eitaa logo
•[آن۳۱۳نفــــر]•
400 دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
7هزار ویدیو
111 فایل
ثانیه ها را مےشمارم تا بیایے اینجا هواے بے |تُ| بودن درد دارد💔🍃 اينجاييم که آدم پراطلاعاتی بشیم😍✨ @sarbaze_agha_jan:ارتباط بامدیر🔸️ @Masoumeh_rah:ادمین تبادل🔸️ ◇کپی مطالب؟! |باذکرصلوات برای تعجیل در فرج و دعا برای عاقبت بخیریمون مشکلی نداره|💚🌱|
مشاهده در ایتا
دانلود
😂 دو تا بچه"بسیجی"🧔🏻یه عراقی درشت هیکل رو اسیر کرده بودند....😃 های های هم می خندیدند🤣 +بهشون گفتم این کیه؟🤔 -گفتند: عراقـ🇮🇶ـــیه دیگه😐 +گفتم : چطوری اسیرش کردین⁉️😳 باز هم زدند زیر خنــ😂ـــده و گفتند: -مث اینکه این آقا←👮🏾‍♂از شب عملیات یه جایی پنهون شده بوده...🍂 تشنگی بهش فشار آورده😪و با لباس بسیجی خودمون اومده"ایستگاه صلواتی"✋🏻😇 +گفتم: خب از کجا فهمیدین عراقیه⁉️🧐 -گفتند: آخه اومد...ایستگاه صلواتی... شربت🍹که خورد پول داد👈🏼💴 اینطوری لو رفت😅 ••| • ↷♡👣 #ʝσɨŋ↓ 🌹آن۳۱۳نفر🌹 @an313nafary
😁⚔ ☄ خرمشهر بودیم ! آشپز و کمک آشپز 👨‍🍳 تازه وارد بودند و با شوخی بچه ها نا آشنا 😐 آشپز سفره رو انداخت وسط سنگر و بعد بشقاب ها 🍽 رو چید جلوی بچه ها رفت نون بیاره که علیرضا بلند شد 🧔🏻 و گفت ( بچه ها ! یادتون نره ! ) 👍🏻😎 آشپز اومد 👨‍🍳 و تند تند دوتا نون 🍞 گذاشت جلوی هر نفر و رفت🚶‍♂ بچه ها تند ، نون ها رو گذاشتند زیر پیراهنشون🤦‍♂ کمک آشپز اومد نگاه سفره کرد ، تعجب کرد😳 تند تند برای هر نفر دوتا کوکو 🥔🥚 گذاشت و رفت 👣 بچه ها با سرعت کوکوها رو گذاشتند لای نون هایی که زیر پیراهنشون بود 🤦‍♂ آشپز و کمک آشپز اومدن بالا سر بچه ها 😡 زل زدند به سفره 👀 بچه ها هم شروع کردند به گفتن شعار همیشگی ( ما گشنمونه یا لله ! ) 🥄 که حاجی داخل سنگر شد و گفت چخبره ؟ 🤷‍♂ آشپز دوید 🚶‍♂روبروی حاجی و گفت حاجی اینا دیگه کیند 😡 کجا بودند! دیوونه اند یا موجی ؟!! فرمانده با خنده پرسید چی شده ؟ 😁 آشپز گفت تو چشم بهم زدنی مثل آفریقائی های گشنه هرچی بود بلعیدند !!😂😂😂 آشپز داشت بلبل زبونی میکرد که بچه ها نون ها و کوکو ها رو یواشکی گذاشتند تو سفره حاجی گفت این بیچاره ها که هنوز غذاشونو نخوردند 😳🤷‍♂ آشپز نگاه سفره کرد ، کمی چشماشو باز و بسته کرد 😳🙄 با تعجب سرش رو تکونی داد 🤭 و گفت جلل الخالق !؟ اینها دیوونه اند یا اجنه؟! 😱 و بعد رفت تو آشپز خونه.... هنوز نرفته بود که صدای خنده بچه ها سنگرو لرزوند 💫آن۳۱۳نفر💫 ••| •• ↷♡👣 #ʝσɨŋ↓ @an313nafary
مــن خــودم داخـــل ایــن ڪـــانــال عــضــوم ☺️ خـــیــلے ڪــانــال خــوبــیہ پـیـشـنـهـاد مـیـکـنـم عـضـو شـیـد🌸 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 @beyadeshohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتــما ببینید! 😂👋🏽 ڝد ݜڪࢪ ڪھ اڗ ٺݕاࢪ زہࢪٵٻٻݥ ↯ °•╔~❁✨❁🌸❁✨❁~╗•°      @an313nafarym •°╚~❁✨❁🌸❁✨❁~╝°•
💠 :)) داشتم تو جبهه مصاحبه مے گرفتم📹🎤 ڪنارم ایستاده بود ڪه یه  هو یه خمپاره اومد و بومممممم... نگاه ڪردم دیدم ترڪش بهش خورده و افتاده زمین دوربینو 📹برداشتم رفتم سراغش . بهش گفتم تو این لحاظات آخر زندگے اگه حرفے صحبتے دارے بگو... در حالے ڪه داشت اشهد و شهادتینش رو زیر لب زمزمه مے ڪرد گفت : من از امت شهید پرور ایران یه خواهش دارم . اونم اینڪه وقتے ڪمپوت مے فرستید جبهه خواهشا پوستشو اون ڪاغذ روشو نڪَنید بهش گفتم : بابا این چه جمله ایه قراره از تلویزون پخش شه ها یه جمله بهتر بگو برادر..  با همون لهجه اصفهونیش گفت: اخوے آخه نمے دونے تا حالا سه دفعه به من رب گوجه افتاده ... ⚘اَللّٰہُـمَّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌⚘ ∞| ♡ʝσiŋ🌱↷ @an313nafarym|💚| ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
سرباز بود و مسئول آشپزخانه كرده بودندش. ماه رمضان آمده بود و او گفته بود هركس بخواهد روزه بگيرد، سحري بهش مي‌رساند. ولي يك هفته نشده، خبر سحري دادن‌ها به گوش سرلشكر ناجي رسيده بود. او هم سرضرب خودش را رسانده بود و دستور داده بود همه‌ي سربازها به خط شوند و بعد، يكي يك ليوان آب به خوردشان داده بود كه «سربازها را چه به روزه گرفتن!» و حالا ابراهيم بعد از بيست و چهار ساعت بازداشت، برگشته بود آشپزخانه. ابراهيم با چند نفر ديگر، كف آشپزخانه را تميز شستند و با روغن موزاييك‌ها را برق انداختند و منتظر شدند. براي اولين بار خدا خدا مي‌كردند سرلشكر ناجي سر برسد. ناجي در درگاهِ آشپزخانه ايستاد. نگاه مشكوكي به اطراف كرد و وارد شد. ولي اولين قدم را كه گذاشته بود، تا ته آشپزخانه چنان كشيده شده بود كه كارش به بيمارستان كشيد. پاي سرلشكر شكسته بود و مي‌بايست چند صباحي توي بيمارستان بماند. تا آخر ماه رمضان، بچه‌ها با خيال راحت روزه گرفتند.☺️😅
بيچاره نيروهاي تازه وارد گردان .تمام بلاهايي را كه قبلا قديمي تر ها سر ما آورده بودند ما روي آنها پياده مي كرديم. دو كلمه كه مي خواستند حرفي بزنند و چيزي بگويند از هر طرف محاصره مي شدند كه، شما صحبت نكن، جزء آمار نيستي. 😅 هنوز اسمت را به آشپزخانه نداده اند و در واقع از سهميه ما استفاده مي كني. بنده هاي خدا تا بخواهند راه بيفتند و در مقابل اين برخورد ها ضد ضربه بشوند پوست مي انداختند .😅😁