomolla
🌸 #داستان_تخیلی " هـیـدرا " 🌸
🌸 قسمت بیست و هشتم 🌸
🌟 هر جا می رفتم ؛
🌟 حلقه های لیزری ، دنبالم می آمدند .
🌟 داشتم از فرار کردن خسته می شدم ،
🌟 که ناگهان ، یاد باد حضرت سلیمان افتادم .
🌟 همان بادی که در خدمت سلیمان بود .
🌟 و نامش ماسلیم بود .
🌟 انگشترم را ، از جیبم در آوردم .
🌟 و در انگشتم فرو کردم .
🌟 و باد ماسلیم را صدا زدم .
🌟 ناگهان از انگشتر ،
🌟 بادی شدید ، به رنگ زرد و سفید ، خارج شد .
🌟 باد را به طرف حلقه های لیزری ،
🌟 هدایت کردم .
🌟 و یکی یکی آن حلقه ها را ،
🌟 از خودم دفع نمودم .
🌟 می توانستم چینپو را ،
🌟 با لیزرهای خودش بکشم ؛
🌟 اما هدف من تبلیغ بود ؛ نه قتل و کشتار .
🌟 باد را به انگشتر برگرداندم .
🌟 و سپس به طرف چینپو رفتم .
🌟 خواستم به او دست دوستی بدهم ؛
🌟 اما او دست مرا رد کرد و رفت .
🌟 رفتم پیش ساینا ،
🌟 او هم دوستی مرا رد کرد و رفت .
🌟 اما بقیه زندانیان ، به طرف من آمدند .
🌟 و ابراز خوشحالی کردند .
🌟 بعد از این مسابقه ،
🌟 بین زندانیان مقبولیت پیدا کردم ؛
🌟 حرفهایم خریده می شد ؛
🌟 از تبلیغ چهره به چهره ، کارم را شروع کردم .
🌟 البته نه تبلیغ دینی و مذهبی ،
🌟 بلکه سعی می کردم در حد توانم ،
🌟 به زندانیان کمک کنم .
🌟 نمی گذاشتم کسی به ضعیف ترها ،
🌟 حرف زور بگوید .
🌟 یا حق کسی ضایع شود .
🌟 و در کنار این خدمت رسانی ها ،
🌟 کار فرهنگی نیز می کردم .
🌟 مسائل اخلاقی را یادآوری می کردم .
🌟 نوع زندگی کردن ، آداب اجتماعی ،
🌟 مهربانی ، محبت ، تمیزی و نظافت ،
🌟 نوع دوستی ، خوش کلامی و... را ،
🌟 با زبانی شیرین و بیانی شیوا و با مهربانی ،
👈 به آنان می آموختم .
🌟 آنان که فرمانروای سوله ها بودند ،
🌟 در سِمَت خودشان ، باقی ماندند .
🌟 و زندانیان را ، به اطاعت صحیح از آنان ،
🌟 ترغیب کردم .
🌟 و به آن فرماندواها ، شخصیت دادم .
🌟 و بیشتر توجه و محبت می کردم .
🌟 تا دشمن من نشوند و کارم را خراب نکنند .
🌟 و زندانیان را برعلیه من ، نشورانند .
📚 ادامه دارد 📚
✍ نویسنده : حامد طرفی
🔮 @amoomolla
محتوای تربیت کودک
🌷 معمای مذهبی 🌷 🕋 ۱. پیامبر بت شکن ؟! 🕋 ۲. فرستاده از جانب خدا ؟! 🕋 ۳. شتر قرآنی ؟! 🕋 ۴. سفر فضایی
مربیان و والدین عزیز !
کارتونهایی مثل شهر موشکی و ساختمان گلها ،
بر اساس آموزش حجاب ساخته شدند .
و غیر مستقیم به کودکان می آموزد
که پیش چه کسانی و در چه جاهایی ،
باید حجاب داشت
و در کجاها می توان بی حجاب بود .
و همچنین ، محرم و نامحرم را می آموزند .
شما هم در لابلای این کارتون ها ،
این موارد را به کودکانتان ، آموزش دهید .
🎁 کانال مسابقات سین زنی
🎁 با جایزه ۵۰ هزار تومانی
🎁 @mosabghea
👈 کاملا واقعی و زیر نظر عموملا
🌸 #داستان_تخیلی " هـیـدرا " 🌸
🌸 قسمت بیست و نهم 🌸
🌟 مسئولین زندان ، از اینکه دیدند
🌟 من با زندانیان دوست شدم ،
🌟 و ارتباط صمیمی برقرار کردم ؛
🌟 خیلی تعجب کردند .
🌟 آرام و به نرمی ، اخلاق را ،
🌟 در همه سوله ها ، ترویج دادم .
🌟 برای این کار ،
🌟 از زندانی ها هم کمک گرفتم .
🌟 آنهایی که مایل بودند ،
🌟 که در کار فرهنگی کمکم نمایند ،
🌟 تربیت می کردم ،
🌟 و برایشان کلاس می گذاشتم .
🌟 در هر سوله ،
🌟 یک نفر را به عنوان رابط فرهنگی ،
🌟 به زندانیان آن سوله معرفی نمودم .
🌟 مراسمات شاد برگزار می کردیم .
🌟 با هدایا و اعمال و رفتارم ،
🌟 و حتی با زبان و کلامم ،
🌟 تشویق و ترغیب به اخلاق مداری می کردم
🌟 مستقیم و غیر مستقیم ،
🌟 اخلاق و فرهنگ زندانیان را ،
🌟 هدف می گرفتم .
🌟 اینکه بخواهم
🌟 اعتقادات چند هزار ساله آنان را عوض کنم ؛
👈 کار خیلی سختی بود .
🌟 اما نامید نشدم ،
🌟 و به کار فرهنگی خود ادامه دادم .
🌟 که خیلی هم تاثیر داشت .
🌟 برخی زندانیان ، واقعا اخلاقی تر شدند .
🌟 دیگر نه دعوا می کردند ؛
🌟 نه دزدی می کردند ؛
🌟 نه مسخره می کردند ؛
🌟 سوله ها ، خیلی منظم شده بودند .
🌟 دیگر آشغال و زباله ،
🌟 در زمین نمی ریختند .
🌟 البته هنوز بودند عده ای که ،
🌟 با کارم مخالف بودند .
🌟 و حتی مرا اذیت می کردند .
🌟 اما اکثریت ، تأثیر گرفتند .
🌟 خود مسئولین تبعیدگاه نیز ،
🌟 از این همه تغییرات و تأثیرات ،
🌟 تعجب کرده بودند .
🌟 بعضیا ، در مدت کوتاهی ،
🌟 خیلی زیادتر متحول شدند .
🌟 انگار منتظر یک تلنگر بودند .
🌟 انگار تشنه اخلاق بودند .
🌟 شاید مهمترین عامل تأثیر گرفتن ،
🌟 و متحول شدن آنان ،
👈 سخنان اهل بیت علیهم السلام باشد .
🌟 چون کار من فقط رساندن بود .
🌟 من مأمور رساندن آیات خدا ،
🌟 احادیث اهل بیت ،
🌟 و سخن پیامبران و علما ، به آنان بودم .
🌟 ولی به هر حال ،
🌟 هنوز جو حاکم بر تبعیدگاه ،
🌟 مسموم و فاسد بود .
📚 ادامه دارد 📚
✍ نویسنده : حامد طرفی
🔮 @amoomolla
final_sample.pdf
12.8M
🌸 نسخهی پیدیاف سه کتاب کاربردی ؛
📚 ترگل
👈 دلایل عقلی حجاب
📚 شاخه نبات
👈 کنترل شهوت و نگاه
📚 اینترنت پاک
👈 سالمسازی اینترنت برای کودکان
🔮 @amoomolla
🌷 معمای مذهبی 🌷
🕋 ۱. با ایمان ؟!
🕋 ۲. خدا ؟!
🕋 ۳. پروردگار ؟!
🕋 ۴. سوره معراج پیامبر ؟!
🕋 ۵. امام پنجم شیعیان ؟!
👈 باهوشا بسم الله
@amoomolla
#معما #چیستان
🌸 #داستان_تخیلی " هـیـدرا " 🌸
🌸 قسمت سیام 🌸
🌟 به فکرم افتاد ؛ برای کسانی که ،
🌟 واقعاً متحول شدند ؛
🌟 و یا دنبال اخلاق و خودسازی ،
🌟 و اصلاح خود بودند ؛
🌟 سوله ای جداگانه ، درست کنیم .
🌟 با مسئولین زندان صحبت کردم ؛
🌟 و پس از پیگیری های بسیار ،
🌟 موافقت آنان را گرفتم .
🌟 بعد از مدتی ، سوله افتتاح شد .
🌟 و نام آن را ، خانه فرهنگی گذاشتم .
🌟 خانه فرهنگی ، شرایط ویژه ای داشت .
🌟 هر کسی را ، به آن راه نمی دادیم ؛
🌟 مگر اینکه شرایط ما را بپذیرد .
🌟 دعوا نکند ؛ حرفهای زشت نزند ؛
🌟 عمل ناشایست انجام ندهد و...
🌟 در عوض ، از محیط سالم ،
🌟 مراسمات ویژه ، پذیرایی ویژه ،
🌟 ارتباط با خانواده ، مرخصی و...
🌟 استفاده می کردند .
🌟 وقت آن رسیده که تبلیغ دین اسلام ،
🌟 و مذهب تشیع را ، شروع کنم .
🌟 و برای این کار ،
🌟 از خانه فرهنگی شروع کردم .
🌟 و سپس به دیگر سوله ها ، رفتم ؛
🌟 و صدای اسلام و تشیع را ،
🌟 به گوش آنان رساندم .
🌟 مسائل احکام و قرآن کریم و نماز را ،
🌟 آرام آرام و در حد فهمشان ، آموزش دادم .
🌟 که خدارو شکر موفق شدم ،
🌟 چند نفری را شیعه کنم .
🌟 خبر اصلاح تبعیدگاه ،
🌟 به همه سیارات مجاور رسید .
🌟 به پیشنهاد رئیس تبعیدگاه ،
🌟 بیرون از زندان ،
🌟 در قسمتی دیگر از سیاره ،
🌟 خانه هایی برای زندانیان ساخته شد .
🌟 کسانی که بتوانند در اخلاق ،
🌟 و نظم و رعایت قوانین ،
🌟 امتیاز بالایی بیاورند ؛
🌟 می توانند به همراه خانواده شان ،
🌟 در آن خانه ها زندگی کنند .
🌟 تا مدت تبعیدی آنهاٍ تمام شود .
🌟 و این طرح نیز اجرا شد .
🌟 و بسیار جواب داد .
🌟 اخلاق ها ، خیلی بهتر شد .
🌟 رئیس تبعیدگاه ،
🌟 مرا به عنوان مسئول اخلاقی تبعیدگاه ،
🌟 به همه سیارات معرفی نمود .
📚 ادامه دارد 📚
✍ نویسنده : حامد طرفی
🔮 @amoomolla
🌹 آموزش انگلیسی 🌹
🍎 the institution of friday prayers
🌷 تلفظ : دِ اینستِتوشن آف فرایدِی پرایِرز
🌷 ترجمه : نهاد نماز جمعه
@amoomolla
👈 #طنز #جوک
🌸 اگه مادر چیزی می شکند
🌸 میگه ای وای چشممون زدن
😧😳
🌸 وقتی پدر چیزی می شکند
🌸 میگه کی اینو گذاشته اینجا
😡😠
🌸 اما وقتی بچه ها ، چیزی بشکنند
🌸 پدر و مادر می گویند :
🌟 چته ، حواست کجاست
🌟 مگه کوری ، مگه چشم نداری ، چرا نمی بینی
🌟 دست و پا چلفتی ، بی عرزه و...
😍😁😂☺️
👈 برای سلامتی پدر و مادرا ، صلوات
🔮 @ghairat
🌸 #داستان_تخیلی " هـیـدرا " 🌸
🌸 قسمت سیام 🌸
🌟 برای مدتی ، به سیاره سیسون رفتم .
🌟 تا زن و بچه و خانواده ام را ببینم .
🌟 دلم برای همه آنها ، تنگ شده بود .
🌟 هنوز استراحت نکرده ،
🌟 دوباره به کار تبلیغی و آموزشی و فرهنگی ،
🌟 پرداختم .
🌟 بچه جن ها را دور خودم جمع می کرد
🌟 و برای آنها قصه و شعر و جوک می گفتم .
🌟 پس از مدتی که در کنار خانواده بودم ،
🌟 باز تصمیم گرفتم ،
🌟 که به سیاره ساجیون برگردم .
🌟 در آنجا نیز ، خانواده ها زیاد شده بودند .
🌟 کودکان ، حدود ۱۰ تا ۱۵ نفری بودند .
🌟 علاوه بر کار فرهنگی برای زندانیان ،
🌟 برای کودکان هم ، کلاس گذاشتم .
🌟 و با شادی و طنز و بازی ،
🌟 مفاهیم اخلاقی و مذهبی را ،
🌟 به آنان می آموختم .
🌟 علاوه بر این ، وقت خاصی را نیز ،
🌟 برای خانواده ها و خانم ها می گذاشتم .
🌟 تقریبا ، نصف سیاره ، شیعه شدند .
🌟 و من همچنان ،
🌟 کارم را با جدیت و موفقیت ، دنبال کردم .
🌟 و به خاطر این کار فرهنگی ،
🌟 آرامش خوبی در تبعیدگاه حاکم شده بود .
🌟 همه چیز داشت خوب پیش می رفت ،
🌟 تا اینکه ناگیتان ، وارد تبعیدگاه شد .
🌟 ناگیتان ، یک موجود شرور فضایی ،
🌟 و از سیاره بیرگنا ، می باشد .
🌟 صورتی کشیده ، چشمانی بزرگ و آبی ،
🌟 چهار دست و دوتا پا دارد .
🌟 که به دلیل شرارت و دعوا و قدرت طلبی ،
🌟 چند بار به زندان انداخته شد .
🌟 اما هر بار ، یا از زندان فرار می کرد
🌟 یا در آنجا دعوا و شورش راه می انداخت .
🌟 به خاطر همین ؛
🌟 او را به سیاره ساجیون تبعید کردند .
🌟 ناگیتان ، در سیاره ساجیون نیز ،
🌟 همان شرارت های خود را ادامه می داد .
🌟 اما شرارت او در برابر سایر تبعیدی ها ،
🌟 هیچی نبود .
🌟 در سیاره ساجیون ، جنایتکارانی بودند ؛
🌟 که حتی به خودشان نیز رحم نمی کردند .
🌟 همیشه در حال دعوا و قتل و جنایت بودند .
🌟 اما ناگیتان ، با دیدن آن همه احترامی که ،
🌟 نگهبانان سیاره ساجیون ،
🌟 به زندانیان متحول و با اخلاق ، می گذاشتند
🌟 به فکر فرو رفت
🌟 و تصمیم گرفت تا خودش نیز ،
🌟 تظاهر به اسلام و اخلاق و فرهنگ و... بکند
🌟 تا بتواند به مسئولین نزدیک شده ،
🌟 و در آنان نفوذ کرده ؛
🌟 و راه فراری برای خود پیدا کند .
📚 ادامه دارد 📚
✍ نویسنده : حامد طرفی
🔮 @amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 کارتون زیبای جوانمردان
🇮🇷 قسمت هجدهم : خنجر زهرآگین
🇮🇷 رده سنی : نوجوان و جوان
🔮 @amoomolla
🕌 #کارتون_ایرانی #فیلم_ایرانی
🕌 #جوانمردان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 کارتون زیبای مهارت های زندگی
🇮🇷 قسمت ۲۰۷ : روز مادر
🇮🇷 موضوع : قدردانی از مادر
🔮 @amoomolla
🎥 #کارتون #انیمیشن #مهارتهای_زندگی
🌷 شعر بلند ام البنین 🌷
🌸 ای مایه ی فخر جهان … ام البنین
🌸 نور زمین و آسمان … ام البنین
🌸 ای نور جمع قدسیان … ام البنین
🌸 دست کرم در هر زمان … ام البنین
🌸 ای دستگیر مستمندان جهان
🌸 ای ماهتاب روشن کون و مکان
🌸 تو جانشین حضرت زهرا شدی
🌸 تو بعد زهرا ، همسر مولا شدی
🌸 تو سفره دار خانه ی سقا شدی
🌸 تو روضه خوان داغ عاشورا شدی
🌸 جانم بگیر و سایه ات را کم مکن
🌸 آتش بزن بر جان من ، خاکم مکن
🌸 زهرا نهاده چادرش را بر سرت
🌸 جانم به قربان تو و آب آورت
🌸 زینب شده هم یاور و هم دخترت
🌸 لرزه فتاده از چه رو بر پیکرت؟
🌸 از غربت ارباب بر سر میزنی
🌸 با دیده ی پر آب بر سر میزنی
🌸 تا روضه میخواندی ، دل آتش میگرفت
🌸 هر دشمن ناقابل آتش میگرفت
🌸 تو در مدینه گفتی از داغ حسین
🌸 با سوز سینه گفتی از داغ حسین
🌸 از ظلم و کینه گفتی از داغ حسین
🌸 تو بی قرینه گفتی از داغ حسین
🌸 گفتی حسین و… شهر ، عاشورا شده
🌸 گفتی حسین و… خانه ای غوغا شده
🌸 گفتی حسین و… مستمع زهرا شده
🌸 زینب دوباره از غم او “ تا ” شده
🌸 گریه کن و این شهر را ویرانه کن
🌸 ما را بگیر و محرم این خانه کن
🌸 چشم گنه کار من و دست کرم
🌸 حسرت به دل مانده ، نداری یک حرم
🌸 افکنده ای چادر سیاهت بر سرم
🌸 نامادری بچه های مادرم
🌸 برگ براتی دست این نوکر بده
🌸 قول شفاعت در صف محشر بده
🔮 @amoomolla
#ام_البنین
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷
🌷 قسمت اولین 🌷
🌸 نام ام البنین ، فاطمه کلابیه بود .
🌸 که پس از ازدواج با حضرت علی علیه السلام
👈 به امُّ البنین ( یعنی مادر پسران ) معروف شد
🌸 پدر و مادرش ، از خاندان بنی کلاب ،
🌸 و از اجداد بزرگ حضرت محمد ،
👈 صلی الله علیه و آله ، بودند .
🌸 حزام بن خالد ، پدر ام البنین است .
🌸 او مردی شجاع و دلیر و راستگو بود .
🌸 که شجاعت از صفات ویژه اوست .
🌸 حزام ، در میان عرب ، به شرافت معروف بود
🌸 و در بخشش ، مهمان نوازى ، دلاورى ،
🌸 رادمردى و منطق قوی ، مشهور بود .
🌸 مادر بزرگوار #ام_البنین نیز ،
🌸 ثمامه ( یا لیلی) ، دختر سهیل بن عامر بود .
🌸 که اجداد او نیز ،
👈 اجداد رسول خدا و امیرالمومنین ، بودند .
🌸 ثمامه ، در تربیت فرزندانش کوشا بوده ،
🌸 و دارای بینش عمیقی بود .
🌸 به شدت عاشق اهل بیت بود .
🌸 و همیشه در کنار وظیفه مهم مادری ،
🌸 سعی می کرد تا با فرزندانش ، دوست باشد .
🌸 و مثل معلمی دلسوز ،
🌸 باورهای اعتقادی ، مسائل همسرداری ،
🌸 و آداب معاشرت با دیگران را ،
🌸 به آنان بیاموزد .
🌸 قبیله ام البنین ،
🌸 به دلیرى و بزرگی و دستگیرى و شرافت ،
🌸 معروف بودند .
🌸 و در شجاعت ، کرم ، اخلاق ، هنر ،
🌸 و وجاهت اجتماعی و بزرگواری ،
🌸 پس از قریش ، سرآمد قبایل عرب بودند .
🌸 آنان از سوارکاران شجاع عرب بوده ،
🌸 و شرافت و آقایی ( و سیادت ) آنها ،
🌸 به حدی بوده است که حتی پادشاهان نیز ،
🌸 به آن اذعان داشته اند .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕋 مراسم عزاداری بانوی دوعالم
🕋 حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
🕋 مدرسه وحدت ایگل
@amoomolla
👈 #طنز #جوک
🌸 از خوبی های خانواده پرجمعیت بگم :
🌸 یه بار رفتیم مهمونی خونه داییم
🌸 موقع برگشت وسط راه ،
🌸 بابام ، ما رو شمرد .
🌸 دید که یکیمون کمه .
🌸 گفت : اشکالی نداره فردا میرم میارمش .
🌸 رسیدیم خونه دیدیم جلو تلویزیون خوابه
🌸 قشنگ جاش گذاشته بودیم . 😂
🔮 @amoomolla
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷
🌷 قسمت دومین 🌷
🌸 حَزام بن خالد ، پدر ام البنین ،
🌸 به همراه جمعی از قبیله بنی کلاب ،
🌸 به سفر رفته بود .
🌸 در یکی از شب ها ، به خواب فرو رفت
🌸 و در عالم رؤیا دید
🌸 که در زمین سرسبزی نشسته بود
🌸 و ناگهان مروارید درخشان و زیبایی ،
🌸 بر دستان او نشست .
🌸 حَزام ، از زیبایی آن ، تعجب کرد .
🌸 سپس از دور مردی را دید
🌸 که از طرف بلندی ، به سوی او می آید .
🌸 آن مرد غریبه کنار حَزام ایستاد و سلام کرد
🌸 حزام نیز ، جواب سلام او را داد .
🌸 آن مرد به حَزام گفت :
☀️ این مروارید را به چه قیمت می فروشی ؟
🌸 حَزام ، به آن دُرّ زیبایی که در دستانش بود ،
🌸 نگاهی کرد و گفت :
🍎 من قیمت این دُرّ را نمی دانم
🍎 شما آن را به چه قیمت می خرید ؟
☀️ مرد گفت : من نیز قیمت او را نمی دانم
☀️ ولی این هدیه ای است که یکی از پادشاهان ،
☀️ به تو عطا کرده است .
☀️ و من در عوض آن برای تو ضامنم
☀️ تا چیزی بهتر و بالاتر از درهم و دینار ،
☀️ به تو عطا کنم .
🍎 حَزام گفت : آن چیز چیست ؟
☀️ مرد گفت :
☀️ تضمین می کنم که او ،
☀️ شرافت و سیادت ابدی دارد
☀️ و بهره و بزرگی از او ، نصیب تو می شود .
🍎 حزام گفت :
🍎 آیا این را برایم ضمانت می کنی ؟
☀️ و مرد پاسخ داد : آری .
🌸 ناگهان در بین گفتگویش با آن مرد غریبه ،
🌸 حَزام از خواب بیدار شد .
🌸 و رؤیای خود را برای دوستانش ، تعریف کرد
🌸 و خواستار تعبیر آن شد .
🌸 یکی از خاندان او گفت :
🍂 اگر رؤیای صادقه باشد
🍂 دختری روزی تو خواهد شد
🍂 که یکی از بزرگان ، او را عقد خواهد کرد
🍂 و به سبب این دختر ،
🍂 مجد و شرافت و آقایی ،
🍂 نصیب تو خواهد شد .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
🔮 @amoomolla