هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
لینک ناشناس داستان #انفرادی👆🍃
۲۷ فروردین
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی⛓ #قسمت15🎬 ماهی گلیهای عید را از وقتی بچه بودم دوست داشتم. قرمزی و شیطنتشان توی حوض آب، هم
#انفرادی⛓
#قسمت16🎬
نمیدانم برای دیگران، رفاقت، تا چه اندازه مهم است؛ اما برای من رفاقت خیلی ارزش دارد، آنقدر که حاضرم برای رفیقم همه کار انجام دهم، حتی اگر خودم توی دردسر بیفتم.
این چند روز هرچه با امیر تماس گرفتم، یا جوابم را نداده یا هم اینکه جواب سر بالا گرفتم. حالا هم که روز آخر ماه رمضان است و اگر امروز هم دعوتم را قبول نکند، دیگر مطمئن میشوم باید دور این رفیق را خط بکشم و از او فاصله بگیرم.
آدرس خانهاش را به سختی از مادرش گرفتم و حالا جلوی در خانهاش ایستادهام. انگار که پدر همسرش خیلی او را قبول دارد که این خانه را به او بخشیده.
زنگ در خانهاش را میفشارم. انتظارم خیلی طول نمیکشد و در باز میشود. پا به داخل حیاط خانه میگذارم؛ حیاط که نه باغ است. پر از درختان میوهدار.
در را که پشت سرم میبندم. امیر دوان دوان به سمتم میآید. مردمک چشمش گشاد شده نفس نفس میزند و دست مشت شدهاش میلرزد:
- تو اینجا چیکار میکنی سینا؟! یعنی کمر بستی که منو بیچاره کنی؟
عقب میروم. کمرم محکم به در میخورد. زبانم خشک میشود و گلویم میسوزد. بیتوجه به حالم ادامه میدهد:
- تو نمیدونی من این مدت چی کشیدم تا این جایگاه رو به دست بیارم وگرنه اینطوری نمیخواستی همه چیز رو خراب کنی. شایدم میدونی و به عمد میخوای منو بیچاره کنی.
تحمل ندارم اینگونه تهمت بزند. نمیتوانم سکوت کنم. او چشم بسته و دهانش را باز کرده، من چرا ساکت بمانم و حرمت نگهدارم؟
قدمی جلو میگذارم و میکوبم تخت سینهاش:
- خفه شو امیر! خفه شو... چرا باید به عمد زندگی تو رو بهم بریزم؟! زندگی که خودم باعث شدم حفظ بشه. زندگی خودم زیر و رو شد ولی زندگی تو رو من حفظ کردم! خیلی گربه صفتی امیر. خیلی بیچشم و رویی!
در را باز میکنم و پشت سرم محکم میکوبمش. دست روی سینهام میگذارم و چند نفس بلند و عمیق میکشم. این همان امیریست که بیشتر از هرکس به او تکیه داشتم. او بیش از همه پشتم را خالی کرد.
سر بلند میکنم. آه... بهزاد، برادر زنش مقابلم ایستاده و با اخم به من زل زده:
- اینجا چیکار میکنی؟!
جوابش را نمیدهم. قدمهایم را بلند بر میدارم و از او فاصله میگیرم. صدای بلندش به گوشم میرسد.
- یه بار دیگه این جا ببینمت، کاری میکنم که نتونی توی شهر سر بلند کنی!
کمرم درد میکند و پایم گزگز میکند. به سختی در خانه را باز میکنم و پای لرزانم را به داخل حیاط میگذارم. سرم گیج میرود. زبانم به کامم چسبیده، حالت تهوع امانم را بریده است. صدای همخوانی اسماء خداوند از مسجد به گوش میرسد. چند ساعت راه رفتهام؟
به سختی خودم را به حوض میرسانم و شیر آب را باز میکنم. صدای الله اکبر را که میشنوم، خم میشوم و چند جرعه آب مینوشم.
وضو میگیرم و سرم را زیر شیر آب میبرم. سرمای آب، مغز جوش آوردهام را آرام میکند و لرز به بدنم مینشیند.
باپاهای سست از جا بلند میشوم و وارد خانه میشوم. هر قطرهای آب که از موهایم روی بدنم میافتد، لرزش بدنم را بیشتر میکند. میز افطار چیده شده و خانوادهام پشت آن نشستهاند. در را که میبندم، پدر سر بلند میکند.
با سرگیجه تلو تلو میخورم و خودم را به میز میرسانم و کنار دنیا مینشینم.
- این چه وضعیه؟!
دنیا به جایم جواب میدهد:
- چه وضعی میخوای باشه بابا جون؟! از آدم سابقه دار بیشتر از این توقع داری؟
حوصله ندارم جوابش را بدهم. دست دراز میکنم و تکه نانی برمیدارم و به دهان میگذارم. مادر لیوان چای را مقابلم سُر میدهد.
گرما و شیرینی چای کمی حالم را جا میآورد. دست میبرم سمت پنیر، با کارد کمی پنیر جدا میکنم و روی نان میکشم. حس میکنم ذره ذره انرژی از دست رفتهام بر میگردد.
- وای خدا، هر چیز تیز و برنده دست این میبینم حالم بد میشه. فکر میکنم یهویی جنون بگیرتش،اونوقت چه بلایی سرم میاد.
دندان بهم میفشارم. دیگر از حد گذرانده. دیگر تاب حرمت شکنی و دل شکستنش را ندارم.
- نمیخوای بس کنی نه؟ دل سوزاندن و توی اون دانشگاه خراب شده یاد گرفتی؟!
پوزخند میزند. اعصابم کشش دیدن نگاه پر از تحقیرش را ندارد. دستم مشت میشود و رگهایم میسوزند:
- تو چی؟ حرمت شکستن رو از توی زندان یادگرفتی؟ اونجا یاد گرفتی صدات رو جلوی بابات بلند کنی؟
- دنیا؟!
توی صورتم برّاق میشود:
- ها چیه؟! بهت بر خورده؟ دلت میخواد بزنی لهم کنی؟ ازت بعید نیست اینم یاد گرفته باشی.
قبل اینکه جوابش را بدهم پدر میگوید:
- بسه دیگه، پاشو برو توی اتاقت!
نفسم در سینه حبس میشود. با شدت از جا بلند میشوم و به اتاقم میرم. باز هم من بودم که پس زده شدم. باز هم من...!
#پایان_قسمت16✅
📆 #14040128
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
۲۸ فروردین
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
لینک ناشناس داستان #انفرادی👆🍃
۲۸ فروردین
۲۸ فروردین
📢 وزیر دفاع عربستان پس از تقدیم پیام پادشاه این کشور به رهبر انقلاب: از دیدار با شما بسیار خرسندم/ با دستور کار گسترش روابط با ایران در همهی زمینهها به تهران آمدهام
🔹️ آقای «خالد بن سلمان» وزیر دفاع عربستان پس از تقدیم پیام پادشاه این کشور به حضرت آیتالله خامنهای، با اظهار خرسندی فراوان از این دیدار گفت:
✏️ من با دستور کارِ گسترش روابط با ایران و همکاری در تمام زمینهها به تهران آمدهام و امیدواریم گفتگوهای سازنده انجام شده، روابط قویتر از گذشته میان عربستان و جمهوری اسلامی ایران را فراهم کند. ۱۴۰۴/۱/۲۸
🖼 #بسته_خبری
💻 Farsi.Khamenei.ir
۲۸ فروردین
۲۹ فروردین
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی⛓ #قسمت16🎬 نمیدانم برای دیگران، رفاقت، تا چه اندازه مهم است؛ اما برای من رفاقت خیلی ارزش د
#انفرادی⛓
#قسمت17🎬
لحظهای نگذشته که صدای بلند بسته شدن در اتاق کناری هم به گوش میرسد. با حرصی که تمام وجودم را گرفته نماز میخوانم و از خدا گله میکنم. اشکهایی که از عصبانیت روی صورتم لغزیدهاند را پاک میکنم و خودم را روی تخت پرت میکنم. دیگر تا گلو پر هستم. دیگر کشش ندارم ادامه دهم. صدای زنگ موبایلم به گوش میرسد. حوصله ندارم جواب بدهم. تماس را رد میکنم. دوباره زنگ میخورد. پوفی میکشم:
- بله.
- آقا سینا؟!
صدا خیلی آشناست. اما ذهنم یاری نمیکند که او را به یاد بیاورم.
- بفرمایید، شما؟!
- کمالیام.
مو به تنم سیخ میشود. آهسته روی تخت مینشینم. به سختی آب دهانم را فرو میدهم و دست توی موهایم میبرم. قلبم را توی گلویم حس میکنم.
- سـ سلام... بفرمایید؟
- میخوام ببینمت، فردا بیا آدرسی که میفرستم برات.. ساعت نُه.
مهلت نمیدهد جوابش را بدهم. قطع میکند. یک پایم را توی شکم جمع میکنم. سرم را به آن تکیه میدهم. صدایش حس خوبی را منتقل نکرد. یعنی چکارم دارد؟ بعد این روز سخت، همین را کم داشتم.
صبح زود، بعد از نماز، از خانه بیرون میزنم. هوا هنوز گرگ و میش است و تا ساعت نُه باید توی خیابانها باشم. حالم بد است. توی سر و صورتم حرارت حس میکنم. هوای بهاری اول صبح لرز به جانم انداخته. کوله پشتی روی پشتم سنگینی میکند. هنوز از خانه دور نشدهام؛ اما احساس خستگی میکنم.
چند قدم دیگر که بر میدارم، درِ خانهی آقا ابراهیم که به مغازه چسبیده باز میشود و بیرون میآید. مرا که میبیند، لبخند میزند.
- سلام آقا سینا! صبح به خیر.
لب تر میکنم و جوابش را میدهم. میخواهم از مقابلش بگذرم که میگوید:
- داری میری نماز؟!
سرم تیر میکشد.
- نماز؟
- نماز عید منظورمه، عيدت مبارک.
ابروهایم بالا میپرند. فراموش کردم، رمضان به پایان رسید. سرم گیج میرود. آقا ابراهیم دستم را میگیرد:
- خوبی پسرم؟ برم برات خوراکی بیارم؟!
مهربانیاش نمیتواند حالم را خوب کند. از درون دارم متلاشی میشوم.
منتظر جوابم نمیماند. دستم را میکشد و روی سکوی جلوی در مینشاند. سریع وارد خانه میشود و لحظهای بعد با یک کیک و آبمیوه بیرون میآید. هر دو را برایم باز میکند و به دستم میدهد. ضعف دارم. حال ندارم که نه بیاورم. مشغول خوردن میشوم. پاکت خالی خوراکیها را از من میگیرد. حس میکنم حالم کمی بهتر است.
با آقا ابراهیم به امامزاده میروم و نماز عید را میخوانم. نماز که تمام میشود، ساعت هشت است و باید خودم را به آقای کمالی برسانم.
آدرس دفترش را فرستاده. روز تعطیل آنجا قرار گذاشته، حتماً می خواهد از خجالتم در بیاید.
رأس ساعت نه توی دفتر آقای کمالیام. پرغرور، با همان نگاهِ از بالا به پایینش پشت میز نشسته. دستش را روی میز گذاشته و به من زل زده است. دوست دارم از این فضای خفقان آور فرار کنم. کاش زودتر حرفش را بزند.
- آقای کمالی، لطفا امرتون رو سریعتر بفرمایید، من باید برم.
نیشخند میزند. لم میدهد روی میز و میگوید:
- چرا دست از سر امیر بر نمیداری؟!
چشمم را میبندم. لبم را بهم میفشارم.
- یه زمانی یه دوستی داشتم به اسم امیر، ولی خب ندارم دیگه.
میخندد. دستش را بهم میکوبد و خودش را جلو میکشد:
- یه وقتی یه اوستایی داشتم میگفت وقتی یه نفر سنگ پای قزوین رو از رو برد، دیگه ملاحظهش رو نکن. بزن خورد و خمیرش کن. خیلی دوست داری برگردی تو هلفدونی نه؟! بیشرفی عادتت شده آخه!
تمام عصبانیتم توی نگاهم است. زل میزنم به صورت پر تمسخرش:
- بهتره صفتهای دوماد عزیزتون رو به من نسبت ندید.
- اون بیچاره که داشت زندگیش رو میکرد. تو از وقتی اومدی، اخلاقش از این رو به اون رو شده. عوض شده..پس.. دور و برش نپلکی.
نگاهی به میوههای روی میز میاندازم و یک پرتقال بر میدارم. با چاقو مشغول پوست گرفتنش میشوم.
- روابط من فقط به خودم ربط داره و از طرفی عوضی شدن امیر به من مربوط نیست. اون از اولم همین بود.
میایستد و به سمتم میآید. حرفهایش، صدایش، نگاهش، حالم را بد میکند:
- مثل اینکه حرف منو نفهمیدی! کاری نکن این دفعه بلایی سر تو و خانوادت بیارم که دیگه جایی توی شهر نداشته باشید.
نگاهم را به او میدوزم و او انگشت اشارهاش را چند بار میکوبد به پیشانیام:
- رفت توی مخت؟ دور امیر و زندگیش رو خط بکش. دخترم از وقتی تو آزاد شدی.. روز خوش ندیده، فهمیدی دور و بر خانواده من نباش...
چاقو را توی مشتم میفشارم. دیگر صدایش را نمیشنوم. دیگر نمیخواهم هیچ بشنوم...!
#پایان_قسمت17✅
📆 #14040129
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
۲۹ فروردین
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
لینک ناشناس داستان #انفرادی👆🍃
۲۹ فروردین
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی⛓ #قسمت17🎬 لحظهای نگذشته که صدای بلند بسته شدن در اتاق کناری هم به گوش میرسد. با حرصی که
#انفرادی⛓
#قسمت18🎬
حالم چندان خوب نیست. اتفاقات توی دفتر آقای کمالی، ظرفیتم را بیش از حد پر کرده و دیگر تاب این همه تحقیر و کوچک شدن را ندارم. این همه را تنها به جرم کمک به دوستی متحمل شدم که خودش توی این بحران بیش از همه به من زخم زد.
از دفتر آقای کمالی تا پایانه مسافربری پیاده گز کردم. سرگیجه، سر درد و لرز هنوز رهایم نکرده و این پیادهروی طولانی به حال بدم دامن زده.
خودم را به باجهی فروش بلیط میرسانم و برای دور شدن از این شهر بلیط تهیه میکنم. ساعت دوازده وقت حرکت است، یعنی حدود یک ساعت دیگر.
روی نیمکت توی سالن پایانه مینشینم جایی که از شیشه بزرگش اتوبوسها معلوم است. کوله پشتیام را توی آغوش میگیرم و به نامهای که برای خانواده گذاشتم فکر میکنم. یک نامه با کلی حرف و گله که خط خورد و تهش یک جمله ماند." من رفتم." غریبهها وقتی وارد شهری میشوند، توقع دارند مردم شهر مهماننواز باشند، من توی این شهر غریبه نبودم، اما تنها بودم، مثل یک درخت روی قله کوه.
پنج دقیقه مانده به دوازده، سوار اتوبوس میشوم. کنار پنجره مینشینم. کولهام را جلوی پایم میگذارم و کمی جا به جا میشوم. هنوز آرام نگرفتهام که موبایلم زنگ میخورد. امیر است. متعجب، گوشی را به گوشم میچسبانم. هنوز الو نگفته با هیجان میگوید:
- کجایی سینا؟
بیحوصله میگویم:
- میخوای کجا باشم؟!..توی اتوبوس دارم میرم...
میپرد بین حرفم و میگوید:
- باید ببینمت، باید باهات حرف بزنم.
دست میکشم به پشت گردنم:
- مگه حرفیم مونده دیگه؟!..ببین امیر حوصله ندارم، میخوام برم...
- برات... برات یه پیشنهاد دارم. نرو الان.. اول بشنو بعد خواستی بری حرفی نیست. منو شرمنده خودت نکن!
دلم نمیآید حرفهایش را نشنیده، بروم. بارها چوب دلسوزیهایم را خوردهام و بازهم دارم به حرف دلم گوش میکنم. از اتوبوس پیاده میشوم و به سالن انتظار میروم. روی همان نیمکت قبلی مینشینم، به انتظار پیشنهاد رفیقم. امیر بعد از نیم ساعت میرسد. نگاهش آشفته است. نفس نفس میزند و چشمش ثابت نمیماند. دقیقاً همان شکلیست. شبیه همان روز نحس. کنارم مینشیند و بیمقدمه میگوید:
- کجا داری میری؟ داری فرار میکنی؟ از چی؟
نیم نگاهی به صورت رنگ پریدهاش میاندازم. پوزخندی میزنم. حالا نگرانم شده؟! حالا که من همه چیزم را از دست دادم و حتی دیگر به خودم اعتماد ندارم؟!
- دیگه برای همه چی دیره امیر. هیچی سر جای خودش نیست.
چشمانش پر از التماس است:
- میشه برگرده، تو فقط به من اعتماد کن. ایندفه تمام خوبیهات رو جبران میکنم، کمکم کن، بعدش با خانوادهت حرف میزنم. درست میشه همه چی..فقط نرو. من الان بهت نیاز دارم. کمکم کن، فقط تو میتونی. منو تو خیلی وقته رفیقیم.
نیم نگاهی به صورتش میاندازم. من جایی توی این شهر ندارم حتی اگر او وساطت کند، این شهر برایم یک ویرانه است. میایستم و از او فاصله میگیرم.
کنار آبسردکن رو به رو میروم. دو شیر سالم بیشتر ندارد که یکی از آنها هم به طرف چپ کج نصب شده. شیر کناری را باز میکنم، اما بخاطر لرزش و صدای شبیه تراکتورش سریع آن را میبندم. حوصله سر و صدایش را ندارم. پناه میبرم به همان شیر کج. اهرم کوچک قرمز رنگش را به طرف خودم میکشم. آب با فشار به اطراف میپاشد و جلوی لباسم را خیس میکند. تا کمی آب به دهانم برسد تمام صورت و آستین چپ لباسم خیس میشود. شیر آب را میبندم و به طرف امیر برمیگردم.
- از منِ سابقه دار چه کمکی میخوای؟ هوم؟ وقتی ازت خواستم حمایتم کنی نکردی، حالا دیگه من نمیخوام، نه حمایت تو نه حمایت هیچکس دیگه. کمکی هم از دستم برنمیاد، یادته؟ گفتی من برات دردسرم، پس از این دردسر، دست بردار! پدرزنتم که حسابی از خجالتمون دراومد..دیگه چی میخوای از جونم؟!.. ولم کنید دیگه.
به کولهپشتیام چنگ میزنم و به سمت راست میچرخم و صدای پر خواهش امیر با صدای محکم مردانهای مخلوط میشود. سرجایم میخکوب میشوم و قلبم به تپش میافتد.
- سینا...
- سرجات بمون.
آهسته به عقب برمیگردم. دو افسر پلیس پشت سرم ایستادهاند. یکی اسلحهاش را سمت امیر نشانه رفته و دیگری سمت من. دهانم چندبار باز و بسته میشود. چقدر این صحنه آشناست. این یک بلای دیگر است...
افسر رو به رویم با اسلحه به سمت نیمکت اشاره میزند. قدمی به سمت نیمکت برمیدارم و مینشینم. رنگ امیر به سفیدی میزند و میلرزد. دستش روی زانویش مشت شده.
آب دهانم را فرو میبرم. کوله را روی زانویم میفشارم. افسر نزدیک امیر آن را از دستم میکشد و باز میکند.
کمی آن را زیر و رو میکند. نگاه پر غضبش را بالا میآورد. دست توی جیبش میبَرد. یک دستمال سفید بیرون میکشد و دوباره دست توی کولهم میبرد. با احتیاط بیرون میآورد قلبم توی گلو میتپد و چاقوی خونی جلوی چشمم تاب میخورَد..!
#پایان_قسمت18✅
📆 #14040130
🆔 @ANAR_NEWSS🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
۳۰ فروردین
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
لینک ناشناس داستان #انفرادی👆🍃
۳۰ فروردین
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی⛓ #قسمت18🎬 حالم چندان خوب نیست. اتفاقات توی دفتر آقای کمالی، ظرفیتم را بیش از حد پر کرده و
#انفرادی⛓
#قسمت19🎬
به دیوار بازداشتگاه تکیه دادهام. امیر مرتب مقابلم رژه میرود. زانوهایم را توی شکم جمع میکنم. دو دستم را توی موهایم فرو میبرم و سرم را خم میکنم.
- بتمرگ امیر!
پاهایش را میبینم که مقابلم جفت میشود. حوصله ندارم قیافه و آن نگاه مسخرهاش را ببینم.
- چه غلطی کردی سینا؟!
سرم را بالا میگیرم و با خشم نگاهش میکنم:
- روت رو زیاد نکن، بگیر بتمرگ سرم درد میکنه.
کنارم مینشیند. شقیقهام را محکم میفشارم. امیر بعد چند لحظه سکوت میکند و بعد با صدایی گرفته میگوید:
- چیکار کنم سینا؟
نگاهش میکنم. پایش را دراز کرده و سرش را تکیه داده به دیوار. رویم را میگیرم. صدایش دوباره به گوش میرسد:
- سینا، من دارم خفه میشم. اینجا دووم نمیارم. بیا برو بگو من بیگناهم.
آهی میکشم و میگویم:
- امیر من الان به بیگناه بودن خودمم مطمئن نیستم. اگه بیگناهی از چی میترسی؟
خودش را میکشد مقابلم. چشمش سرخ است و لبش سفید شده. دستم را میگیرد و میگوید:
- سینا، تو رو خدا، جون مامانت کمکم کن. از دست تو بر میاد فقط، تو قبلاً توی این شرایط بودی، میتونی... میتونی حبسو تحمل کنی.
چشمم را بهم میفشارم. سرم تیر میکشد. گلویم میسوزد:
- چی میگی؟ چه شرایطی؟ چی میخوای چیکار کنم؟
دستم را فشار میدهد. صدایش میلرزد.
- چاقو توی کیف تو پیدا شده، همه میدونن تو باهاش مشکل داشتی، اگه بگی...
دستش را پس میزنم و از جا میپرم.
- چی داری میگی امیر! دیوونه شدی؟!
او هم میایستد. بازوهایم را میگیرد:
- سینا، من زندگیم خراب میشه، زنم حاملهست. من همه چیو از دست میدم. تو رو خدا سینا...تو یه بار انجامش دادی، الانم میتونی.. من تو زندان میمیرم، زنم میره دکتر گفته شوک براش ضرر داره، بچهم... سینا، به خدا تو هیچی رو از دست نمیدی!
انگار که سرم را با مته سوراخ میکنند. دل و رودهام بهم میپیچید. پسش میزنم و به طرف دیگر اتاق میروم.
- دهنت رو ببند امیر، خفه شو فقط! چه توقعی از من داری؟ دوباره خودم رو بخاطر توی بیشرف به دردسر بندازم؟ که چی؟ بعد چند سال برگردم و تو بگی برات دردسرم؟
دست به شکمم میفشارم. مایعی تلخ و سوزان از معدهام بالا و پایین میشود، که تا حلقومم بالا آمده.
- سینا زنم بارداره!
عصبی میخندم و به طرفش میروم. یقهاش را به چنگ میکشم:
- خانمت؟! توی بیشرف اگه خانمت برات اهمیت داشت غلط اضافه نمیکردی!..
حالا من باید تاوان چیو بدم دوباره؟.. حماقتای تووو؟!..
لبش میلرزد. دست سردش را میگذارد روی دستم. از سرمای او تمام موهای بدنم سیخ میشوند.
- سینا، این دفه قول میدم بهت که درست کنم همه چیو...تو یه قبلاً رفتی زندان، دوباره بری، هیچی خراب نمیشه. ولی من همه چیو از دست میدم.
میکوبم تخت سینهاش او را به عقب هول میدهم.
- آره، برای کسی که پروندهاش سیاهه یه خلاف دیگه سخت نیست! ولی پرونده من سفیده! اگه این بارم بار غلطی که کردی رو بدوش بکشم، مادرم از غصه دق میکنه! توی بی همه چیز حتی حاضر نشدی بری از گناهت پیش خانوادهام بگی! باعث شدی مادرم سکته کنه، من روم نشه توی صورت پدرم نگاه کنم، تازه عروسم ول کنه بره، خواستگار خواهرم بزنه زیر همه چی... زندگی منو خانوادهام و تو ویرون کردی و برای درست کردنش حتی بهم کار ندادی، حتی جایی ضمانت نکردی برام... الان روت میشه بگی اینو گردن بگیرم؟ اون که فقط یه تهدید با چاقو بود!.. ولی اینبار فرق میکنه امیر.. چاقو خونیه... میفهمی؟ میفهمی وقتی دیدمش توی کیفم به خودم شک کردم؟ نه امیر این تو بمیری دیگه از اون تو بمیریا نیست!
خودش را میاندازد روی پایم و من عق میزنم. بدنم میلرزد و صورتم حرارت دارد. گریهاش بلند میشود و قلبم بیاختیار مچاله:
- تو رو خدا سینا.. تو رو خدا کمک کن... من میمیرم برم زندان... دارم اینجا خفه میشم...!
#پایان_قسمت19✅
📆 #14040131
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
۳۱ فروردین
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
لینک ناشناس داستان #انفرادی👆🍃
۳۱ فروردین