eitaa logo
آموزشکده علمی اوج
112 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
133 ویدیو
25 فایل
وابسته به کانون فرهنگی هنری کوثر ولایت مسجد اعظم علی ابن ابیطالب(ع)کاشان شماره ثبت: ۹۴۶ 🔶 بهترین کیفیت آموزشی 🔶 رعایت موازین شرعی،اخلاقی 🔶سوال داشتین من اینجام 👇👇 @merzaey با اوج؛ تا اوج
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤 داستان «سقیفه» قسمت:سی و سوم مولا علی علیه السلام فرمودند: اگر بیعت نکنم ، چه می کنید ؟ عمر جواب داد: به خدا قسم گردنت را می زنم! علی علیه السلام ،سه بار این سؤال را تکرار کرد ،تا حجت بر آنان تمام کند و هر بار، همان جواب را شنید. علی علیه السلام در حالیکه ریسمان به گردن مبارکش بود ، رو به سوی مزار پیامبر صل الله علیه واله نمود و ندا داد: ای پسرمادرم ،ای برادر! این قوم مرا خوار کردند و چیزی نمانده بود که مرا بکشند . و سپس دستش را در حالیکه کف دست را بسته بود ،دراز کرد و ابوبکر هم دستش را به دست مبارک مولایمان زد و به همین مقدار کفایت نمود‌. و این شد بیعتی که هم اکنون، علمای اهل سنت از آن دم میزنند و برای حقانیت مذهبشان به آن استناد می کنند .... آهای مردم فهیم؛ آهای حقیقت جویان ،پاک طینت ؛ می دانم که شما هم به مذهب اجداد و نیاکانتان هستید ، همانگونه که ما اینچنین هستیم ... اما تحقیق در دین و شناخت حقیقت مذهب یکی از واجباتی ست که بر گردن ما گذاشته شده ، در مذهب خود تحقیق کن و در کتابهای بزرگان مذهبت ،جستجو کن تا فردا در سرایی دیگر پشیمان نشوید. اگر بعد از تحقیق با دلیل و مستند به تو ثابت شد که مذهبت حق است بر آن بمان ولی اگر متوجه شدی که عالم و آدم و حتی پیشنیان تو بر حقانیت امیرالمؤمنین علی علیه السلام ، شهادت دادند....به راهی پا بگذار که نجات یافتگان امت پا گذارده اند..‌‌ آری از مطلب دور نشویم ، بعد از بیعت اجباری امیرالمؤمنین ، سلمان ،ابوذر و مقداد رحمة الله علیه و زبیر هم با زور و به ضرب تازیانه و‌ کتک ،نزد ابوبکر بردند و از آنها بیعت گرفتند. پس از بیعت اجباری آنان ، سخنانی بین عمر و آنان رد و بدل شد ،که اصالت عمرو جایگاه او را در آن دنیا، از زبان پیامبرصل الله علیه واله ، روایت می کرد که ما از آوردن این سخنان در اینجا خود داری می کنیم، ان شاالله با ظهور مولایمان، پور زهرا و حیدر و طلوع آفتاب عشق، پرده از تمام واقعیت ها برداشته خواهد شد. حال که علی علیه السلام بیعت نموده بود ، جمعیت مهاجم اطرافش به کناری رفتند و ریسمان از دست و گردن ابوتراب باز کردند. علیِ مظلوم در حالیکه دست حسنین را در دست گرفته بود با چهره ای غمگین، از مسجد خارج شد... با ورود به کوچه ، ناگهان حسن کوچک به یاد صحنهٔ ساعتی پیش افتاد و انگار تصویرها جلوی چشمش، جان می گرفت ، مادر را می دید که دست به پهلو گرفته و خود را بین پدر و جمعیت قرار داده بود و تازیانه را میدید که بالا رفته بود و هوا را میشکافت تا بر جسم مادرجوانش بنشیند، حسن همانطور که بغض گلویش را فرو میداد ،نگاهش به زمین کشیده شده و ردّ خونی را که تا جلوی درب خانه شان کشیده شده بود گرفت ،ناگاه بغضش شکست و همانطور که اشکش روان بود آرام گفت : این ...این رد خون مادرمان است!! حسین که کوچکتر از او بود و تازه از هول و هراس واقعه ی مسجد بیرون آمده بود ، دستش را از دست پدر بیرون کشید و همانطور که به طرف درب خانه می دوید ، با گریه بلند بلند می گفت : درب خانه را آتش زدند ، مادرم پشت درب بود ، خودم دیدم با فشار درب ، میخ گداخته به سینه ی مادرم فرورفت ، فکر کنم مادرم سوخته باشد‌....باید خود را به خانه برسانم....پدر ، من میترسم ....نکند مادر.....نکند مادر هم مانند پدربزرگمان پرواز کرده باشد؟! و علیِ مظلوم ، مظلوم تر از همیشه ،بر مظلومه ی عالم می گریست و خود را به درب نیم سوخته که هنوز از آن دود به آسمان بلند می شد، رسانید...‌ ادامه دارد 🖊به قلم :ط_حسینی 🖤🌹🖤🌹🖤🌹
آموزشکده علمی اوج
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤 داستان «سقیفه» قسمت:سی و سوم مولا علی علیه السلام فرمودند: اگر بیعت نکنم ، چه می کنید ؟ عم
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤 The story of "Saqifa" Part: Thirty-third Mullah Ali, peace be upon him, said: What will you do if I do not pledge allegiance? Omar answered: I swear to God! Ali, peace be upon him, repeated this question three times, to complete the proof against them, and each time, he heard the same answer. Ali, peace be upon him, while the rope was around his blessed neck, turned towards the grave of the Prophet, may God bless him and grant him peace, and called out: O son of my mother, O brother! These people humiliated me and there was nothing left to kill me. And then he stretched out his hand with his palm closed, and Abu Bakr touched his hand on Mubarak Mulayman's hand and that was enough. And this became the pledge that even now, the scholars of Ahl al-Sunna are proud of and refer to it for the validity of their religion. Ah people of understanding; Ah truth seekers, your purity; I know that you follow the religion of your ancestors, just like we do.But researching religion and knowing the truth of religion is one of the duties that is placed on our shoulders, research your religion and search in the books of the elders of your religion, so that tomorrow you will not regret it in another library. If after research it is proven to you that your religion is right, stick to it, but if you realize that the world and Adam and even your predecessors testified to the truth of Amir al-Mu'minin Ali (peace be upon him). have left Yes, let's not get away from the topic, after the mandatory pledge of allegiance to Amir al-Mu'minin, Salman, Abu Dharr and Miqdad, may God's mercy be upon him, and Zubair were taken to Abu Bakr by force, with whips and beatings, and took the pledge from them.After their forced allegiance, words were exchanged between Umar and them, which narrated the originality of Umar and his place in that world, from the words of the Prophet, peace and blessings of God be upon him, that we refrain from quoting these words here. God willing, with the appearance of Molayman, Pour Zahra and Haider and the sunrise of love, the veil will be lifted from all realities. Now that Ali (peace be upon him) had pledged allegiance, the attacking crowd around him went aside and untied the ropes around Abu Tarab's hands and neck. Ali Mazloum left the mosque with a sad face while holding Hasnain's hand.Upon entering the alley, little Hasan suddenly remembered the scene of an hour ago and as if the pictures came to life in front of his eyes, he saw the mother with her hands on her side and placed herself between the father and the crowd, and he saw the whip raised. and was tearing the air to sit on the body of his young mother, as Hassan choked his throat, his gaze was drawn to the ground and he saw the trail of blood that stretched to the front door of their house, suddenly his anger broke and as With tears streaming down his face, he calmly said: This is the trace of our mother's blood!! Hossein, who was younger than him and had just come out of the terror of the incident in the mosque, pulled his hand out of his father's hand and as he ran towards the door of the house, he was crying loudly saying: They set the door of the house on fire, my mother. It was behind the door, I saw myself pressing the door, the molten nail went into my mother's chest, I think my mother was burned. I have to get home. Father, I'm afraid. Mother, don't do it.Shouldn't the mother have flown like our grandfather?! And the oppressed Ali, more oppressed than ever, cried for the oppressed of the world and reached the half-burnt door from which smoke was still rising to the sky. continues 🖊 By: T_Hosseini 🖤🌹🖤🌹🖤🌹
🖤🌹🖤🌹🖤🌹 داستان«سقیفه» قسمت :سی و چهارم حسین علیه السلام ،هراسان وارد خانه شد . فاطمه سلام الله علیها که چشم بر درب نیم سوخته داشت ،با ورود میوهٔ دلش به خانه ، بوی یارش ،عطر ولایت زمانش را حس کرد، گر‌چه نمی توانست اما دست به دیوار گرفت و از جا برخاست، باید به استقبال ولیّ خدا برود ، تا علیِ مظلوم با دیدن حال نزار همسرش به دردهایی که برجان او افتاده پی نبرد. باید با پای خود به استقبال امیرالمؤمنین برود تا علی با چشم خود ببیند ،فاطمه اش سالم سالم است ، گرچه درد پهلو و پرپر شدن محسن شش ماهه و سینه ی سوخته امانش را بریده بود، اما باید ظاهراً خود را سرحال می گرفت تا دردی دیگر به دردهای علی، نیافزاید. هنوز علی علیه السلام به درب خانه نرسیده بود که فاطمه با رویی که سعی می کرد نیم آن را که اثر سیلی بر آن مشهود بود با روسری سرش بپوشاند جلو آمد و با لحن مهربان همیشگی اش فرمود: سلام علی جانم، جانم فدای جان تو و جان من ،سپر بلاهای جان تو ،یا ابالحسن همواره با شما خواهم بود، اگر تو در خیر و نیکی بسر بری با تو خواهم زیست و یا اگر در سختی و بلاها گرفتار شدی باز هم با تو خواهم بود. و علیِ تنها ،می دانست که کلام زهرایش راست ترین سخن روی زمین است و آن هنگام که لشکر دشمنان به خانه اش هجوم آورد ،این زهرا بود که جانش را سپر بلای ولیّ زمانش نمود ، وقتی پیغام زهرا به علی رسید که فرموده بود : به خدا قسم که هم اکنون از این ظلمی که بر ما روا داشته اید پناهنده ی مزار پدرم می شوم ، گیسو پریشان می کنم و گریبان چاک میدهم و در نزد پدرم دست به دعا بلند می کنم و همهٔ شما را نفرین می کنم.... علیِ مهربان دانست که اگر زهراسلام الله علیها ،دست به دعا بردارد ، بی شک این دنیا کن فیکون خواهد شد ، آخر مدار زمین بر گرد زهرایش می چرخد...پس هراسان به سلمان فرمان داد تا خود را به زهرای مرضیه برساند و بگوید که علی فرموده: فاطمه ،به خانه باز گرد و از ناله و نفرین ،خودداری کنید... و زهرا سلام الله علیها ، همان کرد که امامش فرمود ، دست روی دلش گذارد و به خواسته ی مردش سر تعظیم فرو آورد. علی که دلگیر از زمانه ای بی وفا بود و حالا جلوی رویش وفادارترین و ولایی ترین موجود روی زمین ایستاده بود ، دو طرف بازوی زهراسلام الله را گرفت و میخواست بوسه بر دامان این یار مهربان زند، بازوی ورم کردهٔ فاطمه، نالهٔ علی را بلند کرد ، از ناله پدر ، کودکان هم گرد این دو‌موجود آسمانی جمع شدند و صحنه ای بوجود آمد که نالهٔ عرشیان را در افلاک در آورد..... چند روزی از واقعه ی مسجد و بیعت زورکی ابوبکر ،می گذشت که قاصدان خبری دیگر آوردند، خبری که طاقت زهرا را طاق نمود و او را از خانه نشینی به در آورد و با حالی نزار، خطبه خوانی قهار، در مسجد پیامبر صل الله علیه واله شد.... ادامه دارد 🖊به قلم :ط_حسینی 🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤
آموزشکده علمی اوج
🖤🌹🖤🌹🖤🌹 داستان«سقیفه» قسمت :سی و چهارم حسین علیه السلام ،هراسان وارد خانه شد . فاطمه سلام الله علیه
🖤🌹🖤🌹🖤🌹 The story of "Saqifah" Part: Thirty-fourth Hussein, peace be upon him, entered the house in fear. Fatimah, peace be upon him, who had her eyes on the half-burnt door, when the fruit of her heart entered the house, she felt the smell of her friend, the perfume of her time, although she could not, but she grabbed the wall and got up, she must go to welcome the guardian of God, so that Seeing the state of his wife's neglect, Ali Mazloum did not realize the pains that had befallen her. He should go with his feet to meet Amir al-Mu'minin so that Ali can see with his own eyes, his Fatima is safe and sound, although the pain in his side and the fullness of six-month-old Mohsen and the burnt chest had cut his safety, but he should apparently keep himself refreshed before another pain. Do not add to Ali's pain.Ali (peace be upon him) had not reached the door of the house when Fatimah came forward with a scarf, trying to cover the half of her face that had the effect of a slap on it, and said in her usual kind tone: Hello Ali, my dear, I sacrifice my life for yours and My soul, I will always be with you, O Abolhasan, if you live in goodness and goodness, I will live with you, or if you are caught in hardships and troubles, I will be with you again. was And Ali, who was alone, knew that Zahra's words were the truest words on earth, and when the army of enemies attacked his house, it was Zahra who saved her life from the calamity of the guardian of her time, when Zahra's message reached Ali, who said: I swear to God that right now I will take refuge in my father's grave from this cruelty that you have done to us, I will tear my hair and tear my neck, and I will raise my hands in prayer to my father and curse you all. doAli the Merciful knew that if Zahr, may God bless him and grant him peace, starts to pray, this world will surely become a god, after all, the earth's orbit revolves around Zahra. So he was scared and ordered Salman to go to Zahra Marzia and tell him that Ali said : Fatimah, return home and refrain from moaning and cursing. And Zahra, peace be upon him, did as her imam said, she put her hand on her heart and bowed to her husband's request. Ali, who was saddened by an unfaithful time, and now the most faithful and noble creature on earth was standing in front of him, took both sides of Zahr Aslam Allah's arm and wanted to kiss the lap of this kind friend, Fatimah's swollen arm lifted Ali's moan. From the lamentation of the father, the children also gathered around these two celestial beings and a scene arose that made the thrones moan in the heavens.A few days had passed since the incident of the mosque and Abu Bakr's pledge of allegiance, when the messengers brought another news, news that strengthened Zahra's strength and forced her to stay at home, and with a state of indifference, read the sermon of Qahar in the mosque of the Prophet, may God bless him and grant him peace. it fell continues 🖊 By: T_Hosseini 🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤 داستان «سقیفه» قسمت: سی و پنجم چرخ روزگار می چرخید و اینبار با ظلم دنیاطلبان بر مدار دنیا طلبان می گشت . فدک ،سرزمینی حاصلخیز و پهناور که می توان به چشم قطب اقتصادی هم به آن نگاه کرد، سرزمینی که قبل از اسلام در دست یهودیان اطراف مدینه بود و با رونق گرفتن اسلام ، یهودیان این سرزمین تسلیم شدند و فدک بدون کوچکترین جنگ و خونریزی به دست سپاهیان اسلام رسید . خداوند که دانای بی همتاست ، هیچ ابهامی در دینش نیست ، سرنوشت غنائمی را که بدون جنگ و خونریزی بدست می آمدند مشخص نمود و آنها را از دارایی‌های پیامبر اسلام اعلام کرد و اختیار این اموال را به دست رسول الله داد تا هر جور صلاح می داند، دربارهٔ این اموال تصمیم بگیرد . وقتی خبر تسلیم فدک به پیامبر صل الله علیه واله رسید ، ایشان دوست داشتند به پاس فداکاری ها و بذل و بخشش های ام المؤمنین خدیجه کبری علیها سلام این سرزمین را به ایشان هدیه کنند ، اما چون ایشان در قید حیات نبودند پس فدک را به تنها وارث حضرت خدیجه سلام علیها ، زهرای مرضیه سلام الله علیها ،هدیه نمود‌. و همگان از مهاجر و انصار میدانستند که فدک از آنِ زهراست و تمام درآمدش به دست حضرت زهراسلام الله علیها ، صرف امور مسلمین میشد ،یعنی ایشان از مال خود ،انفاق می فرمودند. دشمنان خاندان رسول ،به غصب خلافت قناعت نکردند و می خواستند آل طه را از همه لحاظ در مضیقه قرار دهند و سرزمین حاصلخیز و پر رونقی مثل فدک را از دست آنها به در آورند و غصب نمایند، که چنین کردند‌. وقتی به حضرت فاطمه سلام الله علیها خبر رسید که ابوبکر ،کارگزارن حضرت را از فدک بیرون کرده و کارگزاران خودش را بر آن گمارده و فدک را تصرف نموده، حضرت زهرا سلام الله علیها ،سکوت را جایز ندانست و در حلقهٔ زنان بنی هاشم که او را چون نگینی در بر گرفته بودند به راه افتاد تا به نزد ابوبکر وارد شد. ابوبکر که یکباره زهرای مرضیه و زنان بنی هاشم را در پیش رو دید غافلگیر شده بود ، رو به مادرمان زهراسلام الله علیها گفت : چه شده لشکر کشی کرده اید؟ او خوب میدانست که این سخنان سزاوار دختر پیامبر نیست و براستی لشکر کشی را آنها کرده اند در ابتدا بر درب خانهٔ علی علیه السلام و آتش زدن آنجا و بعد هم لشکر کشی به فدک که از اموال زهرا و علی بود. حضرت زهرا سلام الله بی توجه به حرف او ،فرمودند: ای ابوبکر ، می خواهی زمینی را که پیامبر برای من قرار داده و آن را بر من از طریقی که مسلمانان با جنگ آن را تصرف نکرده اند، بخشیده است، از من بگیری؟ آیا نشنیده ای که پیامبر صل الله علیه واله وسلم می فرمود : احترام هر کس با فرزندش حفظ می شود و تو می دانی که پیامبر صل الله علیه واله برای فرزندش جز این را باقی نگذارده؟! وقتی ابوبکر سخنان حق و حقیقت مادرمان زهرا را شنید و زنان همراه او را دید ، دواتی خواست تا سند فدک را برای او بنویسد... انسان متعجب است از کار این خلفای خود نشانده ، مال غیر را غصب می کنند و سپس خود سند برای آن می نویسند... ابوبکر سند را نوشت و به دست حضرت زهرا سلام الله علیها داد. زهرا کاغذ به دست می خواست از مسجد بیرون بیاید که ناگهان عمر که خبر به او رسیده بود و از نرم خوتر بودن ابوبکر نسبت به اخلاق خشن خودش ،خبر داشت ، خود را مانند تیری در کمان به مسجد رسانیده بود، جلوی او سبز شد و.... ادامه دارد... 🖊به قلم :ط_حسینی 🖤🌹🖤🌹🖤🌹
آموزشکده علمی اوج
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤 داستان «سقیفه» قسمت: سی و پنجم چرخ روزگار می چرخید و اینبار با ظلم دنیاطلبان بر مدار دنیا
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤 The story of "Saqifa" Part: Thirty-fifth The wheel of time was turning and this time it was turning on the orbit of the worldly with the cruelty of the worldly. Fadak, a fertile and vast land that can be seen as an economic pole, a land that was in the hands of the Jews around Medina before Islam, and with the prosperity of Islam, the Jews of this land surrendered and Fadak was in their hands without the slightest war or bloodshed. Islamic troops arrived. God, who is incomparably wise, there is no ambiguity in his religion, determined the fate of the spoils that were obtained without war and bloodshed, and declared them to be the property of the Prophet of Islam, and gave the power of these properties to the Messenger of God to do whatever he sees fit. to decide about these properties.When the news of the surrender of Fadak reached the Prophet, may God bless him and grant him peace, he wanted to gift this land to him in recognition of the sacrifices and donations of Umm al-Mu'minin Khadijah Kabri (peace be upon him), but since she was not alive, he left Fadak alone. The heir of Hazrat Khadija, peace be upon him, gave a gift to Zahra Marzieh, peace be upon him. And everyone from Muhajir and Ansar knew that Fadak belonged to Zahr, and all his income was spent by Hazrat Zahr, may God bless him and grant him peace, for the affairs of Muslims, that is, they used to spend from their own money. The enemies of the Prophet's family were not satisfied with the usurpation of the caliphate and wanted to put Al-Taha in distress in every way and take a fertile and prosperous land like Fadak away from them and usurp it, which they did.When the news reached Hazrat Fatimah, peace be upon him, that Abu Bakr had expelled his agents from Fadak and assigned his own agents and seized Fadak, Hazrat Zahra, may God bless him and grant him peace, did not allow silence, and in the circle of women of Bani Hashim that she They were wrapped like a jewel, he walked until he entered Abu Bakr's house. Abu Bakr, who suddenly saw Zahra Marzieh and the women of Bani Hashem in front of him, was surprised, and turned to our mother Zahra, peace be upon him, and said: What happened to you marching? He knew very well that these words were not worthy of the Prophet's daughter, and indeed they had launched an attack on the door of Ali's house and setting it on fire, and then an attack on Fadak, which belonged to Zahra and Ali.Hazrat Zahra, peace be upon him, ignored his words and said: O Abu Bakr, do you want to take from me the land that the Prophet has placed for me and has given it to me in a way that the Muslims did not capture it by war? Have you not heard that the Prophet, peace and blessings of God be upon him, said: Everyone's respect is preserved with his children, and you know that the Prophet, peace and blessings of God be upon him, left nothing but this for his children?! When Abu Bakr heard our mother Zahra's truthful words and saw the women accompanying her, he asked Devati to write the Fadak document for him. People are surprised by the work of these self-righteous caliphs, they usurp other people's property and then write a document for it. Abu Bakr wrote the document and gave it to Hazrat Zahra, peace be upon him.Zahra was about to leave the mosque with a piece of paper in her hand, when suddenly Umar, who had heard the news and knew about Abu Bakr's soft-heartedness compared to his harsh behavior, reached the mosque like an arrow in a bow, turned green in front of her and . continues 🖊 By: T_Hosseini 🖤🌹🖤🌹🖤🌹
🖤🌹🖤🌹🖤🌹 داستان «سقیفه» قسمت :سی و ششم عمر با دیدن کاغذی در دستان حضرت زهرا سلام الله علیها ، دانست که چه رخ داده و این نوشته چیست و به سمت دختر پیامبر حمله ور شد و با یک حرکت کاغذ را از دست مبارک حضرت زهرا سلام الله علیها در آورد و آن را پاره کرد و این بود اوج مردانگی او که خلایق این زمان چشم و‌گوش بسته در بوق و کرنا کرده اند، تازیانه و سیلی و شلاق به زنی بی پناه و غصب حق یک زن که از قضا دختر پیامبرشان هم بود. حضرت زهرا سلام الله علیها از این حرکت دلش به درد آمد ، رو به ابوبکر کرد و می خواست سخنی بفرماید که عمر به او اجازهٔ حرف زدن نداد و رو به ابوبکر گفت: ای خلیفه پیامبر ،آیا ایشان ،شاهدی بر ادعایشان آورده اند؟! ابوبکر که انگار منتظر همین تلنگر بود ،رو به مادرمان نمود و گفت : آیا برای ادعای مالکیت تان، شاهدی هم دارید؟ عجب سخن بیراهی زد ، خلیفهٔ تازه به دوران رسیده ، آخر تمام صحابه شهادت میدادند که سالهاست فدک به زهرا سلام الله علیها بخشیده شده و عایدات آن طبق خواسته ی این بانوی بزرگوار خرج مسلمانان میشود،حالا باید شاهدی برای املاک خود بیاورد. حضرت زهرا سلام الله علیها آهی کشید و فرمود: پدری ، ملکش را به فرزندش بخشیده آیا این شاهد می خواهد؟ ولی آن زمان که پیامبر صل الله علیه واله وسلم ، فدک را به من بخشید ، ام ایمن و همسرش و علی بن ابیطالب و فرزندانم حضور داشتند ، آنها می توانند شهادت دهند ، کما اینکه هر کدام از صحابه ادعایی می کرد به خاطر صحابه بودنش ، حرفش پذیرفته بود و عجبا که برای من ، که دختر پیامبرتان هستم و آیهٔ مودت در شأن ما نازل شده و به شما امر شده مزد رسالت پدرم دوستی و گرامی داشتن خاندانش باشد...از من شاهد می خواهید برای حقی که از آنِ خودم است.... عمر به میان حرف حضرت فاطمه سلام الله علیها پرید و‌گفت : شهادت زن عجمی و شوهرش که غلام است مورد قبول نیست و علی هم که اطراف نان خودش ،آتش جمع میکند و کنایه زد که علی علیه السلام شهادتش به نفع خودش است و فرزندانت هم که کودکند ،پس شهادت هیچ یک مورد قبول نیست... اینجا بود که حضرت زهرا ، خون محمدی در رگهایش به جوش آمد و شد خطبه خوان مسجد پیامبرصل الله علیه واله..‌ مردم بعد از گذشت چند ماه از شهادت پیامبر ،دوباره لحن کلام پیامبر را می شنیدند که از دهان سلالهٔ پاکش بیرون می آمد ، گویی محمد صل الله وعلیه واله از عرش به فرش نزول کرده بود و خطبه می خواند... حضرت زهرا با ستایش بر خداوند و تبشیر به بهشت و انذار از جهنم کلامش را شروع کرد... خلیفه و رفیقش که اوضاع مردم را دگرگون دیدند و بیم آن داشتند که بلوایی دیگر بر پا شود و کرسی خلافت آنان را کن فیکون کند، حیله ای دیگر زدند و دوباره دست به دامان حرفهای دروغ و کذب شدند . ابوبکر که از هراسی که از سخنان فاطمه سلام الله علیها در دلش افتاده بود صدایش می لرزید، روبه ایشان گفت : از پیامبر صل الله علیه واله ، شنیدم که انبیا از خود چیزی به ارث نمی گذارند!!! حضرت زهرا سلام الله علیها از اینهمه پستی و حقارت خلیفه که دست به دامان دروغ بستن به پیامبر شده بود ، خشمگین بود ، رو به ابوبکر ، فرمودند: ای پسر ابوقحافه! خدا گفته تو از پدرت ارث ببری و میراث مرا از من غصب کنی؟این چه بدعتی ست که در دین می گذارید؟ مگر از داور و روز رستاخیز خبر ندارید؟ ای ابوبکر ! تو در عمرت قرآن نخواندی؟ یا اینکه خود را اعلم تر از ما اهل بیت به قرآن می دانی؟ همانا که قرآن با تمام تأویل و تفسیرش در دستان ما اهل بیت است و لا غیر... ای ابوبکر مگر در قرآن نخواندی؟ که«سلیمان از داوود ارث می برد» آیا به عمد کلام خدا و قرآن را پشت سر می اندازید؟ مگر در قران ندیدی ؟که «زکریا عرض کرد ،پروردگارا مرا فرزندی عنایت فرما تا از من و آل یعقوب ارث ببرد» فاطمه که خود قرآنی ناطق بود ، آنقدر از قرآن آیه پشت آیه آورد تا دروغ ابوبکر را بر همگان آشکار نمود. مادرمان زهرا میدانست که فدک هم همچون خلافت از علی، غصب شده و آنان این ملک را به او برنخواهند گرداند ، اما فدک را بهانه ای کرد تا تلنگری بزند به مهاجرین و انصار تا شاید وجدانی بیدار شد و کسی از آتش سوزانی که میرفت دامانشان را بگیرد، نجات یابد... در آخر مادرمان زهرا ،حرفی زد که دردش از درد شکستن پهلو و سینه زخمی و تازیانه و سیلی جلوی چشمان دریدهٔ اهل مدینه بدتر بود.... حرفی زد که ملائک آسمان را در عرش خدا به گریه انداخت.... سخنی گفت که ستون های زمین به لرزه افتاد... ادامه دارد... 🖊به قلم :ط_حسینی 🖤🌹🖤🌹🖤🌹
آموزشکده علمی اوج
🖤🌹🖤🌹🖤🌹 داستان «سقیفه» قسمت :سی و ششم عمر با دیدن کاغذی در دستان حضرت زهرا سلام الله علیها ، دانست
🖤🌹🖤🌹🖤🌹 The story of "Saqifa" Part: Thirty-sixth Seeing a paper in the hands of Hazrat Zahra, peace be upon him, Umar knew what had happened and what this writing was, and attacked the Prophet's daughter, and with one movement he took the paper from the hand of Hazrat Zahra, peace be upon him, and tore it. And this was the peak of his masculinity, which the creators of this time have closed their eyes and ears and trumpeted, whipping and slapping a helpless woman and usurping the rights of a woman who happened to be the daughter of their prophet.Hazrat Zahra, may God bless him and grant him peace, was heartbroken by this move, she turned to Abu Bakr and wanted to say something, but Umar did not allow her to speak, and she said to Abu Bakr: O Caliph of the Prophet, have they brought a witness to their claim?! Abu Bakr, as if he was waiting for this move, turned to our mother and said: Do you have any evidence to claim your ownership? Alas, he spoke astray, the Caliph had just arrived, after all, all the companions were testifying that Fadak had been given to Zahra, peace be upon them, for many years, and the proceeds of it were spent on the Muslims according to the wishes of this noble lady, now he must bring a witness for his property.Hazrat Zahra, peace be upon him, sighed and said: A father has given his property to his son, does he want this witness? But when the Prophet, peace and blessings of God be upon him, gave me Fadak, Umm Ayman and his wife and Ali bin Abi Talib and my children were present, they can testify, because each of the Companions made a claim because they were Companions. He had accepted his word, and it is amazing that for me, who am the daughter of your Prophet, and the verse of love has been revealed to us and you have been ordered to be the reward of my father's mission to be friends and cherish his family. You ask me to be a witness for the right that It is mine. Umar jumped in the middle of Hazrat Fatimah's speech and said: The martyrdom of a foreign woman and her husband who is a slave is not acceptable, and Ali, who gathers fire around his own bread, and teased that Ali, peace be upon him, his martyrdom is for his own benefit and your children too. They are children, so the testimony of none of them is acceptable.It was here that Hazrat Zahra, Mohammedan blood boiled in her veins and became a preacher in the mosque of the Prophet, may God bless him and grant him peace. After a few months of the Prophet's martyrdom, the people heard the tone of the Prophet's words coming out of the mouth of his pure lineage, as if Muhammad, may God bless him and grant him peace, had descended from the throne to the carpet and was giving a sermon. Hazrat Zahra started her speech by praising God and giving good tidings of heaven and warning of hell. The caliph and his friend, who saw the situation of the people changed and were afraid that another riot would arise and the seat of the caliphate would be destroyed, they played another trick and again resorted to lies and lies.Abu Bakr, whose voice was trembling from the fear of Fatima's words, said to them: I heard from the Prophet, may God bless him and grant him peace, that prophets do not inherit anything from themselves!!! Hazrat Zahra, may God bless him and grant him peace, was angry at the lowliness and humiliation of the caliph, who had lied to the Prophet, so he turned to Abu Bakr and said: O son of Abu Khafa! God said you should inherit from your father and usurp my inheritance from me? Don't you know about judge and doomsday? O Abu Bakr! Have you never read Quran in your life? Or do you consider yourself more knowledgeable about the Qur'an than we Ahl al-Bayt? Indeed, the Qur'an with all its interpretation and interpretation is in our hands of Ahl al-Bayt and nothing else.O Abu Bakr, didn't you read in the Quran? that "Suleiman inherits from David"
آموزشکده علمی اوج
🖤🌹🖤🌹🖤🌹 داستان «سقیفه» قسمت :سی و ششم عمر با دیدن کاغذی در دستان حضرت زهرا سلام الله علیها ، دانست
Do you deliberately ignore the word of God and the Qur'an? Didn't you see in the Qur'an that "Zakariya said, O Lord, give me a son so that he will inherit from me and the family of Yaqoob" Fatimah, who was a eloquent Quranic speaker, quoted verse after verse from the Quran so much that she exposed Abu Bakr's lie to everyone. Our mother Zahra knew that Fadak was usurped from Ali like the caliphate, and they will not return this property to him, but she used Fadak as an excuse to kick the emigrants and the Ansar, so that maybe their conscience would wake up and someone would burn their laps from the burning fire. to be saved In the end, our mother Zahra said that her pain was worse than the pain of breaking her side and wounding her chest, and being whipped and slapped in front of the tearful eyes of the people of Medina. He said something that made the angels of heaven cry in the throne of God. He said something that made the pillars of the earth shake. continues🖊 By: T_Hosseini 🖤🌹🖤🌹🖤🌹
🚨 📝سخنرانی علمدار مقاومت ولی امر مسلمین امام خامنه‌ای درباره تحولات منطقه 🕰 امروز صبح ۲۱ آذر ماه پخش زنده از شبکه‌های سراسری سیما 💠@Amoozeshkadeowj
🖤🌹🖤🌹🖤🌹 داستان «سقیفه» قسمت:سی و هفتم حضرت زهرا سلام الله علیها در دفاع از حق و حقوق خود رو به ابوبکر فرمودند: فدک ملکی بود از املاک من و خلافت حقی بود از حقوق شوهر من که هر دو را غصب کردی، گفتی که شاهد بیاورم بر ملک خودم، شهادتِ شاهدها را قبول نکردی، گفتم لااقل به عنوان ارث ،ارثیه ام را از پدرم به من برگردان، گفتی انبیا از خود ارثی به جا نمی گذارند، حال که با آیات قرآن به تو ثابت کردم که انبیا هم چون دیگر بندگان خداوند ارث برای فرزندان خود به جا می گذارند، باز هم بر حرف کذب خود پافشاری می کنی که ،من از پدرم ارث نمی برم. ای ابوبکر در دین خدا آمده ، فقط اهل دو‌ کیش متفاوت هستند که از هم ارث نمی برند و این یعنی که پدرم به دین اسلام بوده و من نبودم؟ یعنی محمد رسول خدا، مسلمان بود و دخترش فاطمه نامسلمان بوده؟ تا این سخن از دهان دختر رسول الله بیرون آمد ، تمام جمع به مظلومیت این مظلومهٔ دوران گریستند و ملائک در آسمان ناله ها زدند و عرش خدا به تلاطم افتاد... مگر می شود دختری که برای قدوم مبارکش به این دنیا سوره کوثر نازل شد ، همو که آیهٔ تطهیر نیست مگر در شأن وجودش ،همو که آیهٔ مودت نیامد مگر برای حفظ حرمتش ، همو که اگر نبود بهشتی نمی بود و اگر خلق نمی شد دنیایی شکل نمی گرفت....مگر می شود فاطمه؟!!! و خاک بر سر آنان که وقاحت را به اینجا رساندند که اینچنین سخنانی بر زبان سرور زنان دو عالم جاری شود... در اینجا بود که سلمان خود را به حضرت زهرا سلام الله علیها رسانید و از قول علی علیه السلام به او پیغام داد: فاطمه جان....دل عالم از زخم دلت ،غمگین است ، بس است عزیز دلم ،به خدا قسم دو طرف مدینه را می بینم که پایه ها و ستون هایش به لرزه افتاده....بس است که دیگر ملائک آسمان تاب دیدن ،مظلومیتی بیش از این را ندارند چون پیغام امیرالمؤمنین به حضرت زهرا سلام الله علیها رسید ، روی مبارکشان را به سمت ابوبکر کرد و فرمودند: ای ابابکر ، اینک این تو‌ و این شتر سرکش خلافت، مهار زده، بدان که با تو در روز رستاخیز و حشر ملاقات خواهد کرد، چه نیکو داوری ست خدا و نیکو دادخواهی ست محمد صل الله علیه واله و چه خوش وعده گاهی ست قیامت.... سپس مادرمان رو به جمیع صحابه که لب فرو بسته بودند و این ظلم عظیم را نظاره می کردند نمود و با آنان نیز اتمام حجت کرد و شرح این خطبه خوانی در خطبه فدکیهٔ به طور کامل آمده است. پس از این خطبه خوانی غرّا، حضرت زهرا با بدنی تب دار به خانه برگشت و روح بزرگش زخمی داغی سنگین و بدن بیمارش هم زخمی حمله ای ظالمانه بود . روز به روز حال مادرمان زهرا سلام الله علیها ، بدتر و بدتر می شد و این اخبار به گوش خلیفهٔ خودخوانده هم رسید. چندین بار ابوبکر و عمر که خوب میدانستند ،ظلمی عظیم در حق پیامبر و آل او نمودند ، با پیغام و پسغام توسط افراد مختلف برای دلجویی خواستند محضر دختر پیغمبر برسند ، اما دل نازنین ایشان آنقدر از دست آنان گرفته بود که به هیچ‌کدام از آن پیغام ها جواب نداد، تا اینکه آن دو فکری دیگر کردند و صلاح کار را آن دانستند که دست به دامان ابوتراب زنند، چون همگان می دانستند که علی، روح زهراست و زهرا ،جان علی ست... پس حضرت زهرا سلام الله علیها ، دست رد به سینهٔ، روح و جان خود،علی علیه السلام ، نخواهد زد.. حضرت علی علیه السلام نمازهای پنجگانه را داخل مسجد می خواند ، یکی از همین روزها ، تا امیرالمؤمنین نمازش را تمام کرد ، ابوبکر و عمر نزد ایشان آمدند و گفتند:... ادامه دارد... 🖊 به قلم :ط_حسینی 🖤🌹🖤🌹🖤🌹