eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
927 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
147 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
این جور کار هایی هم عالین و بشدت لازمه هم تولیدشون و هم انتشارشون خصوصا تو فضای اینستاگرام و تلگرام
🎊 🎬 همگی از کلام استاد ابراهیمی زدند زیر خنده که استاد ندوشن هم از پای سفره بلند شد. _خب حالا که همه چی داره حل میشه و نگهبانی باغ هم رسید به استاد ابراهیمی، با اجازتون منم میرم یزد. هم همسرم تنهاست، هم بچه‌های اونجا دیگه دارن از بی‌معلمی کلافه میشن. پس خدانگهدار! با این حرف، بلافاصله عادل عرب‌پور هم بلند شد. _منم میام یزد. دیگه خسته شدم از اینجا. هم باید مثل چی کار کنم، هم چراهام رو بپرسم. چراهایی که هیچکسم جوابش رو نمیده! تازه استاد هم که برگشتن و دیگه بچه‌هاش یتیم نیستن! سپس به استاد ندوشن پیوست که عمران نیز بلافاصله بلند شد. _قربون دستت عادل جان. این بچه‌های ما رو هم با خودت ببر یزد. می‌دونم که مادرشون خیلی دلتنگشونه! سپس دو پسرش که وسط حیاط با صدرا بازی می‌کردند را صدا زد و دست آن‌ها را به دست عادل عرب‌پور داد که سچینه پرسید: _استاد بچه‌های شما چرا پیش ایشون بودن؟! مگه مادرشون نبود؟! عمران نگاهش را به سچینه دوخت. _چرا. ولی مادرشون یه کم مریض احواله. بعدم احتمالاً به خاطر ناپدید شدن من، حالش بدتر شده و برای اینکه حال و هوای بچه‌ها عوض بشه، داده دست عادل جان تا ببرتشون ترکیه. آخه عادل جان، یه پاش یزده، یه پاشم کشورهای همسایه! پس از این، کلی چِرا در ذهن عادل عرب‌پور ایجاد شد که خب فرصت بیانش را پیدا نکرد. اعضا پس از راهی کردن استاد ندوشن و عادل عرب‌پور و بچه‌های عمران و همچنین آوا واعظی و مارکو آسنسیو، به کمک یکدیگر سفره را جمع کردند که بانو نسل خاتم گفت: _بزنم به تخته، از اون موقعی که یاد پیدا شده، استاد واقفی دیگه غش نکرده. یادم باشه اسپند دود کنم! استاد مجاهد نیز با لبخند گفت: _خب معلومه که حالش خوب میشه. به سلامتی یکی از شاگرداش که جای پسرشه پیدا شده. حال الانِ استاد، مثل حال مادر شهیدیه که فرزندش از اِسارت برگشته! عمران داشت بشقاب‌ها را می‌آورد و لبخند از روی لبش پاک نمی‌شد که بانو احد گفت: _البته فرزندی که توی اسارت جانباز شده و به کلی حافظه‌اش رو از دست داده. همگی چپ چپ به بانو احد نگریستند که وی آب دهانش را قورت داد. _البته همین که سالمه و برگشته جای شکر داره. ان‌شالله که حافظه‌اش هم برمی‌گرده! بانو احد از حرفی که زد، تبرئه شد و استاد مجاهد و عمران مشغول ظرف شستن شدند که ناگهان صدایی توجهشان را جلب کرد. _من اومدم! احف خوشحال و خندان، با لباس سربازی برگشته بود که بقیه به استقبالش آمدند و او را با لباس جدیدش نظاره کردند. عمران که متوجه‌ی صدا شده بود، با دستان کفی و بشقاب به دست به لب پنجره آمد و با دیدن احف، ناگهان دوباره فرو ریخت. استاد مجاهد که غرق افکارش بود و صدایی نشنیده بود، افتادن عمران را متوجه شد و سریع به سمتش رفت. _چی شد برادر؟! چشم خوردی دوباره؟! عمران که به زور چشم‌هایش را نیمه‌باز نگه داشته بود، زیرلب گفت: _می‌دونی چقدر دوست داشتم احف رو توی لباس سربازی ببینم؟! بالاخره به آرزوم رسیدم! استاد مجاهد سرش را تکان داد که عمران ادامه داد: _سلام و خدمت. سلام و سربازی. سلام و پوتین. سلام و اسلحه. خشم شب پادگان نصیبتان! سپس دوباره غش کرد و استاد مجاهد که با شنیدن این حرف‌ها، منقلب شده بود، شروع کرد بر بالین عمران اشک ریختن. اعضا که صدای شکستن بشقاب را شنیده بودند، سریع خود را به آشپزخانه رساندند و با دیدن اشک‌های استاد مجاهد و دراز به دراز افتادن عمران، چهره‌ای ناراحت به خود گرفتند که ناگهان مهدینار فریاد زد: _به شرف لا اله الا الله...! استد مجاهد که کمتر عصبانی می‌شد، با شنیدن این حرف اشک‌هایش را پاک کرد و با لحن تقریباً تندی گفت: _ساکت! عه! مثل اینکه منتظرید استادتون بمیره‌ها. یه غش سادس دیگه! مثل همیشه! _استاد این دفعه واسه چی غش کردن؟! این را بانو احد پرسید که استاد مجاهد جواب داد: _واسه خاطر احف. خیلی دوست داشت توی لباس سربازی ببینتش که خب به آرزوش رسید. احف با شنیدن این حرف، لبخندی زد که دخترمحی گفت: _اَه! تازه استاد غش کردن رو یادش رفته بودا. شما واسه چی برگشتید دوباره؟! خدمته یا مدرسه؟! احف با جدیت جواب داد: _خب امروز لباسامون رو دادن و فردا اعزامیم به آموزشی که حدوداً یک ماهه! فردا دیگه از دستم راحت می‌شید! احف این را با ناراحتی گفت که خانوم دکتر طاهره از میان جمع بیرون آمد و گفت: _برید کنار که دوای درد استادتون پیش منه! سپس با سرم و سرنگ نزدیک عمران شد. صدرا که تا آن موقع ساکت بود، ناگهان روبه‌روی خانوم دکتر طاهره ایستاد و گفت: _نه. اون‌موقع یاد نبود که مجبور می‌شدیم دشت اشتاد رو شوراخ شوراخ کنیم. الان که یاد هَشت و می‌تونه انگشتاش رو بده اشتاد گاژ بگیره، چرا دشت اشتاد رو شوراخ شوراخ کنیم؟! همگی از فکرِ بِکر صدرا شگفت زده شدند و پس از بوسیدن لُپ‌های او، به شکل مرموزانه‌ای به یاد و انگشتانش خیره شدند...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
📚 تهیه بن کتاب از سامانه ثبت نام بن کتاب نمایشگاه مجازی کتاب https://bon.tibf.ir/
🎊 🎬 در این میان، احف پیش‌قدم شد و گفت: _داداشم یاد! بده بیاد که حالا وقتشه! یاد با تعجب به همه نگاهی انداخت. _چی رو بدم بیاد؟! _انگشتات رو دیگه. الان انگشتای تو، حکم دارو رو برای استاد داره! یاد نگاهی به انگشتانش انداخت. در بیمارستان، پانسمان آن‌یکی دستش را هم باز کرده بودند و حالا انگشت‌های زخمی‌اش نمایان بود. _نه. من چرا باید انگشتام رو بدم ایشون؟! مگه ایشون خودشون انگشت ندارن؟! این بار مهدینار جلو آمد تا دوزاری یاد را خودش بندازد. _نه عزیزم. منظور احف اینه که انگشتات رو بده استاد گاز بگیره تا خوب بشه. توی دوران اسارت هم همین کار رو می‌کردید دیگه. درست نمیگم؟! اصلا همین انگشتای زخمیت، حاصل گاز گرفتن استاده! متوجهی که چی میگم؟! یاد دوباره به دستانش نگاهی انداخت. _نه. این زخما رو سگم به یادگار گذاشته. اون‌موقعی که بهش غذا می‌دادم، بعضی موقع‌ها از سر دوست داشتن، انگشتام رو گاز می‌گرفت! سپس به بقیه خیره شد. _در ضمن انگشتام حرمت داره، نه خواص دارویی. پس نمی‌ذارم کسی گازش بگیره! سپس عقب عقب از آشپزخانه خارج شد و به سمت حیاط باغ فرار کرد. _بدوید بگیریدش تا از باغ خارج نشده! منم الان به استاد ابراهیمی میگم که حواسش باشه! این را بانو احد گفت و بیسیم‌اش را از جیب مانتویش در آورد. _از احد به نگهبان! از احد به نگهبان! طولی نکشید که استاد ابراهیمی جواب داد. _احد به گوشم! _نگهبان یه مورد فرار پیش اومده. مواظب باشید از باغ خارج نشه! _شنیدم، تمام! سپس احف و مهدینار و علی پارسائیان و بقیه و به دنبال یاد دویدند که خانوم دکتر طاهره گفت: _واقعاً واستون متاسفم. بابا بنده خدا انگشتای خودشه! به هرکی که دوست داشته باشه میده گاز بگیره. دیگه این کارا چیه؟! سپس سرش را به نشانه‌ی تاسف تکان داد. _واقعا بهشون حق میدم که فرار کنن. در ضمن وقتی راه ساده‌تر که سُرُم هست وجود داره، چرا راه پیچیده رو انتخاب می‌کنید؟! بانو احد دستی به صورتش کشید. _طاهره جان، می‌دونم تو عشق سُرُم زدن داری. ولی دست استادمون سوراخ شد از بس بهش سُرُم زدی. یه نگاه خودت بهش بنداز! سپس با اشاره به استاد مجاهد گفت که آستین عمران را بالا بکشد. _بفرما. دیگه رَگی نمونده واسش! دست عمران مثل رَنده سوراخ سوراخ شده بود و واقعاً جای دیگری برای سوزن زدن نداشت. در حیاط باغ بدو بدویی به راه افتاده بود. چند نفر به دنبال یک نفر می‌دویدند و سعی به گرفتنش داشتند. مثل یوزپلنگانی که در پی شکار خود یعنی آهو می‌دَوَند. پس از کش و قوس‌های فراوان، بالاخره طُعمه که یاد باشد، گیر شکارچیان افتاد. احف و مهدینار از زیربغل و علی پارسائیان و علی املتی هم از پاهای او گرفته بودند و آن را به آشپزخانه آوردند. _نه. ولم کنید. نمی‌ذارم گاز بگیره. خدایا! کمکم کن! یاد این را گفت و سپس داد بلند و گوش خراشی کشید. مهدیه که اشکش دم مشکش بود، با اشک خطاب به استاد مجاهد گفت: _استاد شما یه کاری کنید. این جَوون آخر زیر این همه ناله و فریاد جون میده! استاد مجاهد نفس عمیقی کشید. _اگه حافظه‌ی یاد درست بود و از این کار ناراضی، حتماً جلوی این کار رو می‌گرفتم. ولی از اونجایی که می‌دونم اگه حواس یاد سرجاش بود، خودش داوطلب این کار می‌شد، پس حرفی نمی‌زنم. سپس نگاهی به یاد انداخت و ادامه داد: _اول ساکتش کنید، بعد کارِتون رو انجام بدید! سپس خودش از آشپزخانه بیرون رفت تا شاهد این صحنه نباشد. سر و صداهای یاد قصد قطع شدن نداشت که احف یک جوراب سربازی از جیب شلوارش در آورد و گفت: _همین امروز بهم دادن. تر و تمیز و بدون بو. مطمئنم از جورابایی که توی اسارت می‌کردن توی حلقت، خیلی بهداشتی‌تره! سپس نگاهی به آسمان انداخت. _خدایا العفو. می‌دونی که مجبورم و این کار واسه نجات دادن جون یه انسانه! سپس جوراب را در حلق یاد فرو کرد که بلافاصله سر و صدایش قطع شد. پس از این، علی املتی پاهای یاد را نگه داشته بود تا لگد نزند. مهدینار هم از زیربغل یاد گرفته بود تا تعادلش به هم نخورد. علی پارسائیان دهان عمران که بیهوش بود را باز کرد و احف هم انگشتان یاد را به هزار زور و زحمت داخل دهان عمران گذاشت. سپس علی پارسائیان محکم دهان عمران را بست تا انگشتان یاد گاز گرفته شود. پس از چند ثانیه، کم کم عمران چشمانش را باز کرد. با به هوش آمدن عمران، همگی یاد را ول کردند. او که از این کار بسیار عصبانی بود و خون جلوی چشمانش را گرفته بود، اول جوراب را از دهان خود خارج کرد و سپس با لحنی محکم و خشن گفت: _از همتون شکایت می‌کنم. انتقام جایِ تک تک دندونایی که روی انگشتامه رو ازتون می‌گیرم. حالا ببینید. فرصت طلب‌های ظالم! سپس با سرعت از آشپزخانه خارج شد. همگی از صحنه‌های پیش آمده ناراحت بودند که بانو نسل خاتم با بغض گفت: _برید دنبالش. اون الان عصبانیه و هرکاری از دستش بر میاد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
کاش وصیت شهدا دلمونو اشغال میکرد کاش دل حضرت زهرا (س) با اعمال ما خون نمیشد کاش مهدی فاطمه (عج) با اعمال ما ظهورش به تأخیر نمی افتاد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴حمله به تحجّر ⚠مقدس‌نماهای بیشعور😳 👈این مشکل دیروز، امروز و فردای ماست! سخنان کمتر شنیده‌ شدۀ امام خمینی(ره) ✅با بدون سانسور متفاوت بیاندیشید👇 http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
🎊 🎬 مردان باغ به دنبال یاد راه افتادند که عمران به آرامی و زیرلب گفت: _نگران نباشید. من یاد رو می‌شناسم. هارت و پورت زیاد می‌کنه، ولی دل این کارا رو نداره! صدرا نیز حرف عمران را تایید کرد. _دقیقاً اشتاد. منم مطمئنم اگه یاد حافژش برگرده و بفهمه که ما این کار رو برای جون شما کردیم، چه بشا اژ ما تشکر هم بکنه...! چند هفته‌ای به همین منوال گذشت. آتش خشم یاد کم و کمتر شده بود، اما حافظه‌اش هنوز برنگشته و تلاش‌های عمران و بقیه بی‌نتیجه مانده بود. در این مدت، تاکسی استاد ابراهیمی فروخته شد و با پول سهمِ عمران، سر و سامان ریزی به باغ و زندگی اعضا داده شد. بانو شبنم مقداری جنس خرید تا سوپرنارش دوباره راه بیفتد. یخچال باغ کمی پر شد تا از خالی بودن در بیاید. قبض‌های برق و آب و گاز پرداخت شد تا خطر قطع شدن، باغ و اعضا را تهدید نکند. در این میان با رضایت گرفتن و پرداخت خسارت به شاکیان توسط بانو سیاه‌تیری، پلمپ آژانس تورگردی مهدینار هم باز شد. در ضمن خیاطی و آرایشگاه حدیث و همچنین کافه‌نار سچینه که با پیدا شدن عمران و یاد لق و تق شده بود، پرقدرت‌تر از قبل، کارشان را از سر گرفتند تا با کمک آن‌ها، دوباره باغ اعتبار و سرمایه‌ی سابقش را به‌دست بیاورد. نزدیک خاموشی بود و مردان و زنان در خوابگاه‌هایشان آماده‌ی خواب بودند. در این میان یاد که بسیار گرمایی بود، تصمیم گرفته بود داخل حیاط بخوابد. عمران نیز که طاقت دوری از یاد را نداشت، مصمم شد که او را همراهی کند. به همین خاطر پشه‌بند دو نفره‌شان را داخل حیاط به راه انداختند و آماده‌ی خواب شدند. هنوز خوابشان سنگین نشده بود که یاد از جایش برخاست تا کمی از پارچ آبی که کنارش بود را بنوشد. پس از نوشیدن، نگاهی به عمران انداخت که کم کم داشت خروپفش شروع می‌شد. آهی کشید و از جایش بلند شد. زیپ پشه‌بند را بالا کشید و از آن بیرون رفت. مقصدش دستشویی انتهای باغ بود. آن‌قدر تحت فشار بود که یادش رفت زیپ پشه بند را پایین بکشد و به همین خاطر، غیرمستقیم به پشه‌های باغ خوش آمد گفت. چند دقیقه‌ای گذشت و یاد که پس از تخلیه، رنگ و رویش باز شده بود، به سمت پشه‌بند بازگشت؛ اما در کمال تعجب دید که عمران دَمِ خروجی پشه بند نشسته و سرش را بیرون آورده. _داداش مگه نخوابیدی؟! این را یاد پرسید که عمران با لحنی عجیب و البته سریع جواب داد: _هیچی نگو. فقط زود بیا داخل! _چیزی شده داداش؟! خواب بد دیدی؟! قطرات عرق روی پیشانی عمران نقش بسته بود. _می‌خوام راجع به یه موضوعی باهات صحبت کنم. بیا داخل! یاد نگاه معناداری به عمران انداخت. _باشه، فقط سرت رو ببر داخل که بتونم بیام. عمران با کمی مکث، سرش را به داخل برد که یاد بلافاصله داخل پشه‌بند شد. اما به محض داخل شدن، ضربه‌ی سِفتی به پشت سرش وارد شد و محکم به زمین خورد. با احساس درد سرش را برگرداند تا ببیند چه کسی این کار را کرده که دید یک نفر تمام سیاه‌پوش دارد دهانش را چسب می‌زند. خیلی سعی کرد که صورت طرف را ببیند، ولی خب هم هوا تاریک بود و هم آن مرد صورتش را با پارچه‌ای مشکی بسته بود و فقط چشمانش معلوم بود. سرش را چرخاند که نگاهش به عمران افتاد. عمرانی که یک نفر سیاه‌پوش دیگر به گیج‌گاهش اسلحه چسبانده بود و وی جرئت تکان خوردن نداشت. پس از چسب زدن دهان یاد، نفر دوم هم دست از اسلحه کشید و او هم دهان عمران را چسب زد. سپس هردو نفر دست و پای جفتشان را بستند و آن‌ها را جدا جدا داخل گونی انداختند. سپس در رخت خوابشان بالش گذاشتند و روی آن پتو کشیدند تا آب از آب تکان نخورد. بعد اطراف را پاییدند و پس از مطمئن شدن از اوضاع آرام باغ، هرکدام از آن‌ها، یکی از گونی‌ها را به دوش کشیدند و به سمت انتهای باغ به راه افتادند. نزدیک دیوار پشتی باغ بودند که صدایی میخ‌کوبشان کرد. _کجا به سلامتی؟! هردو نفر به آرامی برگشتند که چشمشان به مهندس محسن خورد که با یک چوب بلند، به آن‌ها زل زده بود. _ما رفتگریم. اومدیم آشغالا رو ببریم! مهندس نگاهی به آن‌ها و گونی‌ها انداخت و سپس پوزخندی زد. _والا ما تو اونجایی که می‌دونیم، رفتگرا لباس نارنجی می‌پوشن، نه سیاه. در ضمن گونی‌های آشغال هم معمولاً مشکی میشه، نه سفید. بعدشم رفتگرا، جدیداً چقدر به فکر مردمن. میان از داخل خونه آشغالا رو می‌برن! نه؟! آن دو نفر آب دهانشان را قورت دادند و گونی‌ها را روی دوششان جابه‌جا کردند که مهندس محسن با نیش‌خند ادامه داد: _سارقم سارقای قدیم! حداقل بلد بودن دروغ بگن! سپس قیافه‌ی جدی و ترسناکی به خود گرفت و پرسید: _زود، تند، سریع بگید که چی دزدیدید؟! بعد خواست با چوب ضربه‌ای به گونی‌ها بزند که سارقین با عقب رفتن، مانع این کار شدند و سپس گفتند: _چیزی نیست. یه کم خرت و پرت از گوشه و کنار حیاط جمع کردیم. اگه راضی نیستید، برشون می‌گردونیم...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
سلام😍 دخترا روزتون مبارک اینم قولی که داده بودم اولین تجربه خط کوفی بنایی، با کمک و راهنمایی‌های استاد نوروزی عزیز😁❤️ ″لبخند خدا، روزت مبارک″ @anarstory
🎊 🎬 سپس هردو گونی‌ها را زمین گذاشتند که ناگهان یکی از گونی‌ها تکان خورد. مهندس محسن که متوجه‌ی تکان خوردن شده بود، چشمانش را ریز کرد و دوباره به چهره‌ی سارقین خیره شد. _اگه توی گونی‌ها خرت و پرته، پس این چی بود؟! جدیداً خرت و پرتا جاندارن و تکون می‌خورن؟! سارقین که فهمیدند نقشه‌شان به بن‌بست خورده، نگاهی به هم انداختند. سپس بدون معطلی، ناگهان هرکدام یک کُلت کمری از جیبشان در آوردند و خواستند به سمت مهندس محسن شلیک کنند که وی با یک حرکت نینجایی به هوا پرید و با پاهایش، همزمان دو ضربه به دستان سارقین زد که کُلت‌ها از دستشان خارج شد و به زمین افتاد. سپس با چوب ضرباتی به سر و صورت آن‌ها وارد کرد و گردنشان را گرفت و محکم به زمینشان زد. بعد هردو نفر را کنار هم خواباند و روی کمرشان نشست و فریاد زد: _دزد! دزد! دزد گرفتم! بدو بیا اینور باغ که دزد گرفتم! طولی نکشید که مثل مور و ملخ، زن و مرد از خوابگاه‌ها خارج شد و همگی به سمت صدای مهندس محسن دوییدند. در این میان، بانو احد همزمان با دویدن، با بیسیم پیامی رد و بدل کرد. _از احد به نگهبان! از احد به نگهبان! نگهبان مثل اینکه داخل باغ دزد پیدا شده. سریعاً بیرون و اطراف باغ رو زیرنظر بگیرید و هرمورد مشکوکی رو که دیدید، گزارش کنید! همگی به صحنه‌ی اکشن مهندس محسن و سارقین رسیدند که استاد مجاهد پرسید: _چی شده مهندس؟! مهندس محسن که از روی کمر سارقین جُم نمی‌خورد، جواب داد: _هیچی حاجی. مثل همیشه داشتم می‌رفتم دستشویی که چشمم به این دوتا خورد. بعدش اومدم جلو و بعد از کمی گفت‌وگو فهمیدم دزدن و با همین چوب گیرشون انداختم. _خب خداروشکر. برای سلامتی نگهبان فعلی کائنات و سابق باغ صلواتی ختم کنید. _اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم! پس از فرستادن صلوات، بانو نورا با نگرانی گفت: _تازگیا چقدر باغ رو دزد می‌زنه. یادم باشه اسپند دود کنم! بانو نسل خاتم نیز آهی کشید. _گفتیم نگهبان باغ عوض میشه، دیگه باغ رنگ دزد رو نمی‌بینه. ولی زهی خیال باطل! همگی سرهایشان را به نشانه‌ی تاسف تکان دادند که مهدینار پرسید: _مهندس شما همیشه موقعی که می‌رید دستشویی، با خودتون چوب می‌برید؟! مهندس با تکان دادن سرش جواب داد: _بله. چون فاصله‌ی کائنات تا دستشویی که انتهای باغه، زیاده. تاریک هم که هست و احتمال هر خطری وجود داره. اگه الان من این چوب رو نداشتم، این دوتا با اسلحه آبکشم کرده بودن! سپس به کُلت‌هایی که چند متر آن طرف‌تر افتاده بودند، اشاره کرد که صدرا با خوشحالی گفت: _آخ جون. اشلحه‌ی واقعی! سپس خواست نزدیک کُلت‌ها بشود که افراسیاب مانع شد و گفت: _اسلحه که بچه بازی نیست جونم. در ضمن اینا مدرک جرمه! سپس دو پلاستیک از جیبش در آورد و با دستمال کاغذی، هردو کُلت را به داخل پلاستیک انداخت که بانو سیاه‌تیری گفت: _عزیزم این کار رو موقعی انجام میدن که سارقین مشخص نیستن و به وسیله‌ی اثر انگشت می‌خوان اونا رو شناسایی کن. نه الان که جفتشون اینجا دراز به دراز افتادن و مهندس هم به عنوان مبل روشون نشسته! پس از این حرف، استاد مجاهد نگاه چپ چپی به مهندس محسن انداخت و گفت: _راست میگه دیگه مهندس جان. بندگان خدا تلف شدن از بس روشون نشستی. نگاه کن چه‌جوری دارن تقلا می‌کنن؟! بلند شو یه نفسی بکشن! اما مهندس محسن با خونسردی جواب داد: _آخه اگه بلند بشم، فرار می‌کنن! _نه برادر، فرار نمی‌کنن. تو که الان تنها نیستی. در ضمن وقتی بلند شدی، دست و پاهاشون رو می‌بندیم تا فرار نکنن! سپس با اشاره به علی پارسائیان فهماند که برود و از انباری باغ طناب بیاورد. _خب تا وقتی که علی آقا برگرده، خواستم یه تشکر ویژه از مهندس بکنم که با مهارتی که داشت، با یه چوب در برابر سارقینی که هردوشون کُلت داشتن، مقاومت کرد و اونا رو به زانو در آورد! این را علی املتی با ذوق و شوق گفت و سپس نگاهی به همه انداخت که ایستاده داشتند به حرف‌هایش گوش می‌دادند. _بنابراین می‌خوام نشسته تشویق‌شون کنم! سپس بدون معطلی نشست و برای مهندس محسن دست زد که دخترمحی به کنایه گفت: _بله. فرق هست بین کسی که داد می‌زنه دزد، دزد، گرفتم با کسی که میگه دزد، دزد، بگیریدش! علی املتی اهمیتی به حرف دخترمحی نداد که سچینه زیر گوش دخترمحی گفت: _کم به نگهبان عزل شده‌ی باغ نیش و کنایه بزن. یادت رفته اون روز چطور ازت دفاع کرد و سردی بازداشتگاه رو به جون خرید؟! اما دخترمحی با غرولند جواب داد: _اَه. ولم کن دیگه. یه دیالوگ جدیدتر نداری هی این رو میگی؟! سچینه سرش را به نشانه‌ی تاسف تکان داد که علی پارسائیان با طناب‌ها سر رسید. مهندس محسن نیز از روی کمر سارقین بلند شد و چند نفری دست و پای سارقین را بستند و پارچه‌ی مشکی رنگی که صورت سارقین را پوشانده بود را کنار زدند. _دزده کو؟! کو دزده؟! می‌خوام ببینمش...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختر، یعنی یه دریا تونستن، یه همدلی، یه حال خوب جمعی، یه تلاش پررنگ مهربون ❤️روزت مبارک مهردخت ایرون❤️ http://link.jahadpishraft.com/dokhtaran 🦋به بپیوندید: https://eitaa.com/banooyeab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تصویر جدیدی از رهبر انقلاب در کتابخانۀ شخصی‌شان 🔹همزمان با ایام برپایی نمایشگاه کتاب تهران، انتشارات انقلاب اسلامی تصویر جدیدی از رهبر انقلاب را که در کتابخانۀ شخصی ثبت شده، منتشر کرد. @Farsna
💠 دلداری خدا 🔸 امام صادق(علیه السلام) می فرماید: وقتی آیه 88 سوره حجر نازل شد، پیامبر خدا صلى اللَّه علیه و آله فرمود: کسى که به دلدارى دادن خدا آرام نگیرد، جانش بر دنیا حسرت ها مى خورد و هر که چشمش به دارایى هاى دیگران باشد، اندوهش بسیار مى شود و ناراحتى اش بهبود نمى یابد. 📚 تفسیر القمی/ج1/ص381 pay.eitaa.com/v/p/
💠 🔸 امام على علیه السلام را غمگین یافتند و از علت آن جویا شدند. فرمود: یک هفته است که مهمانى بر ما وارد نشده است. 📚 بحارالأنوار/ج41/ص28/ح1 ✍🏼 از صفای روی مهمان شد منور خانه ام خانه ام فانوس و مهمان شمع و من پروانه ام pay.eitaa.com/v/p/