#سبک_زندگی
#انتظار
#مهدویت
#غصه_های_امام_زمان
🚩 می بینیم ولی نمی شناسیم!
🌹 روزگار «غیبت» است و امام زمان از دیده ها پنهان است، او «غائب» است، ولی به راستی منظور از روزگار غیبت چیست؟
💠 در اینجا به ماجرای یوسف اشاره ای میکنم: یوسف، پسر یعقوب علیه السلام بود. يعقوب دوازده پسر داشت، او یوسف را بیش از همه دوست داشت زیرا می دانست او به مقام پیامبری می رسد. برادران یوسف به او حسادت ورزیدند و او را داخل چاهی انداختند.
خدا می خواست یوسف را بزرگ و عزیز کند، کاروانی به سر چاه آمد، یوسف را از چاه بیرون آورد و او را به مصر برد، عزیز مصر، یوسف را خریداری کرد. یوسف از خود لياقت های زیادی نشان داد تا آنجا که خزانه دار مصر شد و بعد از مدتی «عزیز مصر» شد.
قحطی همه جا را فرا گرفت، يعقوب و پسران دیگرش در کنعان (منطقه ای در کشور اردن) زندگی می کردند، آنان در فقر و سختی بودند، برادران یوسف به سوی مصر حرکت کردند تا گندم تهیه کنند.
آنان نزد «عزیز مصر» آمدند ولی نمی دانستند که او، همان یوسف است، آنان يوسف را نشناختند، آنان باور نمی کردند که یوسف زنده باشد و به این مقام و شکوه رسیده باشد. آنان به یوسف گفتند: «ای عزیز مصر! بر ما صدقه بده که خداوند صدقه دهندگان را دوست دارد» یوسف هم در حق آنان مهربانی کرد، به آنان گندم زیادی داد. آنان به کنعان بازگشتند و ماجرا را به پدر گفتند. بعد از مدتی بار دیگر آنان به مصر آمدند و گندم گرفتند ولی باز هم یوسف را نشناختند. وقتی برای بار سوم آنان به مصر آمدند، يوسف تصمیم گرفت خود را به آنان معرفی کند.
یوسف به آنان گفت: «آیا به یاد دارید زمانی که جاهل بودید با یوسف چه کردید؟». آنان گفتند: «یوسف را از کجا می شناسید؟»، یوسف گفت: «من يوسف هستم».
اینجا بود که آنان سرهای خود را از شرمساری پایین انداختند، یوسف به آنان گفت: «امروز خجل و شرمنده نباشید، من شما را بخشیدم، امیدوارم خدا هم گناه شما را ببخشد که او مهربان ترین مهربانان است».
این گفتگوها را که در اینجا نوشتم در سوره يوسف آمده است، آری، پسران يعقوب، یوسف را می دیدند ولی او را نمی شناختند، ما هم امام زمان را می بینیم ولی او نمی شناسیم!
📚 (برگرفته از کتاب حرف آخر؛ نوشته دکتر مهدی خدامیان)
#غصه_های_امام_زمان
🚩 اشک بر غربت و مظلومیت مهدی علیه السلام
🌹 در زمانی که مهدی علیه السلام در اوج غربت و تنهایی است من نباید فقط به مجلس روضه امام حسین علیه السلام اکتفا کنم. مجلس روضه امام حسین و مجلس عزای امامان دیگر بسیار عالی است و ما باید همت کنیم آن مجالس باشکوه تر برگزار شود، اما اگر بخواهیم به کمال برتر برسیم باید در این مجالس، حتما برای غربت و مظلومیت مهدی اشک بریزیم و برای ظهورش دعا کنیم.
اگر مجالس روضه ما بدون یاد مهدی علیه السلام و دعا برای او باشد، پس ما مولای خود را غریب و تنها رها کرده ایم و او را از یاد برده ایم، اگر یک روز او را ببینیم او به ما چنین خواهد گفت:
🌿 «در حق من ظلم کردید! در زمانی که من غریب بودم مرا از یاد بردید و برایم دعا نکردید».
📚 (برگرفته از کتاب حرف آخر؛ نوشته دکتر مهدی خدامیان)
#کانال_عصر_ظهور
#قرارگاه_بسوی_ظهور
#غصه_های_امام_زمان
🚩 ماجرای توبیخ سلمان
🌹 در اینجا می خواهم ماجرای سلمان را بازگو کنم، همان کسی که مایه افتخار ایرانیان است و همواره در مسیر حضرت علی علیه السلام بود و از حق و حقیقت دفاع کرد.
وقتی پیامبر از دنیا رفت، مدینه پر از غم و اندوه شد، بسیاری از مسلمانان در این مصیبت بزرگ، اشک ریختند و گریه کردند، سلمان هم مشغول عزاداری شد و در مصیبت پیامبر اشک ریخت و گریه ها کرد، در همین ایام بود که آتش فتنه روشن شد و عده ای از منافقان دسیسه کردند و در سقیفه جمع شدند و برای خود، خلیفه انتخاب کردند.
آنان با ابوبکر بیعت کردند و سپس او را به سوی مسجد بردند تا مردم با او بیعت کنند. عمربن خطاب که دستیار ابوبکر بود تصمیم گرفت تا به خانه على و فاطمه علیهماالسلام حمله کند، هدف او این بود که علی را مجبور کند تا با ابوبکر بیعت کند.
عمربن خطاب با گروهی از هوادارانش حرکت کرد و وقتی به خانه علی علیه السلام رسید فریاد برآورد «بروید هیزم بیاورید». عده ای هیزم زیادی آوردند، او شعله آتشی در دست گرفت و چنین دستور داد: «این خانه را با اهل آن به آتش بکشید» .
سپس او هیزم ها را آتش زد، در خانه نیم سوخته شد. عمر جلو آمد و لگد محکمی به در زد. فاطمه از پشت در ایستاده بود... فاطمه سلام الله علیها بین در و دیوار قرار گرفت، صدای ناله اش بلند شد.
بعد از آن بود که فاطمه در بستر بیماری قرار گرفت، على علیه السلام هم خانه نشین شد، همه این حوادث در زمان کوتاهی بعد از پیامبر روی داد، فضای مدينه هنوز در ماتم غم پیامبر بود، عده ای هنوز داشتند در مصیبت پیامبر گریه می کردند. مدتی گذشت، یک روز سلمان تصمیم گرفت به دیدار علی برود، پس به سوی خانه آن حضرت رفت، وقتی او مولایش را دید، دست ادب به سینه گرفت و سلام کرد و پاسخ شنید، بعد از آن علی علیه السلام به او گفت: «ای سلمان! بعد از پیامبر، تو در حق من، جفا و ستم نمودی و در این مدت سراغ ما را نگرفتی!»
سلمان در پاسخ گفت: «آقای من! چیزی که باعث شد من در این مدت خدمت شما نرسیدم غم و اندوه و عزای من بر مصیبت پیامبر بود».
آری، انتظاری که از سلمان بود از دیگران نبود، او نزد اهل بیت علیهم السلام مقامی بس بزرگ داشت انتظار می رفت در آن چند روز در خدمت مولای خود باشد و نصرت و یاری خود را اعلام و عرضه کند.
از تو می خواهم لحظه ای در این ماجرا فکر کنی، ما بر این باوریم که حضرت على علیه السلام از علت غیبت سلمان باخبر بود، او می دانست که مسلمان در آن چند روز، مشغول عزاداری است اما باز هم وقتی سلمان نزد او آمد به او گفت: «ای سلمان! در حق ما جفا و ستم کردی!»، سلمان مشغول عزاداری در مصیبت پیامبر بود و امامش او را این گونه عتاب کرد، پس تکلیف ما چگونه خواهد بود؟ وظیفه ما نسبت به مهدی علیه السلام چیست؟ نکند ما هم در حق مولای خود جفا کنیم؟
📚 (برگرفته از کتاب حرف آخر؛ نوشته دکتر مهدی خدامیان) #کانال_عصر_ظهور
#قرارگاه_بسوی_ظهور