eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
934 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
148 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
🎊 🎬 لبخند استاد ابراهیمی جمع شد که یاد ادامه داد: _اَقدس خانوم خوبن اصغر آقا؟! دخترتون صغری خانوم چی؟! بالاخره شوهر پیدا کردن یا نه؟! استاد ابراهیمی عینکش را در آورد و دستی به صورت سرخش کشید که عمران آب دهانش را قورت داد و گفت: _بچه‌ها، یاد رو ببرید توی یکی از اتاقا استراحت کنه. می‌دونم که خیلی خستس! مهدینار و علی املتی خواستند زیربغل یاد را بگیرند که یاد به تندی واکنش نشان داد. _مگه من چلاقم؟! خودم میرم! پس از رفتن آن‌ها، عمران دستی به پشتِ استاد ابراهیمی کشید. _ناراحت نشو کاکو. یاد بخشی از حافظش، از کار افتاده. نیاز به زمان داره تا خوب بشه! استاد ابراهیمی عینکش را گذاشت و گفت: _والا این چیزی که من دیدم، بخشی از حافظش نبود. این بچه پاک عقلش رو از دست داده! _بیخیال. حالا از خودت بگو. کی اومدی؟! اینجا چیکار می‌کنی؟! نگهبان باغ کو پس؟! استاد ابراهیمی آهی کشید و جواب داد: _دم دمای صبح بود که رسیدم. راستش دیگه خسته شدم از اسنپ. اون ابوقراضه هم که دم به دقیقه خراب میشه. پس تصمیم گرفتم توی اون شغل بازنشسته بشم و به شغل جدید یعنی نگهبانی باغ سلام کنم. عمران دستی به ریش‌هایش کشید که استاد ابراهیمی ادامه داد: _می‌دونم قرار بود استاد ندوشن نگهبان بشه، ولی خب از مهندس شنیدم که یه جورایی مخالفت کرده. بعد به نظرم نگهبانی واسه ایشون خوب نیست. بالاخره جَوونه و نیاز به جنب و جوش و فعالیت داره. نگهبانی واسه منه پیر و بازنشسته خوبه! سپس تک خنده‌ای کرد که عمران گفت: _عجب. حالا ماشینت رو چیکار می‌کنی؟! _هنوز دربارش تصمیم نگرفتم؛ ولی خب احتمالاً یا وقف باغ کنم تا اعضا یه وسیله بیشتر واسه رفت و آمد داشته باشن، یا بفروشمش و پولش رو بین خودم و خودت تقسیم کنم و با سهم خودت، هرکاری که دوست داشتی واسه باغ انجام بدی! _فکر خوبیه! دو دوست قدیمی، گرم صحبت بودند که مهندس نیز وارد باغ شد و سوییچ را به سمت استاد ابراهیمی گرفت. _بفرما استاد. پارکش کردم. با اجازتون میرم یه کم استراحت کنم! استاد ابراهیمی سوییچ را گرفت و با لبخند گفت: _برو مهندس جان. توی این مدت خیلی اذیت شدی سر نگهبانی باغ. ولی دیگه تموم شد. نگهبان باتجربه و حواس جمع اینجاست! مهندس نیز لبخندی زد و به سمت کائنات رفت و عمران و استاد ابراهیمی هم، تا ظهر مشغول صحبت و مرور خاطره‌ها شدند! برای اینکه استاد ابراهیمی هم با بقیه ناهار را بخورد، بانوان سفره‌ی ناهار را نزدیک کانکس نگهبانی انداخته بودند. آن ها با تَه‌مانده‌ی پولی که از احف قرض کرده بودند، یک ناهار تقریباً خوشمزه‌ای به مناسبت بازگشت یاد ترتیب داده بودند و قرار بود کنارهم آن را نوش جان کنند. همگی با ولع مشغول خوردن بودند که استاد ابراهمی پرسید: _راستی بانو نورسان و شباهنگ کجان؟! از اون موقعی که اومدم ندیدمشون! بانو احد لقمه‌ی داخل دهانش را قورت داد و گفت: _راستش نورسان بعد از اون حرف‌هایی که سر مراسم سال استاد و یاد شنید که می‌گفتن برنجش شفته شده و توی غذا مو در اومده و از این حرفا، یه افسردگی خفیفی گرفت. ما هم برای اینکه حال و هواش عوض بشه، فرستادیمش پیش رایا توی راهیان نور. بانو شباهنگ هم باهاش فرستادیم که تنها نباشه. با شنیدن این حرف، مهدیه دست از غذا کشید و با ناراحتی گفت: _خب چرا من رو باهاش نفرستادید که تنها نباشه؟! مگه نمی‌دونید من چندساله حسرت راهیان نور رو دارم؟! مهدیه این را با بغض گفت که با جواب دخترمحی روبه‌رو شد. _عزیزم اگه تو رو می‌فرستادن که باید یکی دیگه رو هم می‌فرستادن که مواظب جفتتون باشه! سپس لبخند دندان‌نمایی زد که استاد مجاهد گفت: _بگذریم از این حرفا. خب آقای یاد، از خودت بگو. توی این مدت کجا بودی و چیکارا می‌کردی؟! یاد که مثل عمران، یک‌سالی می‌شد که درست حسابی غذا نخورده بود، به زور محتویات داخل دهانش را قورت داد و جواب داد: _راستش توی این مدت درگیر زایمان خانومم بودم. سونوگرافی و سیسمونی بچه و هزارتا دنگ و فنگِ دیگه. الانم ماه‌های آخرشه و گذاشتم خونه‌ی مادرخانومم. اصلاً به خاطر همین فشارای زندگی بود که کارم به بیمارستان کشید. همگی با تعجب نگاهی به هم انداختند که بانو شبنم با خوشحالی گفت: _خب پس. احتمالاً من و خانوم شما باهم فارغ می‌شیم! سپس به خاطر اینکه یاد را مثل پسر خودش می‌دانست، ادامه داد: _چه حس خوبیه همزمان هم مادر بشی، هم مادربزرگ! و با ذوق و شوق یاد را نگریست که دخترمحی دم گوشش گفت: _شبنمی حواست کجاست؟! یاد گور نداره که کفن داشته باشه! اما بانو شبنم با جدیت جواب داد: _از کجا معلوم توی این یه سال که نبوده زن و بچه‌دار شده؟! این‌بار بانو احد، جواب بانو شبنم را داد. _اولاً توی یه سال نهایتش میشه زن گرفت. نه اینکه هم زن بگیری، هم زنت باردار بشه. تازه اونم ماه‌های آخرش باشه...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
💠 شرم بی جا 🔸 امام علی(علیه السلام): حیای نابجا از رزق جلوگیری می کند. 📚 غررالحکم/ص٢٧٤ ✍🏼 لازمه کار تجاری و اقتصادی، قدرت چانه زنی و صراحت لهجه است. فروشنده ای که به دلیل کمرویی و یا حرمت نگهداری بیش از حد، از بیان قیمت مطلوب خود خودداری کند، یا از قدرت چانه زنی و صراحت لهجه برخوردار نباشد و یا نسیه فروشی را پیشه خود کند؛ رفته رفته از درآمد او کاسته خواهد شد و مخارج او بر درآمدهایش غلبه خواهد کرد. عضویت در سرویس های روزانه👇 pay.eitaa.com/v/p/ برای لغو عضویت از لینک بالا اقدام نمایید👆🏼
💠 🔸 رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم ): وقتى از سدره المنتهى گذشتم دیدم، بعضى از شاخه هاى آن آویزان است و از آنها شیر و عسل و روغن، قطره قطره مى چکد و از بعضی قطراتی به شکل لباس و از بعضی ماده اى مانند سدر و همه اینها به طرف زمین میروند. 🔸 خدا فرمود: اى محمد، اینها را در این مکان مرتفع رویانده ام تا پسران و دختران امتت از آنها تغذیه کنند. پس به پدران دخترها بگو از داشتن دختر ناراحت نشوند،زیرا همانطورى که آنها را آفریده ام، روزیشان را میدهم. 📚 جواهرالسنیه/ص294 عضویت در سرویس های روزانه👇 pay.eitaa.com/v/p/ برای لغو عضویت از لینک بالا اقدام نمایید👆🏼
💠 بیکاری 🔸 رسول خدا صلی الله علیه و آله: انسان سالم و بیکاری که نه مشغول کارهای دنیایی و نه مشغول کارهای آخرتی باشد، مورد خشم پروردگار است. 📚 شرح نهج البلاغه/ج17/ص146 ✍🏼 انسان بیکار دام شیطان است، حتی اگر کسی نیاز مالی هم ندارد، می تواند مشغول کارهایی شود که برایش در دنیا و آخرت مفید باشد مثل کار در موسسات خیریه. عضویت در سرویس های روزانه👇 pay.eitaa.com/v/p/ برای لغو عضویت از لینک بالا اقدام نمایید👆🏼
18_Jalase-15.mp3
17.09M
🔷🔹※ 🔸 بعثت در نبوت [کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی درقرآن] 📻 استاد سید علی خامنه‌ای ◤ ※∵ [※] ∴ ※ ◢
⚫️ اذا أراد الله بعبد خيرا زهده في الدنيا و فقهه في الدين و بصره عيوبها و من أوتيهن فقد أوتي خير الدنيا و الاخرة امام جعفر صادق (ع): چون خدا خير بنده‌ای را خواهد او را نسبت به دنيا بی‌رغبت و نسبت به دين دانشمند كند و به دنيا بينايش سازد و به هر كه اين خصلتها داده شود خير دنيا و آخرت داده شده. اصول كافي، ج 3، ص 196 ◼️شهادت مظلومانه امام صادق علیه السلام بر همه‌ی شیعیان و محبین حضرتش تسلیت باد
🔰 | مروری بر بیانات رهبر انقلاب در دیدار معلمان ۱۴۰۳/۰۲/۱۲ 🌹یاد معلم بزرگ و شهید، مرحوم آیت‌الله مطهری را که این روز همیشه با یاد ایشان همراه است، گرامی میدارم. 💠درباره تکریم معلمان 🙏همه باید از معلمین شکرگزار باشند 👌شما هستید که فرزندان ما را تربیت میکنید، تعلیم میدهید و 🌟آنها را برای زندگی دوران عمرشان آماده میکنید 💎«تشکر از معلم» برای توجه دادن افکار عمومی کشور به اهمیت تعلیم و تربیت و اهمیت معلم است 🔸هرچه شغل معلمی محترم‌تر باشد⏪جاذبه‌ی آن بیشتر خواهد شد. 🔸وقتی جاذبه بیشتر شد⏪ افراد با سطح بالاتری به این شغل روی خواهند کرد 🔸اگر این‌طور شد⏪ کشور از لحاظ تعلیم و تربیت ارتقاء پیدا خواهد کرد 💠سرفصل‌هایی در باب آموزش و پرورش ⭕️سایر دستگاه‌ها به‌کار‌گیرنده‌ نیروی انسانی‌اند، ✅آموزش‌و‌پرورش ایجادکننده‌ نیروی انسانی است 🌟هویت منابع انسانی در آموزش‌‌پرورش شکل میگیرد 🏷مسئله تحول آموزش و پرورش 🚨آن چند سالی که سند تحول جدی گرفته نشد، پیشرفتی پیدا نکرد، ضرر کردیم ❇️حالا بحمدالله شنیدم که سند، هم مورد بازنگری قرار گرفته ⏪هم «نقشه‌ی راه» برای اجرای آن آماده شده ♦️بدانیم این سند را چه جوری بایستی عمل کنیم که در تمام سطوح آموزش‌وپرورش اثر خودش را ببخشد ♦️در همه‌ مراحل هم، از عناصر نخبه استفاده بشود ♦️این سند روزبه‌روز باید بیشتر و بهتر ترمیم بشود 🏷مسئله توانمندسازی معلمان 🌟توانمندسازی دو جور است: 1️⃣از لحاظ مسائل معیشتی و مادّی و مانند اینها 2️⃣استفاده معلم از نیروی معنوی و معلومات، نیازها و تجربه‌های لازم برای قوام دادن به کار معلمی 🏷مسئله معاونت پرورشی ⏪معاونت پرورشی یکی از مهم‌ترین بخشهای آموزش‌وپرورش است ❇️اوّلین کار: جلوگیری از ایجاد و شیوع آسیب‌های اخلاقی و اجتماعی در میان خود جوانها ❇️تبیین مصالح بنیادی کشور و نظام جمهوری اسلامی 👈اگر این میلیون‌ها جوان و نوجوان 💡مصالح بنیادی نظام و کشورشان 💡جبهه‌ی دوست و دشمن کشورشان 💡مسائل اساسی مورد نیاز کشورشان را بشناسند 🛡تبلیغات دشمنان برای گمراه کردن افکار عمومی کشور خنثی خواهد شد 🏷مسئله‌ ثبات مدیریتی در آموزش و پرورش ⭕️در سالهای طولانی گذشته، ما به طور متوسط هر دو سال یک وزیر داشته‌ایم ⚠️دیگر تکلیف این دستگاه معلوم است چه میشود؛ 〽️تا بیایند یک کار اساسی را شروع کنند، باید وزیر برود؛ 👇وقتی وزیر رفت، مجموعه‌ی مدیریّتی زیر نظر او هم تغییر پیدا میکند، ⛔️کار اساسی به جایی نمیرسد ✅از مدیریتهای سطح بالا تا سطح متوسط، باید ثبات پیدا کند تا بشود برنامه‌ها را دنبال کرد 🏷الگوسازی در جامعه معلمین کشور 📍ما در رشته‌های دیگر الگو داریم؛ مثل ورزش و هنر ⁉️در جامعه‌ی معلمین، الگوها چه کسانی هستند؟ باید معرفی بشوند. ❇️ما به این شوق‌آفرینی برای معلمین نیاز داریم 💠انتظارات از معلمان ♦️توجه به نقش خود در هویت‌سازی برای دانش‌آموزان ♦️کشف استعدادهای دانش‌آموزان ♦️نگاه ملی دادن به دانش آموزان ♦️امیدآفرینی در جوانان ♦️تشویق دانش‌آموزان به فعالیتهای اجتماعی ♦️مسئله مهارت‌آموزی در مدارس 💠مسئله غزه؛ «مسئله اول» امروز دنیا 🤷‍♂️صهیونیست‌ها و پشتیبانان آمریکایی‌ و اروپایی‌شان هر کار هم میکنند که مسئله‌ غزه را از دستور کار افکار عمومی دنیا خارج کنند نمیتوانند 🌐امروز همه‌ی دنیا دارند می‌بینند رفتار رژیم صهیونیستی را؛ 👌این یکی از چیزهایی است که موضعِ همیشگی جمهوری اسلامی را برای مردم دنیا ثابت کرد ✊ملاحظه کنید آمریکایی‌ها و دستگاه‌های مرتبط با آنها با مخالفت زبانی با اسرائیل چه معامله‌ای دارند انجام میدهند! 👌این رفتار آمریکایی‌ها هم حقانیت موضع جمهوری اسلامی را در بدبینی به آمریکا نشان داد 🤝نشان داد به همه که آمریکا شریک جرم است 👆چطور میشود انسان نسبت به یک چنین نظامی، خوش‌بین باشد یا به حرف او اعتماد بکند؟ 💠درباره مسائل جاری فلسطین 📍تا وقتی که فلسطین به صاحبان خودش برنگردد، مشکل غرب آسیا حل نخواهد شد ❌بعضی خیال میکنند بروند کشورهای اطراف را وادار کنند که روابطشان را با رژیم صهیونیستی عادی کنند، مشکل حل خواهد شد؛ 💢این، مشکل را حل نمیکند، بلکه مشکل را متوجّه میکند به خود دولتهای آنها؛ 👈یعنی آن دولتهایی که بر این جنایات چشم پوشیدند و با آن رژیم دست دوستی دادند، ⭕️ملتها به جان خود آن دولتها خواهند افتاد. 🍀باید فلسطین به فلسطینی‌ها برگردد. امیدواریم ان‌شاءالله خدای متعال این آینده را هرچه زودتر برساند.
🎊 🎬 سپس بانو احد ادامه داد: _در ضمن تو که تا دیروز می‌گفتی استاد زنده شده و از قبر اومده بیرون، ولی یاد هنوز مُرده و توی قبر خوابیده؟! حالا چطور شد حرفت عوض شد؟! بانو شبنم این بار سکوت را به جواب ترجیح داد که عمران سعی کرد قدمی برای بازگشت حافظه‌ی یاد بردارد. _پسرم واقعاً چیزی یادت نیست؟! یادت نیست که باغ پرتقال جفتمون رو اسیر کرد و شدیدترین و چندش‌ترین شکنجه‌ها رو به ما تحمیل کرد؟! یادت نیست من از بوی زیربغل یکی از اونا مُردم و زنده شدم؟! یادت نیست توی غذات به جای ماکارونی، کرم آب‌پز رنگ شده می‌ریختن؟! یادت نیست برای خفه کردنت، جوراب بوگندو می‌کردن توی حلقت؟! همگی جلوی دهانشان را گرفته و سعی می‌کردند عوق نزنند که یاد با خونسردی لیوان دوغش را سر کشید و جواب داد: _گفتید شکنجه. یاد فیلمی که چند هفته پیش دیدم افتادم. حاجی عجب فیلمی بود. بذارید براتون تعریف کنم...! سپس با اشتیاق شروع به تعریف کردن کرد. در لا به لای تعریف، همگی دوباره شانسشان را برای بازگرداندن حافظه‌ی یاد کردند که خب موفق نشدند. در این میان، بانوان نوجوان باغ که از حرف‌های یاد خسته شده بودند، از سر سفره بلند شدند که بانو احد پرسید: _کجا؟! افراسیاب جواب داد: _می‌ریم کافه‌نار سچینه، یه کم مافیا بازی کنیم. حوصلمون سر رفت. _پس ظرفا چی؟! حدیث پاسخ داد: _امروز نوبت آقایونه که بشورن! دخترمحی نیز با خنده حرف حدیث را تایید کرد. _مخصوصاً الان که آقای یاد هم برگشته. موقع شُستن براشون فیلم تعریف می‌کنه و حوصلشون سر نمیره! رجینا که کلمه‌ی مافیا را شنیده بود، نصف و نیمه غذایش را ول کرد و گفت: _آخ جون مافیا. این دفعه یه جوری بهتون اتهام بزنم که اصلا فرصت دفاع کردن نداشته باشید! سپس خواست از جایش بلند بشود که سچینه گفت: _شرمنده. جمع ما دخترونس. شما می‌تونید با پسرا مافیا بازی کنید. با اجازه! سپس با لبخندی مرموزانه، آنجا را ترک کرد که رجینا بدون هیچ حرفی سرجایش میخ‌کوب شد. _ولی من میام. می‌خوام یاد بگیرم تا در آینده با شوهر و بچه‌هام بازی کنم! این را بانو شبنم گفت که مهدیه جواب داد: _آبجی جان، مافیا یه بازی دَه نفرس. تو و شوهر بچه‌هات می‌شید هفت نفر. اما بانو شبنم بشقاب غذایش را برداشت و از سر سفره بلند شد و همزمان جواب داد: _خب این دوتا هم به دنیا بیان، می‌شیم نُه نفر. خدا بزرگه. تا یکی دو سال دیگه هم، یکی دیگه میارم و می‌شیم ده نفر! _علی برکت الله. اگه اون یکی رو هم تبدیل به دوقلو کنید، جمعاً می‌شید یازده نفر و می‌تونید یه تیم فوتبال هم تشکیل بدید! این را علی املتی گفت و پشت بندش لبخندی زد که بانو سیاه‌تیری گفت: _به جای این مسخره بازیا، برو مغازت رو باز کن و دوزار کاسبی کن. تو بیکاری اذیتت نمی‌کنه، ولی این بچه چه گناهی کرده که این‌قدر بیکاری بهش فشار آورد که خر رو برد نمایشگاه ماشین بفروشه! منظور بانو سیاه‌تیری، علی پارسائیان بود که گوشه‌ای نشسته و آرام داشت غذایش را می‌خورد. _توی مغازه باید جنس داشته باشی تا بفروشی. جنس هم پول می‌خواد که ما نداریم. پس چرا بی‌خود مغازه رو باز کنیم؟! همگی از جواب منطقی بانو شبنم قانع شدند که آوا واعظی و آسنسیو از سر سفره بلند شدند. _با اجازتون ما هم دیگه می‌ریم. برای مارکو یه تیم خوب پیدا شده. دعا کنید که مذاکرات به خوبی پیش بره و مارکو هم تیم‌دار بشه. احتمالاً از اونور هم برم مادرید و یه کم پیش خونوادم استراحت کنم. به امید دیدار! _good bay! آسنسیو هم از همگی خداحافظی کرد و هردو به سمت در خروجی باغ به راه افتادند. یاد که انگار تازه متوجه‌ی حضور آسنسیو شده بود، سریع از جایش بلند شد و به سمت آن‌ها دَویید. _مارکو! سپس به انگلیسی ادامه داد: _Can I take a picture with you?! (می‌تونم باهاتون عکس بگیرم؟!) آسنسیو نیز با لبخند درخواست او را پذیرفت که یاد به رستا اشاره کرد. _خانوم می‌تونید از ما عکس بگیرید؟! گوشیم الان همراه نیست. رستا که همیشه دوربین بر گردنش بود، بلافاصله از جایش بلند شد و با گرفتن ژست‌های مختلف، چند عکس از یاد و آسنسیو گرفت. سپس روبه‌روی سفره ایستاد و گفت: _همگی لبخند بزنید که می‌خوام اولین عکس بعد از بازگشت گمشده‌ها رو بگیرم. زیرشم بنویسم "عمران و یاد باز آمدند به باغ، غم مخور." همگی لبخندی زدند و رستا عکسش را گرفت که استاد ابراهیمی پرسید: _ببینم تو مارکو رو می‌شناسی؟! یاد که خوشحال از دیدن و عکس گرفتن با مارکو بود، با لبخند جواب داد: _چرا که نه. مارکو آسنسیو، وینگر راست رئال مادرید و تیم ملی اسپانیا رو مگه میشه کسی نشناسه؟! یاد این بار درست گفت و همگی برایش دست زدند که استاد ابراهیمی گفت: _حالا اگه ما می‌گفتیم این مارکو آسنسیوئه، می‌گفت نه؛ این مارکوپولو یکی از مردان بزرگ تاریخه که همین دیشب عروسیش بود و منم ساقدوشش بودم...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
این جور کار هایی هم عالین و بشدت لازمه هم تولیدشون و هم انتشارشون خصوصا تو فضای اینستاگرام و تلگرام
🎊 🎬 همگی از کلام استاد ابراهیمی زدند زیر خنده که استاد ندوشن هم از پای سفره بلند شد. _خب حالا که همه چی داره حل میشه و نگهبانی باغ هم رسید به استاد ابراهیمی، با اجازتون منم میرم یزد. هم همسرم تنهاست، هم بچه‌های اونجا دیگه دارن از بی‌معلمی کلافه میشن. پس خدانگهدار! با این حرف، بلافاصله عادل عرب‌پور هم بلند شد. _منم میام یزد. دیگه خسته شدم از اینجا. هم باید مثل چی کار کنم، هم چراهام رو بپرسم. چراهایی که هیچکسم جوابش رو نمیده! تازه استاد هم که برگشتن و دیگه بچه‌هاش یتیم نیستن! سپس به استاد ندوشن پیوست که عمران نیز بلافاصله بلند شد. _قربون دستت عادل جان. این بچه‌های ما رو هم با خودت ببر یزد. می‌دونم که مادرشون خیلی دلتنگشونه! سپس دو پسرش که وسط حیاط با صدرا بازی می‌کردند را صدا زد و دست آن‌ها را به دست عادل عرب‌پور داد که سچینه پرسید: _استاد بچه‌های شما چرا پیش ایشون بودن؟! مگه مادرشون نبود؟! عمران نگاهش را به سچینه دوخت. _چرا. ولی مادرشون یه کم مریض احواله. بعدم احتمالاً به خاطر ناپدید شدن من، حالش بدتر شده و برای اینکه حال و هوای بچه‌ها عوض بشه، داده دست عادل جان تا ببرتشون ترکیه. آخه عادل جان، یه پاش یزده، یه پاشم کشورهای همسایه! پس از این، کلی چِرا در ذهن عادل عرب‌پور ایجاد شد که خب فرصت بیانش را پیدا نکرد. اعضا پس از راهی کردن استاد ندوشن و عادل عرب‌پور و بچه‌های عمران و همچنین آوا واعظی و مارکو آسنسیو، به کمک یکدیگر سفره را جمع کردند که بانو نسل خاتم گفت: _بزنم به تخته، از اون موقعی که یاد پیدا شده، استاد واقفی دیگه غش نکرده. یادم باشه اسپند دود کنم! استاد مجاهد نیز با لبخند گفت: _خب معلومه که حالش خوب میشه. به سلامتی یکی از شاگرداش که جای پسرشه پیدا شده. حال الانِ استاد، مثل حال مادر شهیدیه که فرزندش از اِسارت برگشته! عمران داشت بشقاب‌ها را می‌آورد و لبخند از روی لبش پاک نمی‌شد که بانو احد گفت: _البته فرزندی که توی اسارت جانباز شده و به کلی حافظه‌اش رو از دست داده. همگی چپ چپ به بانو احد نگریستند که وی آب دهانش را قورت داد. _البته همین که سالمه و برگشته جای شکر داره. ان‌شالله که حافظه‌اش هم برمی‌گرده! بانو احد از حرفی که زد، تبرئه شد و استاد مجاهد و عمران مشغول ظرف شستن شدند که ناگهان صدایی توجهشان را جلب کرد. _من اومدم! احف خوشحال و خندان، با لباس سربازی برگشته بود که بقیه به استقبالش آمدند و او را با لباس جدیدش نظاره کردند. عمران که متوجه‌ی صدا شده بود، با دستان کفی و بشقاب به دست به لب پنجره آمد و با دیدن احف، ناگهان دوباره فرو ریخت. استاد مجاهد که غرق افکارش بود و صدایی نشنیده بود، افتادن عمران را متوجه شد و سریع به سمتش رفت. _چی شد برادر؟! چشم خوردی دوباره؟! عمران که به زور چشم‌هایش را نیمه‌باز نگه داشته بود، زیرلب گفت: _می‌دونی چقدر دوست داشتم احف رو توی لباس سربازی ببینم؟! بالاخره به آرزوم رسیدم! استاد مجاهد سرش را تکان داد که عمران ادامه داد: _سلام و خدمت. سلام و سربازی. سلام و پوتین. سلام و اسلحه. خشم شب پادگان نصیبتان! سپس دوباره غش کرد و استاد مجاهد که با شنیدن این حرف‌ها، منقلب شده بود، شروع کرد بر بالین عمران اشک ریختن. اعضا که صدای شکستن بشقاب را شنیده بودند، سریع خود را به آشپزخانه رساندند و با دیدن اشک‌های استاد مجاهد و دراز به دراز افتادن عمران، چهره‌ای ناراحت به خود گرفتند که ناگهان مهدینار فریاد زد: _به شرف لا اله الا الله...! استد مجاهد که کمتر عصبانی می‌شد، با شنیدن این حرف اشک‌هایش را پاک کرد و با لحن تقریباً تندی گفت: _ساکت! عه! مثل اینکه منتظرید استادتون بمیره‌ها. یه غش سادس دیگه! مثل همیشه! _استاد این دفعه واسه چی غش کردن؟! این را بانو احد پرسید که استاد مجاهد جواب داد: _واسه خاطر احف. خیلی دوست داشت توی لباس سربازی ببینتش که خب به آرزوش رسید. احف با شنیدن این حرف، لبخندی زد که دخترمحی گفت: _اَه! تازه استاد غش کردن رو یادش رفته بودا. شما واسه چی برگشتید دوباره؟! خدمته یا مدرسه؟! احف با جدیت جواب داد: _خب امروز لباسامون رو دادن و فردا اعزامیم به آموزشی که حدوداً یک ماهه! فردا دیگه از دستم راحت می‌شید! احف این را با ناراحتی گفت که خانوم دکتر طاهره از میان جمع بیرون آمد و گفت: _برید کنار که دوای درد استادتون پیش منه! سپس با سرم و سرنگ نزدیک عمران شد. صدرا که تا آن موقع ساکت بود، ناگهان روبه‌روی خانوم دکتر طاهره ایستاد و گفت: _نه. اون‌موقع یاد نبود که مجبور می‌شدیم دشت اشتاد رو شوراخ شوراخ کنیم. الان که یاد هَشت و می‌تونه انگشتاش رو بده اشتاد گاژ بگیره، چرا دشت اشتاد رو شوراخ شوراخ کنیم؟! همگی از فکرِ بِکر صدرا شگفت زده شدند و پس از بوسیدن لُپ‌های او، به شکل مرموزانه‌ای به یاد و انگشتانش خیره شدند...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
📚 تهیه بن کتاب از سامانه ثبت نام بن کتاب نمایشگاه مجازی کتاب https://bon.tibf.ir/