هدایت شده از آقایِنُقطه.
نور ، همچون وعدهای از ظهور ، در دل شبهای تاریک میتابد . لحظهای که انتظار به پایان میرسد و روشنایی ، با جلالی بیپایان ، به دنیای دلگیر وارد میشود . ظهور نور نه تنها به معنای روشن شدن فضاست ، بلکه آغاز جریانی از امید و تحول است ؛ گویی که تمام سایهها فرو میریزند و درخشش تازهای جایگزین آنها میشود . در این لحظه ، همهچیز از نو متولد میشود و دلی که در انتظار بوده ، سرشار از آرامش و یقین میگردد .
https://eitaa.com/noor133h .
هدایت شده از آقایِنُقطه.
زندگی ، یک سفر است ؛ پر از لحظات خوب و بد ، بالا و پایین . در این راه ، گاهی باید بایستیم و از مسیر لذت ببریم ، و گاهی باید قدم برداریم و از سختیها عبور کنیم . زندگی مانند یک کتاب است که هر روز صفحهای جدید را میگشاییم . آنچه اهمیت دارد ، نه پایان راه ، بلکه کیفیت هر لحظه است ؛ درک زیباییها ، پذیرش چالشها و یاد گرفتن از هر تجربه . زندگی همین است : یک جریان از رشد ، یادگیری و عشق .
https://eitaa.com/quietuss .
هدایت شده از آقایِنُقطه.
پارانویا ، سایهای است که آرامش را از دل میبرد . ترس از چیزی که نمیبینیم ، شکهایی که در دل جوانه میزنند و هیچگاه از بین نمیروند . هر لحظه احساس میکنیم که دنیا علیه ماست ، حتی وقتی کسی چیزی نمیگوید ، در دلمان به دنبال نشانهها میگردیم . این ترس ، مثل یک زندان بیدیوار است که تنها با خودمان زندگی میکنیم و هیچوقت نمیتوانیم از آن فرار کنیم . و در نهایت ، متوجه میشویم که این احساسات ، بیشتر از هر چیز دیگری ، تنها ما را تنهاتر میکنند .
https://eitaa.com/paranoia4 .
هدایت شده از آقایِنُقطه.
مجاوران حرم عشق ، در سکوتی پر از دعا و آرامش ، در کنار ضریح مقدس ایستادهاند . هوای حرم ، لبریز از عطر ایمان است و هر قدمی که در این مکان برداشته میشود ، گویی دل را از تمامی دغدغهها پاک میکند . در این نزدیکی ، نگاهها پر از شوق و اشک هستند ، گویی هر لحظه در انتظار هدیهای از لطف و رحمت حضرتاند . در این فضا ، همهچیز به هم پیوند میخورد : دلها ، دعاها ، و امیدهایی که در هر گوشه از حرم جاری است ، مانند جویباری که به آرامی در دل شب میغلتد .
https://eitaa.com/Zamengalbam90 .
هدایت شده از آقایِنُقطه.
دل را هزار بار از دلبستگی شستم ، توبه کردم از خواستن ، از ماندن ، از عاشق شدن . اما تو که آمدی ، همهی توبههایم شکست . نگاهت ، صدای نامت ، بودن سادهات... همه دستم را گرفتند و دوباره به راه عشق کشاندند . گناه بود شاید ، اما چه لذتی دارد این گناهی که از جنس دوست داشتن است .
https://eitaa.com/mava135 .
هدایت شده از آقایِنُقطه.
ساز زندگی ، نواییست که هر کس با دستهای خودش مینوازد . گاهی آرام و دلنشین ، گاهی تلخ و پر از ناله . نتهایش را نه همیشه از شادی مینویسند ، نه همیشه از غم . اما همین ترکیب از صداهاست که آن را زیبا میکند . هر اشتباه ، هر مکث ، بخشی از قطعهایست که فقط خودمان میتوانیم آن را تا پایان بنوازیم . مهم این نیست که همیشه بینقص بنوازیم ، مهم آن است که در هر لحظه ، با دل بنوازیم .
https://eitaa.com/sazeeezendegiiii0000 .
هدایت شده از آقایِنُقطه.
دختری آرام و ساکت است ، مثل نسیمی که بیصدا میوزد ، اما در دلش طوفانی از ایدهها جاریست . کلماتی که نمیگوید ، در ذهنش جهانی میسازند ؛ پر از فکر ، پر از خلاقیت . سکوتش فریبنده است ، چون در پس آن ، ذهنی بیدار و دلی پر از رؤیا پنهان شده است .
https://eitaa.com/Seyyed6_9 .
هدایت شده از آقایِنُقطه.
دختریست گمشده در رویاهایش ، جایی میان خیال و حقیقت . قدمهایش آرام است ، اما نگاهش دوردست را میپایَد ، انگار همیشه در جستوجوی چیزیست که فقط در دل رؤیا پیداست . در دنیای او ، واقعیت رنگی از رویا دارد و هر لبخند ، قصهای ناتمام است . گمشده نیست ، فقط دلش جاییست که هنوز کسی آن را ندیده .
https://eitaa.com/The_Lost_Dreamer .
هدایت شده از آقایِنُقطه.
در دل بادهای داغ جنوب ، جایی میان نخلهای قد کشیده و خاکِ عطشزده ، پسری عرب به نام وائل زندگی میکرد ؛ جوانی با چشمانی که آرامش شب را داشت و صدایی که نرمتر از شنهای سحرگاهی بود . شهر در تب جنگ میسوخت ، اما دل وائل در آتش دیگری میجوشید ، آتشی به رنگ نگاه دختری که نخستین بار در حوالی غروب ، کنار رود دیده بود ، ساحل .
دختری با موهایی تیرهتر از شب بیماه ، و چادری که خاک زمان رویش نشسته بود . آمده بود تا کوزهی آب را پر کند ، اما انگار در همان لحظه ، دل وائل را هم با خود برد .
از آن روز ، وائل هر ظهر ، بیهیچ نیاز و ضرورتی ، به کنار رود میرفت . فقط برای دیدن ساحل . دیدنی که نه آغاز داشت و نه پایان ؛ فقط نگاه بود ، فقط لبخندهای کوتاه و دلهایی که بیصدا حرف میزدند .
یک روز ، باد تندتر از همیشه وزید . آسمان خاکستری شد و نخلها با ترس خم شدند . در خانهی وائل ، پدر با صدایی خشک گفت :
ـ ساحل و خانوادهاش میرن . جنگ داره نزدیک میشه . دیگه اینجا برا کسی امن نیست .
دل وائل فرو ریخت . شب را تا صبح در حیاط نشست ، چشم به ستارههایی که انگار همدردش بودند . فردا ، پیش از ظهر ، رفت کنار رود . انگار دلش میدانست ساحل خواهد آمد . آمد . آرامتر از همیشه ، و چشمهایش پر از چیزی بود که وائل نمیفهمید . شاید وداع ، شاید دلتنگیِ زودرس .
وائل صدایش زد ، آرام :
ـ ساحل...
او ایستاد ، سر به زیر انداخت .
ـ شنیدم میری .
ساحل آهی کشید .
ـ مجبوریم ، وائل . صدای خمپاره از اینور نهر هم میاد . مادرم ترسیده ، بابام از ترس شبها خوابش نمیبره .
وائل جلوتر آمد . برای اولین بار آنقدر نزدیک بود که صدای نفسهایش به گوش میرسید .
ـ من... من هر روز اینجا میاومدم ، فقط برای اینکه شاید ببینمت . چیزی نمیخواستم ، فقط بودنت رو...
ـ میدونستم .
وائل جا خورد .
ـ میدونستی؟
ساحل لبخند تلخی زد .
ـ آره. نگاههات میگفتن . اما ما توی دنیایی نیستیم که عشق رو راحت بگیم . اینجا ، همیشه یه چیزی بین ما و خواستن هست... یا جنگ ، یا ترس .
وائل با صدایی لرزان گفت :
ـ نرو... یا اگه میری ، بذار بدونم کجا میری ، شاید یه روز ، شاید یه وقت...
ساحل سر بلند کرد . برای اولین بار، مستقیم در چشمانش نگاه کرد .
ـ اگه روزی دوباره رود زنده شد ، اگه روزی صدای گلوله ساکت شد... بیا کنار این نهر . اگه من باشم ، صدات میکنم. اگه نباشم...
لحظهای مکث کرد ، انگار چیزی در گلویش مانده بود .
ـ ... بدون که من همیشه اینجا بودم ، حتی وقتی نبودم .
وائل خواست چیزی بگوید ، اما دیگر چیزی برای گفتن نمانده بود . فقط نگاه بود ، نگاه و صدای قدمهایی که دور میشد .
سالها گذشت… وائل هر سال ، در همان روز ، کنار همان رود میآمد . زمان از چهرهاش عبور کرده بود ، موهایش رنگ خاک گرفته بود و دلش ، دیگر نه طوفانی بود و نه آرام ، فقط خسته . نهر گاه خشک میشد و گاه با باران ، دوباره میجوشید ، اما دیگر نه صدای خندهای در آن میپیچید و نه رد پایی از دختری با چادری خاکی .
روزی از روزهای پاییز ، وائل همانجا نشست ، روی همان سنگ ، در سکوت . در دستش نامهای قدیمی بود ، با خطی که دیگر جز او کسی نمیفهمید . همان روزی که رفت ، ساحل نوشته بودش ، با دستخطی لرزان :
«اگر بازگشتی ، و من نبودم ، نترس. من آنقدر دوستت داشتم که میان گلولهها هم به یادت ماندم…»
اشکهای وائل روی کلمات خشکیده میچکید . صدایش میلرزید وقتی زمزمه کرد:
ـ من اومدم… هر سال اومدم… تو کجا بودی ، ساحل؟
باد برخاست . نخلها خم شدند . گویی خود آسمان هم از قصهشان دلچرکین بود . نهر اما ساکت بود ، مثل همیشه . دیگر حتی پژواک صدای خودش را هم پس نمیداد .
وائل بلند شد ، پاهایش سنگین بود ، دلش سنگینتر . رو به رود ایستاد .
ـ گفتم اگه باشی ، صدام کن… سکوت . حتی باد هم ایستاد .
وائل لبخند تلخی زد.
ـ فهمیدم… دیگه هیچوقت نبودی .
چند قدم برداشت ، بعد ایستاد . برگشت ، آخرین نگاه را به نهر انداخت . اشک در چشمانش حلقه زد .
ـ ولی من… هنوز همون پسریام که کنار رود ، با دلِ خالی ، عاشق شد .
آن روز ، آخرین بار بود که کسی وائل را کنار رود دید . بعد از آن ، سنگی ماند ، خیس از باران ، و کلماتی که فقط باد میفهمیدشان .
و ساحل…
ساحل ، فقط یک نام مانده بود . میان نامهای خاکخورده ، در دل جیب پیراهن مردی که با عشق مرده بود .
https://eitaa.com/wael_me .
هدایت شده از آقایِنُقطه.
اباایمن ، مرید خاموش اما استوار امیرالمؤمنین ، امروز نیز چون گذشته ، در سایهی علی نفس میکشد . نگاهش لبریز از یقین است و دلش سرشار از نوری که از ولایت میتراود . نه با فریاد ، که با سکوتی پرمعنا ، عشقش را به مولا نشان میدهد .
او در کوچههای زندگی ، بیهیاهو گام برمیدارد ، اما هر قدمش ترجمان وفاداری است . علی برایش فقط امام نیست ، معنای راه است ، تفسیر ایمان است ، و مأمن جان .
اباایمن نام علی را چون ذکر جان در دل دارد . با یاد او آرام میگیرد و در سکوت خویش ، هزاران بار عشق میورزد . برای او، علی نه فقط پیشوا ، که تمام معنای بودن است .
او هنوز در عصر ما نفس میکشد ؛ در دل هر دلدادهای که علی را نه فقط دوست دارد، که با نام او زنده است ، با یاد او عاشق است ، و با نور او راه میرود . آری ، اباایمن ، آینهایست که عشق به علی را بیکلام فریاد میزند .
@abaaiman .
هدایت شده از آقایِنُقطه.
ای دلِ فرورفته در باتلاقِ خاموشی…
سالهاست که صدایت را خوردهای،
نه از ترس،
بلکه چون دیگر صدایی نبود که شنیده شود.
نه دستی که دراز شود،
نه نگاهی که بپرسد: "حالت خوب است؟"
تو ماندی…
در کوچههای بنبستِ ذهن،
با دردی که هر شب پوستت را پاره کرد
و هر صبح، خودت را به جای زندهها زدی.
ای سینهی پر از نعرههای بیصدا!
تو آوازت را در استخوانت دفن کردی،
مثل پدری که جنازهی کودکِ خود را،
با دستِ خویش زیر خاک میبرد،
بیآنکه قطرهای اشک بریزد.
شبهایت را دیدم،
نه با ماه و ستاره،
که با سقفهای نمور،
و ذهنی که تا سحر،
به خالیترین شکل ممکن میزیست.
تنهاییات،
نه از نبودنِ دیگران،
که از مردنِ خودت کنارشان بود…
زنده، ولی مردهتر از مردگان.
تو هرگز نجات پیدا نکردی،
نه چون راهی نبود،
بلکه چون دیگر دلی نمانده بود که راهی بخواهد.
سالهاست که با مرگ همخانهای،
با بغضی که اسم ندارد،
و با خاطراتی که حتی بویشان نمیآید.
دریا هم اگر بودی،
ساحلی نداشتی،
کسی نیامد که تن به آبت بزند،
که حتی برای یک لحظه، در آغوشت نفس بکشد.
موجهایت در دل خودت مُردند،
بیآنکه به جایی رسیده باشند.
دلِ من!
تو دیواری هستی با ترکهای عمیق،
که هر ترک،
روزی پناهگاهِ امیدی بود
و امروز،
دهانهای برای عبورِ بادهای سرد.
رها شو؟
به کجا؟
وقتی هیچکس تو را نگه نداشت،
وقتی آنقدر افتادی و بلند نشدی،
که زمین هم خسته شد از بوی تنت.
نه، تو نجات پیدا نمیکنی.
تو آنقدر تنها ماندهای،
که حتی تنهاییات هم،
تو را فراموش کرده.
و این شب…
همچنان ادامه دارد.
بی فردا،
بی پایان،
بی حتی خیالِ نوری در دوردست.
و تو…
دیگر نه دردی را حس میکنی،
نه بغضی برای بلعیدن داری،
نه حتی نیرویی برای سقوط…
چون سالهاست که سقوط کردهای.
و حالا...
نه صدایی مانده،
نه فریادی،
نه حتی پژواکی از آنچه بودی.
فقط خلأیی بینام،
که مثلِ مه، درونت را بلعیده،
بیرنگ، بیبو،
اما سنگینتر از مرگ،
کشندهتر از درد.
نه سکوت است،
نه تاریکی،
چیزیست فراتر از نبود…
خلأیی که حتی “نبودن” هم در آن جایی ندارد.
انگار که از هستی بریدهای،
نه به شکلِ رفتن،
بل به شکلی که انگار هیچوقت نبودی؛
نه صدای پایت در راه مانده،
نه نامت در ذهن کسی.
انگار از ابتدا،
تنها توهمی در ذهنِ یک خیال بودهای.
و چه فاجعهایست،
وقتی حتی خاطرهات هم،
دچار پوسیدگی میشود…
و آنچه از تو میماند،
نه تصویر، نه نام،
که تنها هالهای بیوزن از “هیچ” است،
که در باد گم میشود.
تو در خود دفن شدی،
در تابوتی از سکوت،
زیرِ گورستانی از واژههایی که هیچگاه گفته نشدند.
نه مرثیهای برایت خوانده شد،
نه دستی شمعی بر گورت افروخت،
تنها خاکِ خاموشی بود،
و زمزمهی بیصدایی که از لابهلای استخوانهایت عبور کرد.
و این… پایان نبود.
پایان، یعنی چیزی بسته شود.
تو حتی آنقدر نبودی که تمام شوی.
تو،
به آرامی در خلأ پاشیدی،
مثل گردی در باد،
بی جهت،
بی مبدأ،
بی مقصد…
و این سکوتِ بیمرز،
وارثِ همهچیز شد؛
وارثِ تو،
وارثِ زخمهایت،
وارثِ فریادهایی که هیچگاه به گوش نرسیدند.
آرام آرام در خویش خواهی مُرد ...
بی آنکه کسی بداند،
بی آنکه کسی بپرسد،
بی آنکه کسی ... حتی لحظه ای دلش بلرزد .
شهریار/ ۱۵ فروردین ۱۴۰۴
هدایت شده از آقایِنُقطه.
دو سال مانده به شکفتنِ آن بهار که قرار نیست ببینمش .
باد هنوز نامم را بلد است ، اما انگار هر روز آرامتر صدایم میزند .
قلبم ، این پرندهی خسته ، گهگاه بالزدنش را از یاد میبرد ؛ انگار دیگر به پرواز ایمان ندارد .
چای را هنوز تلخ میخورم ، لبخند را با کمی تأخیر میزنم ، و شبها با ستارههایی حرف میزنم که انگار خبر دارند ، مهمانِ عبوریام .
خانه را جوری مرتب میکنم که اگر روزی کسی آمد و من نبودم ، بداند که منتظرش بودم .
و هر غروب ، پرده را کمی کنار میزنم ، نه برای نور، برای وداعی بیصدا با روزی دیگر .
شهریار .