🎈🍀🎈🍀🎈🍀🎈🍀🎈🍀
#داستان
#کودکانه
#داستان_کودکانه
#وقت_شناسی
#بخش_اول
در مورد وقت شناسی و اهمیتش برای بچه ها بگید❤️ اینکه بچه ها باید چه زمانی بخوابن☺️چه زمانی غذا بخورن . و..
این داستان رو برای بچه ها تعریف کنید تا معنای وقت شناسی رو بفهمند
👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇
توی یه دشت خوشگل و سر سبز خانوادهاي زندگی میکردن که به خانواده مموشیا مشهور بودن ….
مامان موشه و بابا موشه ده تا بچه داشتن. بین این ده تا بچه مموشیا یکیشون شبا دیر می خوابید اسمش موش موشی بود..
یه بچه موش زرنگ وناقلا..ازبس شبا دیر میخوابید روزا تا لنگ ظهرخواب میموند ..
خواهر و برادرش صبح زود میرفتن توی دشت مشغول بازی و شادی اما موش موشی قصه ما توخواب ناز بود…
وقتی بیدار میشد همۀ مموشیا خسته بودن گشنه بودن و حال بازی کردن با موش موشی رو نداشتن.
موش موشی تنها یه روز رفت تا برای خودش یه خونه دیگه زندگی کنه ..
رفت و رفت و رفت تا رسید به خانوم جغده …
گفت: خانوم جغده من موش موشی بیام پسر شما شم؟من دوس ندارم شبا زود بخوابم ولی همۀ تو خونه ما زود میخوابن …
#ادامه_دارد
🎈🍀🎈🍀🎈🍀🎈🍀🎈🍀
#داستان
#کودکانه
#داستان_کودکانه
#بخش_اول
#حضرت_ام_البنین
همسر حضرت علی و دختر پیامبر، حضرت فاطمه، وقتی از دنیا رفت، چهار بچه داشت؛ دو پسر، به نامهای «حسن» و «حسین» و دو دختر، به نامهای «زینب» و «امکلثوم». اونها خیلی کوچک بودن و باید کسی ازشون مراقبت میکرد؛ حضرت علی هم برای حل این مشکل، تصمیم میگیره که با امالبنین ازدواج کنه.
خانم حضرت امالبنین از خانوادهای بود که همهشون خیلی شجاع و دلیر بودند. ایشون اول، اسمشون فاطمه بود، اما وقتی با امام علی ازدواج کرد، به همه اعلام کرد که فاطمه صداش نکنن. ایشون فکر میکرد بچههای حضرت فاطمه، اسم فاطمه رو که بشنون، یاد مادر خودشون میافتن و ممکنه که دلتنگ مادرشون بشن. ایشون چهار تا پسر به دنیا آورد، به همین خاطر ایشونو امالبنین صدا کردند، به معنی «مادر پسرها». یکی از این پسرها «حضرت ابالفضل» بود که از همه پسرها بزرگتر هم بود؛ سه تا برادر کوچکترش هم «عبدلله»، «عثمان» و «جعفر» نام داشتند.
خانم امالبنین احترام خیلی زیادی برای بچههای حضرت فاطمه قائل بود. به پسرهای خودش هم همیشه میگفت به حسن و حسین و خواهراشون احترام بذارن؛ مثلا وقتی سر سفره مینشستن و امالبنین میخواست برای هرکس غذا بکشه، اول برای برای بچههای حضرت فاطمه غذا میکشید!
#ادامه_دارد
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
🦋 ویژه کودک ونوجوان ووالدین
به کانال مادر ایتاء بپیوندید
🆔https://eitaa.com/kodak_va_nojavan
@Amoopakdel
🌷🏴🌷🏴🌷🏴🌷🏴🌷🏴
#داستان
#کودکانه
#بخش_اول
#کودکی_امام_هادی
وقتى معتصم در سال 218 هجرى، حضرت جواد را دو سال قبل از شهادت ایشان از مدینه به بغداد آورد، حضرت هادى که در آن وقت شش ساله بود، به همراه خانوادهاش در مدینه ماند.
پس از آن که حضرت جواد به بغداد آورده شد، معتصم از خانواده حضرت پرس و جو کرد و وقتى شنید پسر بزرگ حضرت جواد، على بن محمد، شش سال دارد، گفت این خطرناک است؛ ما باید به فکرش باشیم.
معتصم شخصى را که از نزدیکان خود بود، مأمور کرد که از بغداد به مدینه برود و در آن جا کسى را که دشمن اهلبیت است پیدا کند و این بچه را بسپارد به دست آن شخص، تا او به عنوان معلم، این بچه را دشمن خاندان خود و متناسب با دستگاه خلافت بار بیاورد.
این شخص از بغداد به مدینه آمد و یکى از علماى مدینه را به نام «الجنیدى»، که جزو مخالفترین و دشمنترینِ مردم با اهلبیت علیهمالسّلام بود - در مدینه از این قبیل علما آن وقت بودند - براى این کار پیدا کرد و به او گفت من مأموریت دارم که تو را مربى و مؤدبِ این بچه کنم،
تا نگذارى ....
#ادامه_دارد
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
🦋 ویژه کودک ونوجوان ووالدین
به کانال مادر ایتاء بپیوندید
🆔https://eitaa.com/kodak_va_nojavan
@Amoopakdel
🌷🏴🌷🏴🌷🏴🌷🏴🌷🏴
🦋 قصه 🦋
🐘🌿 فیل به درد نخور 🌿🐘
(قسمت اول)
تا حالا فیل دیده ای؟ اگر دیده ای که میدانی و اگر هم ندیده ای، حتماً شنیده ای که فیلها خیلی بزرگ هستند. ولی روزگاری یک بچه فیل کوچولو زندگی میکرد که از هر چه فیل وبچه فیل تو دنیاست کوچولوتر بود. برای همین، همه فیلچه صدایش میزدند.
فیلچه هر چه رو انگشتهای پایش بلند میشد، گردن میکشید و خرطومش را بلند میکرد، باز هم قدش به کوتاهترین شاخه ی درختهای کوتاه جنگل نمیرسید.
وقتی نزدیک غروب، همه ی فیلها به پایین رفتن خورشید در پشت کوهها نگاه می کردند، فیلچه هر چه سرک میکشید و به آسمان نگاه میکرد، فقط زانوی فیلهای دیگر را میدید.
روزی رهبر گلّه به همه خبر داد که امروز به حمّام می رویم. فیلچه از مادرش پرسید: حمّام کجاست؟
مادرش تعریف کرد: حمام فیلها کمی دورتر از اینجاست. ولی من نمیتوانم تو را ببرم، چون می ترسم که زیر دست و پا، له بشوی.
فیلچه بغض کرد. آخر خیلی دلش میخواست مثل فیلهای دیگر به حمام برود. کاش اینقدر کوچک نبود.
فیلها رفتند و رفتند تا به آب رسیدند. مادر درختی را به او نشان داد و گفت: تو برو و زیر آن درخت بنشین تا من برگردم.
فیلچه با سری آویزان، در حالی که خرطومش را روی خاک میکشید، رفت و همان جا نشست. از دور بچه فیلهایی که با شادی با خرطومشان به هم آب میپاشیدند و آب بازی میکردند را نگاه کرد و آه کشید در این هنگام، ناگهان صدای نازکی شنید: آهای، تو دیگه کی هستی؟ چرا اینجا نشستی؟
فیلچه به اطرافش چشم انداخت. نه این طرف، نه آن طرف کسی نبود.
صدا دوباره گفت: اگر درختی، کی از زمین در آمدی؟ اگر کوهی ...
#ادامه_دارد ..
#قصه