eitaa logo
آموزشکده علمی اوج
143 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
170 ویدیو
25 فایل
وابسته به کانون فرهنگی هنری کوثر ولایت مسجد اعظم علی ابن ابیطالب(ع)کاشان شماره ثبت: ۹۴۶ 🔶 بهترین کیفیت آموزشی 🔶 رعایت موازین شرعی،اخلاقی 🔶سوال داشتین من اینجام 👇👇 @merzaey با اوج؛ تا اوج
مشاهده در ایتا
دانلود
«ماه آفتاب سوخته» 🎬: سوم محرم بود که سپاهیانی نزدیک به پنج هزار نفر به فرماندهی عمرسعد به کربلا رسید. عمر سعد می خواست باب سخن با حسین باز کند پس رو به لشکریان کرد و گفت: یکی از میان لشکر به نزد حسین رود و از قول به من به او بگوید به چه نیتی به سمت کوفه آمدی؟ تمام سرها پایین بود و هیچ کس حاضر نشد پیغام عمر سعد را ببرد، عمر سعد به ناچار خود،با اشاره به یکی از میان سپاه گفت: تو برو... سرباز از جا بلند شد و گفت: مرا معاف دارید، چون من یکی از کسانی هستم که به حسین نامه نوشتم به کوفه بیاید،دیگر جای سوال نمی ماند که بپرسم برای چه به کوفه آمدید.. عمرسعد سری تکان داد و دیگری را نشان داد، اما انگار تمام این لشکر همه دعوت کنندگان حسین بودند و این است روزگار کوفیان،خود نامه دعوت مینویسند و خود به روی مهمان شمشیر می کشند. سکوت بر سپاهیان حکم فرما شده بود انگار وجدان خفته شان بیدار شده بود که ناگهان صدایی از عقب سپاه بلند شد،من نامه ای ننوشتم و اگر امیر حکم کند حاضرم هم اینک به نزد حسین بروم و سر از تنش جدا کنم،او کثیر است و عمر سعد لبخندی میزند او را به نزد حسین میفرستد، این حرامزاده قصد دارد شمشیر به روی حسین بکشد که با هوشیاری یکی از یاران امام به اسم ابوثمامه اصلا نمی تواند به محضر مولا برسد و دست از پا درازتر برمیگردد، چون به او اجازه نداده اند با شمشیر به نزد حسین برود بار دیگر عمرسعد فریاد میزند، یکی دیگر برود،یکی از سربازان حزیمه را نشان میدهد و میگوید، این بشر هم نامه ننوشته... حزیمه به امر عمرسعد به طرف سپاه حسین می رود و حسین امر میکند مانع دیدار او نشوند. حزیمه نزد حسین سر بلند می کند که پیغام برساند ناگاه نگاهش با نگاه معصوم و ملکوتی حسین برخورد می کند و انگار این نگاه، کل وجودش را بیدار می کند، گویی حزیمه لال است که پیغام برساند، بعد از دقایقی در حالی که اشک میریزد به پای حسین می افتد و میگوید مرا به غلامی قبول کن و این است که قلوب پاک به سمت پاکیها سریع جذب میشوند ، حزیمه باحسین می ماند تا همیشه زمان نامش در این دنیا جاودان بماند. خبر پیوستن حزیمه به حسین به گوش عمر سعد می رسد و او خشمگین از این خبر باز دنبال کسی میگردد که به حسین نامه ننوشته باشد و این بار قرعه فال به نام قُرّه می افتد. قره به نزد حسین میرود و میگوید: عمر سعد مرا فرستاده تا بپرسم برای چه به اینجا آمده اید؟ امام می فرماید: مردم کوفه به من نامه نوشتند و از من خواستند به کوفه بیایم. قره هم که دلش از مظلومیت حسین لرزیده، می رود تا پیغام حسین را به عمرسعد برساند و بگردد.. اما رفتن همان و مکر عمر سعد و تبلیغات سوء او که استادی کارآزموده در میدان سیاست هست، او را از بازگشتن باز میدارد. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی علمی اوج 💠@Amoozeshkadeowj
۲۵ 🎬: یک روز دیگر با هر مصیبتی بود گذشت، حالا کاروان چهار نفره ما در اهواز بودند، شهری گرم و زیبا با مردمی خونگرم و مهربان، شهری که خانواده پدری رقیه در اینجا ساکن بودند و رقیه از خانواده ای عرب بود که خانواده اش با کشور عراق حشر و نشر داشتند و نتیجهٔ این آمد و رفتها، دل دادن ابومحیا به رقیه این دختر زیبای اهوازی بود. رقیه تک فرزند آقا محمد اهوازی بود، مردی متمول و شیعه ای متعصب، پدری مهربان که چون کوه پشت و پناه رقیه بود که متاسفانه دو سال پیش در سانحهٔ رانندگی محمد و همسرش اسماء به یکباره رقیه و محیا را تنها گذاشتند و چند ماه بعد هم مرگ مشکوک ابومحیا، دردی دیگر شد بر دردهای این مادر و دختر... ننه مرضیه و عباس که اصلا نمی دانستند رقیه اهل این شهر است و خیال می کردند انها اهل خراسان هستند، با پیشنهاد رقیه مبنی بر استراحتی کوتاه در این شهر موافقت کردند و بدون پرسیدن سوالی به دنبال رقیه و محیا راه افتادند و خیال می کردند این زن به دنبال هتل و مسافرخانه هست که در کمال تعجب دیدند تاکسی که دربست گرفته بودند، بعد از گذشتن از کوچه پس کوچه های اهواز جلوی خانه ای با در کرم رنگ بزرگ ایستاد. هر چهار نفر پیاده شدند، رقیه با اجازه ای گفت و به طرف دری در آنسوی کوچه حرکت کرد، ننه مرضیه و پسرش هاج و واج حرکات او را نگاه می کردند. بعد از دقایقی که رقیه در خانه را زد، کلهٔ زنی با روسری آبی از بین در نمایان شد و سپس همانطور که رقیه را در آغوش می گرفت به انسوی کوچه نگاه کرد و برای محیا و میهمانان غریبه اش دست تکان داد و سپس با شتاب وارد خانه شد. رقیه با در دست داشتن کلید خانه با سرعت پیش می آمد و آن زن هم با زبان فارسی از پشت سر مدام تعارف می کرد و بعد با صدای بلند فریاد زد: رقیه جان! باغچه هم همیشه آب میدادم، درختان مثل قبل سرسبز و شادابند. رقیه دستش را به نشانه تشکر بالا برد و جلو امد، کلیدی را از دسته کلید جدا کرد و داخل قفل سردر انداخت و در را باز کرد و همانطور که ننه مرضیه و عباس را تعارف می کرد گفت: این کلبه محقر، یادگار پدرم محمد است. ننه مرضیه که شانه به شانه رقیه وارد خانه شد با تعجب گفت: مگه نگفتین که اهل خراسان هستید؟! رقیه خنده نمکینی کرد و گفت: من اهوازی هستم، چند سال پیش محیا دانشگاه مشهد قبول شد و برای همین ما هم اینجا را ترک کردیم و ساکن مشهد شدیم. ننه مرضیه سری تکان داد و وارد خانه شد و تازه متوجه حیاط بزرگی شد که با موزایک های خاکستری که خال های قرمز و سیاه و سفید داشتند، پوشیده شده بود. وسط حیاط باغچه زیبایی به چشم می خورد که با سنگ های آبی در اطرافش محصور شده بود و دو درخت نخل سر به فلک کشیده در آن به چشم می خورد، چهار طرف باغچه، بوته های گل سرخ و گل محمدی به چشم می خورد و شاخه های درخت انگور هم از سایبان میله ای کنارش آویزان بود، حیاط پر از برگ خشک بود که نشان میداد کسی مدتها در اینجا ساکن نبوده، اما درختان حیاط همانطور که آن زن گفته بود شاداب و سرزنده بودند. عباس غرق دیدن باغچه و حیاط بود که محیا دست کلید را از دست مادرش قاپید و به سمت در ساختمان رفت. در را باز کرد و همانطور که هوای وطن را به ریه ها می کشید، میهمانان را به داخل دعوت کرد و خودش زودتر وارد شد. نگاهی به هال بزرگ و دلباز خانه بابا محمد کرد، همه چیز مثل قبل بود، پس خودش را بدو به ملحفه هایی که روی مبل ها پهن کرده بودند رساند و شروع به جمع کردن انها کرد و در همین حین میهمانان وارد خانه شدند. ننه مرضیه و عباس با ورود به این خانه، تازه متوجه شده بودند که رقیه و محیا واقعا انسان های بی نیاز و ثروتمندی بودند و از اینکه چندین ماه در خانه ای بدون امکانات پذیرای آنها بودند، احساس شرمندگی می کردند. اما رقیه بی خبر از تمام این احساسات، به پاس تمام محبت هایی که این مادر و پسر به او و دخترش روا داشته بودند، می خواست هر چه که دارد به پایشان بریزد تا جبران کمی از آن محبت ها شود. 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « ط _ حسینی » علمی اوج 💠@Amoozeshkadeowj
🎬: کیسان ماشینی را که برایش کرایه کرده بودند، تحویل داد، بعد از کلی کار کردن توی ایران و آموزش هایی که قبل از آن از طرف سرویس موساد دیده بود، می دانست در شرایطی که بیم ان بود مورد تعقیب قرار گیرد، نه به قطار و نه اتوبوس و نه هواپیما اعتمادی نیست. او باید به مشهد میرفت، قول داده بود و گذشته از قولش او دل داده بود، بدون اینکه بداند چه طور شده! بدون آنکه بفهمد چه اتفاقی افتاد که کارش به عشق و عاشقی کشیده! اسیر دو چشم درشت و مشکی، دقیقا مانند چشمان مادرش محیا شده بود. کیسان تا قبل از دیدن ژاله نمی دانست که می شود چنین حس خارق العاده ای در این دنیا تجربه کرد. او از دار دنیا یک مادر داشت و فقط عشق مادرانه را در سینه داشت و چون همیشه دست ظلم روزگار او را از مادر جدا کرده بود، این لذت دوست داشتن را در رؤیاهای خود می جست. حالا بعد از سالها زندگی، حسی شبیه همان مهر و محبت اما از نوعی دیگر در خود احساس می کرد، حسی که در یک لحظه و با یک نگاه در بدنش پیچید. او هر وقت لحظه دیدن ژاله را در ذهنش یاد آوری میکرد، عجیب قلبش به تپش می افتاد، اصلا برایش عجیب بود، کیسانی که الان می بایست با تمام وسایل و نتایج تحقیقاتش در خدمت بیژن که مهرهٔ موساد در ایران بود، باشد، الان دنبال کرایه ماشین شخصی بود که مستقیم او را به مشهد برساند‌. کیسان روی نیمکت نزدیک ترمینال نشسته بود، دقایقی قبل دسته ای اسکناس به پسرکی سیه چرده داده بود تا برایش ماشینی به مقصد مشهد کرایه کند و حالا همانطور که چمدان مسافرتی جلوی پایش بود و کیف لپ تاپ را روی زانو گذاشته بود خیره به نقطه ای نامعلوم به ژاله فکر می کرد. کیسان صحنه ای را به یاد آورد که بعد از کلی من من کردن به ژاله ابراز علاقه کرده بود و ژاله این دختر زیبا با شنیدن این حرف لپ هایش گل انداخته بود و با گفتن این جمله که: من باید بروم، قلب کیسان هم با خود برد. کیسان اینقدر دنبال قضیه را گرفت تا اسم و رسم و شماره ژاله را به دست آورد و نمی دانست این سماجت در کجای وجودش نهفته بود که حالا اینچنین بروز کرده بود. کیسان گوشی اش را از جیبش بیرون آورد و می خواست شمارهٔ دخترک زیبا را لمس کند، دخترک زیبا اسمی بود که کیسان روی ژاله گذاشته بود و همین اسم نشان دهندهٔ اوج سادگی و محبت کیسان بود. انگشتش را روی اسم کشید و ناگهان بدون اینکه تماس وصل شود، آن را قطع کرد. کیسان واقعا نمی دانست الان زنگ میزند چه باید بگوید، باید حرفهایش را ردیف می کرد و بعد زنگ می زد، اما برای کیسان که تا به حال به هیچ دختری نزدیک نشده بود خیلی سخت بود که الان بخواهد از خواستگاری حرف بزند، اصلا او نمی دانست چگونه باید شروع کند؟ چه بگوید؟! کیسان اوفی کرد و نگاهی به آسمان که تازه ستاره های شب یکی یکی در آن پدیدار میشد کرد و آرام زمزمه کرد: مادر! این وظیفه توست... من که نمی دونم... من چه جوری؟! در همین حین صدای پسرک به گوشش خورد: آقا...آقا بیاین ماشین گرفتم براتون و همانطور که لبخند میزد انگار سخت ترین خوان رستم را فتح کرده گفت: دربستش کردم براتون، قبول نمی کرد اما آق مسلم بلده چطور ردیف کنه آقا، همچی مغزش را با حرفام تیلیت کردم که قبول کرد و بعد اشاره به پشت سرش کرد و گفت: اون سمند نقره ای هست بیاین آقا و بعد جلوتر آمد و دسته چمدان کیسان را گرفت و کشان کشان به سمت ماشین برد... 👈 .... فصل دوم ✍ نویسنده ؛ « طاهره سادات حسینی » علمی اوج 💠@Amoozeshkadeow
سامری در فیسبوک 🎬: دقایق به کندی می گذشت و بالاخره بعد از گذشت زمانی نه چندان کوتاه دیوارهٔ اتاق که بیشتر شبیه یک دخمهٔ نیمه تاریک و ترسناک با دیوارهایی از سنگ سیاه، کنار رفت و گویی این دیوار، دری بود به دنیای تاریک دیگری و از بین ان در مردی با هیبتی ترسناک و لباس هایی سرتا پا مشکی که شنلی مشکی هم روی دوشش بود و کلاه گرد مشکی کوچکی که معمولا یهودیان بر فرق سر می گذارند بر روی سر داشت. مایکل به محض ورود آن شبح ترسناک از جا بلند شد، حاخام جلوتر که امد، احمد تازه صورت گوشتالود او با چشم های درشت مشکی که هاله ای قرمز رنگ اطراف مردمک آن را گرفته بود، دید. مایکل که انگار مقام این مرد را بالاتر از خود می دانست قدمی پیش گذاشت و همانطور که تعظیم کوتاهی می کرد گفت: سلام حاخام بزرگ، درود یهو بر تو باد و بعد با اشاره به همبوشی ادامه داد: این مرد احمدالحسن است، همانطور که قبلا برایتان گفتم قرار است با کمک قوم برگزیده کاری بسیار بزرگ انجام دهد، کاری که تماما به نفع ملت ما و به ضرر دشمنان ماست،دشمنانی که نامشان در تلمود امده و به ما امر شده به هر طریق ممکن آنها را نابودسازیم، حال این مرد در خدمت شماست، به آن طریقهٔ معجزه کردن بیاموزید و اسرار عالم ماورائی را به او بنمایانید و طریقهٔ استفاده از آن را نیز بفرمایید. حاخام که چشم به دهان مایکل داشت از زیر چشم به همبوشی نگاهی انداخت و گفت: آیا او را توجیه کرده اید که هر امری ما کردیم بدون چون و چرا انجام دهد؟! مایکل دستی به شانه احمد همبوشی زد و گفت: ما روی این مرد خیلی سرمایه گذاری کردیم، پس نمی تواند روی حرف ما حرف بزند، او خوب می داند، اگر مخالف سخن ما کاری کند با مرگی دردناک از بین خواهد رفت واگر هم قدم با ما پیش برود هر انچه که در رؤیاهایش است برایش دست یافتنی خواهد شد و ما همه جانبه او را حمایت کرده و می کنیم. حاخام سرس تکان داد و گفت: بسیار خوب، پس ما را تنها بگذارید تا او را برای این مأموریت عظیم آماده نماییم. مایکل چشمی گفت و عقب عقب از در خارج شد و در را پشت سرش بست. حاخام به طرف احمد امد و همانطور که با نگاه تیز و گزنده اش او را آنالیز می کرد به سمت نیمکت سنگی اشاره کرد و گفت: برو بنشین. همبوشی بدون اینکه کلامی بگوید مانند گربه ای که ترسیده به طرف نیمکت رفت و نشست حاخام اطراف اتاق را نگاهی انداخت و سپس به طرف یکی از ستاره هایی که به دیوار وصل بود رفت، ستاره ای که از همه بزرگتر بود. کلیدی را که در ظاهر اصلا پیدا نبود و بیننده فکر می کرد یکی از نوشته های عجیب و غریب روی ستاره است، فشار داد ستاره به همراه دیوار پشت آن کناری رفت و دریچه ای که چنان عمیق هم نبود باز شد. با باز شدن دریچه بویی نامطبوع در فضا پیچید و همبوشی به نظرش رسید که شاید انجا روزنه ای به مستراح داشته باشد، حاخام دست برد و با احتیاط چیزی را بیرون اورد و همبوشی متوجه شد که آن شیئ چیزی جز یک کتاب نیست. حاخام کتاب را داخل چاله ای کوچک که به شکل یک تغار بود گذاشت و به احمد اشاره کرد که جلو برود. احمد نزدیک حاخام شد و با نگاه به دریچه گفت: بوی مشمئز کننده ایست میشود آن دریچه را ببندید؟! حاخام نگاه تندی به همبوشی کرد و گفت: با چه جرأتی از من این تقاضا را کردی، تو اصلا لیاقت... همبوشی با دستپاچگی به میان حرف حاخام پرید و گفت: من عذر خواهم، عفو بفرمایید،دیگر تکرار نمی شود، من به خاطر خودتان... حاخام نگذاشت حرف همبوشی تمام بشود و گفت: ساکت باش، من بعد هر چه گفتم بدون چون چرا انجام بده و اشاره به کتاب کرد و گفت: می دانی این چیست؟! همبوشی خیره به پایین و جلوی پایش شد، باورش نمی شد...این... ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی 🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞