eitaa logo
عمو روحانی 🇵🇸
705 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
863 ویدیو
92 فایل
کانالی پر از ایده های فرهنگی و مطالب آموزشی برای طلاب ، معلمان و مربیان گرامی تربیت مربی کودک ایده های نو و جذاب آموزش اجرای استیج کار کودک شعر و کاردستی و ... 09372359441 موسسه عشاق المهدی (عج) مدیر @Mahdi_akbari1414
مشاهده در ایتا
دانلود
: درخت رنگ پریده🌳 زینب خودش را در بغل بابا جا کرد و گفت:«حوصله ام سر رفته» بابا پیشانی زینب را بوسید و گفت :« الان کار دارم بعد باهم بازی می‌کنیم» زینب گفت:« پس من الان چه کار کنم؟» از بغل بابا پایین آمد، بابا مشغول کار با رایانه اش شد. همان طور که چشمش به رایانه بود گفت:« میتوانی بروی نقاشی بکشی دخترم» زینب دستی روی گلهای دامنش کشید و گفت:« بعدش با من بازی می کنید؟» بابا لبخندی زد و گفت:« بله بازی می کنم عزیزم» زینب بالا و پایین پرید و گفت:« آخ جون،ممنون باباجون» بعد هم به اتاقش رفت، مدادرنگی ها و دفترش را روی میز گذاشت. اول یک دخترکوچولو کشید که توی یک جنگل زیبا بازی می کرد. یک آهوی مهربان بالای دفترش کشید و درختی که یک بلبل روی شاخه اش آواز می خواند. چند تا گل رنگارنگ هم زیردرخت کشید. حالا وقت رنگ امیزی بود. به مداد رنگی ها گفت:« آماده باشید که نقاشی قشنگم را رنگ کنیم» با مداد قرمز قلب وسط نقاشی و لباس دخترکوچولو را رنگ کرد. گل ها را با صورتی و آبی و نارنجی زیباتر کرد. آهوی نقاشی اش را با نارنجی رنگ کرد. در آسمان نقاشی دو ابر آبی هم گذاشت. حالا نوبت درخت و چمن بود، می‌خواست مداد سبز را بردارد، اما خبری از مداد سبز نبود، توی کشو را گشت، روی زمین نگاه کرد اما مداد سبز را پیدا نکرد. روی صندلی نشست و با چشمان پر اشک به نقاشی اش خیره شد. چاره ای نبود نقاشی اش را به اتاق بابا برد، سرش را پایین انداخت و گفت:« بابایی نقاشی ام تمام شد» بابا دستی بر سر زینب کشید و گفت:« آفرین دخترم حالا چرا ناراحتی؟ نقاشی ات را ببینم» زینب نقاشی را به بابا داد، بابا نگاهی به نقاشی کرد و گفت:« خیلی زیبا کشیدی، فقط چرا رنگ درخت و چمن هایت پریده؟» زینب از حرف بابا خنده اش گرفت و گفت:« مداد سبزم را پیدا نکردم» بابا اشک های زینب را پاک کرد و گفت:« غصه نخور عزیزم برو و مداد زرد و آبی ات را بیاور» زینب با چشمان گرد به بابا نگاه کرد و گفت:« درخت که زرد و آبی نیست» بابا خندید و گفت :« آفرین دخترم ولی من فکر دیگری دارم » زینب به اتاقش دوید و مداد زرد و آبی اش را آورد. بابا گفت:« درخت و چمن را اول با مداد زرد رنگ کن» زینب ابرویش را بالا دادو مشغول رنگ کردن درخت و چمن با مداد زرد شد. بعد بابا مداد آبی را به دستش داد و گفت:« حالا روی رنگ زرد را با مداد سبز رنگ کن» زینب مداد را گرفت و با رنگ آبی روی زرد کشید سرش را بالا گرفت و گفت:« وای بابا درختم سبز شد» بابا خندید و زینب را بوسید. نقاشی را از زینب گرفت و گفت:« برویم بازی؟» 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 @amorohani
ابولهب و عاقبت او.mp3
زمان: حجم: 9.61M
🌹 ابولهب و عاقبت او 🌹 🔅بالای ۵ سال 🔅با هنرمندی: معصومه بهرمن شش ساله از قم 🔅تدوین:حسین بهرمن 🌸@amorohani
عمو روحانی 🇵🇸
#قصه_کودکانه #عنوان_قصه: نمازِ تپلی بابا با کمک چند کارگر اسباب و اثاثیه را توی حیاط می گذاشت. سان
ادامه ی قصه.... ساناز میوه را جلوی میهمانانش گذاشت و رو به مادربزرگ گفت:« چشمانم را ببندم؟» مادر بزرگ کیفش را برداشت و گفت :« بله ببندعزیزم تا هدیه ات را توی دستان قشنگت بگذارم» ساناز چشمانش را بست دستانش را جلو آورد ؛ مادربزرگ بسته ی کاغذکادو پیچی شده ای را روی دستان ساناز گذاشت و گفت:«حالا چشمانت را باز کن» ساناز چشمانش را باز کرد ،تشکر کرد و سریع کاغذ کادو را باز کرد. هدیه مادر بزرگ یک چادرِ گل گلیِ زیبا بود . ساناز از خوشحالی جیغی کشید و از جا پرید،چادر گل گلی را سرش کرد ، چرخید ، خودش را جلوی آینه دید ؛ مادربزرگ دست ساناز را گرفت او را در آغوش کشید و گفت:«خیلی زیبا شدی مثل فرشته ها» ساناز خودش را محکم توی بغل مادربزرگ جا داد و گفت :« پس تپلی چه؟» مادربزرگ خندید و گفت:« برای تپلی هم آورده ام نگاه کن» و به کاغذ کادو اشاره کرد. یک چادر گل گلیِ کوچک هم توی بسته بود ،ساناز مادر بزرگ را بوسید و چادر نماز را بر سر تپلی انداخت. رو به مامان کرد و گفت:« مامان می‌شود برویم مسجد؟ من و تپلی هم می آییم» مامان دستی به سر ساناز کشید و گفت:« بله حتما ... امشب همگی برای نماز به مسجد می رویم.» هوا داشت کم کم تاریک می‌شد مامان و مادربزرگ توی حیاط منتظر ساناز و تپلی بودند ،تا باهم به مسجد بروند. ساناز روسری صورتی اش را محکم کرد ، چادرش را روی سرش گذاشت ؛ چادر تپلی را هم مرتب کرد ، دستش را گرفت و گفت :« آماده ای تپلی؟ برویم؟» تپلی سری تکان داد و همراه هم از اتاق بیرون رفتند. ساناز کفش های قرمزش را پوشید . مامان دست ساناز را گرفت گفت:« تپلی را برای چه آورده ای؟ » ساناز گفت:« او می خواهد بیاید و در مسجد نماز بخواند.» مامان خندید ،چادرش را مرتب کرد . ساناز بالا و پایین می پرید و لی لی کنان همراه مامان و مادربزرگ به سمت مسجد می رفت. وقتی رسیدند پسر بچه ای اذان می گفت. حیاط مسجد یک حوض بزرگ و آبی داشت درست مثل حوض خانه ی خودشان. توی حوض هم پر از ماهی بود، از کنار درخت توت حیاط گذشتند . چند پسر بچه توی حیاط دنبال هم می دویدند. چشمش به گنبد بزرگ و گلدسته های آبیِ مسجد افتاد . به در ورودی رسیدند. ساناز کفش هایش را درآورد و داخل کمدی که جلوی در بود گذاشت. و همراه مامان و مادربزرگ وارد مسجد شد. زن ها همه با چادر های گل گلی کنار هم ایستاده بودند.پرده ی سبز بزرگی قسمت زن ها و مرد ها را جدا کرده بود. فرش ها و پرده های مسجد سبز بودند.صدای مرد ها از آن طرف پرده می آمد. ساناز کنار مادربزرگ و مامان ایستاد.مامان سه تا سجاده پهن کرد یکی برای خودش یکی برای ساناز یکی هم برای مادربزرگ، ساناز اخم کرد و دست به سینه ایستاد. گفت:« پس تپلی چه؟ » مامان دستی بر سر ساناز کشید و گفت:« مگر عروسک ها هم نماز می‌خوانند؟» خانمی که شبیه مادر بزرگ بود لبخند زد شکلاتی به طرف ساناز گرفت و رو به مادر گفت:« بله که عروسک ها هم نماز می خوانند. هرکسی که بخواهد با خدا حرف بزند نماز می خواند. » بعد به ساناز گفت:« مگر نه دختر قشنگم؟» ساناز شکلات را گرفت، تشکر کرد و گفت:« یعنی ما وقتی نماز می‌خوانیم با خدا حرف می زنیم؟» مامان پیشانی ساناز را بوسید گفت :« بله دخترم » مکبر گفت:« الله اکبر » و همه مشغول خواندن نماز شدند ،حتی تپلی! 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 @amorohani
:آقا مسواک مهربان یکی بود یکی نبود ، توی یک شهر زیبا و کوچولو یک خانواده به اسم آقای امامی زندگی می کردند ، آقا و خانم امامی چهار تا بچه داشتند که یکی از یکی مهربون تر بودند ، یاسین دوم دبیرستان (متوسطه دوم)بود ، زهرا خانم سوم راهنمایی(سوم متوسطه اول) ، یونس سوم ابتدایی بود و دختر کوچولو و ناز نازی خونه هم یاسمن خانم بود ، یاسمن ۴ سالش شده بود . یاسمن خیلی دختر خوب و نازی بود و همیشه حرف پدر و مادرش رو گوش می داد اما حوصله یک کار رو نداشت و اون هم این بود که بعد از غذا مسواک نمی زد . مامان یاسمن یک مسواک خوشگل رو براش خریده بود ، اما یاسمن با مسواک اصلا دوست نبود. تو خونه اونها ۶ تا مسواک بودند که هر کدوم مال یک نفر بود و هر شب اونها مسواک می زدند و می خوابیدند اما یاسمن به مامان میگفت: من حوصله مسواک ندارم ، همه مسواک ها خوشحال بودند اما مسواک یاسمن ناراحت بود چون یاسمن با او دوست نبود ، یک روز میکروب های خیلی خیلی کوچولو و خیلی خیلی بدجنس با هم حرف می زدند و می گفتند ما خونه نداریم باید تو دندون یکی بریم و برای خودمون خونه درست کنیم و دندون ها رو خراب کنیم و کار بدجنسی زیادی انجام بدیم . اون یکی میکروب ریز گفت: آخه اینها همشون مسواک دارند و اجازه نمیدن ما تو دندون هاشون بریم و دندون هاشون رو خراب کنیم ، یکی از اونها گفت: بریم نگاه کنیم ببینیم کدوم مسواک استفاده نشده هر کدوم استفاده نشده یعنی با مسواک دوست نیست و جای ما تو دندون اون هست، رفتند و نگاه کردند و دیدند که مسواک یاسمن تنها نشسته و ناراحته و کاملا خشک بود. آقا مسواک وقتی میکروب ها رو دید گفت: اگه جرات دارین بیاین جلو، الان همه شما رو نابود میکنم و اجازه نمیدم هیچ دندانی رو خراب کنید ، اما اون میکروب های بدجنس گفتند ما تو دندون یاسمن میریم اون تو رو دوست نداره و پیش تو نمیاد پس ما رو دوست داره و ما میریم تو دندون های یاسمن. همون موقع مامان یاسمن اومد ، آقا مسواک سریع بلند شد و گفت: میکروب های کوچولو و بدجنس میخوان برن تو دندون های یاسمن و دندون های کوچولو و ناز اون رو خراب کنند باید یه کاری بکنیم ، مامان یاسمن با مسواک کوچولو سریع رفتند تو اتاق یاسمن. یاسمن میخواست بخوابه ، مامان به یاسمن گفت ببین آقا مسواک مهربون اومده که با تو و دندون های تو دوست بشه و دندون های تو رو تمیز کنه، اما یاسمن گفت: من نمیخوام با مسواک دوست بشم ، مامان گفت اما اگر با آقا مسواک مهربون دوست نشی میکروب های کوچولو میان تو دندون هات و دندون هات رو خراب می کنند و تو دیگه دندون نداری که اینهمه خوراکی و میوه خوشمزه بخوری . یاسمن حرف هیچ کس رو گوش نداد که نداد و با مسواک دوست نشد. میکروب های کوچولو و بدجنس یواشکی بدون اینکه یاسمن متوجه بشه همراه غذا و شیرینی رفتند تو دهن یاسمن و سریع پشت دندانهایش قایم شدن ، یاسمن متوجه نبود که میکروب ها اومدن توی دهنش وبه دندون ها حمله می کنند . میکروب ها خیلی خوشحال بودند که توانسته بودند وارد دهن یاسمن بشن و کار بدجنسی بکنند و دندون های یاسمن رو خراب کنند ، میکروب ها به همه دوستانشان صدا کردند؛بیاین تو دهن یاسمن که این خانم خانم خوشگل و ناز مسواک نمی زنه و با مسواک دوست نیست . همه میکروب ها با هم وارد دندون های یاسمن شدند و دندون های یاسمن رو خراب کردند . چند وقت که گذشت دیگه یاسمن نمی تونست چیزی بخوره آخه همه دندون هاش رو خورده بودند و دندونش خیلی درد می کرد ، یاسمن با مامان و بابا رفتند پیش دکتر ، دکتر وقتی به دندون های یاسمن نگاه کرد گفت تو که اینقدر خوشگل و ناز هستی چرا مسواک نزدی ، و اجازه دادی میکروب ها همه دندون هات رو خراب کنند ، یاسمن گفت یعنی اگر مسواک بزنم میکروب ها می رن و دیگه دندون هام درد نمیکنه؟ دکتر گفت اگر هر روز مسواک بزنی ، میکروب ها می رن و توی دندون تو نمی تونند بمانند چون آقا مسواک اونها رو نابود می کنه. یاسمن وقتی برگشت خونه سریع رفت پیش مسواک خودش و کلی معذرت خواهی کرد که چرا با اون دوست نبوده ، از اون به بعد یاسمن و آقا مسواک دوستای خوبی شدن و آقا مسواک دندون های یاسمن رو تمیز کرد و دیگه هیچ وقت دندون هاش خراب نشدند و دیگه درد نمی کردند. پس ما بچه ها همیشه مسواک می زنیم و با مسواک دوست میشیم تا خدای نکرده دندون های ما خراب نشن و درد نکنند. با تشکر از نویسنده محترم قصه های تربیتی آقای الیاس احمدی از بندرعباس 🌸🌼🌸🌼🌸🌼 @amorohani
عمو روحانی 🇵🇸
#نمازِ_تپلی ادامه ی قصه.... ساناز میوه را جلوی میهمانانش گذاشت و رو به مادربزرگ گفت:« چشمانم را بب
: نمازِ تپلی بابا با کمک چند کارگر اسباب و اثاثیه را توی حیاط می گذاشت. ساناز دست تپلی را گرفته و دورِ حوض کوچک و آبیِ وسطِ حیاط می‌چرخید. چند تا ماهیِ قرمز و لپ گلی توی آبِ حوض دنبال هم می‌کردند. ساناز خانه ی جدید را خیلی دوست داشت. خانه ی جدید یک حیاط و یک ایوانِ کوچک داشت.بابا توی ایوان نشست و شربتی که مامان برایش آورده بود، از توی سینی برداشت؛ ساناز کنار بابا نشست و گفت:« بابا می‌شود اول وسایل اتاق من را بچینید؟» بابا لبخندی زد، شربت را سر کشید و گفت:« بله دختر گلم، چرا نشود؟» ساناز دستانش را با شادی به هم زد و گفت:« آخ جون، ممنون بابا جون» مامان فرش کوچکی گوشه ی حیاط زیر درخت خرمالو پهن کرد. جعبه ی اسباب بازی ها را کنار فرش گذاشت ؛ ساناز را صدا زد و گفت:« ساناز جان با تپلی بیایید روی این فرش بنشینید و بازی کنید تا ما وسایل را جا به جا کنیم.» ساناز از مامان تشکر کرد، روی فرش نشست ؛ تپلی هم کنارش به درخت تکیه داد. اسباب بازی ها را دور خودشان چید و مشغول بازی شد. مامان و بابا یکی یکی جعبه ها را به داخل خانه می ‌بردند و در جای مناسب می‌گذاشتند. کارشان که تمام شد مامان ساناز را صدا زد و گفت:«ساناز بیا عصرانه بخور» ساناز دست تپلی را گرفت و برای خوردن عصرانه به آشپز خانه رفت. بابا داشت قفسه ای را به دیوار می‌بست؛ مامان لقمه ی نان و حلوا را به ساناز داد و رو به باباگفت:«خداراشکر این جا مسجد نزدیک است از این به بعد می توانیم برای نماز به مسجد برویم.»بابا پیچ را محکم کرد و گفت:« بله خدا را شکر» ساناز عصرانه اش را خورد و به حیاط برگشت، تپلی را روی پایش نشاند و مشغول بازی شد. بابا صبحِ روزِ بعد از ساناز ، تپلی و مامان خداحافظی کردو رفت. مامان باقی کارهای اسباب کشی را انجام داد. ساناز هم به او کمک کرد و قفسه ی اسباب بازی های خود را توی کمد چید. ظهر شد ، مامان به اتاق ساناز رفت و گفت:« خسته نباشی دختر مهربانم ، من می خواهم برای نماز به مسجدبروم، شما هم آماده شو تا برویم» ساناز با لب و لوچه ی آویزان گفت:« مامان من نمیایم! من و تپلی می‌خواهیم باهم بازی کنیم.» مامان کمی جلوتر آمد و گفت:« اگر شما نیایید من هم نمی توانم بروم.» ساناز که دلش می خواست در اتاق جدیدش بازی کند، گفت:« من و تپلی توی خانه می مانیم » مامان چیزی نگفت و از اتاق خارج شد . ساناز چند دقیقه بعد از اتاق بیرون آمد. مامان را دید که سجاده پهن کرده و نماز می خواند. ساناز روسریِ مامان را روی سرش انداخت و کنار مامان ایستاد. به مامان نگاه کرد، همراه مامان خم و راست شد ونماز خواند. بعد از نماز مامان پیشانی ساناز را بوسید ،سجاده ها را جمع کرد و گفت:« قبول باشد دختر قشنگم» ساناز بعد از نماز با آجر هایش خانه می ساخت ، تپلی نشسته و اورا نگاه می‌کرد. با صدای زنگِ در ساناز از جا پرید و به حیاط دوید . مادربزرگ را که پشت در دید، توی بغلش پرید؛ گفت:« سلام مادربزرگ بیایید اتاق جدیدم را که برایتان گفتم نشانتان بدهم ، ببینید حیاط ما چقدر بزرگ است. » دست مادربزرگ را کشید و او را به داخل خانه برد. مادربزرگ کمی نشست و شربتی خورد . بعد هم به اتاق ساناز رفت وگفت:« به به، چه اتاق قشنگی » رو به ساناز کرد و ادامه داد:« بخاطر اتاق جدیدت برایت هدیه ای آورده ام» ساناز بالا و پایین پرید و گفت:« آخ جون هدیه» مامان با ظرف میوه از راه رسید. ساناز سبد میوه را از مامان گرفت و گفت:« مامان سبد را به من بده ،شما مهمان من هستید، بفرمایید بنشینید» مادربزرگ و مامان خندیدند و کنار تپلی نشستند. ادامه دارد.... 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 @amorohani
جیکو، از قفس آزاد می‌شود کایلو دوست داشت جیکو را خوش‌حال ببیند، اما خودش هم جیکو را دوست داشت و دلش نمی‌خواست او، از پیش‌اش برود. یک روز که کایلو، مثل همیشه رفت تا با جیکو حرف بزند و بازی کند، دید جیکو، با او قهرکرده و حرف نمی‌زند. کایلو خیلی غمگین شد، ولی نمی‌دانست چرا جیکو، از دست او ناراحت است. جیکو، با ناراحتی گفت: «تو، من رو در این قفس زندانی کرده‌ای. نمی‌ذاری برم بیرون و با دوستان دیگرم بازی کنم. الان، تابستونه و باغ‌ها زیبا شدن، اما من باید در این قفس بمونم.» کایلو، از حرف‌های جیکو ناراحت شد و به فکر فرو رفت، اما چه کاری باید انجام می‌داد؟ نشست جلوی پنجره و به پرواز پرنده‌های دیگر نگاه کرد. فکری به خاطرش رسید. دوید به سمت جیکو و با خوش‌حالی گفت: «جیکوجان، یه فکری کردم که هم تو خوش‌حال باشی، هم من تنها نباشم.» جیکو، با تعجب، به کایلو نگاه کرد. کایلو ادامه داد: «اگه قول بدی من رو تنها نذاری، من، هر روز صبح، تو رو در حیاط رها می‌کنم تا چند ساعتی، با دوستانت بازی کنی و بعد، دوباره نزدیک عصر، برگردی و با هم بازی کنیم. این‌طوری، نه تو تنهایی، نه من.» جیکو خوش‌حال شد و قول داد که کایلو را تنها نگذارد. کایلو، قفس جیکو را برداشت، با هم به حیاط رفتند و کایلو، در قفس را باز کرد. جیکو پرید تا عصر، دوباره بازگردد. به نظرت، جای پرنده‌ها، توی قفسه؟ 🍃🌸🌼🍃🌸 @amorohani
: قرمز کوچک وای سرم داره گیج میره.آخه من بیچاره سردرد می شم وقتی می بینم این همه آدم دور و برم جمع شدن. وای از دست این بچه ها.همش به من دست میزنن.یه دفه یکیشون چنان دمم رو کشید که تا چند ثانیه دور خودم می چرخیدم و گیج می خوردم.آخه یکی نیست به اینا بگه درسته که من میام توی تنگ سفره هفت سین شما میشینم، ولی دلیل نمی شه اینقدر منو اذیت کنین.از وقتی منو با دوستام میندازن تو یه تشت بزرگ آب و تو مغازه میذارن،تو دلم آرزو می کنم که خدا کنه گیر یه آدمایی بیفتم که به فکر آرامش و راحتی من هم باشن.بالاخره یه پسر بچه شیطون منو واسه خودش خرید.از همون لحظه ای که تو مغازه پاشو می کوبید زمین و می گفت من ماهی قرمز می خوام،فهمیدم چه بچه شیطونیه.وقتی با دستش منو نشون داد دلم می خواست گریه کنم.چون فهمیدم چه عاقبتی در انتظارمه. توی ماشین منو که توی یه کیسه بودم گرفته بود توی دستاش و مدام با انگشتش به بدنم ضربه میزد.هر چی سعی می کردم از دستش فرار کنم فایده نداشت.اونقدر ورج و وورجه کردم تا از حال رفتم و نشستم یه گوشه و تکون نخوردم.فکر کرد من دیگه تکون نمی خورم ولی تا اومد غرغر کنه یه تکونی به خودم دادم.آخه حوصله شنیدن صداشو نداشتم.بالاخره رسیدیم خونشون و مامانش منو انداخت توی یه تنگ بزرگ.یه نفس راحت کشیدم و از اینکه جام بزرگ شده بود کلی خوشحال شدم.آرزو می کردم که مامان پسر بچه منو بذاره یه جای بلند که دست این پسر شیطون به من نرسه.کاش حداقل دستاش تمیز بود.وقتی با اسباب بازیهاش بازی می کنه و دستاش کثیف میشه، دستاشو نمی شوره و همون طوری میاد و دستشو می کنه تو تنگ تمیز من.وای که کلی غصه می خورم.بعضی وقتا میاد و هر چی دم دستشه میندازه رو سر من.یه بار اومد و سماق سفره هفت سین رو ریخت توی آب من و هی می گفت:"ماهی جونم!سماق بخور تا سیر بشی." من نمی دونم آخه چرا فکر می کنه من سماق دوست دارم.اونقدر از بوی سماق بدم می اومد که چند لحظه بیهوش شدم و روی آب اومدم.پسره شیطون فکر کرد منو از دست داده و جیغ کشید و مامانش سریع اومد و آب منو عوض کرد و حالم جا اومد.بعد از این ماجرا مامانش کلی باهاش حرف زد و گفت که باید با حیوونا مهربون باشه و نباید اونا رو اذیت کنه.چون حیوونا هم احساس دارن و باید مراقبشون بود.از اون روز به بعد رفتارش با من تغییر کرد.چون خیلی دوست داشت به من غذا بده،مامانش غذای مخصوص ماهی رو از مغازه خرید و دیگه هر روز بهم غدا می داد.از اون به بعد دیگه توی تنگ عذاب نمی کشیدم .دیگه خیالم راحت شده بود.انگار حرفهای مامانش تاثیر گذاشته بود.من هم دیگه خوشحال بودم .چون می دونستم که یه دوست مهربون دارم که کنار منه و از من مواظبت می کنه. 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 @amorohani
:قورباغه بدشانس🐸 در روزگاران قدیم در جنگل سرسبز و زیبا، برکه‌ای بود که آب صاف و زلالی داشت. حیوانات و موجودات گوناگونی در اطراف این برکه زندگی می‌کردند که هر وقت تشنه می‌شدند، از آب آن می‌نوشیدند. از قضا در این برکه قورباغه‌ای زندگی می‌کرد که با موشی در همان نزدیکی دوستی دیرینه‌ای داشت. این دو رازهای دلشان را با هم در میان می‌گذاشتند و از هم‌نشینی و هم‌صحبتی با یکدیگر لذت می‌بردند. تا اینکه یک روز، موش به نزد قورباغه آمد و گفت: دوست عزیز! مدت‌هاست که می‌‌خواهم رازی را با تو در میان بگذارم. راستش را بخواهی گاهی اوقات که لب برکه می‌آیم و تو را صدا می‌زنم، صدای مرا نمی‌شنوی و مرا از دیدار خود محروم می‌کنی. لانه‌ی من بیرون از آب است و لانه‌ی تو داخل آب. نه صدای تو به من می‌رسد و نه صدای من به تو. کاش می‌شد چاره‌ای بیندیشیم تا همیشه از حال هم با خبر باشیم! پس از ساعت‌ها بحث و گفتگو راه حلی برای مشکل‌شان یافتند. قرار بر این شد که طناب درازی را انتخاب کنند و از آن برای خبر کردن یکدیگر استفاده نمایند. به این ترتیب که یک سر آن به پای موش و سر دیگر آن به پای قورباغه بسته شود، تا هر زمان یکی از آنها نیاز به هم صحبتی با دیگری داشت، سرطناب را بکشد و او را به این وسیله با خبر سازد. مدتی گذشت و این دو دوست قدیمی در فرصت‌های مختلف، با کشیدن سرطناب یکدیگر را خبر می‌کردند، گل می‌گفتند و گل می‌شنیدند و دائما از احوال هم با خبر بودند. تا اینکه یک روز عقابی تیز چنگال موش را به منقار گرفت. قورباغه هم به گمان آنکه دوستش او را صدا می‌زند با خوشحالی به روی آب آمد. اما ناگهان متوجه شد طنابی را که یک سر آن به پای موش بسته شده بود تا در مواقع ضروری برای ملاقات همدیگر را خبر کنند او را از زمین بلند کرده و همراه با موش به سوی آسمان می‌برد. قورباغه‌ی بیچاره که از این موضوع هم به شدت خنده‌اش گرفته بود و هم کمی وحشت کرده بود به شانس بد خود لعنت می‌فرستاد. مردم شهر هم با دیدن این ماجرا، در حالی که به فکر فرو رفته بودند با تعجب به این صحنه نگاه می‌کردند و آن را به یکدیگر نشان می‌دادند و با خود می‌گفتند: چطور چنین چیزی ممکن است؟ عقاب چگونه به درون آب رفته و همزمان با شکار موش، قورباغه را هم شکار کرده؟ قورباغه بیچاره در حالی که طعنه و سرزنش مردم را می‌شنید جز اینکه به حال خود تاسف بخورد و از این دوستی نابه‌جا پشیمان باشد کار دیگری از دستش بر نمی‌آمد. @amorohani 🌼🍃🌸🌼🍃🌸
@amorohaniگربه ی پر افاده - @mer30tv.mp3
زمان: حجم: 3.57M
هر شب یک قصه جذاب و آموزنده برای کودکان دلبند شما🥰 @amorohani
412369_487.mp3
زمان: حجم: 3.84M
اسم قصه: قصه صوتی کاکل زری🍬 گروه سنی: ۱ تا ۷ سال @amorohani
418047_854(1).mp3
زمان: حجم: 9.94M
اسم قصه: قصه صوتی فانوس فرسوده🍬 گروه سنی: ۱ تا ۷ سال @amorohani
418047_854(1).mp3
زمان: حجم: 9.94M
اسم قصه: قصه صوتی فانوس فرسوده🍬 گروه سنی: ۱ تا ۷ سال @amorohani