eitaa logo
آموزشکده علمی اوج
112 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
132 ویدیو
25 فایل
وابسته به کانون فرهنگی هنری کوثر ولایت مسجد اعظم علی ابن ابیطالب(ع)کاشان شماره ثبت: ۹۴۶ 🔶 بهترین کیفیت آموزشی 🔶 رعایت موازین شرعی،اخلاقی 🔶سوال داشتین من اینجام 👇👇 @merzaey با اوج؛ تا اوج
مشاهده در ایتا
دانلود
سامری در فیسبوک 🎬: عبدالناصر همانطور که از شادی در پوست خود نمی گنجید، دستانش را بالا برد و ادامه داد: من یاد گرفته ام که یک اعتقاد را از ریشه باید سست کرد، بنابراین به محض شروع فعالیتم ابتدا اذان را تغییر خواهم داد و شهادت به حجت بودن عامل خودمان را در آن خواهم گنجانید و به این قناعت نمی کنم و سبک وضو گرفتن و طریقهٔ نماز خواندن را هم تغییر خواهم داد. در این هنگام سیمین سری تکان داد و گفت: این کاریست که ما سالها پیش انجام دادیم و عبارتی را که شهادت میداد به حجت بودن علی محمد باب در اذان آوردیم، ما نه تنها سبک وضو گرفتن و نماز خواندن را تغییر دادیم، حتی قبلهٔ مریدان هم عوض کردیم و در جمع ما اگر کسی نماز بخواند، قبله اش کعبه نیست. احمد همانطور که حرف سیمین را تایید می کرد گفت: امتیاز شما این است که فرقهٔ مورد نظرتان، زودتر از مکتبی که قرار است ما راه اندازی کنیم، ایجاد شده، اما من می خواهم از حدیث ثقلین که در بین علما مشهور است استفاده کنم همانطور که شما آمدن باب و بهاء الله را از آن اثبات می کنید ما هم ظهور سفیرمان را با بیان این حدیث اثبات خواهیم کرد و همانطور که در بهائیت معتقدین که خلیفه بر روی زمین می ماند ما هم اعتقادی به وجود خواهیم اورد که در آن مریدانمان ایمان بیاورند که امامت هم پابرجاست، منتها با آمدن دوازده مهدی که اولینش را ما تعیین می کنیم. سیمین لبخندی زد و گفت: ما به همهٔ هم مسلکانمان ابراز می داریم که قرآن کتابی از نسل قدیم است و تاریخش گذشته، کتاب بیان که باب برای ما آورده برای ما کافی ست احمد سری تکان داد و گفت: و ما هم در بوق و کرنا خواهیم کرد که قران کتابی ست تحریف شده و قرآنی جدید با قرائتی جدیدتر به مریدان ساده لوحمان ارائه میکنیم. احمد گلویی صاف کرد و گفت: و تیر خلاص را بر پیکرهٔ جامعه و علما خواهیم زد با این ادعا که در دوران غیبت امام زمان فقط و فقط سفیر ماست که با امام ارتباط دارد زیرا او در کلاس درس منجی درس خوانده و علمای شیعه را مردمانی ضاله می نامیم که ریختن خونشان از اوجب واجبات است. سیمین لبخندی زد و ادامه داد: سالهاست که مبلغین ما هم به همگان می گویند که حقیقت نزد ماست و علما شیعه افرادی گمراهند که شما را به گمراهی می کشند و تنها کسی که مستقیما با امام ارتباط داشته علی محمد باب است. احمد سری به نشانهٔ تایید تکان داد و گفت: هر گروه و مکتب و فرقه ای در جهان علامتی مخصوص به خود دارد و علامت و نشانه ما هم همچون نشانهٔ فرقهٔ بهائیت، ستاره ای شش پر هست که از پرچم قوم برگزیده به عاریت گرفته شده، چرا که ما و بهائیت همه مان وامدار این کشور هستیم که اگر نبود اسرائیل نه مکتب ما پا می گرفت و نه راه نجاتی برای بهائیان دنیا بود. جمعیت با شنیدن این حرف شروع به تشویق احمد و سیمین کردند. مایکل که از گوشهٔ سالن ناظر این کنفرانس بود زیر لب گفت: کاش شیعیان به احمقی شما بودند، آنگاه کار برای ما بسیار آسان میشد. ادامه دارد‌‌... 📝به قلم:ط_حسینی 🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
آموزشکده علمی اوج
سامری در فیسبوک #قسمت_بیست🎬: عبدالناصر همانطور که از شادی در پوست خود نمی گنجید، دستانش را بالا برد
Samari on Facebook 20🎬: Abd al-Nasir raised his hands and continued: I have learned that a belief must be weakened from the root, so as soon as I start my activity, I will first change the call to prayer and I will include the testimony of the authenticity of our agent in it. At this time, Simin shook his head and said: This is what we did years ago and we used the phrase that testified to the validity of Ali Muhammad Bab in the call to prayer.Ahmed, as he confirmed Simin's words, said: Your privilege is that the sect you are looking for was established earlier than the school that we are going to start, but I want to use the hadith of Saqlain, which is famous among scholars, just as you prove the coming of the Bab and Baha'u'llah from it, we will also prove the appearance of our ambassador by saying this hadith, and just as you believe in Baha'ism that the Caliph will remain on earth, we will also create a belief in which Let our disciples believe that the Imamate is still standing, but with the coming of twelve Mahdis, the first of whom we will determine.Simin smiled and said: We express to all our followers that the Qur'an is a book from the old generation and its history has passed. Ahmad shook his head and said: And we will trumpet that the Qur'an is a distorted book and present a new Qur'an with a newer reading to our naive disciples. Ahmad cleared his throat and said: And we will shoot the arrow of salvation at the body of the community and the scholars by claiming that during the absence of Imam Zaman, we are the only ambassadors who have a relationship with the Imam because he studied in the classroom of the Savior and we call Shia scholars misguided people whose blood is due to obligatory duties. Simin smiled and continued: For many years, our missionaries have been telling everyone that the truth is with us, and the Shiite scholars are misguided people who lead you astray, and the only person who had direct contact with the Imam is Ali Muhammad Bab.Ahmad shook his head as a sign of approval and said: Every group, school and sect in the world has its own sign, and our sign and sign, like the sign of the Baha'i sect, is a six-pointed star borrowed from the flag of the chosen people, because we and the Baha'is are all indebted to this country. Hearing this, the crowd started cheering Ahmed and Simin. Michael, who was observing this conference from the corner of the hall, said under his breath: I wish the Shiites were as stupid as you, then it would be very easy for us. continues 📝 By: T_Hosseini 🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
سامری در فیسبوک 🎬: با صدای کف و سوت حضار، احمد و سیمین از جایگاه پایین آمدند و در آخر مراسم، یکی دیگر از اساتید اسلام شناسی، سخنرانی کرد و مراسم تمام شد. احمد و سیمین صبر کردند تا اکثر شرکت کننده ها از سالن خارج شدند و بعد بی آنکه بدانند دو‌ چشم مرموز و کنجکاو آنها را می بیند دست به دست هم دادند و سیمین با نازی زنانه گفت: وای عزیزم تو واقعا معرکه بودی و احمد می خواست حرفی بزند که ناگهان با صدایی آشنا از پشت سر به خود امدند. سیمین کمی از احمد فاصله گرفت و مایکل با قدم های آرام به انها نزدیک شد، هر دو همراه با تکان دادن سر، سلام کردند. مایکل با دو ناخن دست راستش بر کف دست چپش کوبید و گفت: آفرین! بیش از انچه که از شما انتظار داشتم خوب اجرا کردید و بعد با اشاره به ردیف صندلی های پشت سرشان به آنها فهماند که بنشینند. هر سه روی صندلی نشستند و مایکل وسط آنها قرار گرفت و بعد یک نگاه به چهره سیمین که در زیر آرایش پنهان بود انداخت و نگاهی هم به صورت کشیده و چشمان پر از طمع احمد انداخت و گفت: می دانم که جوانید و دلتان در پی عشق می لرزد و کاملا پیداست که روابطی غیر از هم کلاس بودن بین شماست، از نظر من و جامعهٔ ما کوچکترین اهمیتی ندارد و بعد رو به احمد همبوشی کرد و ادامه داد: این روابط اگر چه برای سیمین بی عیب است اما برای شما که قرار است به زودی رهبر یک حرکت جهانی شوید خیلی خوشایند نیست، منظورم این است شما باید عادت کنید که در ظاهر مانند علمای متعصب و مذهبی که اعتقاداتی محکم دارند و قائل به حفظ حریم محرم و نامحرم هستند عمل کنید، چون قرار است مقتدای مردمی باشید که اغلب احکام دین می دانند و پس لازمهٔ اثر بخشی قوی، حفظ ظاهر است، شما در ظاهر نقش یک عالم متعهد و با ایمان را بازی کن و در خفا هر انچه دوست داری و عشقت کشید عمل کن، پس توصیه می کنم از همین حالا، در همین جا که هستی این کار را تمرین کنی. احمد همبوشی سری به نشانهٔ تایید تکان داد و مایکل در حالیکه از جا بر می خواست نگاهی به او انداخت و گفت: خوب می دانی که ما سخت زیر نظرت داریم و از این لحظه به بعد در این مورد هر خطایی که کنی باید تاوانش را پس دهی... احمد از جا برخواست با صدایی لرزان چشمی گفت و بدون اینکه به سیمین توجهی کند به دنبال مایکل راه افتاد سیمین اوفی کرد و انگار این قبیل حرکات احمد برایش عادی بود زیر لب گفت: پسرهٔ دراز دیلاق...عشقش هم باید ارباب هاش تعیین کنند، یعنی هر جا پول بیشتری باشه عشقش هم فوران می کنه. احمد خودش را به مایکل رسانید و‌گفت: من همان خواهم بود که شما امر کنید، فقط بفرمایید مرحلهٔ بعدی آموزش های من چی میشه؟ مایکل از زیر عینکش نگاهی به او انداخت و گفت: یک هفته استراحت کن تا ببینم واقعا مرد عمل هستی یا نه؟ اینم یک امتحان برای تو هست، به وقتش خبرت می کنم. ادامه دارد.. براساس واقعیت 📝به قلم:ط_حسینی 🎞🎞🎞🎞🎞
آموزشکده علمی اوج
سامری در فیسبوک #قسمت_بیست_یکم🎬: با صدای کف و سوت حضار، احمد و سیمین از جایگاه پایین آمدند و در آخر
Samari on Facebook 21 🎬: With the sound of applause and whistles from the audience, Ahmed and Simin came down from the stage, and at the end of the ceremony, another professor of Islamic Studies gave a speech and the ceremony was over. Ahmed and Simin waited until most of the participants left the hall, and then, without knowing that two mysterious and curious eyes were watching them, they held hands and Simin said with a feminine Nazi: "Wow, my dear, you were really brave" and Ahmed was about to say something, when suddenly a familiar voice came from behind him. Simin moved a little away from Ahmed and Michael approached them with slow steps, they both greeted each other by shaking their heads. Michael hit the palm of his left hand with two nails of his right hand and said: Well done! You performed better than I expected from you and then he told them to sit down by pointing to the row of seats behind them.Ahmed Hembushi nodded his head as a sign of approval, and Michael looked at him while he was about to leave and said: You know that we are closely monitoring you, and from this moment on, you will have to pay for any mistake you make in this matter. Ahmed got up and said with a trembling voice and followed Michael without paying attention to Simin Simin snorted and as if this kind of behavior of Ahmed was normal for him, he said under his breath: "Dilaq's long boy. His love must be determined by his masters, that is, wherever there is more money, his love will also erupt." Ahmed approached Michael and said: I will be what you order, just tell me what will be the next stage of my training? Michael looked at him from under his glasses and said: Take a break for a week so I can see if you are really a man of action or not. This is a test for you, I will let you know when it is. continues Based on reality 📝 By: T_Hosseini 🎞🎞🎞🎞🎞
سامری در فیسبوک 🎬: یک هفته از حرفی که مایکل گفته بود، می گذشت و احمد همبوشی منتظر رسیدن خبر بود، در این یک هفته او با سیمین هیچ ارتباطی نگرفته بود، چون واقعا از ارباب هایش حساب می برد و نمی خواست با ارتباط زود گذر با یک زن، کل برنامه ها و آینده اش را به باد فنا دهد. آفتاب غروب کرده بود که در آپارتمان او را زدند، احمد که مشغول خواندن یکی از کتاب هایی بود که می بایست به اسم او چاپ شود، کتاب را روی میز پیش رویش گذاشت با عجله به سمت در حرکت کرد. در که باز شد خانمی زیبا با موهای قهوه ای و چشم های عسلی در حالیکه با لبخندش رژ قرمز رنگ لبش را به نمایش گذاشته بود را مشاهده کرد. احمد با دیدن ان خانم یکه ای خورد و خانم همانطور که لبخند میزد دستش را به سمت او دراز کرد و گفت: من مارگیت هستم، مأمور شدم که در کارها شما را کمک کنم و بعد خودش را کمی کنار کشید و احمد همبوشی تازه متوجه دو مردی پشت سر او که کارتون هایی را حمل می کردند، شد. مارگیت اشاره به احمد کرد تا از جلوی در کنار برود و بعد داخل شد و پشت سرش دو‌ مرد وارد آپارتمان شدند کارتون ها را گوشه هال گذاشتند و بیرون رفتند، با بیرون رفتن آنها مارگیت در ساختمان را بست و همانطور که به چهرهٔ بهت زدهٔ احمد نگاه می کرد گفت: نمی خواهی تعارفم کنی تا بنشینم؟! احمد به سمت کاناپه قهوه ای رنگ اشاره کرد و‌گفت: ب...ب...بله ببخشید من یه ذره گیج شدم مارگیت قهقه ای زد و گفت: یه ذره نه، انگار خیلی بیشتر از یه ذره گیج شدی و همانطور که می نشست به کارتون ها اشاره کرد و گفت: بازشون کن تا راهشون بندازیم، یک دستگاه کامپیوتر با مخلفات برایت هدیه داده اند و چشمکی زد و ادامه داد: و البته همراهشان خانمی زیبا که مأمور است رضایت خاطر جنابعالی را فراهم کند. احمد که از اینهمه توجه به او یکجا ذوق زده شده بود لبخند گل گشادی زد و همانطور که به سمت کارتون ها می رفت گفت: به به، چی از این بهتر، به نظرم داخل اتاق ببریمشان بهتره.. مارگیت که انگار از قبل دستور داشت و می دانست چه کند، سرش را به نشانه نه تکان داد و گفت، روی میز همین گوشهٔ هال خوب است. داخل اتاق باید به دور از مسائل کاری خوش باشیم. از آن شب به بعد مارگیت هم جای خالی سیمین را برای احمد پر می کرد و هم استادی شد برای او تا به صورت تخصصی کار با کامپیوتر و فضاهای عالم مجازی را به او یاد بدهد. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🎞🎞🎞🎞🎞🎞
سامری در فیسبوک 🎬: زمان به سرعت می گذشت و احمد همبوشی همچنان تحت آموزش های خاص قرار داشت حالا به تمام جوانب رسانه های مجازی که تنوع چندانی هم نداشتند آگاه شده بود و خوب می دانست که دنیا به سمتی می رود که رسانه حرف اول را میزند و در آینده ای نه چندان دور میدان جنگ نه در عالم واقعی بلکه در عالم مجازی ایجاد میشود. حالا او به تمام کتاب هایی که قرار بود با نام او چاپ شود تسلط و اشراف داشت و با مطالعه کتاب های خطی که تحت اختیارش قرار می گرفت، خودش هم نظریه ارائه میداد و گاهی مطالب کتاب را با دلخواه و البته صلاحدید اربابش تغییر می داد. امروز قراری با مایکل داشت، مثل همیشه یکی از کت و شلوارهایش را که شیری رنگ بود با پیراهن کرم و کروات قهوه ای پوشید و نگاهی در آینهٔ قدی که در دل دیوار قرار داشت انداخت و وقتی مطمئن شد شیک و مرتب است از آپارتمان خارج شد، به نظرش این جلسه، جلسهٔ مهمی بود و مایکل به او گفته بود که باید با شخص خاصی ملاقات کند. نیم ساعتی به قرار مانده بود و احمد ترجیح میداد که فاصله آپارتمان تا محل قرارش را پیاده برود، در کمتر از بیست دقیقه خود را به محل قرارش رساند، جایی که حدس میزد همان مکانی باشد که در ابتدای ورودش به اسرائیل او را با چشم بسته به آنجا برده بودند. احمد وارد ساختمان شد و مستقیم به اتاق مایکل رفت، تقه ای به در زد و با بلند شدن صدای مایکل در را باز کرد و داخل شد. مایکل پشت میزش نشسته بود و غرق مطالعهٔ برگه های جلویش بود که بی شک پرونده ای سرّی بود. با ورود احمد، مایکل از جا برخواست و احمد می خواست به سمت مبل چرمی که روبه روی میز مایکل قرار داشت برود که مایکل با اشاره دست به او فهماند که وقت نشستن نیست و همانطور که کیفش را از روی میز برمی داشت گفت: آفرین، سر وقت رسیدی، همراه من بیا، باید به دیدار کسی برویم، بین راه همه چیز را برایت توضیح میدهم. احمد چشمی گفت و از اتاق بیرون آمدند و همراه مایکل از ساختمان خارج شدند. ماشینی با شیشه های دودی اماده جلوی در انتظار آنها را می کشید. راننده به محض دیدن مایکل از ماشین پیاده شد و در عقب را برای او باز کرد و احمد هم از در دیگر کنار مایکل نشست. هنوز در ماشین را نبسته بود که راننده با چشم بندی در دست به سمت او آمد و اشاره کرد که چشم بند را به چشمهایش بزند، احمد همبوشی هم مثل یک ربات، چشمی گفت و چشم بند را بست. ماشین حرکت کرد و مایکل گفت: از اینکه چشم هایت را بستیم ناراحت نشو این برای امنیت خودت است، چون به جایی میروی که از مکان های مخفی ماست و اگر اطلاعاتی راجع به آن داشته باشی برای خودت بد میشود. احمد سری تکان داد وگفت: درک می کنم، فقط اگر امکان دارد بفرمایید به دیدار چه کسی می رویم. مایکل به پشتی صندلی تکیه داد و گفت: ببین احمد همبوشی یا بهتر است بگویم احمد الحسن، چون قرار است با این اسم مکتب راه بیاندازی، ما برای اینکه موفقیت مأموریت تو را تضمین کنیم، باید تو را به انواع سلاح های مادی و معنوی مجهز کنیم، تو قرار است ادعاهای بزرگی بکنی پس مریدانت از تو انتظار دارند تا کارهایی بزرگی انجام دهی، مثل این است که پیامبری برگزیده می شود و یارانش از او معجزه می خواهند و ما می خواهیم تو را مجهز به این سلاح کنیم. احمد که هر فکری را می کرد غیر از این، آشکارا یکّه ای خورد و گفت: به راستی مرا مجهز به معجزه می کنید یا می خواهید شعبده یادم دهید تا در بین مردم آن را معجزه جلوه دهم؟! مایکل نفسش را آرام بیرون داد و‌گفت: می گویم معجزه! من از شعبده حرف زدم؟! صبر کن تا ساعتی دیگر همه چیز برایت روشن می شود. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🎞🎞🎞🎞🎞🎞
سامری در فیسبوک 🎬: ماشین غرق در سکوت بود و به پیش می رفت از حرکت یکنواخت آن می شد فهمید که مقصدشان جایی خارج از شهر تلاویو است، دقایق برای احمدالحسن به کندی می گذشت، او دوست داشت اطلاعات بیشتری راجع به این دیدار مخفی و عجیب داشته باشد اما ترس از برخورد مایکل مانع می شد که سؤالاتش را بپرسد. بالاخره بعد از گذشت ساعتی، سرو صدای شهر در گوش او‌ پیچید و ماشین متوقف شد. راننده در عقب را باز کرد و به احمد کمک کرد تا پیاده شود، با راهنمایی مایکل، در حالیکه بازوی احمد در دستان راننده بود وارد ساختمانی شدند. آهنگ قدم هایی که در فضا پخش میشد به احمد می فهمانید که در جایی سالن مانند حضور دارد، جایی بزرگ که احتمالا افراد کمی آنجا بودند چون جنب و جوشی که نشان دهد کسی آنجاست به گوش احمد نمی رسید. بعد از عبور از آن سالن به جایی رسیدند که صدای باز شدن قفل در آمد و پس از آن از پله هایی مارپیچ پایین رفتند. احمد سعی کرد حساب پله ها را داشته باشد اما اینقدر پیچ‌در پیچ‌بود که نفهمید چند پله پایین آمده اند فقط می دانست تعدادشان زیاد است. به سطح صاف رسیدند، هوای نمور و خنکی در اطراف در جریان بود. احمد فکر می کرد مقصد آنها همین جاست اما با ادامه دادن راه متوجه شد اشتباه کرده، باز هم از سالنی عبور کردند و کمی جلوتر دوباره دری دیگر باز شد، اینبار وارد فضایی شدند که نفس انسان می گرفت و احمد حس می کرد جایی که میروند تونلی باریک است چون راننده که درکنارش قدم برمی داشت مجبور شد جلو برود، احمد همانطور که پشت پیراهن او را گرفته بود در عقب سر راننده حرکت می کرد و مایکل هم پشت سر او به پیش می رفتند. بعد از طی مسافتی باز صدای باز شدن دری آهنین آمد و البته در طول مسیر گاهی صدای بوق مانند ریزی که مشخص بود مربوط به وسائل الکتریکی هست به گوش او می رسید. از در گذشتند و متوقف شدند. مایکل به راننده دستور داد تا چشم بند را از چشمان احمد باز کند و سپس به او امر کرد که خارج شود. راننده برگشت و احمد دستی به چشم هایش کشید تا به فضای نیمه تاریک روبه رویش عادت کند. احمد بدون اینکه حرفی بزند، غرق دیدن اطراف شد، داخل اتاقی بودند که دور تا دورش وسائل عجیب و ترسناک آویزان بود و در جای جای اتاق ستاره ای شش پر که روی هر پرش نوشته هایی نامفهوم و ناخوانا بود به چشم می خورد. قلب احمد به شدت می تپید، حس ترسی مبهم بر جانش افتاده بود، این اتاق بر خلاف فضایی که از آن رد شده بودند، گرم و آتشین بود. احمد همانطور که با پشت دست عرق پیشانی اش را پاک می کرد رو به مایکل گفت: اینجا کجاست؟! من کمی می ترسم، اینجا که کسی نیست... مایکل نیش خندی زد و همانطور که به دور احمد می چرخید، گفت: چیزی برای ترسیدن وجود ندارد، نگران نباش خیلی زود تو هم به این ترس فائق می آیی و هم آموزش های این اتاق برایت معجزه ها به ارمغان می آورند، کمی صبر کن تا دقایقی دیگر حاخام بزرگ می آیند و من سفارش تو را به او می کنم و تنهایتان می گذارم و با اشاره به نیمکتی که انگار از سنگ سیاه ساخته شده بود ادامه داد: فعلا آنجا بنشینیم ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
شبی که کلی مناسبت جذاب و خواستنی داره، حتما مبارکه 😊👌 🧡 جشن تولد انقلاب 💙 جشن بزرگ ولادت حضرت علی اکبر(ع) 💚 جشن تولد چهل و یکمین سال تاسیس پایگاه ✅همراه با : ❤️دورهمی متولدین بهمن ماه 💜 با اجرای فاخر گروه عمو روحانی محسنی ✅ پذیرایی آش ✅ نورافشانی ✅ گلبانگ تکبیر ✅ مسابقه ✅ اجرای گروه سرود 🔸 یکشنبه ۲۱ بهمن ماه ۱۴۰۳- ساعت ۱۹ 🔹خ راه آهن - مسجد اعظم علی بن ابیطالب(ع) بهمن ماهی های عزیز جهت ثبت نام وارد لینک دیجی فرم زیر بشین و مشخصات خودتون رو تکمیل کنین؛ 👇 💜https://digiform.ir/wae4aa1c1 🔰 معاونت فرهنگی هنری 🔰 هیئت امناء مسجد علی بن ابیطالب(ع) هیئت حضرت ابوالفضل(ع) کانون فرهنگی هنری کوثر ولایت پایگاه آیت الله آمیرسیدعلی یثربی(ع) موسسه فرهنگی اوج 💠@Kovsar_Velayat 💠‌@Yasrebikashan
سامری در فیسبوک 🎬: دقایق به کندی می گذشت و بالاخره بعد از گذشت زمانی نه چندان کوتاه دیوارهٔ اتاق که بیشتر شبیه یک دخمهٔ نیمه تاریک و ترسناک با دیوارهایی از سنگ سیاه، کنار رفت و گویی این دیوار، دری بود به دنیای تاریک دیگری و از بین ان در مردی با هیبتی ترسناک و لباس هایی سرتا پا مشکی که شنلی مشکی هم روی دوشش بود و کلاه گرد مشکی کوچکی که معمولا یهودیان بر فرق سر می گذارند بر روی سر داشت. مایکل به محض ورود آن شبح ترسناک از جا بلند شد، حاخام جلوتر که امد، احمد تازه صورت گوشتالود او با چشم های درشت مشکی که هاله ای قرمز رنگ اطراف مردمک آن را گرفته بود، دید. مایکل که انگار مقام این مرد را بالاتر از خود می دانست قدمی پیش گذاشت و همانطور که تعظیم کوتاهی می کرد گفت: سلام حاخام بزرگ، درود یهو بر تو باد و بعد با اشاره به همبوشی ادامه داد: این مرد احمدالحسن است، همانطور که قبلا برایتان گفتم قرار است با کمک قوم برگزیده کاری بسیار بزرگ انجام دهد، کاری که تماما به نفع ملت ما و به ضرر دشمنان ماست،دشمنانی که نامشان در تلمود امده و به ما امر شده به هر طریق ممکن آنها را نابودسازیم، حال این مرد در خدمت شماست، به آن طریقهٔ معجزه کردن بیاموزید و اسرار عالم ماورائی را به او بنمایانید و طریقهٔ استفاده از آن را نیز بفرمایید. حاخام که چشم به دهان مایکل داشت از زیر چشم به همبوشی نگاهی انداخت و گفت: آیا او را توجیه کرده اید که هر امری ما کردیم بدون چون و چرا انجام دهد؟! مایکل دستی به شانه احمد همبوشی زد و گفت: ما روی این مرد خیلی سرمایه گذاری کردیم، پس نمی تواند روی حرف ما حرف بزند، او خوب می داند، اگر مخالف سخن ما کاری کند با مرگی دردناک از بین خواهد رفت واگر هم قدم با ما پیش برود هر انچه که در رؤیاهایش است برایش دست یافتنی خواهد شد و ما همه جانبه او را حمایت کرده و می کنیم. حاخام سرس تکان داد و گفت: بسیار خوب، پس ما را تنها بگذارید تا او را برای این مأموریت عظیم آماده نماییم. مایکل چشمی گفت و عقب عقب از در خارج شد و در را پشت سرش بست. حاخام به طرف احمد امد و همانطور که با نگاه تیز و گزنده اش او را آنالیز می کرد به سمت نیمکت سنگی اشاره کرد و گفت: برو بنشین. همبوشی بدون اینکه کلامی بگوید مانند گربه ای که ترسیده به طرف نیمکت رفت و نشست حاخام اطراف اتاق را نگاهی انداخت و سپس به طرف یکی از ستاره هایی که به دیوار وصل بود رفت، ستاره ای که از همه بزرگتر بود. کلیدی را که در ظاهر اصلا پیدا نبود و بیننده فکر می کرد یکی از نوشته های عجیب و غریب روی ستاره است، فشار داد ستاره به همراه دیوار پشت آن کناری رفت و دریچه ای که چنان عمیق هم نبود باز شد. با باز شدن دریچه بویی نامطبوع در فضا پیچید و همبوشی به نظرش رسید که شاید انجا روزنه ای به مستراح داشته باشد، حاخام دست برد و با احتیاط چیزی را بیرون اورد و همبوشی متوجه شد که آن شیئ چیزی جز یک کتاب نیست. حاخام کتاب را داخل چاله ای کوچک که به شکل یک تغار بود گذاشت و به احمد اشاره کرد که جلو برود. احمد نزدیک حاخام شد و با نگاه به دریچه گفت: بوی مشمئز کننده ایست میشود آن دریچه را ببندید؟! حاخام نگاه تندی به همبوشی کرد و گفت: با چه جرأتی از من این تقاضا را کردی، تو اصلا لیاقت... همبوشی با دستپاچگی به میان حرف حاخام پرید و گفت: من عذر خواهم، عفو بفرمایید،دیگر تکرار نمی شود، من به خاطر خودتان... حاخام نگذاشت حرف همبوشی تمام بشود و گفت: ساکت باش، من بعد هر چه گفتم بدون چون چرا انجام بده و اشاره به کتاب کرد و گفت: می دانی این چیست؟! همبوشی خیره به پایین و جلوی پایش شد، باورش نمی شد...این... ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی 🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
سامری در فیسبوک 🎬: احمد همبوشی چشمانش را بارها بست و باز کرد، درست میدید کتاب پیش رو، همان کتابی بود که در بین مردم عراق و مسلمانان جهان مقدس ترین کتاب به حساب می آمد، کتابی که به فرمودهٔ رسول پس از ایشان، امانتی بود در بین امتش... همبوشی آب دهانش را قورت داد و در جوابِ چشمان خیره حاخام سرش را به نشانه تایید تکان داد. حاخام با نوک کفش اشاره ای به قرآن کرد و گفت: از تو می خواهم پایت را روی این قرآن بگذاری عرق سردی بر جان همبوشی نشست، فکر هر چیزی را می کرد جز این، درست است که او قبول کرده بود خود را نائب امامی غریب معرفی کند که در غربتش همین بس که دشمنانش در بین شیعیانش هستند و در بین شیعیان خود نیز غریب است، اما اهانت به قران که کتاب خداست مثل این بود که به جنگ با خود خدا بروی.. حاخام که تعلل همبوشی را دید، انگار که ذهن او را می خواند گفت: تو الان وسط مایی، یعنی از مایی، فکر خدا را از سرت بیرون کن که در جبههٔ روبه روی خدای مسلمانان قرار گرفتی، اگر به جان و زندگی ات علاقه داری کاری که گفتم بکن وگرنه همین جا را گورستانت می کنم، چون چیزهایی دیدی و شنیدی که نمی بایست ببینی و بشنوی ذهن همبوشی درگیر بود و عاقبت دلش را به این جمله خوش کرد: حفظ جان واجب است، از اینجا که بیرون رفتم توبه می کنم و حتما خدای مهربان توبه پذیر است و این حرف در ذهنش اکو شد و همبوشی پای لرزانش را بالا آورد، چشمانش را بست و پای بر قرآن گذاشت، گویی با این کار پا برتمام اعتقاداتی گذاشت که از بچگی با آن بزرگ شده بود، درست است که احمد همبوشی با قبول پیشنهاد صهیونیست ها اشتباه مهلکی کرده بود اما هنوز امید به بازگشت و هدایتش بود، ولی نمی دانست با این کار زشتش، تمام آن امیدها بر باد رفت حاخام لبخند کریهی زد و آرام گفت: آفرین پسر خوب، چشمانت را باز کن، دیدی کار آنچنان سختی نبود، پایت را بردار.. همبوشی نفس راحتی کشید و همزمان با اینکه پای خود را از روی قرآن برمی داشت چشمانش را باز کرد. حاخام در مسیری دایره وار به دور همبوشی می چرخید و وردهایی نامفهوم زیر لب می خواند. دقایق به کندی می گذشت، ناگهان حاخام مسیرش را عوض کرد و جلوی همان ستاره شش پر بزرگ به سجده افتاد و اینبار وردها را با صدای بلند تر می خواند و کم کم صدایش تبدیل به فریاد شد و در این لحظه همبوشی احساس گرمایی عجیب کرد، گرمایی سوزنده و نفس گیر. حاخام از زمین بلند شد و روبه روی احمد قرار گرفت و گفت: من موفق شدم، از تو خواسته اند تا کتاب پیش رویت را نجس کنی... همبوشی یکّه ای خورد، اما گویی کارهای قبیح و ناپسند روح او را سیاه کرده بود، بدون اینکه حرفی بزند اطاعت کرد... کم کم فضای پیش رو را سرخ به رنگ آتش می دید که ناگهان موجودی با هیبتی ترسناک و عظیم که سراسر بدنش با موهای سیاه بلند پوشیده شده بود و چشمانش به قرمزی آتش بود و دو شاخ مثل شاخ بز کوهی روی سرش بود جلویش ظاهر شد، در مقابل همبوشی تعظیم کرد و با صدای کلفت و ترسناکی گفت: من در خدمتم ارباب.. حاخام جلو آمد، دست روی شانه همبوشی گذاشت و‌گفت: بفرمایید احمدالحسن، این هم معجزه، که تحت اختیار توست و با اشاره به موجود پیش رویش ادامه داد: این یکی از قوی ترین موکلین ماست تو با سحر این موکل می توانی مریدانی به دور خود جمع کنی و حتی میتوانی مخالفینت را تنبیه کنی و آزار دهی و در اخر بکشی اگر کسی علم مخالفت با تو را بلند کرد، ابتدا نامش را ورد زبانها بیانداز و سپس به موکلت دستور بده تا به او آسیب برساند، زمانی که آسیب رساند، آن را در بوق و کرنا کن و به تمام مریدانت بگو چون مخالف تو که از طرف امام زمان هستی بوده، چنین بلایی بر سرش نازل شده و این می شود معجزه ای از معجزات تو...البته این موکل کارهای خارق العاده دیگری هم می تواند بکند و حتی قادر است موکلین ضعیف تری با دستور تو، تحت اختیار مریدانت قرار دهد. همبوشی که از دیدن این جسم ترسناک زبانش بند آمده بود با ترس گفت: ب..بگو...ب...ب..رود، م...من از او میترسم. حاخام قهقه ای شیطانی زد و با اشاره او آن موجود وحشتناک محو شد و رو به احمد الحسن گفت: چون باعث وهم تو شد، دیگر او را نخواهی دید اما هر زمان اراده کنی در خدمت توست چون همیشه و در همه حال کنار توست.. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی 🎞🎞🎞🎞🎞🎞
سامری در فیسبوک 🎬: روزها در پی هم می آمد و می‌گذشت و روزگار، روی دیگرش را به احمد همبوشی نشان داده بود، حالا او احساس پادشاهی را داشت که با اراده اش کارهای مد نظرش انجام میشد و موکل شیطانی او، شده بود جزئی از وجودش که گویا بدون آن نمی توانست نفس بکشد. برخورد مایکل و تمام افرادی که همبوشی می‌شناخت با او بسیار محترمانه شده بود، گویی او هم جزئی از آنها بود، اما نمی دانست که این یهودیان متکبر، در ظاهر او را احترام می کنند تا افسارش کنند و مانند درازگوش از او کار بکشند، آنهم کارهایی خلاف حکم خدا، کارهایی که دل آخرین نور خدا، ذخیرهٔ پروردگار در روی زمین را به درد می آورد و بر غربت ایشان می افزاید. همبوشی پشت سیستم کامپیوترش بود که ایمیلی برایش رسید: ساعت شش عصر در موسسه منتظرت هستم. «دوستت مایکل» لبخند گل و گشادی روی لبان همبوشی نشست و زیر لب گفت: بالاخره مرا دوست خود نامیدند. نگاهی به ساعت مچی طلایی رنگی که تازه به او اهدا شده بود انداخت، تقریبا سه ساعت تا قرار فرصت داشت. باید دوش می گرفت و به سر و وضع خود می رسید، از احوالات برمی آمد که این جلسه جزء آخرین جلساتی خواهد بود که تشکیل می شود،پس می باست قبراق و خوشتیپ تر از همیشه به چشم آید. نزدیک ساعت قرار ملاقاتش بود، از آپارتمان بیرون آمد و همانطور که به سمت موسسه که راهی نه چندان زیاد بود، می رفت. اطراف را از نظر گذراند و آه کوتاهی کشید و زیر لب گفت: چندین سال زندگی در تلاویو، مرا با اینجا مأنوس کرده، کاش این روزگار تمام نمی شد و با یادآوری مأموریتش که قرار بود او را به شهرت و پول و مقام برساند لبخندی زد و ادامه داد: روزگار خوشی در پیش دارم، پس غم رفتن از اینجا را نمی خورم. بالاخره به موسسه رسید و اینبار به جای رفتن به اتاق مایکل به سمت اتاقی رفت که گویا جلسات مقامات ارشد در آنجا برگزار می شد. سربازی جلوتر از او خود را به اتاق رسانید و‌ ورود همبوشی را اطلاع داد. در اتاق باز شد و هوای مطبوعی به صورت همبوشی خورد، وارد اتاق شد،دور تا دور میز کنفرانس، افراد مختلفی نشسته بودند، افرادی که برای احمد غریبه بودند و تنها صورت آشنای جمع، همان مایکل بود. همبوشی که از حرکاتش بر می آمد کاملا دستپاچه شده است، به سمت صندلی که به او نشان دادند رفت و روی آن نشست و رو به جمع گفت: س...سلام همه با تکان دادن سر جواب سلام او را دادند و‌ مایکل همانطور که به همبوشی اشاره می کرد گفت: اینهم منجی دیگر که ساخته و‌ پرداختهٔ دست ماست، ایشان بسیار زیرک است و آموزشاتش را به درستی فرا گرفته و مطالعات زیادی داشته و به راحتی میتواند در ابتدای راه، جمع زیادی از شیعیان ساده لوح را به خود جذب کند. همبوشی که از شنیدن این تعاریف قند در دلش آب میشد، بی هدف سرش را تکان میداد و ناخودآگاه با دست راستش دکمه کتش را می پیچاند. احمد همبوشی انگار در عالم دیگری بود و اصلا متوجه نشد مایکل از او سوالی کرده، و با بلند شدن صدای دوباره مایکل به خود آمد: آیا آمادگی دارید که شروع کنیم؟! همبوشی که از حرفهای قبل مایکل بی اطلاع بود همزمان با تکان داد سر گفت: ب...ب...بله مردی ریز نقش از آن سوی میز با موهایی سفید و عیکنی که شیشه های گردش جلب توجه می کرد گفت: در این چند سال ما به تو آموزش های زیادی دادیم و تو الان لبریز از دانسته هایی هستی که ما در اختیارت گذاشتم، کم کم زمان چیدن بار فرا رسیده و ما از تو می خواهیم با دقت به سخنانی که در این جلسه مطرح میشود گوش کنی... آقای احمد الحسن شما قرار است مانند یک پیامبر ابراز وجود کنی، همانطور که می دانی پیامبرانی که از خود کتاب مخصوص داشتند بیشتر مورد توجه مردم اعصار قرار گرفتند، پس ما برایت کتاب هایی در نظر گرفتیم تا حقانیتت را با تمسک به آنها اثبات کنی، دوم اینکه دعوت پیامبران گاهی همراه با ارائه معجزه بود و ما آن معجزه هم برایت فراهم کردیم فقط تو باید زیرکانه برخورد کنی و بدانی کی‌ و چگونه از معجزه ات استفاده کنی تا تاثیر بیشتری داشته باشد. تو اینک مسلط بر علوم عالم مجازی هستید و می توانی از این طریق هم پیروانی برای خود جمع کنی، گرچه این علم در بین کشورهای جهان سوم خیلی زیاد رواج ندارد، اما شک نکن به زودی تمام دنیا از نرم افزارهایی استفاده می کنند که ما می خواهیم و خودمان برایشان تدارک دیده ایم تا زودتر به هدف اصلی مان برسیم آن مرد جرعه ای از آب پیش رویش را خورد و ادامه داد... ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی 🎞🎞🎞🎞🎞🎞