🌹 نامه شهید قاسم سلیمانی
خطاب به بسیجیان در سال ۹۴:
«بسم الله الرحمن الرحیم
برادران و عزیزان بسیجیام سلام علیکم
خداوند شما را برایخدمت به اسلام حفظبفرماید.
عزیزانم
اولاً؛ بزرگترین امانت سپرده شده به ما جمهوری اسلامی است که امام عارفمان فرمود: حفظ آن از اوجب واجبات است در حفظ این امانت از هر کوششی دریغ نفرمایید.
ثانیاً؛ به حلال خداوند و حرام آن، توجه خاص خاص بفرمائید.
ثالثاً؛ پدر و مادرتان را آنچنان بزرگ بشمارید که شایسته آن باشد که خداوند و ائمه معصومین توصیه فرمودند.
رابعاً؛ دوستی و رفاقت ارزش بزرگی است اما مهم این است که با چه کسی رفاقت و برای چه راهی میکنید.
خامساً؛ نماز شب نماز شب نماز شب کلید تمام عزتهاست.»
شهید قاسم سلیمانی
To the Basijians in 94:
"in the name of God
My Basiji brothers and dear ones, Salam Alaikum
May God protect you to serve Islam.
my dears
First; The greatest trust entrusted to us is the Islamic Republic, which our mystic Imam said: To preserve it is one of the obligations, do not spare any efforts to preserve this trust.
Secondly; Pay special attention to God's halal and forbidden.
Thirdly; Consider your parents so great that they are worthy of what God and the infallible imams advised.
Fourthly; Friendship and companionship is a great value, but the important thing is who you make friends with and for what purpose.
fifthly; Night prayer, night prayer, night prayer is the key to all honors.
Martyr Qassem_Soleimani
آموزشگاه علمی اوج
💠@Amoozeshkadeowj
همسر شهید امیر سیاوشی:
ظهر شده بود. برای ناهار کنار یک رستوران ماشین رو نگه داشت.
رفت ناهار گرفت و آورد تو ماشین که با هم بخوریم چند دقیقه ای که گذشت یکی از این بچه های فال فروش به ماشینمون نزدیک شد.
امیر شیشه رو پایین آورد و از کودک پرسید: غذا خورده یا نه؟!
وقتی جواب نه شنید، غذای خودش رو نصفه رها کرد و دست بچه رو گرفت و برد تو رستوران....
وقتی برمیگشتن کودک میخندید و حسابی خوشحال بود.
Martyr Amir Siavashi's wife:
It was noon. He stopped the car next to a restaurant for lunch.
He went and got lunch and brought it to the car so that we could eat it together. After a few minutes, one of these fortune-telling guys approached our car.
Amir lowered the glass and asked the child: Has he eaten or not?!
When he heard no answer, he left his food halfway and took the child's hand and took him to the restaurant.
When the child returned, he was laughing and very happy
آموزشگاه علمی اوج
💠@Amoozeshkadeowj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو که شب تا سحر واسه مردم
تو دعاهات چیزی کم نمیزاری
جوری فتنه شده که تو حتی
میون خوبام یاری نداری
دلم از این میسوزه تو مدینه | مهدی رسولی
آموزشگاه علمی اوج
💠@Amoozeshkadeowj
#مجله_مبتذل
● کلاس دوم راهنمایی که بود، مجلات عکس مبتذل چاپ می کردند. درآرایشگاه، فروشگاه وحتی مغازه ها این عکس ها روی درو دیوار نصب می کردند و احمد هرجا این عکس ها را می دید پاره میکرد. صاحب مغازه یافروشگاه می آمد و شکایت احمد را برای ما می آورد.
● پدر احمد رئیس پاسگاه بود وکسی به حرمت پدرش به احمد چیزی نمی گفت.من لبخندمی زدم. چون باکاری که احمدانجام می داد، موافق بودم. یک مجله ای باعکس های مبتذل چاپ شده بودکه احمد آنها را از هر کیوسک روزنامه ای می خرید. پول توجیبی هایش راجمع می کرد.
●هربار 20 تامجله ازچند روزنامه فروش می خرید وقتی می آورد در دست هایش جا نمیشد. توی باغچه می انداخت نفت می ریخت وهمه را آتش می زد. می گفتم:چرا این کار را می کنی؟
می گفت:این عکس ها ذهن جوانان را خراب می کند.
✍راوی:مادرشهید
#شهید_خلبان_احمد_کشوری
آموزشگاه علمی اوج
💠@Amoozeshkadeowj
آموزشکده علمی اوج
#مجله_مبتذل ● کلاس دوم راهنمایی که بود، مجلات عکس مبتذل چاپ می کردند. درآرایشگاه، فروشگاه وحتی مغازه
#Vulgar_magazine
● When I was in the second grade of middle school, they used to print vulgar photo magazines. In barber shops, stores, and even shops, these photos were installed on the doors and walls, and Ahmed tore these photos wherever he saw them. The shop owner would come and bring Ahmed's complaint to us.
● Ahmed's father was the head of the police station and nobody said anything to Ahmed out of respect for his father. I smiled. Because I agreed with what Ahmad was doing. There was a magazine with vulgar pictures that Ahmed bought from every newspaper kiosk. He used to collect his allowances.
Every time he buys 20 magazines from several newspaper vendors, he could not fit them in his hands when he brought them. He used to pour oil in the garden and set everything on fire. I said: Why are you doing this?
He used to say: These pictures are ruining the minds of young people.
✍ Narrator: Martyr's mother
#Shahid_Khalban_Ahmed_Kashuri