🦋 داستان 🦋
پدربزرگ، جانمازش را پهن کرد.
کنار او نشسته بودم و نگاهش می کردم.
توی جانماز، مهر و تسبیح و یک شیشه عطر بود.
گفتم:«چرا توی جانماز،شیشه عطر گذاشتید؟»
پدربزرگ گفت:« وقتی نماز می خوانم،به خودم عطر می زنم.»
پرسیدم:«چرا؟»
پدربزرگ گفت:«وقتی حضرت محمد صلی الله علیه و آله وسلم توی کوچه های مدینه راه می رفتند، عطر خوش و نسیم خنکی در هوا میپیچید. بچه ها به دنبال عطر پیامبر، کوچه ها را می دویدند و با ایشان بازی می کردند. بوسه ها و لبخند پیامبر، دل های آن ها را شاد می کرد و از شادی بچه ها، خدا شاد می شد.»
گفتم:«برای همین وقت نماز عطر می زنید؟»
پدربزرگ گفت:«نماز یعنی در برابر خدا ایستادن و با او حرف زدن. وقتی در برابر خدا به نماز می ایستیم، باید پاکیزه و خوش بود باشیم.»
پدربزرگ را بوسیدم و گفتم:«شما همیشه پاکیزه و خوش بو هستید.»
پدربزرگ شیشهی عطر را باز کرد. همه جا پر از بوی پیامبر شد.
#داستان_کودک
#قصه_کودکانه
#نماز
#نماز_اول_وقت
🦋 ویژه کودک ونوجوان ووالدین
به کانال مادر ایتاء بپیوندید
eitaa.com/kodak_va_nojavan