eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
935 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
150 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
🎊 🎬 بانو احد آب دهانش را قورت داد و گفت: _یعنی می‌گید صفر تا صد مراسم رو با توانایی‌های بچه‌های خودمون بگیریم و از بیرون، هیچی واسه مراسم خرج نکنیم. درسته؟! _احسنتم. مثلاً واسه غذای مراسم، نمی‌خواد از رستورانای بیرون سفارش بدیم. چون گرون در میاد و بودجمون نمی‌رسه. عوضش به رستوران خودمون می‌گیم که رئیسش بانو نورسانه! بانو سیاه‌تیری که علاوه بر گوش دادن، همچنان داشت دهانش می‌جُنبید، با شنیدن این حرف به سرفه افتاد. بانو احد یک لیوان آب دستش داد و گفت: _خفه نشی حالا. همش ماله توئه! بانو سیاه‌تیری لیوان را سر کشید و گفت: _اصلاً حرفشم نزنید. اگه از رستوران نورسان غذا بگیریم، بعدش باید چندتا آمبولانس هم بیاریم جلوی در باغ. بانو نسل خاتم با تعجب پرسید: _چطور مگه؟! _بابا نورسان اصلاً به رستورانش نمی‌رسه. اینقدر غذاهاش مزخرفه که پرنده توی رستورانش پَر نمی‌زنه! این‌قدرم بیخیاله و سرش توی گوشیه که نمی‌دونه دور و برش چه خبره! یه بار رفتم رستورانش، اتفاقی گذرم افتاد به آشپزخونش. البته بگید حشره‌خونه بهتره! چشمتون روز بد نبینه. سوسک و مورچه بود که از در و دیوار آشپزخونه می‌رفت بالا. حالم به‌هم خورد و از غذا خوردن منصرف شدم. اومدم برم با نورسان خداحافظی کنم، دیدم یکی از مشتریا غذاش رو خورد و بلند شد. من فکر کردم بعدش میره و حساب می‌کنه؛ ولی با کمال تعجب دیدم مشتری وقتی دید نورسان حواسش نیست، سریع فِلِنگ رو بست؛ بدون اینکه پول غذاش رو بده! فقط نمی‌دونم نورسان خرج پول آب و برق و گازش رو از کجا میاره؟! وقتی مشتریاش به این راحتی، غذا می‌خورن و پولش رو نمیدن! همگی آهی کشیدند که استاد مجاهد گفت: _خب بالاخره چاره‌ای نیست. شاید این فرصتی باشه که ایشون شکوفا بشن و بیشتر حواسشون به کارشون باشه. در ضمن من پیشنهادم واسه نوشیدنی‌های مراسم هم خانوم سچینَس. چرا که کافه‌نار خوبی دارن و به نظرم می‌تونن از عهده‌ی این ‌کار بر بیان! بانو سیاه‌تیری با کلافگی گفت: _روی این هم حساب نکنید. چون همین چند وقت پیش، پرونده‌های شاکیاش رو بستم. علت اکثر شاکیاش هم فقط یه چی بود. خوردن شیرکاکائو با فلفل و گرفتن شکم‌روش و حالت تهوع! استاد مجاهد پوفی کشید. _خب به نظرم با حذف شیرکاکائو با فلفل، این مشکل هم حل میشه! در کل با توجه به وضع موجود، باید به داشته‌هامون اکتفا و به اعضای خودمون اعتماد کنیم. این قضیه هم، یه فرصتیه برای نشون دادن استعداد اعضا، توی کاری که تخصصش رو دارن! هر چهارنفر، راجع به مسئولیت‌های دیگر اعضا در مراسم سال استاد، به بحث و تبادلِ نظر پرداختند و تصمیم گرفتند بعد از نماز جمعه‌ی فردا، آن را به اطلاع اعضا برسانند! رجینا بعد از حدود دو ساعت که زیر تاکسی استاد ابراهیمی خوابیده بود، به سختی بیرون آمد و با همان دست‌های روغنی، لیوان آبی برای خودش ریخت‌. _هِی تُف توی این وضع! یه شاگرد هم نداریم یه لیوان آب دستمون بده! بعد هم با صورتی افسوس‌بار، نگاهی به تاکسی زِوار در رفته کرد. _آخه استاد قربونت برم! چی تو این لَکَنتِه دیدی که بی‌خیالش نمیشی؟! بدبخت چرخ‌هاش به زور بهش وصله؛ بعد بخوایم توش آدم این‌ور اون‌ور کنیم؟! رجینا حداقل هفته‌ای چهار بار، مجبور بود این تاکسی را تعمیر کند و باز روز از نو، خرابی از نو! استاد ابراهیمی که مشغول رد کردن مسافرهای اسنپش بود و با هر کلیک، یک آه می‌کشید، نگاهی به او انداخت. _خب منم با این روزگارم می‌چرخه دخترم! من اگه با این پول در نیارم، شما یه لقمه نون دست من میدی؟! رجینا با آستین لباسش، دماغش را پاک کرد و نگاه تندی به استاد ابراهیمی انداخت. استاد که دوزاری‌اش افتاده بود، آب دهانش را قورت داد. _ببخشید! منظورم همون پسرم بود. رجینا مشغول ادامه‌ی کارش شد که احف و گوسفندانش، وارد باغ شدند. از آنجا که مکانیکی رِجی‌نار نزدیک ورودی باغ بود، احف بلافاصله پس از ورود، با استاد ابراهیمی روبه‌رو شد و سلام و علیکی کرد. سپس به تاکسی استاد که رجی دهانش را باز کرده بود، نگاهی انداخت و بلافاصله استاد ابراهیمی را در آغوش کشید. _شما چقدر خوبی استاد! ماشینت خراب بوده و نتونستی بیای دنبال من. بعد یه نیسان واسم فرستادی و الکی گفتی گوسفندای من توی تاکسیت جا نمیشه. نگو ماشینت خراب بوده و برای اینکه من نگران نشم‌، این حرف رو زدی. آخ که چقدر خوبی! چرا این‌قدره محبوبی؟! استاد ابراهیمی چشم و ابرویی آمد و با دست، به کمر احف زد. _اگه نُطقت تموم شد، بهت بگم که اگه ماشینم هم سالم بود، دنبال تو و گوسفندات نمیومدم. چون ماشین من ظرفیتش چهار نفره، نه دَه‌تا گوسفند به اضافه‌ی یه آدم! احف از بغل استاد بیرون آمد و به چشمانش زُل زد. _ولی در کل استاد خودتی، استاد دانشگاه هم نمی‌تونه ادات رو در بیاره! استاد ابراهیمی پوزخندی زد که صدای گوش‌نوازی به گوششان خورد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حیفه نبینیدش😂 👌ببینید از چه رسانه خوبی استاد عزیزی استفاده می کنه 👏فارغ از محتوایی که تدریس میشه، نحوه تدریس اونقدر جذاب و خوبه که هم طرف مقابل یادش میمونه هم برای جلسات بعدی مشتاقه @inaghd_i @ANARSTORY
🔸 قضای روزه مسافر ⁉️ هجده روز روزه به علت مسافرت در ماه رمضان برای انجام مأموریت دینی بر عهده‌ام می‌باشد، وظیفه من چیست؟ آیا قضای آنها بر من واجب است؟ ✅ قضای روزه‌های ماه رمضان که بر اثر مسافرت از شما فوت شده، واجب است. 🆔 @khamenei_ahkam
احکامم بذاریم بعضی وقتها...خوبه
احکام گذاشتیم. قرآنم بذاریم دیگه🙄
🎊 🎬 و آن صدای اذان بود که از بلندگوی مسجد کائنات، در حال پخش بود. _به جای شیرین زبونی، سریع گوسفندات رو ببر طویله که بعدش باید بیای نماز جمعه! نماز جمعه‌ی این هفته به امامت استاد مجاهد، در مسجد کائنات برگزار شد. همگی پشت استاد مجاهد صف کشیده بودند و داشتند تسبیحات حضرت زهرا را به جا می‌آوردند. فضای مسجد آرام بود و فقط گاه‌گاهی صدای هورت کشیدن چای توسط بانو شبنم به گوش می‌رسید. اعضا که اعصابشان به اندازه کافی به خاطر دزدی اخیر داغان بود، دیگر گنجایش صدای هورت کشیدن بانو شبنم را نداشتند و هرلحظه ممکن بود کاسه‌ی صبرشان لبریز شود. بانو شبنم که متوجه‌ی نگاه تند و تیز اطرافیان شده بود، با غرولند گفت: _خب طبق جدول ویارم، الان باید دوتا قوری چایی بخورم. مشکلیه؟! اعضا که دیگر عادت کرده بودند، پوفی کشیدند و چیزی نگفتند. چند ثانیه‌ای به همین منوال گذشت که بالاخره استاد مجاهد از جایش بلند شد و پشت میکروفون رفت. _خب دوستان یه صلوات محمدی پسند بفرستید! _اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. بعد از فرستادن صلوات، استاد مجاهد ادامه داد: _خب دوستان، همگی از وضعیت فعلیمون اطلاع دارید و نیازی نمی‌بینم که خیلی بخوام توضیح بدم؛ اما برای شفاف‌سازی و اینکه دیگه حرفی توی کار نباشه، مختصر توضیحی عرض می‌کنم. کم کم داره یک سال میشه که استاد واقفی و یاد دیگه بین ما نیستن و این مسئله هم بر کسی پوشیده نیست که استاد واقفی چقدر به گردن همه‌مون حق داشت...! صحبت‌های استاد مجاهد که به اینجا رسید، ناگهان صدای نعره‌ی کسی بلند شد. آن فرد کسی نبود جز احف که گریه‌کنان بر سر و صورت خود می‌زد و می‌گفت: _آخ استاد! کجایی که ببینی احفت داره از غم دوریت جون میده؟! یادمه هرموقع از بی‌همسری گله می‌کردم، می‌زدی روی شونم و می‌گفتی "همسر بهشتی نصیبتان." ولی استاد، الان دیگه کسی نیست که وقتی از بی‌استادی گله می‌کنم، بگه "استاد بهشتی نصیبتان." و زار زار گریه می‌کرد. جماعت عاقل اندر سفیهانه، نظاره‌گر معرکه‌ی احف بودند که مهندس محسن، با لیوانی آب قند به یاری احف شتافت و بعد از اینکه آب قند را به خوردش داد، زیربغلش را گرفت تا بلندش کند و به بیرون هدایتش کند؛ اما احف ناگهان تغییر موضع داد و مثل موشک از جا پرید که در این بِین، مهندس محسن به خاطر تغییر موضع ناگهانی و پرش نابه‌جای احف، نتوانست تعادلش را حفظ کند و مثل کاسه‌ی ماست نقش بر زمین شد. احف بی‌توجه به پخش شدن مهندس محسن، با چشم‌هایی ورقلمبیده و در حالی که دندان‌هایش درهم قفل شده بودند، مشت گره کرده‌اش را بالا برد و فریاد زد: ش_تا انتقام نگیرم، از اینجا من نمیرم! حتی اگه بمیرم، از اینجا من نمیرم! استاد مجاهد، نگاه تاسف‌باری به احف انداخت و همان‌طور که دستش را به محاسنش می‌کشید، گفت: _شما لازم نیست کاری کنی؛ چون وظایف دیگه‌ای داری! پیدا کردن و قصاص قاتلین استاد و یادِ مرحوم، باشه برای دای‌جانِ بانو شبنم و همکارانشون! بانو شبنم با شنیدن اسم دای‌جانش، رنگش پرید و سرش را پایین انداخت و برای لحظاتی، دست از هورت کشیدن چای برداشت. بعد از گذشت چند لحظه که سکوت بر فضا حاکم شده بود، استاد مجاهد دوباره لب به سخن باز کرد و گفت: _بسیار خب. مجدداً صلوات بفرستید که بقیه‌ی عرایضم رو بگم! بانو احد که از دست صلوات‌های پی‌درپی استاد مجاهد کلافه شده بود، با قدم‌هایی بلند به سمت استاد قدم برداشت و میکروفون را به دست گرفت. _دوستان لُپ مطلب اینه که باید یه فکری برای مراسم سال استاد و یاد بکنیم. ناگهان رِجینا که تَهِ مسجد نشسته بود گفت: _آبجی خو وقتی پولی نباشه، چه‌جوری مراسم بگیریم؟! نکنه باید پولا رو از تو دهن گوسفندای احف در بیاریم؟! به مولا که تا تَهِ ریشه‌هامون زیر قرض و بدهی هستیم! احف چشم غره‌ای رفت و سرفه‌ای کرد. روی گوسفندهایش بدجور غیرت داشت. رجینا که دید احف بدجور قرمز شده، خودش را جمع و جور‌ کرد و با شرمندگی گفت: _مثال بود به مولا! بانو احد نفس سنگینی کشید. _بحث نکنید دوستان! ما یه فکری به ذهنمون رسیده که این مشکل رو حل می‌کنه. اونم اینه که چون هم پول نداریم و هم نمیشه مراسم نگرفت، فقط یه راه‌حل داریم. مهدیه با ذوق تسبیحش را در دست تکان داد. _الحمدلله. الحمدلله. خدایا شکرت! هزار مرتبه شکر! دخترمحی با تعجب گفت: _خب هنوز که نگفتن اون راه‌حل چیه. هرموقع گفتن ذوق کن! مهدیه اما کاری نداشت. وجود همین یک راه‌حل، یعنی یک قدم رو به جلو! بانو احد خواست ادامه بدهد که استاد مجاهد گفت: _اگه اجازه بدید، بقیه‌ی صحبتا رو من انجام بدم. بانو احد میکروفون را به سمت استاد گرفت و گفت: _به شرطی که سریع برید سراغ اصل مطلب و هی صلوات صلوات نکنید. باشه؟! استاد مجاهد لبخندی زد و گفت: _گرچه صلوات خیلی ثواب داره، ولی خب چشم. دیگه صلوات نمی‌فرستم...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کربلا بر شیعه نامکشوف نیست حکمتش جز امربالمعروف نیست امر بالمعروف نهی از منکر است شیعه‌ی بی امر و بی نهی ابتر است شیعیان فرهنگ عاشورا چه شد؟ پرچم خونرنگ عاشورا چه شد؟ کیست تا پرچم به دوش خون کشد شیعه را از خواب خوش بیرون کشد گفت مولا کل ارض کربلا شیعه یعنی غربت و رنج و بلا شیعه‌ی بی درد زخم بی نمک بس کن این یا لیتنی کنت معک کربلا غوغاست ساز و برگ کو؟ ظهر عاشوراست شور مرگ کو؟ ظهر عاشورا و اَینَ تذهبون؟ لم تقولون مالا تفعلون؟ @ANARSTORY
۱۲ زن روس، با یک عکس همسران نظامی خود را لو دادند 🔺ارتش اوکراین ۱۲ عضو واحدی که ماریوپل را بمباران کردند، شناسایی کرد. 🔹روش شناسایی این افراد بدین شکل بوده که یکی از هکرهای ارتش اوکراین به ایمیل همسر یکی از افسران روس، دسترسی پیدا می کند. سپس خود را عضو ارتش روسیه معرفی می کند و از او می خواهد با تهیه عکسی، همسر خود همکاران او را سورپرایز کند. 🔹به نوشته “جنگاوران” ، ‏ظاهرا در ابتدا هکرها ایمیل “کلنل سرگی آتروشچنکا” فرمانده واحد را به مدت چند ماه زیر نظر می‌گیرند و اطلاعات کامل شخصی و محل استقرار واحد و عملیات او را به دست می‌آورند و سپس، به ایمیل همسر او، لیلیا، دست می‌یابند و متوجه می‌شوند که او علاقه خاصی دارد با عکس‌های عریان همسرش را سورپرایز کند. 🔹هکر به او ایمیل می‌زند و از او می‌خواهد به همراه همسران سایر افسرها با پوشیدن کت شوهران و نصب مدال‌هایشان عکس‌هایی میهن‌پرستانه بگیرند تا از این طریق کلنل و افسرانش را حسابی سورپرایز کنند. 🔹زنان بی خبر از همه جا نیز چنین می کنند و بدین ترتیب همه اعضای تیم بمباران کننده ماریوپل شناسایی می شوند. 🔸سوژه برای نوشتن. @anarstory
🌕دعای روز سیزدهم ماه مبارک رمضان الکریم.😊 @ANARSTORY
🎊 🎬 استاد مجاهد میکروفون را از بانو احد گرفت و زیرلب صلواتی فرستاد تا خودش از ثواب آن بی‌بهره نماند. سپس صدایش را صاف کرد و گفت: _خب ما باید یه مراسم با قناعت بگیریم. یعنی چی؟! یعنی اینکه مراسمی بگیریم که توش خرج زیادی نباشه و همچنین آبرومند باشه و این امر میسر نیست جز تکیه به توان داخلی خودمون! یعنی صفر تا صد مراسم رو خود شماها انجام بدید تا هم توی بحث مالی صرفه‌جویی کرده باشیم، هم شماها استعداد خودتون رو توی کاری که تخصصش رو دارید، به بقیه نشون بدید! در همین راستا و طی جلسه‌ای که با بانوان احد و نسل خاتم و سیاه‌تیری داشتم، مسئولیت‌هایی برای اعضا تعیین کردیم که بانو نسل خاتم اون رو برای شما قرائت می‌کنن. پس از پایان سخنرانی استاد مجاهد، بانو نسل خاتم از جایش برخاست و کاغذی را از جیبش در آورد. _بسم رب النور! مسئولیت‌های اعضای باغ انار، برای مراسم سال مرحوم استاد واقفی و یاد. تامین غذای مراسم، به عهده‌ی نورسان و رستورانش! تامین گوشت مراسم، به عهده‌ی احف و قربانی کردن یکی از گوسفندانش! تامین مایحتاج و اقلام غذایی مراسم، به عهده‌ی بانو شبنم و فروشگاهش! تامین نوشیدنی و دسر مراسم، به عهده‌ی سچینه و کافه‌اش! تامین شعر و نوحه و دکلمه‌ی مراسم، به عهده‌ی مهدینار و طبع سخنگویی‌اش! تامین پوشش رسانه‌ای مراسم، به عهده‌ی رستا و دوربینش! تامین خوراک فکری و فرهنگی مراسم، به عهده‌ی افراسیاب و تابلوهای هنرمندانه‌اش! تامین پوشش و ظاهر آراسته‌ی میزبانان مراسم، به عهده‌ی حدیث و چرخ خیاطی‌اش! تامین سرگرمی میهمانان مراسم، به عهده‌ی صدرا و شیرین زبانی‌اش! تامین حمل و نقل مهمانان از سر مزار تا باغ، به عهده‌ی بانو سیاه‌تیری و مینی‌بوسش! تامین حفاظت باغ، به عهده‌ی علی املتی و باتومش و در آخر پذیرایی از میهمانان مراسم، به عهده‌ی مهندس محسن و مسجدش! بقیه‌ی اعضا هم، به این اعضایی که نام بردم، در هرچه بهتر انجام دادن این مسئولیت‌ها کمک کنند. والسلام، نامه تمام! و این‌گونه بود که همه‌ی اعضا از مسئولیت‌هایشان آگاه شدند و تصمیم گرفتند خود را برای مراسم سال استاد آماده کنند! بانو شبنم پشت میزش نشسته بود و داشت با یک دستش آلاسکا لیس می‌زد و با دست دیگرش دو دوتا چهارتا می‌کرد تا ببیند چقدر می‌تواند به مراسم سال استاد کمک کند. علی املتی که علاوه بر تامین حفاظت باغ‌، مسئولیت خرید مایحتاج مراسم هم به او سپرده شده بود، وارد سوپرنار شد. یک سبد چرخ‌دار برداشت و از روی لیست، شروع کرد به برداشتن وسایل. دخترمحی که مثل همیشه مشغول تبلیغ و عرضه‌ی مواد غذایی به مشتریان بود، برای برداشتن یک مایع ظرفشویی، به سمت قفسه‌ی شوینده‌ها آمد. علی املتی که لیست مواد غذایی را تکمیل کرده بود‌، بدون نگاه کردن به جلو، به سرعت با سبد چرخدار به سمت قفسه‌ی شوینده‌ها قدم برداشت که ناگهان صدای آخی بلند شد. دخترمحی با سبد چرخ‌دار برخورد کرده و پخش زمین شده بود. علی املتی که انگار با ماشین به دخترمحی زده بود، نزدیک وی شد و پس از برانداز کردن او، کنار سبد چرخ‌دار نشست. _اگه یه خط به این افتاده باشه، خسارتش رو تا قِرون آخر ازتون می‌گیرم! دخترمحی که پایش را می‌مالید، سری به نشانه‌ی تاسف تکان داد. _واقعاً متاسفم براتون! البته انتظاری هم نمیشه ازتون داشت. نگهبانی که به راحتی از باغش دزدی می‌کنن، بایدم این‌قدر حواسش پرت باشه که یه موجود به گُندگی من رو نبینه! علی املتی و دخترمحی که به خاطر دزدی آن شب از هم ناراحت بودند، همدیگر را با تیکه‌های آبدار، مورد عنایت قرار می‌دادند که یکی از مشتری‌های مرد نزدیکشان شد و با دیدن دخترمحی روی زمین، با عصبانیت خطاب به علی املتی گفت: _حواست کجاست مرد حسابی؟! چشمای کورت رو وا کن که توی این فسقله جا، نزنی آبجی ما رو ناکار کنی! علی املتی که انتظار این رفتار را نداشت، با شنیدن اسم آبجی، از کنار سبد بلند شد و انگشت اشاره‌اش را بالا برد. _برای خواهرم، خواهرت، خواهرامون، برای حفظِ نماد و ارزش‌هامون، برای رسیدن به آرزوهامون، برای احقاق همه‌ی رویاهامون، برای...! علی املتی از طبع شاعرانه‌اش داشت لذت می‌برد که مرد پرید وسط شعر خواندنش! _شعر نخون واسه من بابا. به جای این حرفا، چشمای کورت رو باز کن! سپس نزدیک علی املتی شد و یقه‌اش را گرفت. علی املتی که فکر نمی‌کرد این‌قدر قضیه جدی باشد، با جدیت گفت: _اصلاً به تو چه! دوست دارم با خواهرم تصادف کنم. دوست دارم با خواهرم جر و بحث کنم. دوست دارم اصلاً فروشگاه باغمون رو به‌هم بریزم. تو رو سنه نه؟! مرد که بلبل زبانی علی املتی را دید، یک مشت حواله‌ی صورتش کرد. دخترمحی که دید اوضاع دارد قاراشمیش می‌شود، از جایش بلند شد. _بابا بس کنید تو رو خدا. من حالم خوبه! ول کنید همدیگه رو...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
۱۷ _سلام بر تو _علیک سلام ، آخه چند بار می‌خواهی سلام کنی؟! _ مگر اینجا وادی السلام نیست! _ اصل حرفت رو بزن مرد، کلاسم داره شروع میشه! مرد کمی مِن مِن کرد و گفت:« می‌دانی که بین من و تو هزاران سال تمدن فاصله بود. در دنیای مادی با پرهیزکاری و سختی به این‌جا رسیدیم و هم خانه شدیم و زوجی بهشتی هستیم و اکنون اگر رخصت دهید سخنی بگویم!» _ بگو جون به لبم کردی!من باید زودتر برم و سر راه مقداری حریر از حوری بگیرم برای تزئینات لباس امروزم. _ می‌خواستم بگویم... ای بابا...اصلا مهم نبود مرد از سریر ستبرق و زیبای خود بلند شد و از کتابی به نام واو که در دستش بود کاغذی افتاد زن گفت:« این کتاب رو از کجا آوردی!؟» _ حوری که زیر درخت طوبی نشسته بود به من تفضل کرد. زن کاغذ را از زمین برداشت و نگاه کرد. اینکه چه نوشته شده بود بماند برای آن دنیا
رنگ مشکی براقش از دور می‌درخشد. نمی‌شود مطمئن بود که رنگش مشکی است. گاهی آبی و سبز و گاهی هم حتی قرمز آتشین به نظر می‌رسد. یعنی در یک لحظه، هم تمام این رنگ‌ها هستند و هم نیستند. شاید برای شما تصور چنین رنگی غیرممکن باشد ولی واقعیت دارد. زوارهای نقره‌ای دور تا دور، بر درخشش آن اضافه می‌کند. روی صندلی چرمی و نرمش می‌نشینم. پایم را روی پدال فشار می‌دهم و با سرعتِ... فکر کنم نور، کل مسیر شهر را طی می‌کنم. به حساب زمینی‌ها، سیصد کیلومتر را در سی دقیقه می‌روم. شاید هم سه هزار کیلومتر را در سه دقیقه. البته این به خواست خودم مربوط است و گاهی سیصدهزار کیلومتر را در سه دقیقه می‌روم. جالب اینجاست که حتی با این سرعت، به همان وضوح که وقتی ایستاده‌ام، اطراف را می‌بینم؛ بدون نیاز به تمرکز رو به جلو یا هر جا. گاهی چرخ‌هایش را داخل می‌برم و مثل پرندگان در آسمان و از روی دریاها پرواز می‌کنم. یکبار هم هوس کردم و با سرعت به آب زدم و زیر دریای بزرگ و پر نورِ شهر رفتم. قطرات آب مانند الماس، از چند وجه می‌درخشید. اگر شما بودید، فکر می‌کردید از برخورد با این قطرات، یا آن‌ها می‌شکنند یا شما آسیب می‌بینید. اما وجود من با آن‌ها یکی می‌شد و لطافت‌شان را تا عمق وجودم حس می‌کردم. مطمئنم هیچ وقت روی زمین نمی‌توانستم چنین ماشینی داشته باشم. اولین بار فرشته‌ای آن را برایم آورد. از هیجان تمام وجودم پرتویی از نور شد. به سجده افتادم و خداوند را سپاس گفتم. در دنیا آرزوی ماشین‌های بهشتی را داشتم. بدون اینکه کسی به من یاد دهد، تمام امکانات و توانایی‌های رؤیایی ماشین را بلد بودم. هر لحظه که اراده کنم، امکانی بر امکانات آن اضافه می‌شود. تمام روز بدون خستگی و با لذت فراوان با ماشین چرخیدم. حتی به قصر کودکی‌ام هم رفتم. یک قلعه‌ی آبنباتی با روکش شکلاتی. در و دیوارهای رنگارنگ از تمامی شیرینی‌های غیرقابل تصور و خوشمزه که هرگز از خوردن آن‌ها دلزده نخواهید شد. حتی لباس‌ها و جواهرات و خوراکی‌های داخل قصر هم از انواع شیرینی هستند. گاهی لباس حریر و ژله‌ای‌ام را مزه مزه می‌خورم و گاهی گازی به ستون‌های مغزدار قصر می‌زنم. یکبار که روی تخت ژله‌ای لم داده بودم، دلم خواست در آن فرو بروم. خوردن تخت ژله‌ای، وقتی غرق در آنی، لذت فوق‌العاده‌ای دارد. اصلا اینجا همه چیز لذت فوق‌العاده دارد. هر بار هم از قبل لذت بخش‌تر و فوق‌العاده‌تر است. وقتی بچه بودم با برادرکوچکم آرزوی داشتن چنین قصری در بهشت را داشتیم و الان هر دو از این قصرها نصیبمان شده است. تازه قصر او بزرگ‌تر و باشکوه‌تر از من است. یکبار مرا دعوت کرد به آبشار خامه‌ای قصرش و همراه با بچه‌ها کلی از شیرینی‌های بی‌نظیر آنجا لذت بردیم. همان روز، دور میز خوشمزه‌ای نشستیم و از اولین ملاقات‌مان با خداوند حرف زدیم و اشک ریختیم. اشک‌های‌مان برای حسرت کمال دست نیافته‌ای بود که می‌توانست این ملاقات را برای ما طولانی‌تر کند. همگی اتفاق نظر داشتیم که یک لحظه ملاقات با رب، می‌ارزد به داشتن همه‌ی این نعمت‌های بهشتی. این حسرت تا ابد برای ما باقیست که ای کاش می‌شد تمام نعمت‌های بهشتی را بدهیم و یک آن بیشتر در محضر پروردگارمان باشیم. 17
از تمرین های نوشته شده بچه های کلاس انارهای برگزیده.
مجموعه ۱۲ تایی پوستر گوشه‌ای از دستاوردها و پیشرفت‌های ایران اسلامی بین سال‌های ۱۴۰۰ و ۱۴۰۱ ه‌.ش به مناسبت ۱۲ فروردین | روز جمهوری اسلامی ایران همکاری مشترک جبهه هنرمندان انقلاب اسلامی حرا و گروه واکنش سریع هنرمندان انقلاب اسلامی قلم @hara_art | @foriran1401 __________________ کار خودمونه گوشه‌ای از پیشرفت‌ها و دستاوردهای ایران اسلامی @karekhodemoone آی‌دی همه شبکه‌های اجتماعی
🍃 آیت الله بهجت رحمه الله علیه: ✍🏼 علم و سواد بشر بدون وحی و تعلیم انبیا (علیهم السلام)، ضررش بیشتر از نفع آن است. اگر بنده توجه و ارتباطش را از غیر خدا قطع کند، ارتباطش با خدا حتمی است. pay.eitaa.com/v/p/
🎊 🎬 اما آن دو بدون توجه به حرف دخترمحی، داشتند همدیگر را زیر مشت و لگد نوازش می‌کردند و این‌قدر یکدیگر را هل دادند که به قفسه‌ی مواد غذایی رسیدند. بزن بزن همچنان ادامه داشت که ناگهان مرد، علی املتی را وِل کرد و دستش را روی سرش گذاشت و بعد از لحظاتی، شَترَق روی زمین افتاد! دخترمحی با شیشه‌ آبلیمویی که در دستان لرزانش بود، داشت صحنه را نظاره می‌کرد. علی املتی نزدیک مرد شد و خون غلیظی که از روی موهای سرش سُر می‌خورد را دید. سپس آب دهانش را قورت داد و فهمید اوضاع خیط است؛ به همین خاطر بلافاصله شیشه‌ آبلیمو را از ‌دست دخترمحی گرفت و با صدایی بلند گفت: _حقته! وقتی توی قضیه‌ی خواهر برادری ما دخالت می‌کنی، باید جورشم بکشی! این رو زدم توی سرت تا بفهمی هر برویی، بیایی هم داره! _بگید اون خانوم رو بیارن داخل! درِ اتاق کلانتری باز و دخترمحی با دستانی دست‌بند زده وارد شد. چشمانش قرمز بود و رنگ به صورتش نمانده بود! _بفرمایید بشینید. دخترمحی به آرامی روی یکی از صندلی‌ها و کنار بانو شبنم نشست. _همین ایشون اون شیشه رو زد توی سرم. هنوزه که هنوزه داره سرم گیج میره! اومدم ثواب کنم‌، جوجه شدم! ای وای سرم...! مرد که سرش باندپیچی شده بود و مدام آه و ناله می‌کرد، روبه‌روی دخترمحی و بانو شبنم نشسته بود. علی املتی هم در کنار بانو شبنم و روبه‌روی مرد نشسته و با دستانی بسته، به سرامیک‌های کف اتاق زل زده بود. _آقای علی جعفری، ایشون میگن که این خانوم اون شیشه رو زده توی سرش. حقیقت داره؟! علی املتی سرش را بلند کرد. _ایشون حرف زیاد می‌زنه. من و ایشون درگیر شده بودیم که دیدم شیشه آبلیمو دم دستمه. منم فرصت رو غنیمت دونستم و سریع برداشتم و زدم توی سرش! ایشونم که صاحب فروشگاه هستن، شاهده! مگه نه بانو شبنم؟! بانو شبنم که به کله‌ی مرد خیره شده بود، با آمدن اسمش هوشیار شد. _والا جناب سروان، من داشتم به بچه‌هام خوراکی می‌دادم، دیر به صحنه‌ی جرم رسیدم؛ ولی این رو می‌دونم که عمدی در کار نبوده. ایشونم که رفتن بیمارستان و عکس گرفتن و فهمیدن یه شکستگی خیلی کوچیکه و مشکل خاصی نیست. خداروشکر کنیم که اتفاق بدتری نیفتاد. پس خواهشاً به بزرگی خودتون ببخشید! _هه! به شغال گفتن شاهدت کیه، گفت دُمم! این را مرد گفت که علی املتی جواب داد: _هوی! درست صحبت کن بی‌‌سواد! _مثلاً درست صحبت نکنم، چیکار می‌خوای بکنی؟! جناب سروان مُشتش را محکم روی میز کوبید. _بس کنید آقایون. اینجا کلانتریه! سپس به دخترمحی زل زد و با خونسردی پرسید: _شما حرفی ندارید خانوم؟! دخترمحی که منتظر یه اشاره بود تا بغضش بترکد، به سختی آب دهانش را قورت داد. می‌دانست اگر کاری که خودش کرده را گردن بگیرد، علاوه بر به دردسر افتادن خودش، علی املتی را هم به دلیل دروغ‌گویی و نشر اکاذیب، به دردسر می‌اندازد؛ پس تصمیم گرفت با نقشه و البته جوانمردیِ علی املتی راه بیاید. _مَ...من فقط نظاره‌گر حادثه بودم.‌ مَ...من بلند بلند داد می‌زدم که همدیگه رو ول کنید؛ وَ...ولی اونا اصلاً توجهی نمی‌کردن. بعدش دیدم علی آقا سریع شیشه آبلیمو رو برداشت و زد توی سرش و ایشونم بلافاصله افتادن زمین! بعد این حرف، دخترمحی سرش را پایین انداخت و بغضش ترکید و به آرامی اشک ریخت. _من که می‌دونم همه‌ی این حرفا دروغه و خودت اون لعنتی رو زدی توی سرم. ولی باشه؛ اشکال نداره. با تو کاری ندارم، ولی دمار از روزگار این مردک در میارم. حالا ببین! مرد این را به دخترمحی گفت و با خشم علی املتی را نگریست. جناب سروان چیزی توی پرونده نوشت و گفت: _بسیار خب! پس با این حساب، شما مجرمی آقای جعفری! پروندت رو می‌فرستیم دادسرا و تا اون‌موقع، توی بازداشتگاه مهمون ما میشی! البته اگه رضایت ایشون رو بگیرید، با پرداخت دیه و دادن یه تعهدنامه، آزاد می‌شید! مرد که شکستگی سرش اذیتش می‌کرد، با همان حال لبخند مضحکی زد. _رضایت بی‌رضایت! این حالاحالاها باید آب خنک بخوره! سپس به چشم‌های علی املتی که چیزی جز یک نگاه کینه‌آمیز داخلش نبود، خیره شد که جناب سروان گفت: _قاسمی؟! سربازی وارد شد و بلافاصله پا چسباند. _بله قربان؟! _ایشون رو ببرید بازداشتگاه. و با خودکار علی املتی را نشان داد و سرباز نیز او را از اتاق بیرون برد. _اگه یادش بره، که وعده با من داره، وای وای وای! اگه دلِ بیچارمو، به دستِ غم بسپاره، وای وای وای! اِی خدا...! با باز شدن در، صدای آواز قطع و همه‌ی چشم‌ها به این سمت خیره شد. _آقایون! متهم جدید آوردم واستون. برو داخل! علی املتی در میان نگاه زندانیان، وارد بازداشتگاه شد. زندانی‌هایی که از همه سن بودند و جرم‌هایشان هم مختلف بود. کیف قاپی‌، چک برگشتی، دعوا و ضرب و شتم، سرقت و... هرکدام هم به طور موقت آنجا بودند و بعد از رسیدگی اولیه به پرونده‌شان، به دادسرا فرستاده می‌شدند...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344