#سلام_امام_زمانم 😍✋
با خیال رخ زیبای تو ای راحت جان
فارغ از دیدن روی دگرانیم هنوز
تا که تو کی برسی زین سفر دور و دراز
حیف و صد حیف که از بی خبرانیم هنوز
🌹 #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 🌹
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_
#Salaam_Imam_Zamnam 😍✋
With the thought of your beautiful face, Rahat Jan
Regardless of seeing each other's faces, we still
Until you reach the saddle of a long journey
It's a pity that we still don't know
🌹
#Allahham_Ajl_Lolik_Alfarj_
#آموزشگاه علمی اوج
💠@Amoozeshkadeowj
🌸میدان جنگ با ما بود.
میدان انتخابات باشما.
🌹سفارش شهدا..
The battlefield was with us.
Bashma election square.
Order of martyrs
#آموزشگاه علمی اوج
💠@Amoozeshkadeowj
✨﷽✨
#یادت_باشد❤️
✍#فصلسوم( #نامزدے)
#قسمت38
روی صندلی نشستم وگفتم: پس تو تا حواست به کوکوها هست من مرغ هارو پاک کنم.
توهم نگاه کن یادبگیرازاین به بعد خونه خودمون رفتیم توی پاک کردن مرغ ها کمکم کن.
بخاطر اینکه علاقه داشت در امور خانه کمک حال من باشد سریع صندلی گذاشت وکنارمن نشست،
دوربین موبایلش راهم روشن کردوگفت:
فیلم برداری میکنم چون میخوام دقیق یادبگیرم وچیزی ازقلم نیفته.
گفتم: ازدست تو حمید!
شروع کردم به پاک کردن مرغ ها،وسط کار توضیح میدادم:
اول اینجا رو برش میدیم،حواسمون باشه پوست مرغ رو اینجوری باید جدا کنیم.این قسمت به درد بال کبابی میخوره و...
درست مثل یک کلیپ آموزشی بیش از سی بار آن فیلم را نگاه کرد.طوری که کامل چم وخم کار را یادگرفت.بقیه مرغ هارا حتی خیلی حرفه ای تر وسریع ترازمن پاک کرد.
شام را که خوردیم حمید طبق معمول نگذاشت مادرم ظرف هارابشورد،گفت:
من و فرزانه میشوریم،کنار ظرف شستن حرفامونم میزنیم.
من ظرف ها را میشستم وحمید آنهارا آب میکشید.این وسط گاهی ازاوقات شیطنت میکرد و روی سروصورت من آب می پاچید.
به حمیدگفتم:میدونی آرزوی دوره نامزدی من چیه؟
باخنده گفت:چیه؟نکنه برای اون شیش میلیون نقشه کشیدی؟
گفتم : اون که نیازی به نقشه کشیدن نداره.حمیدآقا هرچی داره مال منه منم هرچی دارم مال حمیدآقاست.
گفت: حالا بگو ببینم چیه آرزوهات،کنجکاوشدم بشنوم.
گفتم:
اولین آرزوم این هستش که از دانشگاه تاخونه قدم بزنیم وباهم باشیم.
دومی هم اینه که باهم تابالای کوه میلداربریم،من اون موقع که کوچکتربودم با داییم تا پای کوه میرفتم ولی نشد بالابریم.
حمیدگفت:خوشم میاد آدم قانعی هستیا،آرزوهای ساده ای داری.
دانشگاه تا خونه رو هستم ولی کوه رو قول نمیدم.چون الان شده بخشی ازپادگان ومحل کارما،سخت اجازه بدن که بخوایم بریم بالای کوه.
خداحافظی مان داخل حیاط نیم ساعتی طول کشید.
حمیدگفت:فردا مرخصی گرفتم برم سنبل آباد،میخوایم باغ گیلاسمون رو بیل بزنیم،بابا دست تنهاست،میرم کمک کنم!
گفتم:
توروخدا مراقب باش،من همیشه از جاده الموت میترسم،آهسته رانندگی کنید.هروقتم رسیدین به من زنگ بزن...
#ادامه_دارد...
آموزشکده علمی اوج
✨﷽✨ #یادت_باشد❤️ ✍#فصلسوم( #نامزدے) #قسمت38 روی صندلی نشستم وگفتم: پس تو تا حواست به کوکوها هست
✨﷽✨
#remember_to_be❤️
✍#third season(#nominee)
#Episode 38
I sat on the chair and said: So you take care of the cuckoos and I will clean the chickens.
Illusion, look, learn. After that, we went to our own house. Help me clean the chickens.
Because he was interested in helping me in the house, he quickly put a chair and sat next to me.
His mobile camera showed me the way and said:
I shoot videos because I want to learn accurately and not miss anything.
I said: I miss you, Hamid!
I started to clean the chickens, in the middle of the work I was explaining:
First, we cut here, be careful, we have to remove the skin of the chicken like this. This part is good for grilled wings.
Just like a training clip, he watched that movie more than thirty times. He learned how to do it perfectly. He cleaned the other chickens even more professionally and quickly.When we had dinner, Hamid did not let my mother wash the dishes as usual, he said:
Farzaneh and I wash, we talk next to the dishes.
I was washing the dishes and Hamid was washing them. Meanwhile, he was mischievous and splashed water on my face.
I said to Hamid: Do you know what my wish is for the engagement period?
Laughing, he said: What? Didn't you plan for that six million?
I said: The one who doesn't need to draw a plan. Everything Hamid Agha has is mine, and everything I have belongs to Hamid Agha.
He said: Now tell me what your wishes are, I was curious to hear them.
I said:
My first wish is to walk from Takhone University and be together.
The second is to go up Mount Mildar together. When I was younger, I used to go to the foot of the mountain with my uncle, but we couldn't climb it.
Hamid said: I like that you are a confident person, you have simple wishes.
I am from university to home, but I don't promise mountains.Because it is now a part of the barracks and place of Karma, it is difficult to allow us to go to the top of the mountain.
It took half an hour to say goodbye in the yard.
Hamid said: Tomorrow I have leave to go to Sanbal Abad, we want to shovel our cherry orchard, Dad is alone, I will go help!
I said:
God be careful, I'm always afraid of Alamut road, drive slowly. Call me when you get there.
#continues
✨﷽✨
#یادت_باشد❤️
✍#فصلسوم( #نامزدے)
#قسمت39
ساعت ده صبح تازه مشغول مرور درس هایم شده بودم که حمید پیام داد:
صبح آلبالوییت بخیر!
حدس زدم که ازسنبل آباد کنار درختهای آلبالو و گیلاسشان پیام میدهد.
ازقزوین تا سنبل آباد هفتاد کیلومتر راه بود.روستایی درمنطقه الموت،بسیار سرسبز،کنار کوه های زیبایی که اکثر اوقات بلندی کوه ها داخل مه گم میشود.
خانه پدری حمیدداخل این روستا کنار یک رودخانه باصفاست.
تماس که گرفتم متوجه شدم حدسم درست بوده است.
بعداز احوالپرسی گفت:
ببین فرمانده این درخت بزرگ آلبالویی که کنارش وایسادم مال شماست،کسی حق نداره به این درخت نزدیک بشه.
من را به القاب مختلف صدامیزد،
من پیش دیگران حمید صدایش میکردم.ولی وقتی خودمان بودیم می گفتم حمیدم!
دوست داشتم به خودش بقبولانم که دیگر فقط برای خودش نیست برای من هم هست!
سرشوخی رابازکردم وگفتم:
پسرسنبل آبادی از کی تاحالامن شدم فرمانده؟
خندیدوگفت:
توخیلی وقته فرمانده هستی خبرنداری.
اولین تماسمان پنجاه وهفت دقیقه طول کشید!
پشت گوشی شنیدم که برادرش اذیتش میکرد وبه شوخی گفت:
حمید توخیلی زن ذلیلی! آبرو برای مانذاشتی!
حمید احترام بزرگ تر بودن برادرش را داشت،چیزی به حسن آقا نگفت.
ولی به من گفت:
من زن ذلیل نیستم،من زن شهیدم! من زلت زده نیستم!
مرامش یک چیزی مثل همان دیالوگ فیلم فرشته ها باهم می آیند بود:
مرد باید نوکر زن وبچه اش باشد.
#ادامه_دارد........
آموزشکده علمی اوج
✨﷽✨ #یادت_باشد❤️ ✍#فصلسوم( #نامزدے) #قسمت39 ساعت ده صبح تازه مشغول مرور درس هایم شده بودم که حم
✨﷽✨
#remember_to_be❤️
✍#third season(#nominee)
#Episode 39
At ten in the morning, I was just reviewing my lessons when Hamid sent a message:
Good morning cherry!
I guessed that he was sending a message from Sanbal Abad next to their cherry and cherry trees.
It was seventy kilometers from Qazvin to Sanbal Abad. A village in Alamut region, very green, next to beautiful mountains, where most of the time the height of the mountains is lost in the fog.
Hamid's father's house is in this village next to a clear river.
When I called, I realized that my guess was right.
After greeting, he said:
Look, the commander of this big cherry tree that I am standing next to is yours, no one has the right to approach this tree.
He calls me different names.
I called him Hamid in front of others.But when we were alone, I said Hamid!
I wanted to admit to him that it's not just for him anymore, it's for me too!
I joked and said:
Son of Sanbalabadi, since when did I become a commander?
He laughed and said:
You don't know when you are the commander.
Our first call lasted fifty-seven minutes!
On the phone, I heard that his brother was bothering him and jokingly said:
Hamid Tukhili is a humiliated woman! Honor for us!
Hamid respected his older brother, he did not say anything to Hassan Agha.
But he told me:
I am not a humiliated woman, I am a martyr! I'm not crazy!
Its meaning was something like the dialogue of the movie Angels Come Together:
A man should be a servant to his wife and children.
#continues
✨﷽✨
#یادت_باشد❤️
✍#فصلسوم( #نامزدی)
#قسمت40
از سنبل آباد که برگشته بود کلی گردو و فندق آورده بود.
یک پارچه انداخته بودیم وسط آشپزخانه و مشغول شکستن گردوها بودیم که به حمید گفتم:
_عزیزم یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟
گفت:
_نه بابا راحت باش.
گفتم:
_ میشه این دفعه که رفتی سلمونی ریشاتو اون مدلی کوتاه کنی که من میگم؟ دوست دارم مدل محاسن و موهاتو عوض کنی.
گفت:
_ چه مدلی دوست داری بزنم؟ ماشین اصلاح رو بیار خودت بزن، هرمدلی که میپسندی.
گفتم:
_ حمید دست بردار! حالا من یه حرفی زدم خودم بلد نیستم که، خراب میشه موهات.
گفت:
_ خودم یادت میدم چطور با ماشین کار کنی، تهش این میشه که موهام خراب بشه میرم از ته میزنم.
گفتم :
_ آخه من تاحالا این کار رو نکردم حمید.
جواب داد:
_ اشکال نداره یاد میگیری، ظاهر و تیپ همسر باید به سلیقه همسر باشه.
آنقدر اصرار کرد که دست به کار شدم، خودش یادم داد چطور با ماشین کار کنم، محاسن و موهایش را مرتب کردم، ازحق نگذریم چیز بدی هم نشده بود. تقریبا همان طوری شده بود که من دوست داشتم.
از آن به بعد خودم کف اتاق زیر انداز و نایلون میانداختم و به همان سلیقهای که دوست داشتم موهایش را مرتب میکردم.
تقریبا هر روز همدیگر را میدیدیم. خیلی به هم وابسته شده بودیم. یاحمید به خانه ما میآمد یا من به خانه عمه میرفتم. یا باهم میرفتیم بیرون.
آن روز هم طبق معمول نزدیک غروب ازخانه بیرون زدیم. پاتوق اصلی ما بقعه چهار انبیاء بود، مقبره چهار پبامبر و یک امامزاده که مرکز شهر قزوین دفن شدند. آنقدر رفته بودیم که کفشدار آنجا ما را میشناخت، کفشهایمان را یک جا میگذاشت شماره هم نمیداد.
حمید بخاطر میخچهای که مدت ها قبل عمل کرده بود همیشه کفش طبی میپوشید...
#ادامهدارد...