eitaa logo
آموزشکده علمی اوج
112 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
132 ویدیو
25 فایل
وابسته به کانون فرهنگی هنری کوثر ولایت مسجد اعظم علی ابن ابیطالب(ع)کاشان شماره ثبت: ۹۴۶ 🔶 بهترین کیفیت آموزشی 🔶 رعایت موازین شرعی،اخلاقی 🔶سوال داشتین من اینجام 👇👇 @merzaey با اوج؛ تا اوج
مشاهده در ایتا
دانلود
سامری در فیس بوک 🎬: کلاس تفسیر قرآن برپا بود و بحث استاد درباره زمان نوح نبی بود که احمد همبوشی بی ادبانه به میان حرف استاد پرید و گفت: این سخنان چه هست که می گویید؟! هیچ عقل سالمی قبول نمی کند که عمر حضرت نوح اینقدر طولانی باشد، او هم بنی بشر است، مثل ما از پوست و گوشت و خون و استخوان آفریده شده ، پس نمی تواند اینچنین عمر کند و شما هم با سخنانتان طلاب بیچاره را به اشتباه نیندازید. استاد با تعجب احمد همبوشی را نگاه کرد و گفت: ببینم این افاضات که فرمودی از خودتان است یا الهام غیبی به شما شده؟! تا جایی که می دانم تو همیشه در درس و مباحثه و فقه و اصول می لنگیدید و مسائل را آنچنان که می بایست درک نمی کردی، حالا چه شده که صاحب نظر شدی و آیات قران را انکار میکنی؟! مگر آیات قرآن را که در آن خداوند بر طولانی بودن عمر حضرت نوح دلالت میکند به گوش تو نخورده؟! همبوشی که میدانی برای خود نمایی پیدا کرده بود، گلویی صاف کرد و گفت: آری خوانده ام اما عقل من می گوید به احتمال زیاد خداوند با قیاس خاصی که مختص خود پروردگار است و با اندازه گیری ما زمینیان متفاوت است، این مورد را بیان کرده.. استاد با لحنی حاکی از تعجب گفت: یعنی مدعی هستی خداوند قران را برای امت، بر پیامبر نازل کرد اما نه با قیاس بندگان بلکه با فرمول خود پروردگار بیان شده؟! خوب اگر اینگونه باشد که فهم آیات قرآن از عهده ما برنخواهد آمد و فقط در اوهام انسان ها می گنجد و در ثانی برای کلام معصومین و روایات ائمه که در این مورد گفته شده چه جوابی داری؟!.. احمد همبوشی که جوابی برای این سوال نداشت،شانه ای بالا انداخت و گفت: حالا هر وقت معصوم را دیدید از آن راجع به این موضوع سوال کنید اما عمر نوح اینقدر طولانی نبوده... بقیه طلاب نه تنها با این حرف احمد الحسن در اعتقادشان تشکیک ایجاد نشد بلکه از بلاهت و نادانی همبوشی خنده شان گرفته بود که استاد به سخن درآمد و گفت: در این مورد و خیلی از موارد اعتقادی که برایتان سؤال بوجود می آید باید به علمای مطلع و مراجع تقلید رجوع کنید تا در جهل و نادانی خود نمانید. همبوشی خنده تمسخر آمیزی کرد و گفت: از نظر من تقلید از علمای اسلام حرام است. استاد سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت: خوب شما که اینقدر صاحب نظر شده اید،به ما بفرمایید اگر در مسأله ای در ماندید به چه کسی مراجعه می کنید؟! اصلا احکام دین خود را از چه کسی میگیرید؟ همبوشی بار دیگر با صدای بلند گفت: خوب معلوم است، من و هر کس دیگری بر اساس دانسته های خود از دین اسلام در کارها عمل میکنم تا اینکه امام زمان بیاید و احکام دین را از ایشان بگیرم.. با این سخن که همبوشی عمق نادانی خود را به نمایش گذاشته بود،تمام کلاس به خنده افتادند و نظم آن بهم خورد و این شد آغازی برای افاضات لغو و بیهودهٔ همبوشی و اظهار وجود کردنش در کلاس درس... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
آموزشکده علمی اوج
سامری در فیس بوک #قسمت_سی_ششم 🎬: کلاس تفسیر قرآن برپا بود و بحث استاد درباره زمان نوح نبی بود که اح
Samari on Facebook 36 🎬: The Qur'an interpretation class was in progress and the teacher was discussing the time of Prophet Noah, when Ahmad Hembushi rudely jumped in between the teacher's words and said: What are these words you are saying?! No common sense accepts that Prophet Noah's life is so long, he is also a human being, like us, he was created from skin, flesh, blood and bones, so he cannot live like this, and don't mislead the poor students with your words.The master looked at Ahmed Hembushi with surprise and said: Let me see if these words you said are your own or have you been inspired by the unseen?! As far as I know, you were always lagging in lessons and debates, jurisprudence and principles, and you didn't understand the issues as you should, now what happened that you have an opinion and deny the verses of the Qur'an?! Haven't you heard the verses of the Qur'an in which God indicates the long life of Prophet Noah?! Hembushi, who had found a field for himself, cleared his throat and said: Yes, I have read, but my intellect says that it is most likely that God has expressed this case with a special analogy that is specific to God himself and is different from the measurement of us earthlings.The professor said with a tone of surprise: You mean that God revealed the Qur'an to the Prophet for the sake of the Ummah, but it was not expressed by the comparison of servants but by the Lord's own formula?! Well, if this is the case, we will not be able to understand the verses of the Qur'an and it will only be included in the illusions of people, and secondly, what answer do you have for the words of the infallibles and the traditions of the imams that have been said about this?! Ahmad Hambushi, who did not have an answer to this question, shrugged his shoulders and said: Now, whenever you see Masoum, ask him about this issue, but Noah's life was not so long. The rest of the students not only did not doubt their belief with this statement of Ahmad al-Hassan, but they were laughing at the stupidity and ignorance of Hamboshi when the teacher spoke and said: In this matter and many matters of belief that arise for you, you should refer to knowledgeable scholars and taqlid authorities so that you do not remain in your ignorance.Hembushi laughed mockingly and said: In my opinion, it is forbidden to imitate Islamic scholars. The professor shook his head as a sign of regret and said: Well, you who have become so opinionated, tell us who you turn to if you get stuck in a problem?! From whom do you get the rules of your religion? Hambooshi once again said in a loud voice: Well, it is clear, I and everyone else will act based on our knowledge of the Islamic religion until the Imam of the Time comes and take the rules of the religion from him. By saying that Hamboshi had shown the depth of his ignorance, the whole class started laughing and the order was disrupted, and this was the beginning of the nonsense of canceling Hamboshi and stating his existence in the classroom. continues 📝 By: T_Hosseini 🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
سامری در فیسبوک 🎬: صبح زود بود، احمد همبوشی به همراه حیدرالمشتت خودشان را به حوزه علمیه رساندند، امروز هم چون دیروز و چون روزهای گذشته برنامه ها داشتند و شبهه هایی که به عقل جن هم نمیرسید تراشیده بودند تا در اذهان عموم طلبه ها بیاندازند، آخر امروز جلسه ای عمومی بود که اکثر طلبه ها در آن حضور داشتند. آنها به سمت محل جلسه در حرکت بودند که از پشت سر کسی صدایشان کرد: احمدالحسن و حیدرالمشتت خودتان را به دفتر حوزه برسانید. دو دوست و همکار مکار نگاهی به هم کردند و بدون گفتن کلامی راهشان را کج کردند و به طرف دفتر حرکت کردند. تقه ای به در زدند، حیدر رو به احمد گفت: ابتدا من میروم، یا اللهی گفت وارد دفتر شد و در را پشت سرش بست، لحظات به کندی می گذشت و بالاخره بعد از گذشت دقایقی حیدر با لب و لوچهٔ آویزان از دفتر بیرون آمد و رو به احمد گفت: بفرما داخل، حساب و کتاب ما را گذاشتند روی دستمان و مهر اخراج به پرونده مان زدند، برو شاید این الطافشان شامل حال تو هم شد. احمد الحسن شانه ای بالا انداخت و گفت: امکان ندارد من را اخراج کنند، چون من به واضحی تو عَلَم طغیان بر نداشته بودم، نهایت یک توبیخ کوچک روی پرونده ام میزنند و با زدن این حرف داخل اتاق شد. و خیلی زود با صورتی که از خشم سرخ بود بیرون آمد. حیدر که حرف نگفتهٔ احمد را از حال و روز و حرکاتش می دانست، به او خیره شد و گفت: تو هم اخراج شدی درسته؟! احمد کیفش را به دست دیگرش داد و با دست چپ مچ دست حیدر را گرفت و همانطور که او را دنبال خود می کشید گفت: بیا دنبالم، من کاری می کنم که همهٔ اینها را سرجایشان بنشانم،حالا خواهی دید من برنده می شوم یا این علماااااااا‌.... ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی 🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
آموزشکده علمی اوج
سامری در فیسبوک #قسمت_سی_هفتم 🎬: صبح زود بود، احمد همبوشی به همراه حیدرالمشتت خودشان را به حوزه علم
Samari on Facebook 37 🎬: It was early in the morning, Ahmed Hamboshi along with Heydar al-Mashtat brought themselves to the seminary, today, like yesterday and like the previous days, they had plans and doubts that could not even reach the mind of a genie to cast in the minds of the general students, today was a public meeting in which most of the students were present. They were moving towards the meeting place when someone called them from behind: Ahmad al-Hassan and Heydar al-Mashtat, take yourselves to the office of the district. The two cunning friends and colleagues looked at each other and without saying a word, turned their way and moved towards the office.There was a knock on the door, Haider said to Ahmad: "I'll go first", Ya Allahi said, he entered the office and closed the door behind him, moments passed slowly and finally, after a few minutes, Haider came out of the office with hanging lips and eyes and said to Ahmad: "Come in, they put our accounts and books on our hands and put the dismissal stamp on our file, go, maybe their kindness includes you as well." Ahmad Al-Hassan shrugged his shoulders and said: "It is not possible for them to fire me, because I clearly did not have a rebellion in Alam. Finally, they put a small reprimand on my case, and after saying this, he entered the room. And soon he came out with a face that was red with anger.Haider, who knew Ahmad's unspoken words from his mood, day and movements, stared at him and said: You were fired too, right?! Ahmed gave his bag to his other hand and grabbed Haider's wrist with his left hand and as he pulled him along he said: Follow me, I will put all of these in their place, now you will see whether I will win or not. continues 📝 By: T_Hosseini 🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
سامری در فیسبوک 🎬: احمد همبوشی همانطور که حیدرالمشتت را به دنبال خود می کشید به طرف سالنی رفت که قرار بود جلسه در آن برگزار شود. چند نفر از طلبه ها با دیدن حرکات عصبی و تند همبوشی، کنجکاو شدند و به دنبالش روان شدند و همه با هم وارد سالن شدند. داخل سالن گویا مجلس تازه شروع شده بود و در صدر مجلس یکی از اساتید مجرب حوزه در حال تلاوت آیه ای از آیات قران بود. احمد همبوشی خود را به جایی که استاد بود،رسانید و گستاخانه سخن او که همان کلام خدا بود را قطع کرد و رو به جمع گفت: آهای کسانی که در این دنیای پر از آشوب و گمراهی رو به خواندن دروس سخت و طاقت فرسای حوزه آوردید و با شهریهٔ ناچیز طلبگی زندگی پر مشقّتی را میگذرانید، تاکی می خواهید دلتان را خوش کنید به خواندن آیات ظاهری قرآن، خواندی سطحی و بی نتیجه؟! تا کی خود را به ظواهر سرگرم می کنید و از عمق مطلب و از موضوع اصلی غافل هستید، آیا شما نمی دانید که چه کسی در این دنیای دون از همه مضطرتر است؟! آیا خبر ندارید که چه دردها کشیده و می کشد و ما غافل از آنیم... طلاب همگی با شنیدن این سخنان عجیب که از زبان احمدهمبوشی که کمابیش با او اعتقاداتش آشنایی داشتند، سراپاگوش شده بودند و خیره به همبوشی پلک هم نمیزدند. احمد همبوشی با لحنی تأثر انگیز ادامه داد: تا چند روز پیش من هم مثل شما در خواب غفلت و بی خبری بودم، تمام هم و غمم درس خواندنی سطحی و تلاش برای امرار معاش خود و خانواده ام بود؛ یک شب که خسته و نالان بودم روبه درگاه خدا آوردم،سجاده پهن کردم و به نماز ایستادم، در آن نماز عشق آنقدر گریه کردم که به محض دادن سلام، همانجا خواب رفتم...خواب که نه...خوابی که از صد بیداری ، واقعی تر بود، خود را در جایی سرسبز دیدم، آب و هوایی لطیف و در اطراف درختانی سرسبز که بلبلان بر شاخسار آن چه چه می زدند، به ناگه دیدم انگار شاخسار درختان شروع به تکان خوردن کرد و همهٔ شاخ و برگهای درختان چون شاخ و برگ بید مجنون سر فرود آوردند،پرندگان از شاخه ها به زیر آمدند و روی زمین به حالتی خاضعانه نشستند و در این هنگام نوری از دور پدیدار شد، جلوتر که آمد متوجه شدم آن نور، مردی زیبا با ابروهای کمان و چشمان درشت سیاه رنگ با خالی زیبا برگونه اش که چون ستاره می درخشید پیش چشمم قرار گرفت، آن مرد دستش را به سمت من دراز کرد و با صدایی که انگار ندای جبرئیل بود گفت: ای احمدالحسن چرا مردم را به ما نمی خوانی؟! من هاج و واج او را نگاه می کردم که بار دیگر آن مرد بزرگوار سوالش را تکرار کرد، من با لکنت گفتم: شما که هستید و من چرا باید مردم را به شما بخوانم؟! آن مرد لبخندی زد و گفت: تو حجت خدا را نمی شناسی؟! من حجت خدا بر تو و بر تمام مردم عالم هستم و تو را مأمور می کنم که مردم را به سوی من بخوانی... در این هنگام بغضی گلویم را چنگ زد و گفتم: یعنی من لیاقت آن را دارم که نائب امام زمانم باشم؟! امام زمان سری تکان داد و‌گفت: تو از همه به ما نزدیکتری و خود نمی دانی.. من از شنیدن این کلام در بهتی عجیب فرو رفتم که ناگهان با صدای فرزندم از خواب پریدم. آن روز بسیار فکر کردم اما باورم نمی شد که چنین سعادتی نصیبم شده باشد، پس به این خواب اعتنایی نکردم تا اینکه.... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🎞🎞🎞🎞🎞
آموزشکده علمی اوج
سامری در فیسبوک #قسمت_سی_هشتم 🎬: احمد همبوشی همانطور که حیدرالمشتت را به دنبال خود می کشید به طرف س
Samari on Facebook 38 🎬: Ahmad Hembushi followed Heydar al-Mashtat to the hall where the meeting was to be held. Some of the students got curious after seeing Hamboshi's nervous and quick movements and followed him and all of them entered the hall together. Inside the hall, it seems that the assembly had just started, and at the head of the assembly, one of the experienced professors was reciting a verse from the Qur'an.Ahmed Hembushi brought himself to the place where the teacher was and rudely interrupted his speech, which was the word of God, and said to the crowd: Oh, those who in this world full of chaos and misguidance have taken to studying hard and exhausting courses in the Hozha and are living a hard life with a meager tuition fee. How long do you entertain yourself with appearances and ignore the depth of the matter and the main issue, don't you know who is the most anxious in this world?! Don't you know what pains he suffered and is suffering and we are unaware of it. All the students were shocked when they heard these strange words from Ahmad Hambooshi, whose beliefs they were more or less familiar with, and they did not even blink at Hambooshi.Ahmad Hambooshi continued with a touching tone: Until a few days ago, I was in a sleepless state like you. One night, when I was tired and lamenting, I brought it to God's door, spread a rug and stood for prayer, I cried so much during that prayer of love that as soon as I greeted, I fell asleep right there. No sleep.At this time, a grudge gripped my throat and I said: Does that mean I deserve to be the deputy imam of my time?! Imam Zaman shook his head and said: You are closer to us than everyone and you don't know. Hearing this word, I fell into a strange wonder that suddenly I woke up from my child's voice. I thought a lot that day, but I couldn't believe that I had such happiness, so I didn't pay attention to this dream until. continues 📝 By: T_Hosseini 🎞🎞🎞🎞🎞
سامری در فیسبوک 🎬: استاد که با تعجب به احمدالحسن نگاه می کرد گفت: تا اینکه چه؟! دوباره چه کلک و دروغی سر هم کردی تا وقت جلسه و این طلبه ها را بگیری؟! در این لحظه حیدرالمشتت که منتظر زمان بود تاخودش را نشان دهد گفت: چرا نمی گذارید حرفش را بزند؟! چرا فکر می کنید تمام حرفهای شما حق و حرف دیگران و این طلبه های بیچاره ناحق است؟ استاد سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت: ما هیچ وقت نگفتیم حرف ما حق است، اما حرف حق را از زبان قرآن به طلبه ها آموزش می دهیم و اما تو و رفیقت پیشینه ای درخشان در بهم زدن مجالس و رواج شبهه های واهی و بعضا تمسخر آمیز دارید، با این حال به رفیقت اجازه می دهم حرفش را تمام کند تا ببینیم اینبار چه حیله ای در سر دارید. احمدبصری که انگار عالمی ست که از دنیای بالا امده است، نگاهی به استاد و سپس نگاهی به طلاب کرد و ادامه داد: با اینکه می دانم باورش برای شما سخت است اما می گویم، می گویم تا مأموریتی را که حجت خدا بر گردنم نهاده انجام داده باشم و سپس لحنش را آرام تر کرد و ادامه داد: من بی توجه به آن رؤیای صادقه بودم که دیشب دوباره باز حجت خدا را در خواب دیدم، او با توبیخی در نگاهش به من رو کرد و گفت: مگر نگفتم مردم را به من بخوان؟! چرا توجهی به سخنم نکردی فرزندم؟! وقتی که امام مرا فرزند خود خطاب کرد انگار تشتی اب سرد بر سرم ریختند، فکر کردم گوش هایم بد شنیده است، رو به امام کردم و گفتم: چه فرمودید؟! فرزند؟! امام لبخندی زیبا بر چهره اش نشاند و گفت: آری تو فرزند منی...یعنی من جد تو هستم و تو پسری از نسل من ، از نسل حجت بن الحسن هستی... در این هنگام استاد با صدایی بغض دار فریاد زد و گفت: در غربت مهدی زهرا همین بس که نامردی چون تو که بویی از عقل و دین و خدا نبرده، ادعای فرزندی او را می کند و بعد در چشمان او خیره شد و گفت: ببینم احمداسماعیل گاطع آیا به انکسی که ادعا می کنی از نسل اویی نگفتی چرا برای تعلیم و تربیت فرزندش وقت نگذاشته و همت نگمارده و فرزند او که ادعای نیابتش می کند، حتی از خواندن صحیح آیات قرآن درمانده و یک آیه را هم نمی تواند درست تلاوت کند و راستی برای این ذهن کندت که هیچ درس و علمی در آن فرو نمی رود از جدت دارویی دوایی طلب نکردی؟! با این حرف استاد، تمام طلبه ها به خنده افتادند که ناگهان احمد بصری با عصبانیت صدایش را بالا برد و گفت: شما به چه جرأتی، نائب و نوادهٔ حجت خدا را به تمسخر گرفته اید؟! استاد نگاهی از سر تاسف به او کرد و‌گفت: احمد همبوشی تا جایی که می دانم در منطقه شما و در قبیلهٔ همبوش حتی یک نفر سادات وجود ندارد که جدش به پیامبر برسد، تو منظورت کدام امام و حجت خداست؟! و باز صدای خنده طلاب بلند شد و در این هنگام... ادامه دارد.. 📝به قلم: ط_حسینی 🎞🎞🎞🎞🎞🎞
آموزشکده علمی اوج
سامری در فیسبوک #قسمت_سی_نهم🎬: استاد که با تعجب به احمدالحسن نگاه می کرد گفت: تا اینکه چه؟! دوباره
Samari on Facebook 39🎬: The teacher, who was looking at Ahmad Al Hasan with surprise, said: Until what?! What tricks and lies did you make up again to take the time of the meeting and these students?! At this moment, Heydar al-Mashtat, who was waiting for the time to show himself, said: Why don't you let him speak?! Why do you think all your words are right and the words of others and these poor students are wrong? The professor shook his head as a sign of regret and said: "We never said that what we say is the truth, but we teach the word of truth to the students from the language of the Qur'an, and you and your friend have a brilliant background in disrupting meetings and spreading illusory and sometimes mocking doubts. However, I will let your friend finish his speech so that we can see what trick you have this time."Ahmad Basri, as if he is a scholar who has come from the upper world, looked at the professor and then at the students and continued: Although I know it's hard for you to believe, I say it, I say it so that I have fulfilled the mission that God has placed on my neck, and then he calmed down his tone and continued: I was not paying attention to that honest dream that last night I saw God's proof in my dream again, he turned to me with a reproachful look in his eyes and said: Didn't I say call people to me?! Why didn't you pay attention to my words, my child?! When the imam called me his son, it was as if a pan of cold water was poured on me, I thought my ears were bad, I turned to the imam and said: What did you say?! A child?! Imam put a beautiful smile on his face and said: Yes, you are my child. That means I am your ancestor and you are a son from my generation, from the generation of Hojjat bin Al-Hassan.continues 📝 By: Ta_Hosseini 🎞🎞🎞🎞🎞🎞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سامری در فیسبوک 🎬: در این هنگام دو طلبه که همراه احمد همبوشی وارد مجلس شده بودند، جلوتر آمدند، یکیشان رو به احمد همبوشی گفت: ببینم فکر کنم دیشب خواب اسماعیل گاطع را در خواب دیدی و به جای مژدهٔ نیابت، خبر اخراجت را داده است و همین باعث شده مشاعرت را از دست بدهی و بعد لحنش را آرام تر کرد و گفت: ادعای پوچت را جای بدی ابراز کردی احمد همبوشی، اینجا همه درس علم خوانده اند و از کم و کیف غیبت و ظهور و روایات ان، کاملا آگاهند و می دانند ادعای تو یک ادعای پوچ و توخالی برای خود نمایی است و از طرفی همه تو را خوب می شناسند، تو و حیدرالمشتت، گاو پیشانی سفید هستید، شبهه هایی که هر روز در کلامتان هویداست ، خود به تنهایی نشان میدهد که شما حیله گری بیش نیستید و بعد به طرف میز پیش رو رفت کتابهایش را روی میز گذاشت و با اشاره به رفیقش گفت: دست این دو مکّار را بگیر تا به بیرون هدایتشان کنیم،چرا که اینها دیگر طلبه حوزه نیستند، اینها اخراجی های حوزه هستند. با زدن این حرف صدای بقیه طلبه ها بلند شد: بیرونشان کنید...بیرونشان کنید احمد همبوشی می خواست مقاومت کند که چند طلبه آن دو را احاطه کردند و دو طرف بازویشان را گرفتند، از مجلس بیرون آمدند و به همین اکتفا نکردند و آنها را از در حوزه بیرون انداختند. مردم اطراف حوزه و مغازه دارن و مشتری هایشان، با تعجب به این صحنه نگاه می کردند، همبوشی که فردی سوء استفاده گر بود تا متوجه اطرافیان شد که به او چشم دوخته اند، دستانش را به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا تو خود شاهد باش که من مأموریتم را انجام دادم، تو گواهی که من تلاشم را کردم و آنها را به امام زمانمان، منجی پنهان در پردهٔ غیبت خواندم و آنها به جای یاری ام مرا خوار کردند و این است رسم روزگار که اکثر مردم در مقابل سخن حق جبهه می گیرند. احمد همبوشی حرف میزد و حرف میزد و حلقه ای از مردم که دورش تشکیل شده بود تنگ تر و تنگ تر میشد. در همین هنگام پیرمردی از آن میان صدایش را بلند کرد و گفت: آهای جوان! چرا اینقدر آه و ناله می کنی؟! تو کیستی و چرا با تو اینگونه رفتار کردند؟!‌حرفت چه بود که اینگونه شکوائیه به درگاه خدا میبری؟! احمد نگاهش را دور تا دور جمع چرخاند و گفت: حرف من، حرف حق، حرف خدا و پیغمبر و رسول است، حرف یاری امام مظلوممان که سالهاست از دید همه پنهان است و بعد اندکی سکوت کرد. حیدر المشتت که حواسش به درب حوزه بود ، در گوشش گفت: مدیر حوزه و جمعی از اساتید به اینجا می آیند، اوضاع قمر در عقرب است، برای امروز کافی ست باید فرار کنیم. احمد بصری همانطور که به در حوزه نگاهی می انداخت گفت: ای مردم حق جو‌و حق طلب اگر می خواهید بدانید مأموریت من که همان خواستهٔ منجی غایب از نظر است،چیست؟ به دنبالم به حرم مولا علی بیاید که آنجا بهترین مکان برای ابلاغ حکمی ست که به من داده اند و با زدن این حرف به سمت حرم که فاصله چندانی با انجا نداشت حرکت کرد، جمعیت هم پشت سرش روان شدند و هر کس سخنی می گفت و یکی میگفت این مرد قاصد امام است و دیگری او را قدیس مظلوم می خواند و یکی هم اشک شوق میریخت چرا که فکر می کرد آخرین حجت خدا برایشان پیغام داده است. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🎞🎞🎞🎞🎞🎞
سامری در فیسبوک 🎬: احمد بصری در حالیکه حیدرالمشتت در کنارش بود وارد حرم مولا علی علیه السلام شد روبه روی دری که به سمت ضریح باز می شد ایستاد، رویش را به جمع اطرافش کرد و فریاد برآورد: بسم الله الرحمن الرحیم به نام خدایی که این جهان را خلق کرد و در پی اش حضرت آدم را آفرید و به او اولاد زیادی عنایت کرد و در هر زمان برای هدایت بنی بشر، پیامبری از جنس خودشان برای آنان قرار داد. من احمدالحسن هستم، مأمور شدم به امری خطیر و بعد صدایش را بلندتر کرد و ادامه داد: آهای کسانی که صدای مرا میشنوید، گوش کنید که کلام خدا از دهان من خارج می شود و این کلام را برسانید به آنان که سعادت حضور در این مکان و این جمع را نداشتند. در این هنگام جوانی که قد بلندی داشت و چفیه و عقال هم روی سرش بود، خنده بلندی کرد و گفت: آنچنان حرف میزنی که شنونده، بلا تشبیه فکر می کند روز عید غدیر است و تو هم رسولی هستی که مأمور به معرفی ولیّ زمانت می باشی. با این حرف، صدای خنده از کل جمعیت بلند شد و پیرمردی که از جلوی حوزه با آنها آمده بود با خشم به آن جوان نگاه کرد و گفت: صبر کن ببینم چه می گوید و سپس رو به احمد بصری گفت: ادامه بده احمدالحسن... احمد همبوشی نگاهش را بین جمعیت چرخاند و گفت: مرا به تمسخر بگیرید، خدا میداند که این مأموریت دست کمی از غدیر ندارد و باز بلند تر ادامه داد: چند شب پیش مولای غریبمان، آن خورشید پنهان در پس ابرغیبت را در خواب دیدم، او به من امر کرد که مردم را به سویش دعوت کنم، خداوند مرا ببخشاید، در آن زمان فکر کردم خوابی ست بیهوده، تا اینکه شب گذشته دوباره همان مرد نورانی را که کسی جز مهدی صاحب الزمان نبود در خواب دیدم و دوباره این مأموریت را بر عهده من نهاد و اما این بار پرده از حقیقتی شیرین برداشت.. در این هنگام همان جوان که جلوی خنده اش را نمی توانست بگیرد به میان حرف احمد همبوشی پرید و گفت: حکمن آن مرد نورانی فرمود: هذا ولیّ بعدی، همانا تو وصی و جانشین بعد از منی و دوباره صدای خنده از جمع بلند شد. احمد همبوشی دستش را بالا آورد و گفت: سکوت کنید، زمانی که راوی کلام مولایم هستم مرا به تمسخر نگیرید، امام به من فرمودند: فرزندم، این کار را به سرانجام برسان آری او مرا فرزند خودش خواند و من حقیر سومین نسل از نسل منجی دنیا هستم و سپس رو به حیدر المشتت کرد و با لحنی آرام که سعی می کرد خالی از محبت نباشد، به حیدرالمشتت اشاره کرد و گفت: ایشان که در کنار من است «سید یمانی» عصر ظهور است، آهای مردم ، مژده باد بر شما که تا ظهور منجی فقط چشم بهم زدنی مانده است. حیدر المشتت که خودش هم از شنیدن این عنوان ذوق زده شده بود، دست بر سینه نهاد و با احترام رو به احمد همبوشی گفت: سلام من و سلام مولای غریبمان بر تو باد... در این هنگام باز همان جوان به سخن درآمد و گفت: خوب مقام و مناصب را بین خودتان تقسیم کردید، یک گوشه چشمی هم به ما کنید و مرا نیز به عنوان سید حسنی یا سید خراسانی به این جمع معرفی کنید که حلقه یاران امام تکمیل شود و بعد لحنش را محکم تر کرد و رو به احمد همبوشی فریاد زد: آهای مردک، تو با بیان یک خواب این مردم را به تمسخر گرفته ای؟! اگر خوابت راست باشد، مگر نمی دانی که یکی از راه های شیطان برای تسلط بر گمراهان همین خواب و اوهام است، حالا من هم بیایم با روایت یک خواب که جز خودم کسی آن را ندیده و شاهد مدعایم نیست، ادعا کنم فرزند بی واسطه امام زمانم؟!!! برو مردک برو خودت را مسخره کن، امام زمان بدون این خیمه شب بازی های چون تویی مظلوم و غریب هست پس بر غربت مولایمان نیافزا.. در این هنگام احمد همبوشی با خشم رو به آن جوان کرد و گفت:... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🎞🎞🎞🎞🎞🎞
سامری در فیسبوک 🎬: همبوشی رو به ان جوان کرد و‌گفت: نام تو و مادرت چیست؟! جوان با تعجب نگاهی به او کرد و گفت: نام من و مادرم را برای چه می خواهی؟ همبوشی نیشخندی زد و گفت: من به معجزات متعددی مجهز هستم، می خواهم عاقبتت را پیش بینی کنم جوان خنده ای کرد و گفت: گل بود به سبزه نیز آراسته شد، به تمام مناقبتان رمالی هم اضافه شد؟! انگار سخن همبوشی برای مردم اطرافش جالب بود، مردی که کنار آن جوان بود گفت: اسم این جوان علی و اسم مادرش هم صدیقه هست حالا بگو بدانیم چه در چنته داری؟ همبوشی با چشمهایی که انگار نگاه ابلیس را در خود داشت به آن جوان خیره شد و گفت: وعدهٔ ما فردا همین موقع، همین جا، البته اگر سالم ماندی بیا و با انگشت به او اشاره کرد و ادامه داد: ای علی فرزند صدیقه! امروز آخرین روزیست که روی پای خود ایستادی، تو به خاطر توهین و تمسخر احمدالحسن، نواده آقا امام زمان و یاری نکردن او، تنبیه خواهی شد، تنبیهی از سوی خداوندکه سخت و طاقت فرسا خواهد بود، برو دعا کن این تمسخر تو نسبت به من به قیمت جانت تمام نشود، البته من دعا می کنم که خداوند تنبیه آنچنان سختی برایت در نظر نگیرد تا تو هم به حقانیت من اقرار کنی... مردم همه خیره به احمد الحسن بودند، عده ای در دلشان از او هراس پیدا کرده بودند و می‌ترسیدند با او مخالفت کنند و بلایی بر سرشان نازل شود، اما باید تا فردا صبر می کردند، تا نتیجه این مباحثه یا بهتر بگویم مباهله را ببینند‌ آن جوان که همه اینک میدانستند نامش علی ست، بار دیگر خنده بلندی کرد و گفت: خدا کند این ادعا به پیامبری جنابتان ختم نشود و بعد با لحنی محکم گفت: حرف شما قبول! اگر تا فردا خدا بر من به واسطه توهین به شما خشم گرفت، من نه تنها نادم و پشیمان می شوم بلکه به نیابت که چه عرض کنم به امامت و رسالت و پیامبری شما هم اقرار می کنم، گرچه که بعد از رسول الله پیامبری نخواهد آمد ولی اگر تا فردا هیچ بلایی دامن گیر من نشد، تو از ادعاهایت دست برمی داری و توبه می کنی؟! احمد همبوشی که انگار از کار و ادعایش مطمئن بود سری به نشانه تایید تکان داد و گفت: خدا و امام اولش،علی بن ابیطالب را گواه می گیرم که هر آنچه تو گفتی انجام دهم. با این حرف احمد همبوشی گویی زنگ پایان معرکه نواخته شد، همبوشی و حیدر المشتت، جمعیت را شکافتند و راه بیرون را در پیش گرفتند و عجیب اینکه حتی نگاهی هم به سمت زیارت مولا علی نکردند و آن جوان همانطور که با نگاهش رد رفتن آنان را دنبال می کرد، سرش را برگرداند، جلوتر رفت و دست روی سینه گذاشت و به علی اعلی سلام داد، او نیت کرده بود امشب را تا روز بعد که با این مرد شیاد وعده کرده در حرم امن مولا علی بماند و این سعادتی بود که یک شب در حرمی که بوی عرش خدا را میداد با خدایش راز و نیاز کند... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼