eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
911 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1هزار ویدیو
145 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏠 رهبر انقلاب: سلام بسیار بسیار بسیار بنده را به سیدعبدالملک الحوثی برسانید؛ من دوستدار ملت شجاع و با جرأت یمن هستم 📚 گفتگوی متفاوت ناشر اهل یمن با رهبر انقلاب: سلام «سید عبدالملک» را از یمن به شما میرسانیم ☝ متفاوتی به بازدید امروز نمایشگاه کتاب 💻 Farsi.Khamenei.ir
📝 یادداشت مترجم کتاب خبرساز امروز؛ «تل‌آویو سقوط کرد»؛ چون وطنشان نبود! 🔹️ در جریان بازدید رهبر انقلاب از سی و پنجمین نمایشگاه بین‌المللی کتاب که روز دوشنبه ۲۴ اردیبهشت انجام شد، یک تصویر مورد توجهی خاص قرار گرفت؛ تصویر یک رمان در دست حضرت آیت‌الله خامنه‌ای. 🔹️ انتشار تصویر این رمان لبنانی که به فارسی ترجمه شده، با برخی واکنش‌های قابل تأمل از سوی دوستان و دشمنان فلسطین نیز مواجه شد. 🔍 آنچه در ادامه می‌خوانید یادداشتی کوتاه از خانم سعیده‌سادات حسینی، مترجم این اثر است. khl.ink/f/56362
هدایت شده از KHAMENEI.IR
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️ صوت کامل بیانات رهبر انقلاب در دیدار اعضای هیئت علمی پنجمین کنگره‌ی جهانی حضرت رضا(علیه السّلام). ۱۴۰۳/۲/۱۹ 💻 Farsi.Khamenei.ir
تا چشم انداز برای خود تعریف نکنیم، هیچ کارِ درستی صورت نخواهد گرفت - همه‌اش روزمرگی است - بعد از آن که تعریف کردیم، اگر برنامه ریزی نکنیم کار بی برنامه به سامان نخواهد رسید. بعد از آنکه برنامه ریزی کردیم، اگر همت نکنیم، حرکت نکنیم، ذهن و عضلات و جسم خود را به تعب نیندازیم و راه نیفتیم، به مقصد نخواهیم رسید. این ها لازم است. بیانات حضرت آقا - ۱۳۸۳/۰۴/۱۷
🎊 🎬 _بفرمایید بانو. اینا رو ازجیب سارقین پیدا کردیم! مهندس محسن و علی املتی، با دستانی پُر روبه‌روی بانو سیاه‌تیری ایستاده بودند که بانو نگاهی به وسایل انداخت. از سیگار و فندک گرفته تا دستمال جیبی. آدامس موزی و نعنایی و سنجاق و سوزن تَه‌گرد هم در میان وسایل مشاهده می‌شد. اما نکته‌ی عجیب، وجود سه تلفن همراه بود. در حالی که سارقین دو نفر بیشتر نبودند. بانو سیاه‌تیری با دقت به تلفن‌ها نگاه کرد و سپس خطاب به سارقین گفت: _دوتاش که مال خودتونه. ولی این سومی مال کیه؟! دزدیه؟! سارقین باز هم سکوت را ترجیح دادند که مهدیه گفت: _بابا یه کم رعایت کنید. به خدا این همه تهمت و افترا حق این بندگان خدا نیست. اما دخترمحی با عصبانیتی که پشت دندان ساییدنش پنهان شده بود گفت: _کم دل بسوزون! خوبه جلوی همین چشمات داشتن موسس باغ و شاگردش رو می‌دزدیدن! سپس یک نیشگون محکم از پهلوی مهدیه گرفت که آه مهدیه به آسمان رفت. _هرچی که هست، من مطمئنم که این گوشی سومی مال خودشون نیست. چون مدل این دوتا گوشی یکیه، ولی مدل این گوشی سومی خیلی بالاتره! این را بانو سیاه تیری گفت که احف پرسید: _اَپِلِه یعنی؟! _فکر کنم. _خب ببینید پشتش عکس سیب گاز گرفته شدس؟! اگه باشه که معلومه اپله! بانو سیاه‌تیری نگاهی به پشت گوشی انداخت و سپس سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد که مهدیه پرسید: _من نمی‌دونم چرا گوشی مدل سیب زدن، ولی مدل پرتقال و خیار و موز نزدن! تبعیض حتی بین گوشیا هم نفوذ کرده! همگی سرهایشان را به نشانه‌ی تاسف تکان دادند که بانو شبنم گفت: _وایسید ببینم. این گوشی چقدر آشناس! سپس چند قدم جلو آمد و خود را به بانو سیاه‌تیری رساند و با صدایی لرزان گفت: _میشه صفحش رو روشن کنید؟! بانو سیاه‌تیری بلافاصله درخواست بانو شبنم را اجابت کرد که عکس یک خانوم متوسط حجاب که لب دریا ایستاده و لبانش را غنچه کرده بود به نمایش در آمد. بانو شبنم با دیدن این عکس، ناگهان رنگش زرد شد و همان جایی که بود نشست. همگی خود را به او رساندند که بانو احد گفت: _چیشد شبنمی؟َ! جن دیدی؟! بانو شبنم که به سختی نفس می‌کشید، بریده بریده جواب داد: _این گوشی دای جانمه. ای وای! یعنی دای جانم با سارقا همدسته؟! این بار بانو سیاه‌تیری پرسید: _چی داری میگی؟! از کجا می‌دونی این گوشی دای جانته؟! _عکس پس زمینه رو ندیدی؟! بابا اون خانومه، زنِ دای جانمه. حالا فهمیدید؟! _فقط به خاطر همین؟! بابا یه عکس که نشد ملاک. شاید شبیهشه. خوب دقت کن! بانو سیاه تیری این را گفت و سپس دوباره عکس پس زمینه را به بانو شبنم نشان داد. اما بانو شبنم، ندیده دست او را رد کرد و گفت: _یعنی می‌گید من زنِ دای جان خودم رو نمی‌شناسم؟! درسته دوقلوهام روی همه جای بدنم تاثیر گذاشته؛ ولی هنوز چشمام خوب کار می‌کنه! بقیه‌ی اعضا نیز مشتاق دیدن زنِ دای جان بانو شبنم شدند که بانو سیاه‌تیری گوشی را به سمتشان گرفت. _اینکه خیلی جوونه شبنمی. زن داییِ یا دختردایی؟! این را بانو احد گفت که بانو شبنم پاسخ داد: _زنِ دای جان من اینقدر به خودش می‌رسه و خوب می‌پوشه و می‌گرده و از اون مهم‌تر، دای جانم هواش رو داره که اینجوری جَوون مونده! وگرنه سنش بالاست! هنوز شک و تردید در صورت اعضا مشهود بود که بانو شبنم ادامه داد: _برای اینکه مطمئن بشید این گوشی دای جانمه، الان بهش زنگ می‌زنم تا خیالتون راحت بشه. سپس گوشی همراهش را در آورد و شماره‌ی دای جانش را گرفت. طولی نکشید که با اولین بوق، صفحه‌ی گوشی روشن شد و کلمه‌ی "عشقِ دایی" روی صفحه‌ی نمایش نقش بست. همگی به یکدیگر نگاهی انداختند و شکشان تبدیل به یقین شد که سچینه همچنان دست در جیب، چند قدمی به سارقین نزدیک شد. _خب الان مسئله شد دوتا. یک اینکه برای چی می‌خواستید برگ اعظم و اصغر باغ رو بدزدید؟! دو گوشی دای جان شبنمی پیش شما چیکار می‌کنه؟! سپس با چشم‌های ریز شده به آن‌ها خیره شد که مهندس محسن گفت: _حرف می‌زنید یا باز هم سکوت می‌کنید؟! مثل همیشه سارقین حرفی از دهانشان خارج نشد که استاد مجاهد گفت: _با این حرف نزدنشون، مجبورم می‌کنن که از ترکیب آب و فلفل استفاده کنم. سپس به علی پارسائیان که تازه رسیده بود، اشاره‌ای کرد. _علی جان بسم الله. یه نصفه فلفل بنداز توی دهن هرکدومشون! علی پارسائیان همزمان با نزدیک شدن به آن‌ها، از استاد مجاهد پرسید: _استاد نصفه فلفل کم نیست؟! می‌خوایید یه‌دونه کامل بکنم دهنشون؟! _نه علی جان. برای شروع همین نصفه فلفل خوبه. اگه همکاری نکنن، به یه‌دونه و دوتا و حتی سه‌تا فلفل هم می‌رسه! سارقین که معلوم بود ترسیده‌اند، آب دهانشان را قورت دادند که علی پارسائیان به زور یک نصفه فلفل را به دهان هرکدامشان چپاند. اما برای اینکه تندی فلفل اثر کند، باید آن را می‌جویدند که خب سارقین باهوش، از این کار خودداری کردند...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تعطیلی شنبه اقتصادی یا ایدئولوژیک؟! به‌نفع مردم یا به‌نفع اقلیت سرمایه‌دار؟! مناظرهٔ حجت‌الاسلام سیدعلی موسوی (استاد دانشگاه) و علیرضا مناقبی (رئیس مجمع واردکنندگان) @BisimchiMedia
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدونید . . . 👀⏱ بعضی وقتا لازمه آدم با خودش جدی برخورد کنه بعضی وقتا لازمه به خودتون ثابت کنید که رئیس این زندگی کیه 😏🔥 بعضی وقتا لازمه به خودت بگی هرچی که گذشته به درک من غیرت دارم که از الان به بعدُ اونجوری که میخوام بسازم ✌️🏽🖤 این حرفا انگیزه نیست اینا حقیقته و سخته و درد داره و خیلی هم درد داره 🤷🏼‍♂✨ اونی باش ، که به هرچیزی که گفت ، رسید ، الکی شعار نده ، پاشو یه کاری کن براش . . . 🏆🎉 @anarstory
🎊 🎬 نقشه‌ی استاد مجاهد به بن‌بست خورده بود که این بار احف وارد عمل شد. وی پس از در آوردن پوتین‌هایش، جوراب‌های تقریباً عرقی و بسیار بدبویش را در آورد و آن‌ها را جلوی دماغ سارقین گرفت و گفت: _اگه می‌خوایید این بو رو استشمام نکنید، باید فلفلا رو بجویید. بجنبید! سارقین که داشتند از بوی بد جوراب‌های احف خفه می‌شدند، با رنگ و رویی زرد مجبور شدند فلفل‌ها را بجوند. احف نیز تا پایان جوییدن، جوراب‌ها را از جلوی دماغشان برنداشت تا قشنگ فلفل‌ها اثر کند. پس از لحظاتی، این بار رنگ سارقین به قرمزی زد و قشنگ معلوم بود که بدجوری دارند می‌سوزند. استاد مجاهد که فهمید دیگر وقتش است، نزدیک سارقین شد و پس از تشکر کردن از احف بابت همکاری‌اش و صلوات فرستادن برای سلامتی او، خطاب به سارقین گفت: _خب حالا حرف می‌زنید یا نه؟! اگه آره که این پارچ آب رو بهتون بدم! سارقین بلافاصله سرشان را به نشانه‌ی تایید تکان دادند که استاد مجاهد با پارچ، از بالا به دهان‌هایشان آب ریخت تا کمی از سوزششان را بشورد و ببرد. _خب اولین سوال. واسه چی می‌خواستید استاد واقفی و یاد رو بدزدید؟! خواست خودتون بود یا نفر یا نفراتی پشت این قضیه هستن؟! یکی از سارقین که دهانش را باز کرده بود تا از سوزشش کم بشود، بالاخره لب به سخن گشود. _نه. ما فقط یه وسیله‌ایم. برگ اعظم باغمون که پرتقال باشه دستور داد که شبونه اینا رو بدزدیم و برشون گردونیم. وگرنه که ما هیچ‌کاره‌ایم! این بار بانو سیاه‌تیری رشته‌ی اعتراف‌گیری را به‌دست گرفت. _واسه چی می‌خواستید دوباره بدزدینشون؟! مگه این دو نفر به تازگی از بند اسارت باغ پرتقال آزاد نشدن؟! آن یکی سارق تصمیم گرفته بود که حرف نزند؛ اما به محض دیدن احف و علی پارسائیان که با جوراب و فلفل ایستاده و منتظر یک گوشه چشم برای اقدام بودند، از تصمیمش منصرف شد و شروع کرد به حرف زدن. _بعد اینکه یادتون فرار کرد، چند روز بعدش خبر اومد که استادتون هم زنده شده و هردو برگشتن باغ و دارن با خوبی و خوشی زندگی می‌کنن. اینجا بود که برگ اعظم ما از شدت عصبانیت دستور داد که دوباره گیرشون بندازیم و کارشون رو یه‌سَره کنیم! واسه همین امشب اومدیم اینجا که دستور رو اجرا کنیم. همگی نچ نچ می‌کردند و لبشان را گاز می‌گرفتند که سچینه چانه‌اش را خاراند و به زمین خیره شد. _گفتید برای یه‌سَره کردن کار این دو نفر اومدید اینجا. ولی شما داشتید اونا رو از اینجا می‌دزدیدید! راستش رو بگید. می‌خواستید بیرون از باغ، سر به نیستشون کنید؟! سارق اولی که نرم‌تر به نظر می‌رسید، جواب داد: _نه. برگ اعظم‌مون گفت که خودش می‌خواد انتقام بگیره و سر به نیستشون بکنه. به همین خاطر ما اومده بودیم که فقط اینا رو ببریم پیش ایشون! وگرنه ما رو چه به قتل؟! همگی با خشم آن‌ها را می نگریستند و اگر اجازه داشتند، می‌خواستند انتقام سختی از آن‌ها بگیرند که دخترمحی با فریاد گفت: _واقعاً متاسفم واستون! با این کار برگ اعظم و باغ نکبتتون، دو نفر از عزیزای ما یه سال دربه‌دری و بدبختی کشیدن. خود ما یه سال عزادار بودیم و توی فقر زندگی کردیم. به لطف شماها یاد ما حافظش رو از دست داده و معلوم نیست دیگه حتی اسم خودشم یادش بیاد یا نه. به لطف شماها استاد ما یه بار تا یه قدمی پل صراط رفت و برگشت. به لطف شماها استاد ما یه تیک عصبی گرفته که یا باید انگشت گاز بگیره یا سُرُم بزنه تا خوب بشه. شما با این کارِتون، باعث شدید یه بچه محصل تجربی رو بکنیم پزشک عمومی باغ! فقط می‌تونم بگم تُف بهتون! همگی از نطق بسیار شیوا و روان دخترمحی لذت بردند و برای او دست زدند. چرا که حرف دل همگی را به زبان آورده بود. اما در این میان، مهدیه با نگرانی به پهلوی دخترمحی می‌زد و می‌گفت: _اینقدر به اینا اطلاعات نده آبجی. بابا اینا سارقن. پس فردا با همین اطلاعات، بر علیه ما شورش می‌کنن! اما دخترمحی که بسیار غرور گرفته بودتش، دست مهدیه را رد کرد و با اَخم و تَخم جواب داد: _ولم کن بابا آبجی. تو هم با این فیلمای جنایی نگاه کردنت، مغزمون رو سوراخ کردی! مهدیه با ناراحتی سرش را پایین انداخت که علی املتی دوباره هوس شعر و شاعری کرد. _برای باغم، باغت، باغش، که برگ اعظم شده پادشاهش! برای استادم، استادت، استادش، که تیک عصبی گرفته به لطفش! برای یادم، یادت، یادش، که حتی اسم خودشم رفت از یادش! برای من، تو، او، آن‌ها، که چه‌ها کشیدیم توی این سال‌ها. برای...! _بابا بس کنید. برید سراغ سوال دوم. گوشی دای جان من، پیش شماها چیکار می‌کنه؟! این را بانو شبنم با ناراحتی گفت که بانو سیاه‌تیری گوشی را به سمت سارقین گرفت. _جواب بدید. این اپل دست شماها چیکار می‌کنه؟! سارق نرم‌تر خواست جواب بدهد که دیگر سارق که سخت‌تر بود، با زانویش ضربه‌ای به پای او زد و سپس گفت: _واقعاً نمی‌دونیم...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344