eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
880 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
154 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت31🎬 در لباسشویی بسته شده و جسدش روی شیشه‌‌ تکیه خورده است. از پشت شیشه‌ی مه گرفته چ
🎬 بالاخره می‌ایستم و روی اولین نیمکت پارک می‌نشینم. خیره می‌شوم به دور دست‌ ها به همان آدم‌هایی که دست در دست خانواده‌هایشان خیابان را پر کرده‌اند، ولی من... حتی نمی‌توانستم صدای مادرم را بشنوم... دیگر خسته شده‌ام! اصلا شاید نفر بعدی من باشم! شاید نوبت من رسیده است. دیگر نمی‌خواهم برای زندگی کردن تلاشی بکنم! گوشی را از جیبم بیرون می‌آورم و شماره‌ی مادرم را می‌گیرم. آخرین رقم را که لمس می‌کنم، گوشی در دستم می‌لرزد و نام سعید ترابی، روی صفحه روشن و خاموش می‌شود. تماس را رد می‌کنم. دوباره می‌خواهم شماره را بگیرم که اینبار دوباره صدای زنگ، بلند می‌شود. با بی میلی تماس را وصل می‌کنم. -الو مهتاب خانم؟! بغضی میان گلویم نشسته بود و صدایم را خش‌دار کرده است. چند بار صدایم را صاف می‌کنم اما فایده ندارد. زمزمه می‌کنم: -بله؟! -معلوم هست کجایین؟ یکی دو ساعته جلو در خونه‌ام. نه در و باز می‌کنید نه تلفنتون و جواب می‌دین... نمی‌گذارم ادامه دهد: -خونه نیستم. نمی‌دانم در صدایم چه دیده بود که مردد و آهسته می‌پرسد: -شما...الان... دقیقا...کجایید؟ نگاهم به تابلویی که آن سر خیابان مقابل کوچه بود می‌خورد. زمزمه می‌کنم: -خیابان شهید ستاری. پارک لاله... -صبر کنید...صبر کنید الان خودم و می‌رسونم. خواهش می‌کنم جایی نرید. خوب؟! کلمه‌ی آخر را با لحنی ملتمسانه می‌گوید، مقاومتی نمی‌کنم. -باشه. صدای باز شدن در ماشین که از پشت خط می‌آید، تلفن قطع می‌شود و صدای بوق‌های ممتد در گوشم می‌پیچد. یک لحظه ته دلم می‌لرزد و حسی در انزوای مغزم مرا از تماس گرفتن منصرف می‌کند. حسی که می‌ترسید اوضاع، بدتر از اینی بشود که هست. چشمانم می‌سوخت بدتر از آن، سردرد بدی که جانم را به لب آورده بود. سرم را به نیمکت تکیه می‌دهم. با یادآوری امانتی که دستم است، عذاب وجدان مثل لاشخوری به جانم می‌افتد و پوست و گوشت تنم را می‌درد. کاش هیچ‌وقت آن گردنبند را از آن زن نمی‌گرفتم. -رها خانم؟! با صدایش همان نیمه جانی که در تنم بود، وادارم می‌کند سرم را به سمت صدا بچرخانم...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت32🎬 بالاخره می‌ایستم و روی اولین نیمکت پارک می‌نشینم. خیره می‌شوم به دور دست‌ ها به
🎬 خودش است! همان مردی که ادعا می‌کرد ناجی‌ام شده. وقتی مطمئن می‌شود خودم هستم به سمتم قدم برمی‌دارد. کنارم می‌ایستد. زل می‌زند به چشمانم و با اخم فریاد می‌زند: -مگه قرار نبود از خونه که اومدین بیرون اطلاع بدین بهم؟! از تن صدایش، بغض دوباره به گلویم چنگ می‌زند. نمی‌دانم در چشمانم چه می‌خواند که لحن خشک و عصبانی‌اش تغییر می‌کند و آن‌طرف نیمکت می‌نشیند. -چی‌شده؟ دارید نگرانم می‌کنید! می‌خواهم فریاد بزنم و بگویم هیچ اتفاقی نیافته، همه چیز عادی است، اصلا...اصلا تا الان همه چیز خوب و بی‌نقص بوده و فقط این وسط منم که هربار می‌شکنم. منم که هربار زیر آشوب دلم، تکه‌تکه می‌شوم... -می‌شنوید صدامو؟! جون به لبم کردین؟ چشمانم را محکم می‌بندم و می‌گذارم قطره اشکی که روی مژه‌ام سنگینی می‌کند، بدون هیچ ترسی روی گونه‌ام پیچ و تاب بخورد و تا زیر چانه‌ام خیز بردارد. -اونم کشتن... مثل نسیم. چشمانم بسته است. چهره‌اش را نمی‌بینم اما، صدایش با نفس‌هایش تلاقی کرده است. -کی؟ کی رو کشتن؟! -همون زنه. همونی که روبروی آپارتمانمون زندگی می‌کرد. همون که پلیسا گفتن خیلی وقته مرده! -مگه...مگه دیده بودیش؟! نفس عمیقی می‌کشم و ریه‌هایم را از هوای سرد پاییزی پر می‌کنم: -آره....دیدمش. قرار بود بیاد پیش پلیس و همه چیو بگه ولی...ولی کشتنش! از روی نیمکت بلند می‌شود. کلافه دستانش را روی سرش قلاب می‌کند و دور خودش می‌چرخد: -و‌ای...وای...وای چرا به من نگفتی؟ چرا منو در جریان نذاشتی؟! صدای فریادش پتکی می‌شود و با هر نفس به سرم می‌خورد. دستش را روی شقیقه‌هایش فشار می‌دهد و با کتونی‌اش روی زمین ضرب می‌زند. -نمیشه...اینطوری نمیشه! بهم اعتماد نداری. نمی‌ذاری کمکت کنم! با خودخواهی و بی‌اعتمادیت می‌خوای همه چیو خراب کنی! اولین بار بود که مرا محترمانه خطابم نمی‌کرد. حق با او بود. شاید زیادی خودخواه و عافیت طلب بودم. به گمانم زندگی قبلی‌ام مرا این‌گونه بار آورده بود. نگاهم، روی کاشی‌های قرمز و خاکستری پارک می‌نشیند. گلویم خشک شده است. با هر کلمه انگار کسی چنگ می‌زند به حنجره‌ام. -خسته شدم! دیگه نمی‌خوام ادامه بدم. میخوام برم...یه جایی که آدما جلو چشمم نمیرن. جایی که بتونم نفس بکشم، زندگی کنم، مثل قبل...می‌خوام برگردم... پیش مامانم، بابام، تو خونه‌ خودمون. با تک‌تک کلماتی که می‌گویم، اشک‌هایم جان می‌گیرند و نگاهم را بیشتر خیس می‌کنند. صدای قدم‌هایش نزدیک می‌شوند. نیمکت بالا و پایین می‌شود...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت33🎬 خودش است! همان مردی که ادعا می‌کرد ناجی‌ام شده. وقتی مطمئن می‌شود خودم هستم به
🎬 صدای قدم‌هایش نزدیک می‌شوند. نیمکت بالا و پایین می‌شود. سرم را بالا می‌آورم. گوشه نیمکت نشسته است. آرنجش را روی زانو گذاشته و سرش را بین دستانش گرفته است. -این آخرین حرفته؟! آرام زمزمه می‌کنم. -آره! -تا کی‌؟ سکوت می‌کنم. -تا کی می‌خوای قایم شی؟ بازهم سکوت می‌کنم. سرش را بلند می‌کند و نگاهش را به من می‌دوزد. -به این راحتی جا زدی خانم افشار؟! حقم داری! هرکسی جای تو بود، همین کارو می‌کرد. جای تویی که همیشه تو ناز و نعمت بزرگ شده. یه خار رفته تو پاش یه لشکر، نازشو خریده. ولی نه! من مثل تو نیستم! می‌مونم پای چیزی که درسته! تا ته‌ش! می‌مونم و نمی‌ذارم این زالو های کثیف خون یه مشت بی‌گناهو بمکن. به این جا که می‌رسد زمزمه می‌کند. -مثل عزیز من! نگاه پر از سوالم را به چهره‌اش می‌دوزم. چشمانش می‌لرزند و می‌نشینند روی درخت خشکیده‌ی روبرو. -همه کسم بود! زندگیم بود! نفسم به نفسش بند بود! اما از یه جایی به بعد دیدم دارم بدون اون زندگی می‌کنم! راه می‌رم! حتی...حتی تو هوایی نفس می‌کشیدم که دیگه عطر تنش و با خودش نداشت! راحیل من! اینارو که می‌گم احساس می‌کنم دارم برات قصه می‌گم! قصه‌ای که هیچ‌وقت نبود و نیست! اصلا انگار از اولشم رویا بود! گوشه‌ی لبش کش می‌آید. سرش را با دست‌هایش می‌گیرد: -اصلا نمی‌فهمم دارم چی‌می‌گم! یه مشت چرت و پرت؟ آره؟ اینطور بنظر میاد؟! اون شبی که دیگه صداشو نشنیدم...من همونجا موندم! تو همون شب...! عقربه‌های زندگیم از اون شب دیگه حرکت نکردن‌! سه سال و شیش ماه و دوازده روز... نگاهی به ساعتش می‌اندازد. -و سه ساعته که وایسادن! نه جلو میرن، نه عقب! می‌خندد. بلند! قطرات اشک از چشم‌هایش سر می‌خورند! نمی‌گذارد پایین بیایند. نیمه‌ی راه با انگشتش، راهشان را می‌بندد. -کاش هیچ‌وقت نمی‌ذاشتم بره! باید روبروش وایمیسادم! آره...باید همین‌کارو می‌کردم! وایمیسادم می‌گفتم حق نداری بری‌! مگه چند هفته‌ از عروسیمون می‌گذره که می‌خوای پاشی بری؟ کلا دو هفته‌اس که شدی عروس خونه‌ام! حالا می‌خوای بری سفر که چی؟ اون پروژه‌ی لعنتی بدون تو افتتاح نمیشه؟! یعنی نمیشه تو نری؟! این همه مهندس و معمار ریخته تو مملکت، اون وقت خانم مهندس تازه عروس، باید برای افتتاح پروژه‌ی فلان مدرسه و فلان بیمارستان، پاشه بره جنوب! لب مرز! بازهم می‌خندد. این بار اما تلخ تر! -برمی‌گشت می‌گفت، آقا پیمان، نشد دیگه! این بود قرارمون؟ می‌خوای همیشه همینقدر غر بزنی؟ بخاطر تو کردمش سه روز! نمیشه که این همه نقشه کشیدم براش، حالا واسه افتتاحش نرم عزیز من؟! رفت! به همین راحتی! یه روز گذشت! دو روز گذشت...تا روز آخر! دستش را میان موهایش می‌کند. انگار که می‌خواهد تک‌تک موهایش را بکند! -اون روز دیگه زنگ نزد! شد عصر...بازم زنگ نزد...شد شب...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت34🎬 صدای قدم‌هایش نزدیک می‌شوند. نیمکت بالا و پایین می‌شود. سرم را بالا می‌آورم. گ
🎬 رفت! به همین راحتی! یه روز گذشت! دو روز گذشت...تا روز آخر! دستش را میان موهایش می‌کند. انگار که می‌خواهد تک‌تک موهایش را از ته بکند! -اون روز دیگه زنگ نزد! شد عصر...بازم زنگ نزد... شد شب...بازم زنگ نزد...گفتم لابد یادش رفته یا سرش شلوغه! زنگ زدم به اون همکار، این همکار! همشون باهم گفتن...باهم گفتن که دیگه از شب روز دوم ندیدنش‌! اونجا یه لحظه حس کردم دنیا داره دور سرم می‌چرخه‌! اونجا بود که من برای اولین بار مُردم! هنوز صداش یادمه. وقتی آخرین بار بهم زنگ زد. خوشحال بود. آروم و قرار نداشت. می‌گفت می‌خواد یه قرارداد جدید ببنده. از اون شرکت کله‌گنده‌ها که همه می‌دون که فقط بهش برسن! از اونا که تو خوابش می‌دید‌! نفسش را محکم فوت می‌کند. -دیگه زمان و مکان حالیم نبود. پاشدم رفتم جنوب. تک‌تک خاکای اونجارو زیر و رو کردم اما نبود که نبود! بیمارستانا! اداره پلیس! سر...سرد خونه‌ها! فرودگاه! راه‌آهن! دیگه نمی‌دونم کجارو باید می‌رفتم که پیداش کنم! یه تیم همراه برده بودم! وقتی که دیگه کار طول کشید مافوقم گفت باید تیم و برگردونیم! گفت کارو می‌سپاره به بچه‌های جنوب! اونا برگشتن! اما من موندم! یک روز...دو روز...سه روز...یک هفته...دوهفته...هفته سوم بود که ردشو زدن! تو یکی‌ از لنج‌ها! دیگه جنوب نبود...رفته بود عربستان! وقتی فهمیدم انگار یه سطل آب یخ ریختن رو سرم! راحیل من اونجا چیکار می‌کرد اصلا؟! رفتم. آره رفتم دنبالش! اونجارم گشتم! پیداش کردم! آره پیداش کردم! اما دیگه خودش نبود! فرو ریختم! شکستم! تیکه تیکه شدم! غیرتم له شد! واسه یه مرد سخته...خیلی سخته...وقت...وقتی ببینه زنش... دیگر اشک‌ امانش نمی‌دهد. هق‌هق می‌کند! صدای گریه‌اش همراه باد می‌شود و از لابه‌لای شا‌خه‌های خشکیده به آسمان می‌رود. معصومیتش، حیاش، عفتش! همه و همه رفته بود! هنوز اون نگاهش یادمه. وقتی رفتم تو اون خراب شده! انگار فقط من نبودم که برای بار دوم مردم! اونم مرد! با دیدنم! راحیل من همون جا جون داد! نو عروسم همون جا مرد! جای راحیل من تو اون هرزه خونه نبود...به ‌ولله که نبود! اگه بهم نمی‌گفتن اون که اونجا جلو این همه چشم ناخلف و نامحرم وایساده زنته، راحیلته! اصلا نمی‌شناختمش! می‌خواستم باهاش صحبت کنم ولی همش ازم فرار می‌کرد! تا منو می‌دید تو هزارتا سوراخ موش قایم می‌شد...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت35🎬 رفت! به همین راحتی! یه روز گذشت! دو روز گذشت...تا روز آخر! دستش را میان موهایش
🎬 می‌خواستم باهاش صحبت کنم ولی همش ازم فرار می‌کرد! تا من و می‌دید، تو هزارتا سوراخ موش قایم می‌شد. هر روز می‌رفتم اونجا که ببینمش! باهاش حرف بزنم‌؛ آخه...آخه شرمندگی رو تو چشماش می‌دیدم! بالاخره قبول کرد. رفتم پیشش. یه حس مضخرفی بود.خشم، عشق و بیشتر از همه دلتنگی، که به جای اون همه روزی که نبود، داشت از داخل نابودم می‌کرد. غرور و مردونگیم، نمی‌ذاشت که به روی خودم بیارم که چقدر...چقدر دلم برا بودنش تنگه...دلم برا صدا کردناش...خنده‌هاش...ناز کردناش...حتی اون اخماش تنگه. فقط یه جواب می‌خواستم ازش! چرا؟ فقط همین! چرا باهام اینکارو کرد؟ چرا ولم کرد. اصلا از اولش چرا باهام ازدواج کرد اگه می‌خواست بره؟ اما انگار زود راجبش قضاوت کرده بودم. خودشم، نمی‌دونست چه اتفاقی براش افتاده! سردرگم بود.خسته بود. ناامید بود. گفت وقتی از مراسم افتاحیه برمی‌گشت. دم در هتل، براش یه نامه گذاشته بودن. توضیح یه قرارداد کلان و میلیاردی که اگه قبول می‌کرد، یعنی خوشبختی محض! بعد از اینکه بهم خبر داده بود، زنگ زد به شماره‌ای که توی نامه گذاشته بودن. وقتی باهاشون تماس گرفت، اونام استقبال کردن و یه قرار ملاقات گذاشتن. اونم رفت...اما...اما کاش هیچ وقت نمی‌رفت. به خودش که اومد دید دست و پاش و بستن و انداختنش تو لنج. تنها نبود! چندتا دختر نوجوون و جوون ایرانی و افغانستانی دیگه‌هم همراهش بودن! مقصدشون کشورای عربی بود! دولت سعودی...دولت سعودی! به اینجا که می‌سد با کف دست به سرش می‌کوبد! سکوت می‌کند. شاید می‌خواهد نفس بکشد! -می‌گفت تنها امید زنده موندنش اینه که فقط...فقط یکبار دیگه من و ببینه. این تنها چیزی بود که می‌خواست. با این فکر شب و روزش و طی می‌کرد. فکر دیدن من! اما...اما نه تو همچین موقعیتی! نه تو همچین آشغالدونی! تو خونه خودمون! خودم و باشم و خودش! نمی‌دانم از کی اشک‌هایم پا‌به‌پای اشک‌هایش می‌ریختند. برای دختری که حتی یکبار هم ندیده بودمش! راحیل! لب‌هایم را تر می‌کنم و با صدایی که انگار از اعماق چاه بلند شده بود می‌پرسم: -یعنی نمی‌تونست خبرتون کنه؟ یا بهتون زنگ بزنه؟ از خودش نشونی چیزی بده؟ صدای خنده‌‌ی عصبی‌اش وادارم می‌کند سکوت کنم: -نشونی؟ نمی‌دونی اونجا چه جهنم دره‌ایه! یه زن تنها بدون هویت، پول! تو یه کشوری مثل سعودی که واسه بردگی فروخته باشنش چیکار می‌تونه بکنه؟ باز هم سکوت می‌کند. سکوتی که زمزمه‌اش تنها صدای قطراتی بود که در سرمای شب، روی صورتش می‌غلطیدند. -باهاشون مثل یه حیوون رفتار می‌کردن! یه حیوونی که توی قفس بود! سرساعت میاوردنشون و سر ساعت می‌بردن! حتی بدون اجازه نفس هم نمی‌کشیدن! خیلی سخته...خیلی سخته که به عنوان یه مشتری، بری پیش زنت! همون شب رَدشونو زدم‌! محل زندگیشونو پیدا کردم! نه فقط راحیل من، خیلیای دیگه هم اونجا بودن! دخترای بدبختی که بعضیاشون با هزار امید و آرزو، دارو ندارشون و داده بودن که بیان به کشور آرزوها! برن ترکیه! امارات! دبی! اما نمی‌دونستن که آرزوهای الکیشون، فقط داره گورشونو کوچیکتر می‌کنه...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت36🎬 می‌خواستم باهاش صحبت کنم ولی همش ازم فرار می‌کرد! تا من و می‌دید، تو هزارتا سور
🎬 بعضی‌ها هم مثل راحیل من، بی‌خبر از همه جا! یا دخترای بی‌کس و کاری که خانواده‌ی آشغالشون به خاطر چندرغاز فروخته بودنشون! اون وقت بود که فهمیدم، دنیا کثیف‌تر از اونی هست که فکر می‌کنیم! رفتم اونجا! راحیل من هم بود! اما دیگه...دیگه...! دیگه نفسی براش نمونده بود! راحیل من خودشو کشته بود! بخاطر من! من...من... انگشتانش مشت شده است و با هر کلمه به پایش می‌خورد! -دیر رفتم سراغش! راحیلم از درون مرده بود! با من که صحبت کرد دیگه نمی‌تونست سر بلند کنه! نمی‌تونست تو چشمام نگاه کنه! نفسای خودش رو برید! وقتی رسیدم بالا سرش دیگه دیر بود! رگش رو زده بود! زار زدم! اشک ریختم! خودم و به در و دیوار زدم! ولی...ولی اون رفته بود! اونجا برای بار سوم مردم. کنار جنازه‌ی نو عروسم؛ منم مردم... اجازه ندادن بیارمش! وقت کم بود. گفتن باید بقیه دخترا رو از اینجا خارج کنیم. یه جنازه رو بخوایم ببریم دست و پامون رو می‌گیره! عزیزش نبود. وگرنه اینطوری نمی‌گفت! نه؟ ولش کردم! اما قبلش، روحم، دلم، نفسم، عشقم، همه چیزم رو کنارش خاک کردم! تو همون گودال! نتونستم بذارم تنش رو زمین بمونه! گذاشتمش رو شونه، کشون کشون خودم رو رسوندم به یه خاکی! زمین و چنگ زدم! چنگ زدم...چنگ زدم...چنگ زدم...اونقدر که احساس کردم دیگه پوستی برای دستم نمونده! گذاشتمش تو خاک! زندگیمُ! آره من الان راه می‌رم، نفس می‌کشم، غذا می‌خورم...اما...اما فقط به یه آرزو! اونم انتقام. نه برای خودم، برای راحیلم! برای راحیل‌ها! شاید دیگه راحیل من برنگرده، ولی نمی‌خوام دیگه کسی باشه که قصه‌اش بشه شبیه زندگی من و راحیل! قصه‌ی ما همونجا تموم شد... دیگر سکوت می‌کند. سکوتی که تلخی‌اش از تلخی تمام قهوه‌های دنیا بیشتر است! سرش به سمتم می‌چرخد. -بدون هرچقدر بیشتر فرار کنی، بیشتر گیر میافتی. یه روز می‌بینی رسیدی به یه کوچه بن‌بست که دیگه هیچ راه برگشتی نداری! بلند می‌شود. -صبر کنید! صدایم را با تک سرفه‌ای صاف می‌کنم: -چیکار باید بکنم؟ اصلا چیکار می‌تونم بکنم؟ یک لحظه چشمانش برقی می‌زند. -اینارو بهت نگفتم که ترحمت رو بخرم و مجبورت کنم کاری که نمی‌خوای، بکنی! راست می‌گوید. شاید الان گرم قصه‌ای شده‌ام که قلبم را به راحیل داستان گره زده! دستش را درجیبش فرو می‌برد: -اون شب رو یادته؟ همون وقتی که زیر بارون، شب، توی اون خیابون اومدم دنبالت؟ برای اولین بار؟! اونجا گذاشتم تصمیم بگیری! شاید یه انتخاب اجباری بود! شاید ترس اینکه تو خیابون بمونی باعث شد قبول کنی ولی...ولی تو جا زدی! همه چیو به چشم یه بازی دیدی، یه بازی بچگانه...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344