eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
880 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
154 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت33🎬 خودش است! همان مردی که ادعا می‌کرد ناجی‌ام شده. وقتی مطمئن می‌شود خودم هستم به
🎬 صدای قدم‌هایش نزدیک می‌شوند. نیمکت بالا و پایین می‌شود. سرم را بالا می‌آورم. گوشه نیمکت نشسته است. آرنجش را روی زانو گذاشته و سرش را بین دستانش گرفته است. -این آخرین حرفته؟! آرام زمزمه می‌کنم. -آره! -تا کی‌؟ سکوت می‌کنم. -تا کی می‌خوای قایم شی؟ بازهم سکوت می‌کنم. سرش را بلند می‌کند و نگاهش را به من می‌دوزد. -به این راحتی جا زدی خانم افشار؟! حقم داری! هرکسی جای تو بود، همین کارو می‌کرد. جای تویی که همیشه تو ناز و نعمت بزرگ شده. یه خار رفته تو پاش یه لشکر، نازشو خریده. ولی نه! من مثل تو نیستم! می‌مونم پای چیزی که درسته! تا ته‌ش! می‌مونم و نمی‌ذارم این زالو های کثیف خون یه مشت بی‌گناهو بمکن. به این جا که می‌رسد زمزمه می‌کند. -مثل عزیز من! نگاه پر از سوالم را به چهره‌اش می‌دوزم. چشمانش می‌لرزند و می‌نشینند روی درخت خشکیده‌ی روبرو. -همه کسم بود! زندگیم بود! نفسم به نفسش بند بود! اما از یه جایی به بعد دیدم دارم بدون اون زندگی می‌کنم! راه می‌رم! حتی...حتی تو هوایی نفس می‌کشیدم که دیگه عطر تنش و با خودش نداشت! راحیل من! اینارو که می‌گم احساس می‌کنم دارم برات قصه می‌گم! قصه‌ای که هیچ‌وقت نبود و نیست! اصلا انگار از اولشم رویا بود! گوشه‌ی لبش کش می‌آید. سرش را با دست‌هایش می‌گیرد: -اصلا نمی‌فهمم دارم چی‌می‌گم! یه مشت چرت و پرت؟ آره؟ اینطور بنظر میاد؟! اون شبی که دیگه صداشو نشنیدم...من همونجا موندم! تو همون شب...! عقربه‌های زندگیم از اون شب دیگه حرکت نکردن‌! سه سال و شیش ماه و دوازده روز... نگاهی به ساعتش می‌اندازد. -و سه ساعته که وایسادن! نه جلو میرن، نه عقب! می‌خندد. بلند! قطرات اشک از چشم‌هایش سر می‌خورند! نمی‌گذارد پایین بیایند. نیمه‌ی راه با انگشتش، راهشان را می‌بندد. -کاش هیچ‌وقت نمی‌ذاشتم بره! باید روبروش وایمیسادم! آره...باید همین‌کارو می‌کردم! وایمیسادم می‌گفتم حق نداری بری‌! مگه چند هفته‌ از عروسیمون می‌گذره که می‌خوای پاشی بری؟ کلا دو هفته‌اس که شدی عروس خونه‌ام! حالا می‌خوای بری سفر که چی؟ اون پروژه‌ی لعنتی بدون تو افتتاح نمیشه؟! یعنی نمیشه تو نری؟! این همه مهندس و معمار ریخته تو مملکت، اون وقت خانم مهندس تازه عروس، باید برای افتتاح پروژه‌ی فلان مدرسه و فلان بیمارستان، پاشه بره جنوب! لب مرز! بازهم می‌خندد. این بار اما تلخ تر! -برمی‌گشت می‌گفت، آقا پیمان، نشد دیگه! این بود قرارمون؟ می‌خوای همیشه همینقدر غر بزنی؟ بخاطر تو کردمش سه روز! نمیشه که این همه نقشه کشیدم براش، حالا واسه افتتاحش نرم عزیز من؟! رفت! به همین راحتی! یه روز گذشت! دو روز گذشت...تا روز آخر! دستش را میان موهایش می‌کند. انگار که می‌خواهد تک‌تک موهایش را بکند! -اون روز دیگه زنگ نزد! شد عصر...بازم زنگ نزد...شد شب...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت34🎬 صدای قدم‌هایش نزدیک می‌شوند. نیمکت بالا و پایین می‌شود. سرم را بالا می‌آورم. گ
🎬 رفت! به همین راحتی! یه روز گذشت! دو روز گذشت...تا روز آخر! دستش را میان موهایش می‌کند. انگار که می‌خواهد تک‌تک موهایش را از ته بکند! -اون روز دیگه زنگ نزد! شد عصر...بازم زنگ نزد... شد شب...بازم زنگ نزد...گفتم لابد یادش رفته یا سرش شلوغه! زنگ زدم به اون همکار، این همکار! همشون باهم گفتن...باهم گفتن که دیگه از شب روز دوم ندیدنش‌! اونجا یه لحظه حس کردم دنیا داره دور سرم می‌چرخه‌! اونجا بود که من برای اولین بار مُردم! هنوز صداش یادمه. وقتی آخرین بار بهم زنگ زد. خوشحال بود. آروم و قرار نداشت. می‌گفت می‌خواد یه قرارداد جدید ببنده. از اون شرکت کله‌گنده‌ها که همه می‌دون که فقط بهش برسن! از اونا که تو خوابش می‌دید‌! نفسش را محکم فوت می‌کند. -دیگه زمان و مکان حالیم نبود. پاشدم رفتم جنوب. تک‌تک خاکای اونجارو زیر و رو کردم اما نبود که نبود! بیمارستانا! اداره پلیس! سر...سرد خونه‌ها! فرودگاه! راه‌آهن! دیگه نمی‌دونم کجارو باید می‌رفتم که پیداش کنم! یه تیم همراه برده بودم! وقتی که دیگه کار طول کشید مافوقم گفت باید تیم و برگردونیم! گفت کارو می‌سپاره به بچه‌های جنوب! اونا برگشتن! اما من موندم! یک روز...دو روز...سه روز...یک هفته...دوهفته...هفته سوم بود که ردشو زدن! تو یکی‌ از لنج‌ها! دیگه جنوب نبود...رفته بود عربستان! وقتی فهمیدم انگار یه سطل آب یخ ریختن رو سرم! راحیل من اونجا چیکار می‌کرد اصلا؟! رفتم. آره رفتم دنبالش! اونجارم گشتم! پیداش کردم! آره پیداش کردم! اما دیگه خودش نبود! فرو ریختم! شکستم! تیکه تیکه شدم! غیرتم له شد! واسه یه مرد سخته...خیلی سخته...وقت...وقتی ببینه زنش... دیگر اشک‌ امانش نمی‌دهد. هق‌هق می‌کند! صدای گریه‌اش همراه باد می‌شود و از لابه‌لای شا‌خه‌های خشکیده به آسمان می‌رود. معصومیتش، حیاش، عفتش! همه و همه رفته بود! هنوز اون نگاهش یادمه. وقتی رفتم تو اون خراب شده! انگار فقط من نبودم که برای بار دوم مردم! اونم مرد! با دیدنم! راحیل من همون جا جون داد! نو عروسم همون جا مرد! جای راحیل من تو اون هرزه خونه نبود...به ‌ولله که نبود! اگه بهم نمی‌گفتن اون که اونجا جلو این همه چشم ناخلف و نامحرم وایساده زنته، راحیلته! اصلا نمی‌شناختمش! می‌خواستم باهاش صحبت کنم ولی همش ازم فرار می‌کرد! تا منو می‌دید تو هزارتا سوراخ موش قایم می‌شد...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت35🎬 رفت! به همین راحتی! یه روز گذشت! دو روز گذشت...تا روز آخر! دستش را میان موهایش
🎬 می‌خواستم باهاش صحبت کنم ولی همش ازم فرار می‌کرد! تا من و می‌دید، تو هزارتا سوراخ موش قایم می‌شد. هر روز می‌رفتم اونجا که ببینمش! باهاش حرف بزنم‌؛ آخه...آخه شرمندگی رو تو چشماش می‌دیدم! بالاخره قبول کرد. رفتم پیشش. یه حس مضخرفی بود.خشم، عشق و بیشتر از همه دلتنگی، که به جای اون همه روزی که نبود، داشت از داخل نابودم می‌کرد. غرور و مردونگیم، نمی‌ذاشت که به روی خودم بیارم که چقدر...چقدر دلم برا بودنش تنگه...دلم برا صدا کردناش...خنده‌هاش...ناز کردناش...حتی اون اخماش تنگه. فقط یه جواب می‌خواستم ازش! چرا؟ فقط همین! چرا باهام اینکارو کرد؟ چرا ولم کرد. اصلا از اولش چرا باهام ازدواج کرد اگه می‌خواست بره؟ اما انگار زود راجبش قضاوت کرده بودم. خودشم، نمی‌دونست چه اتفاقی براش افتاده! سردرگم بود.خسته بود. ناامید بود. گفت وقتی از مراسم افتاحیه برمی‌گشت. دم در هتل، براش یه نامه گذاشته بودن. توضیح یه قرارداد کلان و میلیاردی که اگه قبول می‌کرد، یعنی خوشبختی محض! بعد از اینکه بهم خبر داده بود، زنگ زد به شماره‌ای که توی نامه گذاشته بودن. وقتی باهاشون تماس گرفت، اونام استقبال کردن و یه قرار ملاقات گذاشتن. اونم رفت...اما...اما کاش هیچ وقت نمی‌رفت. به خودش که اومد دید دست و پاش و بستن و انداختنش تو لنج. تنها نبود! چندتا دختر نوجوون و جوون ایرانی و افغانستانی دیگه‌هم همراهش بودن! مقصدشون کشورای عربی بود! دولت سعودی...دولت سعودی! به اینجا که می‌سد با کف دست به سرش می‌کوبد! سکوت می‌کند. شاید می‌خواهد نفس بکشد! -می‌گفت تنها امید زنده موندنش اینه که فقط...فقط یکبار دیگه من و ببینه. این تنها چیزی بود که می‌خواست. با این فکر شب و روزش و طی می‌کرد. فکر دیدن من! اما...اما نه تو همچین موقعیتی! نه تو همچین آشغالدونی! تو خونه خودمون! خودم و باشم و خودش! نمی‌دانم از کی اشک‌هایم پا‌به‌پای اشک‌هایش می‌ریختند. برای دختری که حتی یکبار هم ندیده بودمش! راحیل! لب‌هایم را تر می‌کنم و با صدایی که انگار از اعماق چاه بلند شده بود می‌پرسم: -یعنی نمی‌تونست خبرتون کنه؟ یا بهتون زنگ بزنه؟ از خودش نشونی چیزی بده؟ صدای خنده‌‌ی عصبی‌اش وادارم می‌کند سکوت کنم: -نشونی؟ نمی‌دونی اونجا چه جهنم دره‌ایه! یه زن تنها بدون هویت، پول! تو یه کشوری مثل سعودی که واسه بردگی فروخته باشنش چیکار می‌تونه بکنه؟ باز هم سکوت می‌کند. سکوتی که زمزمه‌اش تنها صدای قطراتی بود که در سرمای شب، روی صورتش می‌غلطیدند. -باهاشون مثل یه حیوون رفتار می‌کردن! یه حیوونی که توی قفس بود! سرساعت میاوردنشون و سر ساعت می‌بردن! حتی بدون اجازه نفس هم نمی‌کشیدن! خیلی سخته...خیلی سخته که به عنوان یه مشتری، بری پیش زنت! همون شب رَدشونو زدم‌! محل زندگیشونو پیدا کردم! نه فقط راحیل من، خیلیای دیگه هم اونجا بودن! دخترای بدبختی که بعضیاشون با هزار امید و آرزو، دارو ندارشون و داده بودن که بیان به کشور آرزوها! برن ترکیه! امارات! دبی! اما نمی‌دونستن که آرزوهای الکیشون، فقط داره گورشونو کوچیکتر می‌کنه...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
نور صفتی وجود دارد به‌ نام احمق؛ صفتی دیگر به نام احمق‌تر. این یارو که رفته تو داووس التماس مذاکره کرده احمق و غیرقانونیه. اونی که باور کرده احمق‌تره. به همین سادگی. سودش برای ایران عزیز اینجاست که اشتباه محاسباتی دشمن همیشه به نفع ما بوده. مثلا سال ۱۳۵۶ رییس جمهور آمریکا اومد ایران و در سخنرانی فرمودند که ایران جزیره ثبات است. سال بعدش انقلاب پیروز شد. و من الله التوفیق.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
🌱باید‌هایی برای یک نویسنده☕️✍🏻 ‼️اگر استعداد نداشته باشم… نگذارید افسانه‌های رایجی که دربارۀ استعداد ادبی ساخته شده بین شما و نوشتن فاصله بیندازد. در ابتدای مسیر نویسندگی هیچ بعید نیست که مغلوب این افسانه‌ها شویم و به‌راحتی از نوشتن دست بکشیم. اینکه تصور کنیم برخی از بدو تولد با استعداد درخشان نوشتن زاده می‌شوند و بدون مطالعه و تمرین جدی می‌توانند درست و زیبا بنویسند دور از عقل است. حرف دربارۀ مهارت نوشتن است؛ مهارتی که همه می‌توانند از طریق آشنایی با اصول نویسندگی و تمرین سنجیده آن را به‌تدریج بیاموزند. در جوامع پیشرفته‌تر دهه‌هاست که دیگر توجه به افسانه‌های رایج دربارۀ نبوغ و استعداد ادبی جایگاهی ندارد. دوره‌های مختلف و نظام‌مندی که در دانشگاه‌های اروپایی و امریکایی برای آموزش نویسندگی خلاق برگزار می‌شود شاهدی بر این ادعاست. شاید خواندن کتابی مانند منحنی خلاقیت از الن گنت که با پایه‌های عملی و دقیق از افسانۀ استعداد می‌گوید کمک کند تا دیگر به خاطر کمبود استعداد خودخوری نکنید. با خواندن کتاب‌هایی از این دست متوجه می‌شویم که دست یافتن به خلاقیت ادبی ساختار و اصولی دارد که با جدی گرفتن آن می‌توان در مسیر خلق آثار ادبی و هنری حرکت کرد، و حتی به تولید شاهکار نیز امیدوار بود. یکی از چیزهایی که گنت روی آن تاکید می‌کند شناخت جدی حوزه‌ای است که می‌خواهیم در آن آثار خلاقانه تولید کنیم. او، جی کی رولینگ را مثال می‌زند که پیش از نوشتن هری پاتر سال‌های سال مشغول مطالعۀ جدی و دیوانه‌وار ادبیات بوده، و همین جدیت در مطالعه زمینه‌ساز این شده که یک روز در ایستگاه قطار ناگهان ایدۀ نگارش هری پاتر به او الهام شود. اما طرف دیگر ماجرا را هم ببینیم: اگر واقعاً شیفته و تشنۀ نوشتن هستیم، باید نگرانی به خاطر کمبود ‌استعداد در نوشتن را کنار بگذاریم. نویسنده می‌نویسد، حتی اگر تمام عالم به او ثابت کنند که هیچ استعدادی برای نوشتن ندارد رابرت بنچلی می‌گوید: «پانزده سال طول كشيد تا بفهمم استعداد نوشتن ندارم، اما ديگر نتوانستم اين كار را رها كنم چون بيش از حد معروف شده بودم.» پس به جای استعداد، به نوشتن فکر کنید. نه! به جای فکر کردن به نوشتن، بنویسید. 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙