#قصه_متن
#سگ_حریص
🐶🐩🐶🐩🐶🐩🐶🐩🐶🐩
روزی از روزها، یک سگ ولگرد به دنبال غذا می گشت که به یک مغازه قصابی رسید.
اون یک تکه استخوان پیدا کرد که مقداری گوشت به اون چسبیده بود پس استخوان را برداشت و پا به فرار گذاشت تا جای امنی پیدا کند و از غذایی که پیدا کرده بود حسابی لذت ببردسگ قصه ما، شروع کرد به جویدن استخوان و چون استخوان خیلی بزرگ بود،
حسابی تشنه شد.
پس کنار رودخانه ای رفت تا تشنگی اش را برطرف کند. او همچنان استخوان را با خودش می برد و نگران بو که مبادا سگ دیگه ای استخوانش را بدزددوقتی سگ به بالای پل رسید، به دور و برش نگاهی کرد تا ببیند که آیا می تواند استخوان را لحظه ای به زمین بگذارد و برود آب بخورد؟
که به طور اتفاقی عکس خودش رو از بالای پل توی آب دید.
اون نتوانست بفهمد که اون عکس، سایه خودش است و فکر کرد که سگ دیگه ای با یک استخوان اونجاست و برای اینکه حریص بود، دلش می خواست که اون استخوان هم مال خودش باشه.
برای همین شروع کرد با پارس کردن با این امید که اون سگ، بترسه و فرار کنه ولی از بخت بد، استخوانی که توی دهانش بود، افتاد توی آب رودخانه و رودخانه استخوان را با خودش برد.
🐶🐶🐶
@amorohani
#قصه_متن
#سگ_حریص
🐶🐩🐶🐩🐶🐩🐶🐩🐶🐩
روزی از روزها، یک سگ ولگرد به دنبال غذا می گشت که به یک مغازه قصابی رسید.
اون یک تکه استخوان پیدا کرد که مقداری گوشت به اون چسبیده بود پس استخوان را برداشت و پا به فرار گذاشت تا جای امنی پیدا کند و از غذایی که پیدا کرده بود حسابی لذت ببردسگ قصه ما، شروع کرد به جویدن استخوان و چون استخوان خیلی بزرگ بود،
حسابی تشنه شد.
پس کنار رودخانه ای رفت تا تشنگی اش را برطرف کند. او همچنان استخوان را با خودش می برد و نگران بو که مبادا سگ دیگه ای استخوانش را بدزددوقتی سگ به بالای پل رسید، به دور و برش نگاهی کرد تا ببیند که آیا می تواند استخوان را لحظه ای به زمین بگذارد و برود آب بخورد؟
که به طور اتفاقی عکس خودش رو از بالای پل توی آب دید.
اون نتوانست بفهمد که اون عکس، سایه خودش است و فکر کرد که سگ دیگه ای با یک استخوان اونجاست و برای اینکه حریص بود، دلش می خواست که اون استخوان هم مال خودش باشه.
برای همین شروع کرد با پارس کردن با این امید که اون سگ، بترسه و فرار کنه ولی از بخت بد، استخوانی که توی دهانش بود، افتاد توی آب رودخانه و رودخانه استخوان را با خودش برد.
🐶🐶🐶
.
@amorohani
#قصه_متن
⛵️قایق من⛵️
🐸من یک قورباغه هستم، اسم من قورچه است.
🐸 هرروز صبح از یک طرف رود، شنا میکردم و میرفتم آن طرفش؛ البته به همراه دو تا از دوستانم.
🐸آن طرف رود پر بود از وسایلی که آدمها دور میریختند:پیچ... دکمه... مهره های رنگی...
من و دوستانم هرروز میرفتیم و از آن وسایل چند تا برای حیوانهای جنگل میآوردیم تا برای تزئین خانه یا ساختن وسایل از آنها استفاده کنند.
🐸آنها هم به ما خوراکی و غذاهای خوشمزه میدادند.
🐸مهم تراز همه این که همه باهم جمع میشدند و شنا کردن ما را تماشا میکردند و برای مان دست میزدند.
🐸یک روز، وقتی من و دوستانم مشغول شنا بودیم؛ رود خیلی گل آلودشد. کمی بالاتر چرخ یک ماشین توی آب گیر کرده بود. رود پر از خاک و سنگ شد؛ چون آب گل آلود شد من نمیتوانستم جایی را ببینم.
🐸یکی از آن سنگها به پای من خورد. پایم خیلی درد گرفت. دکتر جغد پایم را با چند برگ، محکم بست و گفت: «تا وقتی پایم خوب شود، نباید شنا کنم.»
🐸 بعد از آن، من بیکار شدم و تمام روز فقط استراحت میکردم. دوستانم از غذایشان به من میدادند؛ ولی من احساس بدی داشتم و از آنها خجالت میکشیدم. فکر میکردم یک قورباغهی بیمار به درد جنگل نمیخورد.
🐸باید مثل اجدادم مینشستم یک گوشه و شروع میکردم به خوردن پشه ها و پروانهها؛
🐸ولی من نمیتوانستم آنها را بخورم چون با من دوست بودند.
🐸شبها کنار رود می خوابیدم و به ماه نگاه میکردم. یک شب باد تندی آمد. برگی از درخت جدا شد و روی رود افتاد. برگ، روی آب با شادی میرقصید. من هم خندیدم؛ چون با دیدن آن برگ فکر خوبی به فکرم رسید.
🐸صبح که شد به سمور آبی گفتم، یک تکه چوب کوچک برایم بیاورد. از دارکوب نجار هم خواستم با آن چوب برایم یک قایق درست کند. دارکوب با نوک تیزش این کار را زود انجام داد؛ حالا من یک قایق داشتم با دو پارو.
🐸من با قایق ام حیوانات زیادی را این طرف و آن طرف میبردم.
🐸سنگ، پای من را زخمی کرد؛ ولی درخت، یک قایق به من داد. من فهمیدم که جنگل مراقب همه هست، هر قدر هم که آنها کوچک باشند.
🐸حالا پای من خوب شده؛ دوستان من هم بیشتر شدهاند.
👉 @amorohani
#قصه_متن
#چه كسي كمك مي كند؟
يك مرغ حنايي كوچولو🐔 همراه با دوستانش در مزرعه زندگي مي كرد.دوستان او يك سگ خاكستري🐩، يك گربه ي نارنجي🐹 و يك غاز زرد 🐤بودند.
يك روز مرغ حنايي مقداري دانه گندم پيدا كرد. او پيش خودش فكر كرد ، "من مي توانم با اين دانه ها ، نان درست كنم .
مرغ حنائي كوچولو پرسيد: كسي به من كمك مي كند تا اين دانه ها را بكارم؟
سگ گفت: من نمي توانم.
گربه گفت: من دلم مي خواهد ولي كار دارم و نمي توانم.
غاز گفت: من امروز بايد به بچه هايم شنا ياد بدهم و نمي توانم.
مرغ حنائي گفت: پس من خودم اين كار را خواهم كرد.او بدون كمك كسي دانه ها را كاشت.
مرغ حنائي كوچولو پرسيد: كسي مي تواند در دروكردن گندم به من كمك كند؟
سگ گفت: من بايد به شكار بروم.
گربه گفت: من تازه از خواب بيدار شدم و حال ندارم.
غاز گفت: من بالم درد مي كند.
مرغ گفت: پس خودم تنهايي آنرا انجام مي دهم. مرغ كوچولو بدون كمك كسي گندم ها را دروكرد.
مرغ حنايي كه خسته شده بود، پرسيد: كسي به من كمك مي كند كه اين گندمها را به آسياب ببريم و آنها را آرد كنيم؟
سگ گفت: من نمي توانم.
گربه گفت: من نمي توانم.
غاز گفت: من هم نمي توانم.
مرغ حنايي گفت: خودم اينكار را خواهم كرد. او گندمها را به آسياب برد و تنهايي آنها را آرد كرد بدون اينكه كسي به او كمك كند.
مرغ حنايي كه خيلي خيلي خسته بود، پرسيد: كسي به من كمك مي كند تا با اين آرد نان بپزيم؟
ولي باز هم سگ و گربه و غاز به او كمك نكردند و هر كدام بهانه اي آوردند.
مرغ حنايي گفت:خودم اين كار را خواهم كرد. و بعد مرغ خسته بدون كمك كسي نان پخت.
نان تازه و داغ بوي خيلي خوبي داشت. مرغ حنايي پرسيد: آيا كسي به من كمك مي كند تا نان را بخوريم.
سگ گفت: من كمك خواهم كرد.
گربه گفت: من كمك خواهم كرد.
غاز گفت: من كمك خواهم كرد.
اما مرغ حنايي با عصبانيت فرياد كشيد، من نيازي به كمك شما ندارم و خودم تنها اين كار را خواهم كرد.
مرغ حنايي نان را جلوي خودش گذاشت و همه آن را خورد...
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
@amorohani
#قصه_متن
عنوان: آواز بهار
یکی بود، یکی نبود.
روزهای آخر فصل زمستان بود. خورشید، گرمتر از همیشه، تابید و برفها را آب کرد.
صدای شرشر آب، همه جا پیچید. قورباغه صدای شرشر را شنید و قورقور کرد.
" شرشرشر. قورقورقور...
پرنده، صدا را شنید و جیک جیک کرد.
" شرشرشر، قورقورقور، جیک جیک جیک ...
دارکوب از لانه بیرون آمد.
قورباغه گفت: «این آواز بهار است!»
دارکوب خندید و به تنهی درخت نوک زد: «تق تق تق»
" شرشرشر، قورقورقور، جیک جیک جیک، تق تق تق...
جیرجیرک روی شاخه بود که صداها را شنید و گفت: «وای! آواز بهار است.» و شروع کرد به جیرجیر کردن.
"شرشرشر، قورقورقور، جیک جیک جیک، تق تق تق، جیرجیرجیر... آواز بهار
همه شاد بودند و با آواز بهار میرقصیدند. ناگهان صدایی به گوش رسید.
صدای، خرت خرت خرت.
قورباغه گفت: «صدای کی بود؟»
دارکوب گفت: «صدای چی بود؟»
جیرجیرک گفت: «اینجا نبود!»
پرنده گفت: «بالای درخت بود!»
همین موقع سنجاب، در حالی که خرت و خرت پوست گردو را می جوید از لانه بیرون آمد.
دارکوب گفت: «سنجاب بیدار شد!»
قورباغه گفت: «چون زمستان تمام شد!»
سنجاب خندید و گفت: «آواز بهار را شنیدم، یکهُو از خواب پریدم!»
همه خندیدند و دوباره جنگل پر شد از آواز بهار:
شرشرشر، قورقورقور، جیک جیک جیک، تق تق تق، جیرجیرجیر، خرت خرت خرت، شرشرشر...
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
@amorohani
#قصه_متن
🏕🦊دم قشنگ، روباه شکمو🦊🏕
🦊🏕یکی بود یکی نبود غیراز خدا هیچ کس نبود. روزی روزگاری روباهی در جنگل بلوط زندگی می کرد. او دم خیلی قشنگی داشت، برای همین دوستاش به او دم قشنگ می گفتند. دم قشنگ روزها در میان دشت و صحرا می گشت و خرگوش و پرنده شکار می کرد و می خورد و وقتی سیر میشد به جنگل بلوط بر می گشت و توی لونه اش استراحت می کرد. یه روز دم قشنگ چندتا کبک خوشمزه شکار کرد و خورد و حسابی سیر شد.اوخوشحال بود و برای خودش آواز می خوند:
☂️یه کبک خوردم یه تیهو
☂️دویدم مثل آهو
☂️دمم خیلی قشنگه
☂️قشنگه رنگ وارنگه
☂️لای لای لالا لالایی
☂️همه میگن بلایی
☂️همه میگن یه روباه
☂️روباه ناقلایی
🦊🏕اون آواز می خوند و به طرف لونه اش می رفت که به یک درخت بلوط که داخل تنه ش سوراخ بود رسید.بوی غذا از داخل تنه ی درخت به مشامش رسید. هیزم شکن هایی که همون نزدیکی کار می کردند، ناهارشون را که نون و گوشت بود، داخل تنه ی درخت گذاشته بودند. دم قشنگ که روباه شکمویی بود، داخل تنه ی درخت رفت و هرچه غذا اونجا بود خورد،اون قدر خورد و خورد تا شکمش باد کرد. وقتی خواست از تنه ی درخت خارج بشه، نتونست چون شکمش حسابی باد کرده و گنده شده بود و توی سوراخ گیر می کرد.
🦊🏕دم قشنگ شروع به گریه و زاری کرد. صدای ناله هاش به گوش دوستش زیرک رسید.زیرک، روباه زرنگ و دانایی بود.وقتی دید دم قشنگ توی تنه ی درخت گیر کرده، فکری کرد و گفت:« دوست شکموی من، کمی صبرکن تا غذات هضم بشه و شکمت کوچیک بشه، اونوقت می تونی از تنه ی درخت بیرون بیایی.آخه گذشت زمان بعضی از مشکلات را حل می کنه.نگران نباش، فقط حوصله داشته باش.»
🦊🏕دم قشنگ به حرفای زیرک خوب گوش داد.اون چاره ی دیگه ای نداشت، باید صبر می کرد تا غذاش هضم بشه و شکمش کوچیک بشه و اندازه ی اولش بشه و بتونه بیرون بیاد. فقط دعا می کرد هیزم شکنا به این زودی برنگردند و اونو تو این وضعیت نبینند.
🦊🏕خوشبختانه شکمش زود کوچیک شد و تونست از تنه ی درخت خارج بشه. اون دوتا پا داشت، دوتا هم قرض کرد و از اونجا فرار کرد و به لونه ش رفت و خوابید. از اون روز به بعد، دم قشنگ دیگه بی احتیاطی نکرد و توی هر سوراخی وارد نشد و دست از شکم پرستی برداشت. آخه می ترسید بازم تو یه سوراخ گیرکنه و نتونه از اون بیرون بیاد!
قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید/تبیان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
@amorohani