هدایت شده از آقایِنُقطه.
گاهی زندگی نیاز به توقف دارد ، لحظهای برای نفس کشیدن ، برای دیدن زیباییهای سادهای که در اطرافمان هستند . در سکوت و آرامش ، همهچیز به شکلی دیگر نمایان میشود . دل آرام میگیرد ، ذهن آرام میشود و روح در جریان سکوت ، به خود باز میگردد . به یاد داشته باش که در دل شلوغیها ، همیشه لحظاتی برای استراحت و تجدید نیرو وجود دارد . آرامش در درون توست ، تنها کافیست که لحظهای بایستی و آن را بیابی .
https://eitaa.com/khanghahh .
هدایت شده از آقایِنُقطه.
درد درونش را هیچکس نمیبیند ، چون به لبخندش پنهان است . چشمهایش از سنگینی سکوت خستهاند ، اما کلمات هرگز به زبان نمیآیند . در دلش ، طوفانی از ناگفتهها و دردهای بیپایان میچرخد ، اما لبهایش همچنان بستهاند ، گویی که هیچچیز در این دنیا توان بیان آنچه در دل دارد را ندارد . او در میان شلوغیها ، تنهاست ، با دلی که در هر تپش ، فریادی بیصدا میفرستد ، و در این تنهایی بیانتها ، تمام دنیایش به یک نقطه درد متمرکز شده است .
https://eitaa.com/coffeemilk2008 .
هدایت شده از آقایِنُقطه.
نور ، همچون وعدهای از ظهور ، در دل شبهای تاریک میتابد . لحظهای که انتظار به پایان میرسد و روشنایی ، با جلالی بیپایان ، به دنیای دلگیر وارد میشود . ظهور نور نه تنها به معنای روشن شدن فضاست ، بلکه آغاز جریانی از امید و تحول است ؛ گویی که تمام سایهها فرو میریزند و درخشش تازهای جایگزین آنها میشود . در این لحظه ، همهچیز از نو متولد میشود و دلی که در انتظار بوده ، سرشار از آرامش و یقین میگردد .
https://eitaa.com/noor133h .
هدایت شده از آقایِنُقطه.
زندگی ، یک سفر است ؛ پر از لحظات خوب و بد ، بالا و پایین . در این راه ، گاهی باید بایستیم و از مسیر لذت ببریم ، و گاهی باید قدم برداریم و از سختیها عبور کنیم . زندگی مانند یک کتاب است که هر روز صفحهای جدید را میگشاییم . آنچه اهمیت دارد ، نه پایان راه ، بلکه کیفیت هر لحظه است ؛ درک زیباییها ، پذیرش چالشها و یاد گرفتن از هر تجربه . زندگی همین است : یک جریان از رشد ، یادگیری و عشق .
https://eitaa.com/quietuss .
هدایت شده از آقایِنُقطه.
پارانویا ، سایهای است که آرامش را از دل میبرد . ترس از چیزی که نمیبینیم ، شکهایی که در دل جوانه میزنند و هیچگاه از بین نمیروند . هر لحظه احساس میکنیم که دنیا علیه ماست ، حتی وقتی کسی چیزی نمیگوید ، در دلمان به دنبال نشانهها میگردیم . این ترس ، مثل یک زندان بیدیوار است که تنها با خودمان زندگی میکنیم و هیچوقت نمیتوانیم از آن فرار کنیم . و در نهایت ، متوجه میشویم که این احساسات ، بیشتر از هر چیز دیگری ، تنها ما را تنهاتر میکنند .
https://eitaa.com/paranoia4 .
هدایت شده از آقایِنُقطه.
مجاوران حرم عشق ، در سکوتی پر از دعا و آرامش ، در کنار ضریح مقدس ایستادهاند . هوای حرم ، لبریز از عطر ایمان است و هر قدمی که در این مکان برداشته میشود ، گویی دل را از تمامی دغدغهها پاک میکند . در این نزدیکی ، نگاهها پر از شوق و اشک هستند ، گویی هر لحظه در انتظار هدیهای از لطف و رحمت حضرتاند . در این فضا ، همهچیز به هم پیوند میخورد : دلها ، دعاها ، و امیدهایی که در هر گوشه از حرم جاری است ، مانند جویباری که به آرامی در دل شب میغلتد .
https://eitaa.com/Zamengalbam90 .
هدایت شده از آقایِنُقطه.
دل را هزار بار از دلبستگی شستم ، توبه کردم از خواستن ، از ماندن ، از عاشق شدن . اما تو که آمدی ، همهی توبههایم شکست . نگاهت ، صدای نامت ، بودن سادهات... همه دستم را گرفتند و دوباره به راه عشق کشاندند . گناه بود شاید ، اما چه لذتی دارد این گناهی که از جنس دوست داشتن است .
https://eitaa.com/mava135 .
هدایت شده از آقایِنُقطه.
ساز زندگی ، نواییست که هر کس با دستهای خودش مینوازد . گاهی آرام و دلنشین ، گاهی تلخ و پر از ناله . نتهایش را نه همیشه از شادی مینویسند ، نه همیشه از غم . اما همین ترکیب از صداهاست که آن را زیبا میکند . هر اشتباه ، هر مکث ، بخشی از قطعهایست که فقط خودمان میتوانیم آن را تا پایان بنوازیم . مهم این نیست که همیشه بینقص بنوازیم ، مهم آن است که در هر لحظه ، با دل بنوازیم .
https://eitaa.com/sazeeezendegiiii0000 .
هدایت شده از آقایِنُقطه.
دختری آرام و ساکت است ، مثل نسیمی که بیصدا میوزد ، اما در دلش طوفانی از ایدهها جاریست . کلماتی که نمیگوید ، در ذهنش جهانی میسازند ؛ پر از فکر ، پر از خلاقیت . سکوتش فریبنده است ، چون در پس آن ، ذهنی بیدار و دلی پر از رؤیا پنهان شده است .
https://eitaa.com/Seyyed6_9 .
هدایت شده از آقایِنُقطه.
دختریست گمشده در رویاهایش ، جایی میان خیال و حقیقت . قدمهایش آرام است ، اما نگاهش دوردست را میپایَد ، انگار همیشه در جستوجوی چیزیست که فقط در دل رؤیا پیداست . در دنیای او ، واقعیت رنگی از رویا دارد و هر لبخند ، قصهای ناتمام است . گمشده نیست ، فقط دلش جاییست که هنوز کسی آن را ندیده .
https://eitaa.com/The_Lost_Dreamer .
هدایت شده از آقایِنُقطه.
در دل بادهای داغ جنوب ، جایی میان نخلهای قد کشیده و خاکِ عطشزده ، پسری عرب به نام وائل زندگی میکرد ؛ جوانی با چشمانی که آرامش شب را داشت و صدایی که نرمتر از شنهای سحرگاهی بود . شهر در تب جنگ میسوخت ، اما دل وائل در آتش دیگری میجوشید ، آتشی به رنگ نگاه دختری که نخستین بار در حوالی غروب ، کنار رود دیده بود ، ساحل .
دختری با موهایی تیرهتر از شب بیماه ، و چادری که خاک زمان رویش نشسته بود . آمده بود تا کوزهی آب را پر کند ، اما انگار در همان لحظه ، دل وائل را هم با خود برد .
از آن روز ، وائل هر ظهر ، بیهیچ نیاز و ضرورتی ، به کنار رود میرفت . فقط برای دیدن ساحل . دیدنی که نه آغاز داشت و نه پایان ؛ فقط نگاه بود ، فقط لبخندهای کوتاه و دلهایی که بیصدا حرف میزدند .
یک روز ، باد تندتر از همیشه وزید . آسمان خاکستری شد و نخلها با ترس خم شدند . در خانهی وائل ، پدر با صدایی خشک گفت :
ـ ساحل و خانوادهاش میرن . جنگ داره نزدیک میشه . دیگه اینجا برا کسی امن نیست .
دل وائل فرو ریخت . شب را تا صبح در حیاط نشست ، چشم به ستارههایی که انگار همدردش بودند . فردا ، پیش از ظهر ، رفت کنار رود . انگار دلش میدانست ساحل خواهد آمد . آمد . آرامتر از همیشه ، و چشمهایش پر از چیزی بود که وائل نمیفهمید . شاید وداع ، شاید دلتنگیِ زودرس .
وائل صدایش زد ، آرام :
ـ ساحل...
او ایستاد ، سر به زیر انداخت .
ـ شنیدم میری .
ساحل آهی کشید .
ـ مجبوریم ، وائل . صدای خمپاره از اینور نهر هم میاد . مادرم ترسیده ، بابام از ترس شبها خوابش نمیبره .
وائل جلوتر آمد . برای اولین بار آنقدر نزدیک بود که صدای نفسهایش به گوش میرسید .
ـ من... من هر روز اینجا میاومدم ، فقط برای اینکه شاید ببینمت . چیزی نمیخواستم ، فقط بودنت رو...
ـ میدونستم .
وائل جا خورد .
ـ میدونستی؟
ساحل لبخند تلخی زد .
ـ آره. نگاههات میگفتن . اما ما توی دنیایی نیستیم که عشق رو راحت بگیم . اینجا ، همیشه یه چیزی بین ما و خواستن هست... یا جنگ ، یا ترس .
وائل با صدایی لرزان گفت :
ـ نرو... یا اگه میری ، بذار بدونم کجا میری ، شاید یه روز ، شاید یه وقت...
ساحل سر بلند کرد . برای اولین بار، مستقیم در چشمانش نگاه کرد .
ـ اگه روزی دوباره رود زنده شد ، اگه روزی صدای گلوله ساکت شد... بیا کنار این نهر . اگه من باشم ، صدات میکنم. اگه نباشم...
لحظهای مکث کرد ، انگار چیزی در گلویش مانده بود .
ـ ... بدون که من همیشه اینجا بودم ، حتی وقتی نبودم .
وائل خواست چیزی بگوید ، اما دیگر چیزی برای گفتن نمانده بود . فقط نگاه بود ، نگاه و صدای قدمهایی که دور میشد .
سالها گذشت… وائل هر سال ، در همان روز ، کنار همان رود میآمد . زمان از چهرهاش عبور کرده بود ، موهایش رنگ خاک گرفته بود و دلش ، دیگر نه طوفانی بود و نه آرام ، فقط خسته . نهر گاه خشک میشد و گاه با باران ، دوباره میجوشید ، اما دیگر نه صدای خندهای در آن میپیچید و نه رد پایی از دختری با چادری خاکی .
روزی از روزهای پاییز ، وائل همانجا نشست ، روی همان سنگ ، در سکوت . در دستش نامهای قدیمی بود ، با خطی که دیگر جز او کسی نمیفهمید . همان روزی که رفت ، ساحل نوشته بودش ، با دستخطی لرزان :
«اگر بازگشتی ، و من نبودم ، نترس. من آنقدر دوستت داشتم که میان گلولهها هم به یادت ماندم…»
اشکهای وائل روی کلمات خشکیده میچکید . صدایش میلرزید وقتی زمزمه کرد:
ـ من اومدم… هر سال اومدم… تو کجا بودی ، ساحل؟
باد برخاست . نخلها خم شدند . گویی خود آسمان هم از قصهشان دلچرکین بود . نهر اما ساکت بود ، مثل همیشه . دیگر حتی پژواک صدای خودش را هم پس نمیداد .
وائل بلند شد ، پاهایش سنگین بود ، دلش سنگینتر . رو به رود ایستاد .
ـ گفتم اگه باشی ، صدام کن… سکوت . حتی باد هم ایستاد .
وائل لبخند تلخی زد.
ـ فهمیدم… دیگه هیچوقت نبودی .
چند قدم برداشت ، بعد ایستاد . برگشت ، آخرین نگاه را به نهر انداخت . اشک در چشمانش حلقه زد .
ـ ولی من… هنوز همون پسریام که کنار رود ، با دلِ خالی ، عاشق شد .
آن روز ، آخرین بار بود که کسی وائل را کنار رود دید . بعد از آن ، سنگی ماند ، خیس از باران ، و کلماتی که فقط باد میفهمیدشان .
و ساحل…
ساحل ، فقط یک نام مانده بود . میان نامهای خاکخورده ، در دل جیب پیراهن مردی که با عشق مرده بود .
https://eitaa.com/wael_me .
هدایت شده از آقایِنُقطه.
اباایمن ، مرید خاموش اما استوار امیرالمؤمنین ، امروز نیز چون گذشته ، در سایهی علی نفس میکشد . نگاهش لبریز از یقین است و دلش سرشار از نوری که از ولایت میتراود . نه با فریاد ، که با سکوتی پرمعنا ، عشقش را به مولا نشان میدهد .
او در کوچههای زندگی ، بیهیاهو گام برمیدارد ، اما هر قدمش ترجمان وفاداری است . علی برایش فقط امام نیست ، معنای راه است ، تفسیر ایمان است ، و مأمن جان .
اباایمن نام علی را چون ذکر جان در دل دارد . با یاد او آرام میگیرد و در سکوت خویش ، هزاران بار عشق میورزد . برای او، علی نه فقط پیشوا ، که تمام معنای بودن است .
او هنوز در عصر ما نفس میکشد ؛ در دل هر دلدادهای که علی را نه فقط دوست دارد، که با نام او زنده است ، با یاد او عاشق است ، و با نور او راه میرود . آری ، اباایمن ، آینهایست که عشق به علی را بیکلام فریاد میزند .
@abaaiman .