💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت31🎬 در لباسشویی بسته شده و جسدش روی شیشه تکیه خورده است. از پشت شیشهی مه گرفته چ
#بازمانده☠
#قسمت32🎬
بالاخره میایستم و روی اولین نیمکت پارک مینشینم.
خیره میشوم به دور دست ها به همان آدمهایی که دست در دست خانوادههایشان خیابان را پر کردهاند، ولی من...
حتی نمیتوانستم صدای مادرم را بشنوم...
دیگر خسته شدهام!
اصلا شاید نفر بعدی من باشم! شاید نوبت من رسیده است. دیگر نمیخواهم برای زندگی کردن تلاشی بکنم!
گوشی را از جیبم بیرون میآورم و شمارهی مادرم را میگیرم.
آخرین رقم را که لمس میکنم، گوشی در دستم میلرزد و نام سعید ترابی، روی صفحه روشن و خاموش میشود.
تماس را رد میکنم. دوباره میخواهم شماره را بگیرم که اینبار دوباره صدای زنگ، بلند میشود.
با بی میلی تماس را وصل میکنم.
-الو مهتاب خانم؟!
بغضی میان گلویم نشسته بود و صدایم را خشدار کرده است.
چند بار صدایم را صاف میکنم اما فایده ندارد. زمزمه میکنم:
-بله؟!
-معلوم هست کجایین؟ یکی دو ساعته جلو در خونهام. نه در و باز میکنید نه تلفنتون و جواب میدین...
نمیگذارم ادامه دهد:
-خونه نیستم.
نمیدانم در صدایم چه دیده بود که مردد و آهسته میپرسد:
-شما...الان... دقیقا...کجایید؟
نگاهم به تابلویی که آن سر خیابان مقابل کوچه بود میخورد.
زمزمه میکنم:
-خیابان شهید ستاری. پارک لاله...
-صبر کنید...صبر کنید الان خودم و میرسونم. خواهش میکنم جایی نرید. خوب؟!
کلمهی آخر را با لحنی ملتمسانه میگوید، مقاومتی نمیکنم.
-باشه.
صدای باز شدن در ماشین که از پشت خط میآید، تلفن قطع میشود و صدای بوقهای ممتد در گوشم میپیچد.
یک لحظه ته دلم میلرزد و حسی در انزوای مغزم مرا از تماس گرفتن منصرف میکند.
حسی که میترسید اوضاع، بدتر از اینی بشود که هست.
چشمانم میسوخت بدتر از آن، سردرد بدی که جانم را به لب آورده بود.
سرم را به نیمکت تکیه میدهم. با یادآوری امانتی که دستم است، عذاب وجدان مثل لاشخوری به جانم میافتد و پوست و گوشت تنم را میدرد. کاش هیچوقت آن گردنبند را از آن زن نمیگرفتم.
-رها خانم؟!
با صدایش همان نیمه جانی که در تنم بود، وادارم میکند سرم را به سمت صدا بچرخانم...!
#پایان_قسمت32✅
📆 #14031103
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://daigo.ir/secret/2791878345
لینک ناشناس داستان #بازمانده👆🍃
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت32🎬 بالاخره میایستم و روی اولین نیمکت پارک مینشینم. خیره میشوم به دور دست ها به
#بازمانده☠
#قسمت33🎬
خودش است!
همان مردی که ادعا میکرد ناجیام شده.
وقتی مطمئن میشود خودم هستم به سمتم قدم برمیدارد.
کنارم میایستد.
زل میزند به چشمانم و با اخم فریاد میزند:
-مگه قرار نبود از خونه که اومدین بیرون اطلاع بدین بهم؟!
از تن صدایش، بغض دوباره به گلویم چنگ میزند.
نمیدانم در چشمانم چه میخواند که لحن خشک و عصبانیاش تغییر میکند و آنطرف نیمکت مینشیند.
-چیشده؟ دارید نگرانم میکنید!
میخواهم فریاد بزنم و بگویم هیچ اتفاقی نیافته، همه چیز عادی است، اصلا...اصلا تا الان همه چیز خوب و بینقص بوده و فقط این وسط منم که هربار میشکنم. منم که هربار زیر آشوب دلم، تکهتکه میشوم...
-میشنوید صدامو؟! جون به لبم کردین؟
چشمانم را محکم میبندم و میگذارم قطره اشکی که روی مژهام سنگینی میکند، بدون هیچ ترسی روی گونهام پیچ و تاب بخورد و تا زیر چانهام خیز بردارد.
-اونم کشتن... مثل نسیم.
چشمانم بسته است.
چهرهاش را نمیبینم اما، صدایش با نفسهایش تلاقی کرده است.
-کی؟ کی رو کشتن؟!
-همون زنه. همونی که روبروی آپارتمانمون زندگی میکرد. همون که پلیسا گفتن خیلی وقته مرده!
-مگه...مگه دیده بودیش؟!
نفس عمیقی میکشم و ریههایم را از هوای سرد پاییزی پر میکنم:
-آره....دیدمش.
قرار بود بیاد پیش پلیس و همه چیو بگه ولی...ولی کشتنش!
از روی نیمکت بلند میشود.
کلافه دستانش را روی سرش قلاب میکند و دور خودش میچرخد:
-وای...وای...وای چرا به من نگفتی؟ چرا منو در جریان نذاشتی؟!
صدای فریادش پتکی میشود و با هر نفس به سرم میخورد.
دستش را روی شقیقههایش فشار میدهد و با کتونیاش روی زمین ضرب میزند.
-نمیشه...اینطوری نمیشه! بهم اعتماد نداری. نمیذاری کمکت کنم! با خودخواهی و بیاعتمادیت میخوای همه چیو خراب کنی!
اولین بار بود که مرا محترمانه خطابم نمیکرد.
حق با او بود. شاید زیادی خودخواه و عافیت طلب بودم.
به گمانم زندگی قبلیام مرا اینگونه بار آورده بود.
نگاهم، روی کاشیهای قرمز و خاکستری پارک مینشیند.
گلویم خشک شده است. با هر کلمه انگار کسی چنگ میزند به حنجرهام.
-خسته شدم! دیگه نمیخوام ادامه بدم. میخوام برم...یه جایی که آدما جلو چشمم نمیرن. جایی که بتونم نفس بکشم، زندگی کنم، مثل قبل...میخوام برگردم... پیش مامانم، بابام، تو خونه خودمون.
با تکتک کلماتی که میگویم، اشکهایم جان میگیرند و نگاهم را بیشتر خیس میکنند.
صدای قدمهایش نزدیک میشوند. نیمکت بالا و پایین میشود...!
#پایان_قسمت33✅
📆 #14031104
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://daigo.ir/secret/2791878345
لینک ناشناس داستان #بازمانده👆🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
@aleyasein