eitaa logo
عمو روحانی
11.1هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
959 ویدیو
673 فایل
گروه فرهنگی تبلیغی شکوفه‌های آسمانی(عمو روحانی) بیش از 10 سال فعالیت بیش از 10000 شرکت کننده در دوره ها فعالیت در بزرگترین مراکز فرهنگی کشور مرجع محتوایی تربیت دینی کودک و نوجوان amoorohani.com فرمانی @farmani_110 شهبازی @sarbazkochak
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از محصولات فرهنگی آوین
🎁هدیه کالای فرهنگی سالم 🌸🌸🌸کتاب pdf 🌸 ویژه‌نامه «کبوتران حرم رحلت امام خمینی 🌸آشنایی کودکان با شخصیت امام خمینی با شعر و داستان و سرگرمی 🌼کالای فرهنگی سالم🌼 ╭━═━⊰💖🌼💖⊱━═━╮ @farsakala ╰━═━⊰💖🌼💖⊱━═━╯
هدایت شده از محصولات فرهنگی آوین
فایل PDF ویژه‌نامه «کبوتران حرم رحلت امام 97».pdf
8.48M
🎁هدیه کالای فرهنگی سالم 🌸🌸🌸کتاب pdf 🌸 ویژه‌نامه «کبوتران حرم رحلت امام خمینی 🌸آشنایی کودکان با شخصیت امام خمینی با شعر و داستان و سرگرمی 🌼کالای فرهنگی سالم🌼 ╭━═━⊰💖🌼💖⊱━═━╮ @farsakala ╰━═━⊰💖🌼💖⊱━═━╯
هدایت شده از محصولات فرهنگی آوین
قصه های آفتاب 💠بیش از 20 قصه زیبا و دلنشین از زندگی معصومین علیهم السلام با تصاویری زیبا 🌸همراه با برچسب های جذاب و آزمون های درک مطلب ✅مناسب 4 تا 9 سال قیمت:18000 تومان تصاویر کتاب : https://eitaa.com/m_salem/ لینک خرید http://farsakala.ir 🚚لینک خرید باسلام https://basalam.com/farsakala-99 ✳️ ای دی مشاوره و خرید @modir_farsakala 🌼کالای فرهنگی سالم🌼 ╭━═━⊰💖🌼💖⊱━═━╮ @farsakala ╰━═━⊰💖🌼💖⊱━═━╯
هدایت شده از عمو روحانی
آن شبِ مهتابی ماه گفت: «بگذارید اول من تعریف کنم.» ستاره‌ها که هیجان‌زده بودند یکی‌یکی به حرف آمدند: - اول من می‌گویم! - نه، من بهتر از شما می‌توانم تعریف کنم. - اما هیچ‌کدام‌تان مثل من بلد نیستید بگویید. من از همه‌ی شما به زمین نزدیک‌تر هستم. خورشید خندید و گفت: «اصلاً هیچ ‌کدام‌تان نگویید؛ چون من حوصله‌ی همهمه‌ی شماها را ندارم. یا یک نفر یا هیچ‌کدام!» ماه خندید و گفت: «من نمی‌گویم؛ اما به نظرم ستاره‌ی سهیل بگوید بهتر است.» ستاره‌ها دوباره همهمه کردند. خورشید و ماه خیره خیره نگاه‌شان کردند و خندیدند. کمی که گذشت خورشید صدایش را بلند کرد و گفت: «حواس‌تان کجاست؟ دارد همه جای زمین از نور من روشن می‌شود. تا صبح نشده، برایم بگویید چه اتفاقی افتاده!» ستاره‌ها ساکت شدند. حالا همگی آن‌ها به ستاره‌ی کوچکی خیره بودند که تا به آن لحظه حرفی نزده بود. آن‌ها همگی گفتند: «ستاره‌ی صبح بگوید!» ستاره‌ی کوچک خندید و گفت: «شب بود. ما در دل آسمان، کنار هم بودیم و زمین را زیر پای‌مان پر نور می‌کردیم. ماهِ زیبا ناگهان همگی ما را صدا زد. بعد اتاق کوچکی را نشان‌مان داد. همان اتاقی که خیلی شب‌ها نور خود را بر تنِ خاکی آن می‌ریختیم. همان اتاقی که بوی خوبی از آن بلند بود. من و ستاره‌ها و ماه به طرف آن اتاق کله کشیدیم. صدای مهربانِ حسن، کودک دوست‌داشتنی امام علی علیه السلام گوش‌مان را نوازش داد. او در آن موقع شب بیدار بود. ماه گفت: «آرام باشید و خوب گوش کنید. حسن غرقِ گفت‌وگو با مادرش فاطمه سلام الله علیها است.» حسن در رخت‌خواب خود بیدار بود. مادر تازه نماز شب خوانده بود و داشت دعا می‌کرد. او آرام آرام اسمِ یکی‌یکیِ همسایه‌ها را می‌برد و به حال آن‌ها دعا می‌خواند. حسن چندبار در رخت‌خواب خود، از این پهلو به آن پهلو شد. ماه زیبا از پشت پنجره‌ی اتاق، نور تازه‌ای بر صورت مهربان او ریخت. حسن لحاف روی خود را کمی کنار زد و به مادر که رو به قبله نشسته بود نگاه کرد. او هنوز خوابش نبرده بود و صدای مهربان مادر را می‌شنید. مادر هنوز هم داشت در حق همسایه‌ها دعا می‌کرد؛ همان همسایه‌هایی که بعضی‌شان آدم‌های تندخو و نامهربانی بودند و با رفتارهای بدشان، امام علی علیه السلام را آزار می‌دادند. راز و نیاز مادر تا نزدیکی‌های اذان صبح طول کشید. مادر در این مدت، یک بار هم نشد که برای خودش دعا کند و از خدا چیزی بخواهد. بعد از نماز صبح، حسن رو به مادر کرد و پرسید: «مادرجان! چرا دیشب، حتی یک بار هم برای خودت از خدا چیزی نخواستی و دائم برای دیگران دعا کردی؟» فاطمه سلام الله علیها به گلِ روی حسن که زیباترین گل خانه‌اش بود خیره شد و جواب داد: «مگر نشنیده‌ای که اول همسایه، بعد خانه؟ پس باید اول به فکر دیگران بود و بعد به فکر خود!» من و ماه و ستاره‌ها، غرق در خوش‌حالی شدیم. دیدنِ روی زیبای اهل بیت برای ما شیرین‌تر از همه‌ی آسمان‌ها و منظومه‌هاست.» خورشید که بال‌های طلایی‌اش را باز کرده بود به خانه‌ی کوچک فاطمه سلام الله علیها و علی علیه السلام خیره شد و آرام آرام آن‌جا را بوسید. این داستان از کتاب مژده‌ی گل انتخاب شده است. مژده‌ی گل داستان‌هایی از زندگی حضرت فاطمه زهرا س نویسنده: مجید ملامحمدی حضرت سلام الله علیها 🌸بانک محتوایی ویژه مربیان🌸 www.amoorohani.com 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
هدایت شده از عمو روحانی
دعا برای همسایه مادر هنوز بیدار بود و داشت بر روی سجاده اش دعا می خواند. حسن در رختخواب خود از این پهلو به آن پهلو غلتید، اما خوابش نبرد. ماه از پشت پنجره کوچک اتاق، صورتش را نوازش کرد. خیره شد. او صدای آرام و دوست داشتنی مادر را به خوبی می شنید. اما با هر بار شنیدن، تعجبش بیشتر می شد. یک دعا بیشتر از دعاهای دیگر بر زبان مادر می آمد. او دائم برای همسایه ها و مردم دعا می کرد. گاهی اسم تک تک آن ها را می برد و برایشان آرزوی سلامتی می کرد. گاهی هم از خداوند برای آن ها چیزهایی می خواست. حسن آن قدر بیدار ماند تا این که نزدیکی های اذان صبح شد. دوباره پلک باز کرد و از زیر روانداز به مادر چشم دوخت. مادر هنوز بر روی سجاده اش بود. حسن با خودش فکر کرد: مادر یک بار هم نشد که برای خودش دعا کند یا از خداوند چیزی بخواهد، بلکه همه دعاهایش برای همسایه ها و دیگران بود! حسن کودک بود، به خواندن نماز علاقه زیادی داشت. او همراه مادر نماز خواند. بعد از مادر پرسید: مادر جان، چرا وقتی که داشتی دیشب دعا می خواندی، حتی یک بار هم از خدا برای خودت چیزی نخواستی، بلکه برای دیگران دعا کردی! نگاه مهربان حضرت زهرا سلام الله علیها به گل روی حسن افتاد. مادر گفت: «حسن جان، مگر نشنیده ای که اول همسایه سپس خانه، پس باید اول به فکر دیگران بود و برایشان دعا کرد، بعد به فکر خود!». باز هم حسن از حرف های زیبای مادر، درس تازه ای یاد گرفته بود. حضرت سلام الله علیها 🌸بانک محتوایی ویژه مربیان🌸 www.amoorohani.com 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
هدایت شده از عمو روحانی
پیرمرد باغبان و امام خمینی رحمه الله علیه ✅آن وقت ها،توی شهر کوچکی ،امام ما در خانه ای کوچک زندگی می کرد. خانه ی او یک باغچه داشت.باغچه ای بی گل .بچه های امام آن باغچه را دوست داشتند.دلشان میخواست توی آن گل بکارند.گل های سفید وصورتی ،گل اطلسی،لاله عباسی،یاس سفید وخوشبو . اماخاک باغچه خوب نبود،باید عوض میشد.قرار شد که برای باغچه خاک تازه بیاورند.یک روز سرظهر ،وقتی مادر سفره نهار ،صدای در خانه که بلند شدیکی از بچه ها دویدو در باز کرد.پشت در پیرمردی بود که کیسه بزرگی را بر روی شانه اش انداخته بود .توی آن کیسه خاک بود پیرمرد پیرمرد برای باغچه کوچک خانه خاک آورده بود او نفس نفس میزد و زیر ان بار سنگین عرق میریخت با دست های پیر وخاکی پیشانی اش را پاک می کرد بازبان لبهای خشکش را خیس می کرد . امام وبچه ها دور سفره نهار نشسته بودند بوی غذا در اتاق پیچیده بود بچه های کوچک گرسنه بودند بوی غذا گرسنه ترشان کرده بود مادر برایشان غذا می کشید بچه ها میگفتند بیشتر یکم بیشتر!.... و مادر می گفت:بس است !غذا کم است با نان بخورید تاسیر شوید.مادر برای خودش وامام هم غذا کشید .بعد همه آماده غذا خوردن شدندیک مرتبه چشم امام از پنجره باز به حیاط افتاد.پیرمرد را دید.او داشت کیسه خاک را توی باغچه خالی می کرد .امام فهمید او خسته است .تشنه است.فهمید که حتما گرسنه هم هست . با خودش گفت:باید برای او هم غذا ببریم اما توی قابلمه غذایی باقی نمانده بود .. مادر همه را کشیده بود.امام فکر کرد یک بشقاب خالی برداشت چند قاشق از غذای خودش را در آن بشقاب ریخت بعد بشقاب را جلوی بچه ها گرفت وگفت:بچه ها شما هم چند قاشق از غذایتان را توی این بشقاب بریزیدتا برای آن پیرمرد ببریم او هم مثل شما گرسنه است. بچه ها ومادر هرکدام چند قاشق از غذایشان را توی بشقاب ریختند.بشقاب پرشدیکی از پسرها بشقاب غذا را برای پیرمرد برد .پیرمرد خوشحال شد خندید وتشکر کرد . بعد دستهای خاکی اش را شست وبعد شروع کرد به خوردن .با چه لذتی می خورد!....غذای ان روز برای بچه ها با همیشه فرق داشت ازهمیشه خوشمزه تر وبهتر بود .آن روز بچه ها خیلی خوشحال بودند.آن ها یک درس خوب از پدرشان یاد گرفته بودند. به نقل از دختر امام خمینی رحمت الله علیه امام رحمت الله علیه 🌸مرجع محتوایی تربیت دینی🌸 www.amoorohani.com 👇👇 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
هدایت شده از عمو روحانی
🌸مثل بوی سیب (داستان کودکانه از زندگی امام «علیه السّلام») ✅غریبه بود و از راه دوری آمده بود. به این طرف و آن طرف نگاه کرد. بعد، از شتر پیاده شد. آن را کنار مسجد بست و وارد مسجد شد. مسجد خلوت بود. تنها دو سه نفر در حال نماز بودند. مرد غریب، کنار کسی که به مسجد رفته بود ایستاد و مشغول نماز شد. آرامش عجیبی در مسجد بود. مرد غریب این آرامش را همراه با عطری دلنواز به خوبی حس می کرد. از بیرون، از کنار دریچه ی مسجد، صدای بق بقوی چند کبوتر می آمد. نمازش را که خواند، دوباره نگاهی به اطراف کرد. کودکی همراه پدرش، کمی آن طرف تر مشغول نماز بود. هر کاری که پدر می کرد، او هم می کرد، حتما بعد از او آمده بودند، چون وقتی وارد مسجد می شد، آن ها را ندیده بود. بعد به مردی که کنارش مشغول نماز بود خیره شد. مرد چهره ای زیبا و مهربان داشت. گویا عطری که هنگام نماز احساس می کرد، از او بود، بویی مثل بوی سیب! مرد خوش قیافه آهسته زیر لب دعا کرد. مرد غریبه هم دست هایش را بلند کرد: «خدایا!» ما را به راه راست هدایت کن. خدایا ! تنها تو را می پرستیم و از تو یاری می خواهیم. خداوندا! ما را از همه مردم بی نیاز کن.» مرد خوش قیافه که بوی سیب می داد، از جا بلند شد. گویا می خواست برود. پیش از رفتن، ایستاد و به مرد غریب خیره شد. مرد غریب هم به او نگاه کرد. مرد خوش قیافه که لبخندی مهربان بر لب داشت، به مرد غریبه سلام کرد و گفت: «برادر! این طور نگو. بگو: خدایا! ما را از مردم بد بی نیاز کن چون مؤمن، از برادرش بی نیاز نیست.» مرد خوش قیافه خداحافظی کرد. مرد غریبه آن قدر نگاهش کرد تا از مسجد بیرون رفت. با خود گفت: «چه مرد نورانی و فهمیده ای! چه کلام زیبایی! هر که هست، مردی دانشمند و بزرگ است. تنها آدم های بزرگ و اهل علم می توانند این قدر قشنگ و خوب حرف بزنند.» مرد غریبه از کسی که تازه وارد مسجد شده بود، پرسید: «آقا! ببخشید این مرد که الان از مسجد بیرون رفت، که بود؟» -چطور او را نشناخته ای؟ او امام ما شیعیان، محمد باقر بود. مرد غریبه با تعجب گفت: «راست می گویی؟ او محمد باقر (علیه السلام) بود؟ کاش زودتر او را شناخته بودم.» منبع: دانشمند کوچک و پنج قصه ی دیگر، محمود پوروهاب 🌸مرجع محتوایی تربیت دینی 🌸 www.amoorohani.com 👇 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
هدایت شده از محصولات فرهنگی آوین
🎁هدیه کالای فرهنگی سالم 🌸🌸🌸کتاب pdf 🌸 ویژه‌نامه «کبوتران حرم رحلت امام خمینی 🌸آشنایی کودکان با شخصیت امام خمینی با شعر و داستان و سرگرمی 🌼کالای فرهنگی سالم🌼 ╭━═━⊰💖🌼💖⊱━═━╮ @farsakala ╰━═━⊰💖🌼💖⊱━═━╯
هدایت شده از محصولات فرهنگی آوین
فایل PDF ویژه‌نامه «کبوتران حرم رحلت امام 97».pdf
8.48M
🎁هدیه کالای فرهنگی سالم 🌸🌸🌸کتاب pdf 🌸 ویژه‌نامه «کبوتران حرم رحلت امام خمینی 🌸آشنایی کودکان با شخصیت امام خمینی با شعر و داستان و سرگرمی 🌼کالای فرهنگی سالم🌼 ╭━═━⊰💖🌼💖⊱━═━╮ @farsakala ╰━═━⊰💖🌼💖⊱━═━╯
قصه کودکانه ویژه شهادت حضرت رقیه(س) پیشنهاد ما این است که در ایام شهادت حضرت رقیه(س) ؛ وقت کوتاهی را برای خواندن این داستان ها با فرزندانمان اختصاص بدهیم و با زبان شیرین کودکانه مفهوم های دینی نهفته در هر داستان را برای شان بازگو کنیم.داستان های زیر تنها یک نمونه و یک جرقه هستند. انتظار میرود والدین و مربیان گرامی با تدبیر خود به داستان پر و بال بدهد. کودکی در کربلا بچه ها! همه شما بارها و بارها داستانهای زیادی از عاشورا و شهادت امام حسین علیه السلام شنیدید. ببینم، تا حالا درباره کودکانی که در کربلا بودن هم چیزی شنیدید و اونارو میشناسید. یکی ازکودکان امام حسین علیه السلام که در کربلا بود، رقیه نام داشت. بچه ها! رقیه علیهاالسلام دختر سه ساله امام حسین علیه السلام بود که به همراه خانواده امام حسین علیه السلام به کربلا اومده بود تا در کنار پدرو خویشانش باشه. اون پدرش امام حسین علیه السلام رو خیلی خیلی دوست داشت و بالاخره هم درهمون سن کم، در سرزمین شام به شهادت رسید. امیدوارم که از بزرگتراتون بخواید تا بیشتر درباره حضرت رقیه براتون حرف بزنن. کودک اسیر بعد از واقعه عاشورا چه اتفاقی افتاد؟ شما میدونید. حتما تا حالا از بزرگتراتون شنیدید. بله دشمن تمام کسایی رو که زنده مونده بودن، اسیر کرد. میون این اسرا، یه دختر کوچولو هم دیده میشد. این دختر کوچولو رقیه بود. رقیه دختر امام حسین علیهاالسلام که حالا بعد از شهادت پدرش به همراه عمه اش زینب و اسرای دیگه به طرف شام میرفت. می بینید بچه ها، حضرت رقیه با اون سن و سال کم چقدر سختی کشیده. اون دشمنا اون قدر بیرحم بودن که حتی این دختر کوچولو رو هم آزار میدادن. پس همه دستهامون رو به آسمون بلند میکنیم و از خدا میخوایم که تمام دشمنای دین خدا واهل بیت نابود بشن. ان شاءالله. شهید کوچک از توی خرابه های شام، صدای یه کودک به گوش میرسید. همه اونایی که در میون اسرا بودن، میدونستن که این صدای رقیه، دختر کوچک امام حسینه. اون حالا از خواب بیدار شده بود و سراغ پدرش رو میگرفت. او انگار خواب پدرش رو دیده بود. اون وقت یزید، کسی که دستور داده بود امام حسین و یارانش رو به شهادت برسونن، دستور داد سر امام حسین علیه السلام رو به دختر کوچولو نشون بدن. وقتی حضرت رقیه علیهاالسلام سر بریده پدرش امام حسین علیهالسلام رو دید، با فریاد و ناله خودشو روی سر بریده پدرش انداخت و همون جا، روحش به سوی آسمون آبی پرواز کرد. سلام ما به روح بلند او 🌸مرجع محتوایی تربیت دینی🌸 www.amoorohani.com 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
Untitled.pdf
4.9M
📘کتاب داستان کمیک "راه رهایی"🌿 🌹با موضوع دفاع سی وسه روزه جبهه مقاومت مقابل رژیم جعلی صهیونیستی 🍁 🌸 عمو روحانی 🌸 👇👇 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc