eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
882 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
154 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت47🎬 کلافه با دو دست، صورتش را می‌مالد و نفس عمیقی می‌کشد. رفتارش خجالت زده‌ام می‌کن
🎬 حرف‌هایش هم جالب است و هم کمی ترسناک. شبیه فیلم‌های مرموز هالیوودی که انتهایش اصلا خوب نیست. -توی اینترنت سرچ کردید؟ شاید اونجا چیزایی راجبش نوشته باشه. لبش به لبخند کشیده می‌شود و سرش را پایین می‌اندازد. -بنظرت اولین جایی که هرکس برای تحقیق میره سراغش همون اینترنت نیست؟! امروز انگار در فاز مسخره کردن من بود؟! واقعا اینقدر سوالاتم احمقانه‌ است یا او زیادی سرخوش است؟ با صدایش، ریشه افکارم پاره می‌شود. -چیز بدرد بخوری توش نبود. یه سری افسانه و تعبیرای عهد باستان و از این قبیل داستانا! نه لوگوی شرکتیه نه برندی! این جمله را که می‌گوید سریع می‌ایستد. -تا الانشم خیلی دیره، می‌رم پایین؛ سریع آماده شو بیا جلوی در. خودم می‌برمت اونجا. می‌ایستم و به رفتنش خیره می‌شوم. به سمت در می‌رود. میان راه یک لحظه می‌ایستد و رویش را به سمتم برمی‌گرداند: -چیزی کم و کسر نداری؟ در همین یک ثانیه هزار بار با خودم جدال می‌کنم که چه بگویم! چطور غیر مستقیم بگویم قحطی زده‌است به جان این خانه‌ و به لطف شما اجازه خروج از اینجا را هم ندارم؟ -ممنون نیازی نیست، خودم یه کاریش می‌کنم. انگار که صدایم را نشنیده باشد، به طرفم می‌آید. یک قدم عقب می‌‌روم. از کنارم می‌گذرد و به سمت آشپزخانه می‌رود. اولین بار است، فضولی و سرک کشیدن کسی اینقدر خوشحالم می‌کند. وارد آشپزخانه می‌شود و یخچال را باز می‌کند. چندثانیه، به داخلش خیره می‌شود و بعد به سمتم می‌چرخد. یک‌لحظه، بدون حرف نگاهم می‌کند. در یخچال را می‌بندد و به سمت کابینت‌ها می‌رود. اولی را که باز می‌کند، انگار از باز کردن بقیه پشیمان می‌شود که نفسش را محکم فوت می‌کند و از آشپزخانه بیرون می‌رود. نگاهم همچنان به دنبالش، بین خانه می‌چرخد. به سمت در خروجی می‌رود. در را که باز می‌کند، سرش را می‌چرخاند: -بهت زنگ که زدم، بیا بیرون! ************* چند کوچه قبل از پاساژ نگه می‌دارد. -همین‌جاست. دیگه جلوتر از این نمی‌تونم برم. شاید دوربینارو بخوان چک کنن، اونوقت من و تو رو باهم می‌بینن. سرم را تکان می‌دهم. می‌خواهم پیاده شوم که می‌گوید: -حواستو جمع کن، حتی نباید بفهمه من وجود ندارم! فهمیدی؟ زیر لب زمزمه می‌کنم. -بله فهمیدم. -خیلی خوب. یادت نره کاری که بهت گفتم رو انجام بدی! وقتی که حواسش نیست بچسبون به یه جایی از لباسش که به‌راحتی دیده نشه؟ خوب؟ نگاهی به کف دستم و نقطه‌ی سیاهی که میانش گم شده است می‌اندازم...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت48🎬 حرف‌هایش هم جالب است و هم کمی ترسناک. شبیه فیلم‌های مرموز هالیوودی که انتهایش ا
🎬 اینکارو نکنی، اگه رفت و دیگه نفهمیدیم کجا زندگی می‌کنه، این تویی که ضرر می‌بینی! با اینکه دلم به اینکار راضی نمی‌شود اما اینبار را می‌خواهم، دیگر فکر نکنم! می‌خواهم فقط بگویم چشم! می‌ترسم! از اینکه دوباره دردسر درست کنم. با یادآوری اتفاقات بیمارستان و آن زن....چشمانم را می‌بندم و فشار می‌دهم: ‌-خداحافظ! می‌خواهم در را باز کنم که ردیاب از دستم سُر می‌خورد، سعی می‌کنم میان راه بگیرمش که از دستم دَر می‌رود و روی کفپوش ماشین می‌افتد. زیر لب نوچی می‌گویم.حتی به پیمان نگاه نمی‌کنم که عکس‌العملش را ببینم. نگاهم را به زیر پایم می‌دوزم. روی کفپوش کرم رنگ ماشین، از دور توی چشم می‌زد. خم می‌شوم. می‌خواهم از کنار پایم بردارمش که یک‌لحظه با دیدن چیزی که زیر صندلی افتاده‌است، تنم یخ می‌کند. دستم را زیر صندلی می‌کشم و انگشتر را چنگ می‌زنم و با دست دیگرم‌، ردیاب را برمی‌دارم. صاف می‌نشینم روی صندلی. نگین انگشتر، زیر نورپردازی بیلبورد خیابان می‌درخشد. نه...اشتباه ندیده‌ام. خودش است. همان انگشتر نسیم که به جانش وصل بود. همان که می‌گفت یادگار مادرم هست. همان که همیشه دستش می‌کرد. ناباور سرم را می‌چرخانم و می‌دوزم به پیمان. ابروهایش در هم گره خورده است. سعی دارد که طبیعی جلوه کند اما نگاهش عوض شده است. گرمای قبلی جای خود را داده به سردی و خشکی! رد نگاهش را می‌گیرم و می‌رسم به کف دستم. لب می‌زنم: -این و می‌شناسم. واسه نسیمه! اینجا چیکار می‌کنه؟ نگاهم بین لب‌ها و چشمانش، هزار بار پایین و بالا می‌شود. نفسش را با صدا بیرون می‌دهد و به خیابان نگاه می‌کند: -واسه نسیم بود‌! توی جعبه‌ی مدارک... با یه چندتا وسیله‌ی دیگه مستند شده بود! وسایل رو برای تحقیق روی پرونده برداشته بودم. گمونم از جعبه افتاده! حرف‌هایش منطقی است اما نمی‌دانم چرا ته دلم چیزی آزارم می‌دهد. سرش را به سمتم می‌چرخاند و دستش را مقابلم می‌گیرد. لبخند می‌زند: -امیدوارم کسی تاحالا نفهمیده باشه که سرجاش نیست، وگرنه حسابی مؤاخذه می‌شم...! دستم را مشت می‌کنم و عقب می‌کشم. لبخندش جمع می‌شود و به چشمانم خیره می‌شود. دوست ندارم تنها یادگاری نسیم از مادرش، لای قفسه‌های پلیس خاک بخورد. حالا که می‌خواهم پدرش را ببینم، شاید این یادگاری از دختر و همسرش کمی از غمش را کم می‌کرد. به انگشتر خیره می‌شوم و زمزمه می‌کنم: -میشه بدمش به پدر نسیم؟ سرم را بالا می‌گیرم. نگاهش تند می‌شود. محکم می‌گوید: -نه! از این همه قاطعیتش، ابروهایم بالا می‌پرد. -این اجازه رو ندارم! برام دردسر درست میشه! تو که این و نمی‌خوای؟ نفسم را در سینه حبس می‌کنم و به بیرون از پنجره خیره می‌شوم. دیگر چیزی نمی‌گویم. انگشتر را روی کاپوت ماشین می‌گذارم و پیاده می‌شوم. صدایش را می‌شنوم: -کارت تموم شد برگرد خونه، خودم میام اونجا! دلگیر از رفتارش سر تکان می‌دهم و زیر سایه‌ی درختی که داخل پیاده رو بود می‌ایستم. صدای کشیده شدن لاستیک، روی آسفالت که می‌آید، پا تیز می‌کنم و به سمت پاساژ می‌روم. **** نگاهی به نمای پاساژ می‌اندازم! یادش بخیر! قبلا چندباری آمده بودم اینجا! عاشق این نورپردازی‌های خاصش بودم. رینگ‌های رنگارنگی که دور تا دور ساختمان، روی شیشه‌های تمیز و صیقلی‌اش بالا و پایین می‌شد...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت49🎬 اینکارو نکنی، اگه رفت و دیگه نفهمیدیم کجا زندگی می‌کنه، این تویی که ضرر می‌بینی
🎬 وارد پاساژ می‌شوم. همیشه فضای آرام و خاصش، مرا وادار می‌کرد چند دقیقه‌ای توقف کنم و فقط نگاه کنم! به نقش و نگارهای سنتی روی دیوار و آبنماهای گوشه و کنار! هنوز هم می‌شود مثل قبل، با نگاه کردن به ویترین مغازه‌ها، مغز را آرام کرد! آنقدر اینجا را دوست دارم که لبخند از لبم کنار نمی‌رود. انگار کلا فراموش کرده‌ام برای چه کاری آمده‌ام. البته نسیم آنقدر‌ها هم از اینجا خوشش نمی‌آمد. پدرش دانه‌ی نفرتی دل دلش کاشته بود که به این راحتی‌ها لبخند روی لبش نمی‌نشست! به سمت پله‌ی برقی می‌روم. ردیاب را به قدری محکم گرفته‌ام که دستم خیس عرق شده است. ریتم ملایم آهنگ، کل پاساژ را پر کرده است و هرلحظه با عبور کسی از کنارم، بوی عطر خاصی در فضا می‌پیچد. آهسته از کنار هجوم جمعیت عبور می‌کنم و روی اولین پله‌ی برقی می‌ایستم. پله آرام آرام بالاتر می‌رود و آدم‌ها کوچک و کوچکتر می‌شوند. همینطور که به طبقه سوم نزدیک می‌شوم، مغازه‌ها تک به تک، ظاهر می‌شوند. با یک قدم بلند، از پله برقی خارج می‌شوم. چندقدم که جلو می‌روم، بالاخره می‌بینمش! تابلو‌اش هرلحظه اسم(شایان مستر) را با چراغ رنگی به رخ می‌کشد و باعث جلب توجه می‌شود. خودم را به مغازه می‌رسانم. یک‌لحظه نگاهم از ویترین مغازه رد می‌شود و روی خودم می‌نشیند! مانتوی بلندِ مشکی و شلوار لی! از این ترکیب حالم بهم می‌خورد! فکرش را هم نمی‌کردم با همچین لباس‌هایی، روزی در این پاساژ قدم بزنم؛ در میان آدم‌هایی با تیپ‌هایی که انگار ساعت‌ها برای سرهم کردنشان جلوی آیینه وقت گذاشته بودند! انسان‌هایی که بیشترین دغدغه‌شان پوشیدن لباس‌ مارک و زدن عطر میلیونی است! دستی به مقنعه‌ام می‌کشم و وارد مغازه می‌شوم. با اولین قدم، بوی عطر تند مردانه، بینی‌ام را می‌سوزاند. فضای بزرگی داشت و سه ردیف رِگال مردانه به موازات هم فضای مغازه را پر کرده بودند. دیوار مغازه با سنگ‌کاری‌های مشکی، فضای مردانه‌ای را ساخته بود. مغازه تقریبا خالی بود و جز زوج جوانی که مشغول زیر و بم کردن رگال‌ها بودند مشتری دیگری نبود‌! با دیدن پیشخوان که انتهای فروشگاه بود به سمتش می‌روم. صدای آرام آهنگ همچنان بر فضا حاکم است. یک مرد و دو پسر جوان، پشت پیشخوان نشسته‌اند و گرم صحبت‌اند! سلام که می‌کنم، به سمتم برمی‌گردند. فضای مغازه خفه کننده است و تنهایی‌، ترس بزرگی به جانم انداخته است! صدایم را صاف می‌کنم و می‌گویم‌: -کت و شلوار صورتی سایز ۵۰ می‌خواستم! سر هر سه نفر بالا می‌آید. یک‌لحظه بهم نگاهی می‌اندازند. مردی که از آن دو پخته‌تر بود می‌گوید: -والا آبجی همچین چیزی رو اینجا نداریم. فکر کنم شما باس بری مغازه‌هایی که لباس زنونه می‌فروشن! دستی به زنجیری که دور گردنش انداخته است می‌کشد: -مشکی می‌خوای درخدمتم. از جوابش دست و پایم را گم می‌کنم. شاید اشتباه شنیده است. دوباره می‌گویم: -کت و شلوار صورتی سایز ۵۰ ها! دستی به صورت صاف و تراشیده‌اش می‌کشد و می‌خندد! -ندارم آبجی، چه گیری دادی! این را که می‌گوید رویش را برمی‌گرداند و قفسه‌های شلوار پشت سرش را مرتب می‌کند. یک‌لحظه احساس می‌کنم عرق سردی، پشت کمرم سر می‌خورد. نمی‌دانم چه کنم! اسم مغازه که همین است! آدرس هم که همینجا بود! یک‌لحظه چیزی به ذهنم می‌رسد. با صدای لرزانی می‌گویم: -ببخشید شما فروشنده ثابت اینجایین؟ یعنی کس دیگه‌ای‌هم هست که شیفتای دیگه بیا‌د! رویش را برمی‌گرداند: -من خودم همیشه هستم! شاگردامم فقط همین دوتان که می‌بینی‌! یک‌لحظه انگار زیر نگاه‌هایشان می‌خواهم آب شوم، مخصوصا آن پسری که روی چهارپایه‌ی چوبی گوشه‌ی پیشخوان نشسته است و لباس تا می‌زند. تمام طول دستش از انگشت تا گردن، با تصویرهای درهم تتو شده است. بدون حرف دیگری، سریع عقب گرد می‌کنم و با قدم‌های نامنظم از مغازه خارج می‌شوم. می‌خواهم از پله‌ برقی پایین بروم که یک‌لحظه کسی مقابلم می‌ایستد. تلو تلو می‌خورم و عقب می‌روم. چشمانم می‌لرزند و روی دستان تتو کرده‌اش می‌نشیند! خودش است! همان پسری که داخل مغازه بود! به اطراف نگاهی می‌کند و آرام نزدیکم می‌شود. آهسته می‌گوید: -تو نسیمی؟ دختر مهران؟ ترسیده محکم سرم را تکان می‌دهم: -نه نه من دوستشم. رها، دوست نسیم! با هم زندگی می‌کردیم! شما...شما...میشه منو ببرین پیش پدر نسیم! خواهش می‌کنم! باید ببینمش! باید بهش یه خبر مهم رو برسونم. زیرچشمی به اطراف نگاه می‌کند. از جیبش کارتی درمی‌آورد و کف دستم می‌گذارد. من الان به مهران خبر می‌دم، طبقه بالا یه کافه رستورانه! اگه قبول کرد ببینتت تا یکی دو ساعت دیگه میاد اونجا! روی میز چهارم بشین! سرم را تکان می‌دهم. -گوشی همراهته؟ -برای چی؟ این را که می‌پرسم سوالش را دوباره می‌پرسد: -آره دارم! کف دستش را مقابلم می‌گیرد: -بدش بهم؛ زود باش...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
🌱باید‌هایی برای یک نویسنده☕️✍🏻 🖇یادداشت‌نویسی روزانه همه چیز را دگرگون می‌کند📝 چه کسی گفته در ابتدای راهِ نوشتن و وقتی که هنوز تازه‌کار و نابلد هستیم باید به نوشتن شعر و داستان و کتاب‌ بپردازیم؟ دلیل کاغذهراسی بسیاری از ما همین دغدغۀ نابهنگام برای خلق آثار ادبی است. بهتر است تمرین نوشتن را با نگارش منظم یادداشت‌های روزانه شروع کنیم. اگر یادداشت‌نویسی را به عادت ثابت خودمان تبدیل کنیم، اولین قدم جدی و اثربخش را برای نویسنده شدن برداشته‌ایم. صد البته که ژورنال نویسی روزانه فقط مختص مبتدی‌ها نیست. هزارها صفحه یادداشت روزانه، میراثی است که بسیاری از نامدارترین نویسندگان جهان از خود بر جای گذشته‌اند که بخش عمده‌ای از این روزنوشته‌ها در دوران پختگی آن‌ها به رشتۀ تحریر درآمده است. (یک نمونه شاخص آن که به عنوان یکی از بهترین نمونه‌های نثر معاصر فارسی یاد می‌شود کتاب «روزها در راه» از شاهرخ مسکوب است.) لئو تولستوی با سال‌ها نوشتن دربارۀ خودش اعتماد به نفس لازم برای نوشتن شاهکارهایش را به دست آورد. او پیش از نوشتن شاهکارهایش، بیش از یک دهه به نوشتن یادداشت‌های روزانه پرداخت. ضمناً بهتر است تاثیر روحی یادداشت‌‌ نگاری روزانه را هم به خاطر بسپاریم. هر بار که از درونیات و روزمرگی‌های خود می‌نویسم به عبارتی خود را نوشتار درمانی می‌کنیم. فیث جی. هارپر در کتاب «گندزدایی از مغز» برای بهبود روحیه و عملکرد ذهن پیشنهاد می‌دهد: تمرین‌های نوشتاری یا درست‌ کردن دفتر خاطرات روزانه نقطۀ شروع بسیار خوبی برای گفتن تجربه‌تان است…قلم را روی کاغذ بگذارید و اجازه دهید با حوصله کار خودش را بکند. چیزهایی از وجودتان بالا می‌آیند و روی آب می‌افتند که اصلاً نمی‌دانستید که هستند یا نیازی به گفتن‌شان است. با پایبندی به عادت یادداشت‌نویسی روزانه هرگز از رویای نویسنده شدن دور نمی‌شوید. شاهین کلانتری✍🏻 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا