eitaa logo
🕊 آن ســوی مــرگ 🤍
1.9هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
8.6هزار ویدیو
22 فایل
⁽﷽⁾ 🖐🏻صلےالله‌علیڪ‌یااباعبدالله عشقم امام حسین @eshgham_hosein ان سوی مرگ @An_soie_marg دختران مهدوی @dokhtaran_mahdave توسلات مهدوی @montazeran_monjy_313 کپی⇦عضویت=حلال شرایط تبادل و کپی از مطالب👇 https://eitaa.com/joinchat/3040346477Cbc5ec6a272
مشاهده در ایتا
دانلود
✳️ این خدا خیلی دوست‌داشتنی است! 🔻 ابراهیم (ع) می‌دانست که خدا از سفره‌ای که دست‌های زیادی در آن برود خرسند است. مهمان او امروز نیامده بود. راهی بازار شد و جوانی را پیدا کرد و فرمود: تو امروز مهمان سفرهٔ مایی و او را سر سفرهٔ خود حاضر کرد. قبل از اینکه سفره حاضر شود، ابراهیم به او گفت: چه می‌گویی که این عالم بگردد و گرداننده‌ای در کار نباشد؟ جوان گفت: اینک عالم می‌چرخد و گرداننده‌ای هم در کار نیست. تا اینکه بحث‌ها به طول انجامید و جوان سفره را ترک کرد و گفت حالا تو می‌خواهی یک وعده اطعام کنی، درس توحید می‌دهی؟ 🔸 خوب بگذار برود، این مشرک که نمی‌خواهد از شرک خود دست بردارد، برود بهتر است. در این میان به ابراهیم عتاب شد که تو به‌خاطر یک وعده غذا این همه از بندهٔ ما پرس‌وجو می‌کنی؟ من بیست‌وپنج سال است که به او آب و نان می‌دهم، یک بار هم نام مرا نبرده است! ای ابراهیم باید او را بر سر سفره برگردانی. 🔹 ابراهیمِ خدادوست به بازار رفت و با زحمات زیادی آن جوان را یافت و با التماس او را به خانهٔ خود آورد. جوان پرسید من به غذا شروع نمی‌کنم تا که بگویی چه چیزی موجب شده است که به مهمانی من اصرار می‌ورزی. فرمود: راست قضیه این است که بعد از رفتن تو «عَاتبنی رَبّی فیک» خدایم مرا به‌خاطر تو ملامت کرد و فرمود: چرا بندهٔ ما را راندی، درحالی که من بیست‌وپنج سال است نان و آبش می‌دهم، ولی یک بار هم نام مرا نبرده است! 🔺 این جوان که سخت منقلب شده بود، گفت: آیا واقعاً خدای تو مرا بندهٔ خود خطاب کرده است؟ ای ابراهیم، تو را سوگند می‌دهم که مرا با این خدایت آشنا گردان و او از موحدان ابراهیمی گردید. آری این خدا خیلی دوست‌داشتنی است. 👤 📚 از کتاب | ج۱ 📖 صفحات ۱۲۲ و ۱۲۳ ┄✦۞✦✺🌹✺✦۞✦┄ ڪپی‌با‌ذڪرصلوات‌براے‌ظهور‌قائم ╭─🌿✨🔥────• │ 𝐉𝐨𝐢𝐧➴ ╰➛@An_soie_marg
✳️ این خدا خیلی دوست‌داشتنی است! 🔻 ابراهیم (ع) می‌دانست که خدا از سفره‌ای که دست‌های زیادی در آن برود خرسند است. مهمان او امروز نیامده بود. راهی بازار شد و جوانی را پیدا کرد و فرمود: تو امروز مهمان سفرهٔ مایی و او را سر سفرهٔ خود حاضر کرد. قبل از اینکه سفره حاضر شود، ابراهیم به او گفت: چه می‌گویی که این عالم بگردد و گرداننده‌ای در کار نباشد؟ جوان گفت: اینک عالم می‌چرخد و گرداننده‌ای هم در کار نیست. تا اینکه بحث‌ها به طول انجامید و جوان سفره را ترک کرد و گفت حالا تو می‌خواهی یک وعده اطعام کنی، درس توحید می‌دهی؟ 🔸 خوب بگذار برود، این مشرک که نمی‌خواهد از شرک خود دست بردارد، برود بهتر است. در این میان به ابراهیم عتاب شد که تو به‌خاطر یک وعده غذا این همه از بندهٔ ما پرس‌وجو می‌کنی؟ من بیست‌وپنج سال است که به او آب و نان می‌دهم، یک بار هم نام مرا نبرده است! ای ابراهیم باید او را بر سر سفره برگردانی. 🔹 ابراهیمِ خدادوست به بازار رفت و با زحمات زیادی آن جوان را یافت و با التماس او را به خانهٔ خود آورد. جوان پرسید من به غذا شروع نمی‌کنم تا که بگویی چه چیزی موجب شده است که به مهمانی من اصرار می‌ورزی. فرمود: راست قضیه این است که بعد از رفتن تو «عَاتبنی رَبّی فیک» خدایم مرا به‌خاطر تو ملامت کرد و فرمود: چرا بندهٔ ما را راندی، درحالی که من بیست‌وپنج سال است نان و آبش می‌دهم، ولی یک بار هم نام مرا نبرده است! 🔺 این جوان که سخت منقلب شده بود، گفت: آیا واقعاً خدای تو مرا بندهٔ خود خطاب کرده است؟ ای ابراهیم، تو را سوگند می‌دهم که مرا با این خدایت آشنا گردان و او از موحدان ابراهیمی گردید. آری این خدا خیلی دوست‌داشتنی است. 👤 📚 از کتاب | ج۱ 📖 صفحات ۱۲۲ و ۱۲۳ ┄✦۞✦✺🌹✺✦۞✦┄ ڪپی‌با‌ذڪرصلوات‌براے‌ظهور‌قائم ╭─🌿✨🔥────• │ 𝐉𝐨𝐢𝐧➴ ╰➛@An_soie_marg