eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
912 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
147 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختر، یعنی یه دریا تونستن، یه همدلی، یه حال خوب جمعی، یه تلاش پررنگ مهربون ❤️روزت مبارک مهردخت ایرون❤️ http://link.jahadpishraft.com/dokhtaran 🦋به بپیوندید: https://eitaa.com/banooyeab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تصویر جدیدی از رهبر انقلاب در کتابخانۀ شخصی‌شان 🔹همزمان با ایام برپایی نمایشگاه کتاب تهران، انتشارات انقلاب اسلامی تصویر جدیدی از رهبر انقلاب را که در کتابخانۀ شخصی ثبت شده، منتشر کرد. @Farsna
💠 دلداری خدا 🔸 امام صادق(علیه السلام) می فرماید: وقتی آیه 88 سوره حجر نازل شد، پیامبر خدا صلى اللَّه علیه و آله فرمود: کسى که به دلدارى دادن خدا آرام نگیرد، جانش بر دنیا حسرت ها مى خورد و هر که چشمش به دارایى هاى دیگران باشد، اندوهش بسیار مى شود و ناراحتى اش بهبود نمى یابد. 📚 تفسیر القمی/ج1/ص381 pay.eitaa.com/v/p/
💠 🔸 امام على علیه السلام را غمگین یافتند و از علت آن جویا شدند. فرمود: یک هفته است که مهمانى بر ما وارد نشده است. 📚 بحارالأنوار/ج41/ص28/ح1 ✍🏼 از صفای روی مهمان شد منور خانه ام خانه ام فانوس و مهمان شمع و من پروانه ام pay.eitaa.com/v/p/
دخترهای عزیز امشب دست به سیاه و سفید نزنند. همه‌چی با کاروان است. مردها امشب باید شام بپزند. بله. پس چی‌. همینی که هست. از فردا همینم نیست.
🎊 🎬 این را بانو شبنم که به خاطر بارداریِ دوقلوهایش، تازه به جمع پیوسته و نفس نفس می‌زد گفت که بانو احد دستی به صورتش کشید. _تو چرا با این وضعت اومدی؟! _اومدم دزده رو ببینم. یه جا خونده بودم که اگه زن باردار از نزدیک دزد ببینه، چشم بچه‌های توی شیکمش می‌ترسه و دیگه در آینده دزد نمیشن! حالا دزده کو؟! همگی از کلام بانو شبنم، با تعجب به یکدیگر نگاهی انداختند که حدیث گفت: _بفرما. اینا هم دزد! سپس با دستش به سارقین اشاره کرد. بانو شبنم که در دستش کمپوت گیلاس بود، نگاهی به چهره‌ی سارقین انداخت و با لبخند گفت: _وای خدا. تا حالا از نزدیک دزد ندیده بودم! حالا چی دزدیدن؟! با این پرسش، همگی به مهندس محسن زل زدند که وی با کمی مکث جواب داد: _منم نمی‌دونم. ولی خب هرچی دزدیدن، توی این گونیا ریختن! سپس اشاره‌ای به گونی‌ها کرد که مهدیه گفت: _یا پنج تن! اینا از باغ دزدی کردن یا قصر پوتیفار؟! ما اگه می‌دونستیم این‌قدر وسایل با ارزش توی باغ داریم، خودمون می‌فروختیم تا از بی‌پولی در بیاییم! _البته من فکر می‌کنم که توی این گونی‌ها وسایل با ارزش نیست. چون یه بار دیدم که یکی از گونی‌ها تکون خورد. وسایل که جاندار نیستن تکون بخورن! همگی به کلام مهندس محسن می‌اندیشیدند که دیدند دوباره گونی‌ها تکان می‌خورد. ترس و تعجبِ اعضا، درهم آمیخته شده بود که ناگهان رستا گفت: _فهمیدم. توی این گونی‌ها گوسفندای جناب احفه. بالاخره گوسفند هم گرون و با ارزشه دیگه! سپس بدون اینکه منتظر واکنشی باشد، با شجاعت نزدیک سارقین شد و همزمان با عکس گرفتن از آن‌ها و گونی‌ها گفت: _سارقین گوسفند به دام افتادند. چیک چیک! و تند تند از آنان عکس می‌گرفت که دخترمحی گفت: _آخه باهوش، مگه یادت نیست احف همه‌ی گوسفنداش رو فروخت؟! یادمه همین حدیث هم گوسفندا رو شیتان پیتان کرد تا راحت‌تر فروش برن! بانو نسل خاتم که از اظهار نظرهای مختلف خسته شده بود، به آرامی گفت: _دوستان چرا این‌قدر قضیه رو پیچیده می‌کنید؟! برید گونی‌ها رو باز کنید ببینیم سارقین چی می‌خواستند بدزدن دیگه! ترس در چهره‌ی همگی مشهود بود و هیچکس جرئت جلو رفتن نداشت که دوباره همه‌ی نگاه‌ها به مهندس محسن خیره شد. او که از این همه مسئولیت خسته شده بود، آهی از تهِ دل کشید و نزدیک گونی‌ها شد. سپس بسم اللهی گفت و گره‌ی آن‌ها را باز کرد که نگاهش به عمران و یادِ دست و پا بسته افتاد. مهندس محسن که انتظار هرچیزی را داشت جز این صحنه، دچار شوک شد و حرفی نمی‌زد. از طرفی هم، بقیه جرئت جلو رفتن نداشتند و هی از مهندس محسن، سراغ محتویات گونی‌ها را می‌گرفتند. _مهندس چی شد؟! کی توی گونی‌هاس؟! جانداره؟! توی جیب جا میشه؟! چند کلمس؟! حرف اولش رو بگو! و همگی انگار که در پی حل چیستان‌اند، داشتند بیست سوالی طرح می‌کردند که مهندس محسن آب دهانش را قورت داد و با صدایی لرزان گفت: _توی اینا وسایل با ارزش نیست؛ ولی آدمای با ارزشی هست! سپس گونی‌ها را پایین کشید تا عمران و یاد معلوم بشوند. همگی با دیدن آن‌ها، جیغی کشیدند و بلافاصله دستشان را جلوی دهانشان گذاشتند که استاد مجاهد گفت: _اینا سارق نیستن، آدم رُبان! سریعاً زنگ بزنید پلیس! همگی در شوک بودند و توان حرکت نداشتند که استاد ابراهیمی گفت: _گرفتمش. مورد مشکوک که احتمالاً یار دزداست رو گرفتمش! استاد ابراهیمی از سمت نگهبانی باغ داشت به سمت انتهای باغ می‌آمد و با باتوم به نفر جلویی‌اش که به نظر دختر می‌رسید، می‌زد. _حرکت کن. برو. معطل نکن! طولی نکشید که استاد ابراهیمی و دختر مشکوک به بقیه پیوستند. _بفرما بانو احد. اینم مورد مشکوک که می‌گفتید. دو سه ساعته که داره جلوی باغ پرسه می‌زنه. اولش توجهی بهش نکردم؛ ولی وقتی خبر دادید که دزد اومده توی باغ، سریع گرفتم آوردمش. شک ندارم با دزدا همدسته! اما دختر که رنگ به رخساره نداشت، با صدایی لرزان و مِن مِن کنان گفت: _ب...به خدا من دزد نیستم. م...من برای دیدن برادرم اومدم! همگی با ابروهایی بالا رفته، به دختر زل زده بودند که ناگهان افراسیاب گفت: _بابا من این دختره رو می‌شناسم. این رفیقم خاطرست. همون خواهر یاد. روز مراسم سال استاد و یاد توی قبرستون رو یادتون نیست؟! همگی پس از دقت کردن به چهره‌ی خاطره، "آهانی" گفتند و نفسی از روی آسودگی کشیدند که افراسیاب نزدیک خاطره شد و دستانش را گرفت. _به باغ ما خوش اومدی! خاطره که نیز کمی ته دلش قرص شده بود، با لبخند جواب محبت افراسیاب را داد. استاد ابراهیمی که هنوز خاطره را مورد مشکوک می‌دانست، عینکش را در آورد و چشمانش را ریز کرد. _شما اگه خواهر یادی، پس چرا دو سه ساعته جلوی باغ پرسه می‌زنی؟! اگه برای دیدن یاد اومدی، چرا نمیومدی داخل؟! خاطره آب دهانش را قورت داد. _چون دودل بودم که بیام داخل یا نه. آخه دیروقت بود و نمی‌خواستم مزاحمتون بشم...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
رضا نشست و به معصومه‌اش نگاه انداخت چنان که چشمه‌ی ذوق مرا به راه انداخت
خدا چه خوب ادا کرده حق مطلب را به نام فاطمه آورده است زینب را
و ماه اول ذی‌القعده تا که پیدا شد دخیل‌های ضریح برادری وا شد
ببین که حضرت نجمه چه کوکبی آورد برای شاه خراسان چه زینبی آورد
مقامش آینه‌ای از مدارج پدر است عجیب نیست که باب الحوائج پدر است
برای تشنه لبان باده را به خم آورد مزار مادر خود را به شهر قم آورد
عجیب نیست که قم طعنه بر مدینه زده که سنگ مادر سادات را به سینه زده
چه باشکوه به دستان خود علم دارد از این به بعد بگو فاطمه حرم دارد
من فراری از این و آن بریده کجا پناه چادر سر تا فلک کشیده کجا
مرا ببخش که شعرم برات زیبا نیست به مدح فاطمه‌ها بهتر از علی‌ها نیست
تویی تو فاطمه مدح تو نیز قرآن است برادرت به حقیقت علی ایران است
🎊 🎬 _به همین خاطر تصمیم گرفتم تا صبح جلوی باغ بمونم و بعد روشن شدن هوا بیام اینجا. همگی سکوت پیشه کرده بودند و حرفی برای گفتن نداشتند. استاد ابراهیمی هم که دید از این دختر دزد در نمی‌آید، عینکش را روی صورتش گذاشت و بدون سر و صدا، به سمت کانکس نگهبانی‌اش برگشت که خاطره ادامه داد: _از اون موقعی که شنیدم برادرم زندس، اصلاً نمی‌دونید چه حالی‌ام. روی پام نمی‌تونم وایسم. چند شبه پلک روی هم نذاشتم! سپس قطره اشکی که از گوشه‌ی چشمش سُر خورده و روی گونه‌اش ریخته بود را پاک کرد و با حالتی ملتمسانه گفت: _میشه یاد رو بهم نشون بدید؟! خیلی برای دیدنش بی‌تابم! _چرا که نه عزیزم! الان بهت نشون می‌دیم. این را مهدیه گفت و سپس به رستا اشاره کرد که بیاید و از این صحنه‌ی رمانتیک و احساسی فیلم بگیرد. مهدیه پس از آمدن رستا و آماده کردن دوربینش، یاد که هنوز کامل از گونی بیرون نیامده بود و دست و پا و دهانش بسته بود را نشان داد و با بغض گفت: _بفرمایید. ایشونم برادرتون! خاطره سرش را برگرداند و با دیدن یاد در آن وضعیت، جیغ بلندی کشید و شروع کرد به گریه کردن. _چرا آخه؟! چرا داداشم رو به این روز انداختید؟! مگه اون چه هیزم تَری بهتون فروخته؟! جز اینکه شب و روزش رو واسه پیشرفت باغتون گذاشت؟! سپس سریعاً خود را به بالین برادرش رساند و های های گریه کرد. _یه نگاه به رنگ و روش بندازید. از بس اکسیژن بهش نرسیده، رنگش کبود شده. به شما هم میگن مسلمون؟! سپس چسب دهان یاد را باز کرد و بوسه‌ای به پیشانی‌اش زد. همگی از دیدن این صحنه‌ی عاشقانه_خانوادگی، اشک می‌ریختند و خود را بابت باز نکردن چسب دهان یاد ملامت می‌کردند که بانو نسل خاتم زیر گوش رستا گفت: _کل فیلم رو پاک کن. بدتر مایه‌ی آبروریزیه! رستا چشمی گفت که خانوم دکتر طاهره وارد عمل شد. _نگران نباشید خانوم. علت کبودی صورت برادرتون، افت فشار و کمبود اکسیژنه. الان با یه سُرُم و کپسول اکسیژن درستش می‌کنم. خانوم دکتر طاهره که حالا اقامت باغ را گرفته و خیالش از این بابت راحت شده بود، مشغول کارش شد که مهدینار هم سریع خود را به عمران رساند و چسب دهانش را باز کرد و گفت: _خانوم دکتر، لطفاً بعد یاد هم به ایشون رسیدگی کنید. استاد به خاطر بالاتر بودن سنش، وضعیتش وخیم‌تره! اما در این میان، خاطره هنوز اعضای باغ را مقصر وضعیت برادرش می‌دانست و به آن‌ها بد و بیراه می‌گفت که افراسیاب نزدیکش شد و سیر تا پیاز قضیه را برای او تعریف کرد تا به طور کامل سوء تفاهمات برطرف شود. پس از باز کردن دست و پای عمران و یاد و منتقل کردن آن‌ها به کائنات برای انجام مراحل درمانی، استاد مجاهد و مهندس محسن بالای سر سارقین ایستادند که استاد مجاهد گفت: _و اما شما. چرا می‌خواستید برگ اعظم و اصغر باغ را بدزدید؟! به عبارتی کی شما رو اَجیر کرده؟! سارقین اما سکوت پیشه کردند که مهندس محسن چوبش را زیر چانه‌ی آن‌ها گذاشت. _کی پشت این قضیه‌اس؟! حرف می‌زنید یا به حرفتون بیارم؟! اما سارقین قصد حرف زدن نداشتند که بانو سیاه‌تیری نزدیکشان شد. _تحلیل من اینه که اینا کسایی رو می‌خواستن بدزدن که تازه پیدا شدن. به عبارتی نفر یا نفراتی از پیدا شدن اونا متضرر شدن و برای اینکه این ضرر رو جبران کنن، می‌خواستن دوباره بدزدنشون! سچینه نیز با حالتی متفکرانه و دست به جیب به جمع آن‌ها پیوست. _دقیقاً. طبق گفته‌های استاد و همچنین جناب سرگردِ پرونده‌ی مواد مخدرِ یاد، این دو نفر به اختیار باغ پرتقال آزاد نشدن. یاد فرار کرده و استاد هم چون مُرده بوده، ولش می‌کنن که خب از قضا جفتشون برمی‌گردن سر خونه و زندگیشون! به همین خاطر، به نظرم پشت این قضیه باغ پرتقال و دار و دستشه! بانو سیاه‌تیری حرف‌های سچینه را تایید کرد و گفت: _البته تا اون موقعی که ازشون اعتراف نگیریم و مدرکی گیر نیاریم، نمی‌تونیم این قضیه رو ثابت کنیم! پس باید هرطور که شده، اونا رو به حرف بیاریم. پس از پایان صحبت‌های بانو سیاه‌تیری، مهندس محسن با جدیت بیشتری به سارقین خیره شد. _شنیدید که. باید حرف بزنید. وگرنه اون روی مهندس رو که تا حالا کسی ندیده، می‌بینید! _خب اصرار نکنید دوستان. شاید اینا فقط در حضور وکیلشون صحبت می‌کنن! این را مهدیه گفت که رجینا جواب داد: _دقیقاً آبجی. اینا هرحرفی اینجا بزنن، توی دادگاه می‌تونه بر علیهشون استفاده بشه. مگه نه خانوم وکیل؟! بانو سیاه‌تیری شانه هایش را بالا انداخت که بانو احد گفت: _یه کلمه هم از مادر عروس. ببینم شما توی این مدت کجا بودی که عدل سر اعتراف‌گیری سر رسیدی؟! رجینا خمیازه‌ی بلندی کشید. _خب من تا الان خواب بودم و نفهمیدم شوماها کی از اتاقاتون بیرون اومدید اصلاً. بعد یهو چشام رو وا کردم دیدم هیشکی نیست. اولش فکر کردم قیامت میامت شده جونِ شما، ولی دیدم مکان همون مکانیه که هرشب می‌خوابیدم...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206