#داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_بیست_ششم🎬:
شب هنگام است که به افراد بنی اسد خبر می رسد، حبیب بن مظاهر به دیدار آنها امده، همگان متعجب می شوند، چرا حبیب در دل شب به اینجا آمده..آنها نمی دانند که جاسوسان ابن زیاد مثل سگ بو کشیده اند و حبیب را تعقیب کرده اند تا بدانند هدفش چیست، چون حکم از ابن زیاد دارند که نگذارند حتی یک نفر به سپاه اندک امام بپیوندد.
حبیب نگاهی به چهره تک تک آنها میکند و میگوید: من از صحرای کربلا می آیم و برایتان هدیه ای بسیار گرانبها دارم، همانا امام حسین علیه السلام به کربلا آمده و عمر سعد هم با هزاران سرباز او را محاصره کرده، من شما را به یاری فرزند رسول خدا می طلبم
حبیب هنوز سخن میگفت که خون جوانان غیور بنی اسد به جوش آمد، تمام مردانی که در آن صحرا بودند چه پیر و چه جوان شمشیر به دست گرفتند برای دفاع ازاهل بیت رسول الله..
آسمان شاهد بود که نوعروسان، خود لباس رزم برتن شوهرانشان می کردند و مادران، پسرانشان را از زیر قرآن رد می کردند تا به یاری قران ناطق بروند و در دل به حال مردانشان غبطه می خورند و بر لب جاری میکردند: کاش میشد ما هم به یاری زینب، دختر فاطمه بیاییم.
کل مردان ایل از پیر و جوان، نود نفر بودند که همه در تاریکی شب، راهی یاری امام به سمت کربلا شدند.
حبیب اشک شوق برگونه داشت، چرا که زنان و کودکان حسین با دیدن مردان بنی اسد که به یاری حسین آمده بودند شاد می شدند.
سپاه نود نفرهٔ حبیب به راه افتاد و کمی جلوتر به کمین سپاهیان عمر سعد برخورد کرد، جنگاوران بنی اسد شروع به شمشیر زدن کردند و داشتند تار و پود سپاه پیش رو را از هم پاره می کردند که ناگاه صدایی در دشت پیچید: لشکریان تازه نفس از دو طرف به این سپاه اندک حمله کنید و سپس به سمت این قبیله بروید و زنان و دخترانشان را به کنیزی ببرید و هر چه غنايم به دست آوردید، برای خودتان بردارید...
مردان غیور بیابان با شنیدن این کلام که ناموسشان را نشانه رفته بود، به عقب برگشتند و حبیب با چشمانی اشکبار به کربلا مراجعت کرد و آنچه را که اتفاق افتاده بود به عرض مولایش رسانید.
امام که ناراحتی حبیب را مشاهده کرد به اوفرمود: ای حبیب! باید خدا را شکر کنی که قبیله ات به وظیفه خود عمل کردند، آنها دعوت مرا اجابت نمودند و هر آنچه که از دستشان بر می آمد، انجام دادند و این جای شکر دارد، اکنون که به وظیفه ات عمل کردی راضی باش و شکرگزار..
ان شب به صبح رسید و اینک صبح هفتم محرم است و آفتاب داغ کربلا، عطشی در جانها انداخته..
سواری از گرد راه میرسد که نامه ای از ابن زیاد با خود دارد: ای عمر سعد! بین حسین و آب فرات جدایی بیانداز و اجازه نده تا از فرات حتی قطره ای بنوشند،من می خواهم حسین با لب تشنه شهید شود
در این موقع همهمه کودکانی که در دشت خود را سرگرم بازی کرده اند به هوا بلند میشود: سربازها کنار آب ردیف ایستاده اند، مگر با آب دشمنی دارند و نمی دانند آنها با کسی که آب را آفرید دشمنی دارند، آنها با حسین و خدای حسین دشمنند...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
#آموزشگاه علمی اوج
💠@Amoozeshkadeowj
#دست_تقدیر ۲۶
#قسمت_بیست_ششم 🎬:
میهمانان داخل هال شدند، انتهای هال دری که به آشپزخانه باز میشد، وجود داشت؛ محیا مانند زنی کار کشته به سمت آشپزخانه رفت و گفت: مامان ببینم چای هست دم کنم و رقیه که انگار زیادی خسته بود؛ همانطور که لبخند میزد گفت: خدا عمرت دهد، دم کن عزیزم!
و بعد به سمت اتاقی که کنار پله ها بود رفت، در اتاق را باز کرد و رو به ننه مرضیه گفت: این اتاق میهمان هست، وسایل خواب هم داخل کمد اتاق موجوده، اگر شما و عباس آقا خواستین استراحت کنین راحت باشین.
ننه مرضیه که روی مبل قهوه ای رنگ نشسته بود و هنوز داشت اطرافش را با نگاه انالیز می کرد گفت: تو برو استراحت کن دخترم، عباس که هنوز دل ازحیاط نکنده، انگار صفای حیاط اسیرش کرده ، خیلی به باغبانی و دار و درخت علاقه داره، نرسیده داره به نخل ها و درخت ها میرسه.
رقیه لبخندی زد و از شش پله ی پیش رو بالا رفت، دو طرف پله ها دو در که هر کدام به اتاقی باز می شد به چشم می خورد.
رقیه یک راست به طرف اتاق پدر و مادرش رفت، در اتاق را باز کرد، انگار بوی بابا محمد و مامان اسما در مشامش پیچید.
نگاه به تختخواب چوبی بزرگ پیش رو که هنوز ملحفهٔ گل صورتی که مادرش روی آن انداخته بود به چشم می خورد کرد.
مثل دختر بچه ای که دلش بهانهٔ پدر و مادرش را گرفته باشد به سمت تختخواب رفت و خودش را با صورت روی تخت انداخت و صدای هق هق خفه اش بلند شد. رقیه گریه می کرد چرا که اگر بابا محمد بود،ابو حصین و ابو معروف اینقدر گستاخ نمی شدند که بخواهند آنها را صاحب شوند، اگر بابا محمد و همسرش ابو محیا بودند، روزگارشان رنگ دیگری داشت، او دلش از این تقدیر پر از رنج و سختی گرفته بود و های های گریه می کرد اما نمی دانست که سرنوشت دخترش محیا بسی دردناک تر از سرنوشت رقیه خواهد بود.
رقیه نفهمید چقدر زمان گذشته است و با دست محیا که به شانه اش خورد ، از عالم غصه هایش بیرون کشیده شد.
محیا که حال مادر را می فهمید با صدایی بغض دار گفت: مامان خدا را شکر کن به ایران رسیدیم، تو رو خدا اینقدر غصه نخور، پاشو زن عمو مسعود اومده،خدا رحمت کنه عموت را چه زن نازنینی داشته ، برامون نهار آورده، پاشو میهمانات منتظرن ...
رقیه کمی غلتید و رویش را به محیا کرد و گفت: واقعا خدا را شکر ایران رسیدیم، هیچ کجا وطن ادم نمیشه!
محیا که انگار حرفی گلوگیرش شده بود گفت: مامان! زن عمو یه چیزایی میگه، انگار یه مرد غریبه...
در این هنگام صدای زن عمو مسعود از توی هال بلند شد: آهای صاحب خانه، کجا رفتین؟
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #دست_تقدیر
✍ نویسنده ؛ « ط _ حسینی »
#آموزشگاه علمی اوج
💠@Amoozeshkadeowj
#دست_تقدیر۲
#قسمت_بیست_ششم🎬:
کیسان توی ماشین نشست و راننده پس از کمی چانه زدن راجع به قیمت حرکت کرد.
با اینکه کیسان از لحاظ مادی دستش باز بود اما تجربه نشان داده بود که باید بر سر قیمت هر چیزی کمی بگومگو کرد تا بهت شک نکنن.
کیسان دقیقا پشت سر راننده صندلی عقب نشست طوری که اصلا راننده نتواند او را ببیند
راننده همانطور که از شهر خارج میشد، توی آینه وسط نگاه کرد و گفت: چی شدی پسر؟! چرا نمی بینمت؟!
کیسان که اکثر اوقات لهجه های مختلف ایرانی ها اونو سر ذوق میاورد،الان با شنیدن لهجه شیرین یزدی، هیچ عکس العملی نشان نداد، ذهنش اینقدر درگیر بود که نمی توانست به موضوع دیگری فکر کند
اما راننده سمج تر از این حرفها بود و همانطور که با سرعت پیش میرفت گفت: ببین دادا ، راه طولانی هست و آدمیزاد هم برای تحمل این راه محتایج یه هم زبون هست، اگه قرار باشه تا آخر سفر همینطور بی حرف باشی و صدات در نیاد، آبمون توی یه جوب نمیره...
کیسان که از حرفهای راننده فقط جمله آخرش را متوجه شده بود خودش را وسط تر کشید و گفت: بله؟! چی گفتین متوجه نشدم؟!
مرد خنده بلندی کرد و گفت: ببین اسم من محمد هست اما همه بهم میگن ممد سه سوت، بس که فرزم، الان نشونت میدم این راه هفت هشت ساعته را نهایت شش ساعته برات میرم تا بفهمی چرا بهم میگن سه سوته، حالا بگو بینم چی شده غمبرک زدی؟ نکنه کشتی هات غرق شده هااا
کیسان ابروهاش را بالا داد و گفت: کشتی هام؟!
ممد سه سوت خنده ریزی کرد و گفت: خداوکیلی مال کجایی که لهجه ات اینقدر خوشگله؟!
کیسان آه کوتاهی کشید و گفت: م..من...من مال ایرانم اما یه مدت رفتم خارج کشور برای تحصیل ...
راننده قهقه ای زد و گفت: همهٔ ما مال ایرانیم...پس بگو، رفتی خارج و خارجکی یاد گرفتی الان اومدی ایران زبون خودتم یادت رفته هااا؟!
کیسان که دوست نداشت این بحث ادامه پیدا کنه چون میترسید چیزی بگه که لو بره گفت: ببخشید آقا محمد، شما وقتی از یه دختر خوشتون بیاد و اونو دوست داشته باشین چکار می کنین؟!
راننده نگاهی توی آینه به کیسان کرد و بشکنی زد و گفت: اوه اوه مبارک مبارک مبارکه...پس کشتی هات غرق نشده و عاشق شدی...خوب دادا از اول همینو بگو دیه....
کیسان و راننده گرم صحبت شده بودند، کیسان از بی کسی اش می گفت که الان تنها باید بره خواستگاری و راننده هم هر لحظه یه پیشنهاد و یه نظر ارائه می کرد که ناگهان گوشی کیسان شروع به زنگ خوردن کرد.
کیسان نگاهی به صفحه گوشی کرد، بیژن بود.
با بی میلی تماس را وصل کرد که صدای عصبانی بیژن توی گوشی پیچید: الو دکتر کجایی؟!
بیژن صدایش را پایین آورد و گفت: سلام، من توی راهم...
بیژن بلندتر گفت: می دونم توی راهی، مگه قرار نبود تهران بیای الان دقیقا توی جاده تهرانی؟!
کیسان با تعجب گفت: خوب آره، چطور مگه؟!
بیژن گفت: مطمئنی؟
کیسان گفت: آره، بعد انگار فکری به ذهنش رسید ادامه داد: البته راننده داره از یه راه میانبر منو میاره که نزدیک تره...
بیژن اوفی کرد و گفت: از اول بگو، بسپار توی کوره راه ها گمت نکنه..
کیسان باشه ای گفت و تماس را قطع کرد و سخت در فکر فرو رفت و بعد از لحظاتی سکوت رو به راننده گفت: آقا محمد جاده مشهد با جاده تهران یکی هست؟
محمد ابروهاش را بهم کشید و گفت: چطور مگه؟! راستش یه قسمتش یکی بود اما الان ما وارد جاده مشهد شدیم
جاده تهران سمت دیگه است...
کیسان آشکارا یکه ای خورد و دستش را مشت کرد و روی زانویش کوبید و آهسته گفت: اونا توی وسائل من ردیاب گذاشتن، به خاطر همین اون پسره که ادعای برادری می کرد، خیلی راحت منو هر کجا بودم پیدا می کرد و ردم را میزد.
راننده گلویی صاف کرد و می خواست حرفی بزنه که کیسان دستش را روی دماغش گذاشت و گفت: هیس! باید تمرکز بگیرم و بعد چشمانش را بست و با خودش فکر می کرد که بیژن رد یاب را کجا میتونه بذاره؟
لپ تاپ؟!
نه نه امکان نداره...
چمدان؟!
اونم نیست چون تا الان دوبار با تمام وسایل عوضش کرده بود.
کیسان چشمهایش را باز کرد دست مشت شده اش را روی صندلی کوبید و دندان هایش را بهم فشار میداد، یک دفعه با دیدن مچدستش چشماش برقی زد، آره درسته...همینه...
این ساعت را به من دادن و تاکید کردن همیشه باهام باشه
بند مشکی و قطور ساعت را باز کرد و همه جاش را نگاهی انداخت، نه چیز مشکوکی نبود.
کیسان سرش را از وسط صندلی ها جلو برد و گفت: آقا محمد جلو ماشین پیچ گوشتی یا چیزی توی این مایه ها نداری؟!
راننده که تعجب کرده بود گفت: تو جعبه دارم، اما این جلو غیر این کارد میوه خوری...
حرف توی دهان ممد بود کیسان کارد را توی هوا چاقید و خیلی زود پشت ساعت را باز کرد، درست میدید
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #دست_تقدیر
فصل دوم
✍ نویسنده ؛ « طاهره سادات حسینی »
#آموزشگاه علمی اوج
💠@Amoozeshkadeow
سامری در فیسبوک
#قسمت_بیست_ششم🎬:
احمد همبوشی چشمانش را بارها بست و باز کرد، درست میدید کتاب پیش رو، همان کتابی بود که در بین مردم عراق و مسلمانان جهان مقدس ترین کتاب به حساب می آمد، کتابی که به فرمودهٔ رسول پس از ایشان، امانتی بود در بین امتش... همبوشی آب دهانش را قورت داد و در جوابِ چشمان خیره حاخام سرش را به نشانه تایید تکان داد.
حاخام با نوک کفش اشاره ای به قرآن کرد و گفت: از تو می خواهم پایت را روی این قرآن بگذاری
عرق سردی بر جان همبوشی نشست، فکر هر چیزی را می کرد جز این، درست است که او قبول کرده بود خود را نائب امامی غریب معرفی کند که در غربتش همین بس که دشمنانش در بین شیعیانش هستند و در بین شیعیان خود نیز غریب است، اما اهانت به قران که کتاب خداست مثل این بود که به جنگ با خود خدا بروی..
حاخام که تعلل همبوشی را دید، انگار که ذهن او را می خواند گفت: تو الان وسط مایی، یعنی از مایی، فکر خدا را از سرت بیرون کن که در جبههٔ روبه روی خدای مسلمانان قرار گرفتی، اگر به جان و زندگی ات علاقه داری کاری که گفتم بکن وگرنه همین جا را گورستانت می کنم، چون چیزهایی دیدی و شنیدی که نمی بایست ببینی و بشنوی
ذهن همبوشی درگیر بود و عاقبت دلش را به این جمله خوش کرد: حفظ جان واجب است، از اینجا که بیرون رفتم توبه می کنم و حتما خدای مهربان توبه پذیر است و این حرف در ذهنش اکو شد و همبوشی پای لرزانش را بالا آورد، چشمانش را بست و پای بر قرآن گذاشت، گویی با این کار پا برتمام اعتقاداتی گذاشت که از بچگی با آن بزرگ شده بود، درست است که احمد همبوشی با قبول پیشنهاد صهیونیست ها اشتباه مهلکی کرده بود اما هنوز امید به بازگشت و هدایتش بود، ولی نمی دانست با این کار زشتش، تمام آن امیدها بر باد رفت
حاخام لبخند کریهی زد و آرام گفت: آفرین پسر خوب، چشمانت را باز کن، دیدی کار آنچنان سختی نبود، پایت را بردار..
همبوشی نفس راحتی کشید و همزمان با اینکه پای خود را از روی قرآن برمی داشت چشمانش را باز کرد.
حاخام در مسیری دایره وار به دور همبوشی می چرخید و وردهایی نامفهوم زیر لب می خواند.
دقایق به کندی می گذشت، ناگهان حاخام مسیرش را عوض کرد و جلوی همان ستاره شش پر بزرگ به سجده افتاد و اینبار وردها را با صدای بلند تر می خواند و کم کم صدایش تبدیل به فریاد شد و در این لحظه همبوشی احساس گرمایی عجیب کرد، گرمایی سوزنده و نفس گیر.
حاخام از زمین بلند شد و روبه روی احمد قرار گرفت و گفت: من موفق شدم، از تو خواسته اند تا کتاب پیش رویت را نجس کنی...
همبوشی یکّه ای خورد، اما گویی کارهای قبیح و ناپسند روح او را سیاه کرده بود، بدون اینکه حرفی بزند اطاعت کرد...
کم کم فضای پیش رو را سرخ به رنگ آتش می دید که ناگهان موجودی با هیبتی ترسناک و عظیم که سراسر بدنش با موهای سیاه بلند پوشیده شده بود و چشمانش به قرمزی آتش بود و دو شاخ مثل شاخ بز کوهی روی سرش بود جلویش ظاهر شد، در مقابل همبوشی تعظیم کرد و با صدای کلفت و ترسناکی گفت: من در خدمتم ارباب..
حاخام جلو آمد، دست روی شانه همبوشی گذاشت وگفت: بفرمایید احمدالحسن، این هم معجزه، که تحت اختیار توست و با اشاره به موجود پیش رویش ادامه داد: این یکی از قوی ترین موکلین ماست تو با سحر این موکل می توانی مریدانی به دور خود جمع کنی و حتی میتوانی مخالفینت را تنبیه کنی و آزار دهی و در اخر بکشی
اگر کسی علم مخالفت با تو را بلند کرد، ابتدا نامش را ورد زبانها بیانداز و سپس به موکلت دستور بده تا به او آسیب برساند، زمانی که آسیب رساند، آن را در بوق و کرنا کن و به تمام مریدانت بگو چون مخالف تو که از طرف امام زمان هستی بوده، چنین بلایی بر سرش نازل شده و این می شود معجزه ای از معجزات تو...البته این موکل کارهای خارق العاده دیگری هم می تواند بکند و حتی قادر است موکلین ضعیف تری با دستور تو، تحت اختیار مریدانت قرار دهد.
همبوشی که از دیدن این جسم ترسناک زبانش بند آمده بود با ترس گفت: ب..بگو...ب...ب..رود، م...من از او میترسم.
حاخام قهقه ای شیطانی زد و با اشاره او آن موجود وحشتناک محو شد و رو به احمد الحسن گفت: چون باعث وهم تو شد، دیگر او را نخواهی دید اما هر زمان اراده کنی در خدمت توست چون همیشه و در همه حال کنار توست..
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🎞🎞🎞🎞🎞🎞