eitaa logo
آنچه باید بدانید .......
5.3هزار دنبال‌کننده
25.7هزار عکس
14.3هزار ویدیو
16 فایل
انچه باید بدانيد ❤️👌 انتشاربدون لینک،ممنوع میباشد🚫🚫 و حرام🚫🚫 ادمین تبلیغات : @narges1000 تبادل نداریم فقط تبلیغات پذیرفته می شود ‌ ‌تعرفه تبلیغات @narges1000 @Wealth_Beauty
مشاهده در ایتا
دانلود
💞 📚 ✍خیلے دوست داشتم تو مراسم تشییع شهدا شرکت کنم تا حالا نرفتہ بودم براے همیـن قبول کردم. کتاب هایے رو کہ زهرا دوستم داده بود و شروع کردم بہ خوندن،خیلے برام جذاب و جالب بود. وقتے میخوندم کہ با وجود تمام عشق و علاقہ اے کہ بیـن یہ شهید و همسرش وجود داشتہ با ایـن حال بہ جنگ میره و اونو تنها میزاره و در مقابل همسرش صبورانہ منتظر میمونہ و شهادت شوهرشو باعث افتخار میدونہ قلبم بہ درد میومد. یا پسرے کہ بہ هر قیمتے کہ شده پدر و مادرشو راضے میکرد کہ به جبهہ بره پسر بچہ هایے کہ تو شناسنامہ هاشون دست میبردند تا اجازه ے رفتـن بہ جبهہ رو بهشون بدن. دختر بچہ هایے کہ هر شب منتظر برگشت پدرشون،چشمشون بہ نور بود و شهادت پدرشون و باور نمیکرد. و... واقعا ایـن ارزش ها قیمت نداره،هر کتابے رو کہ تموم میکردم در موردش یہ نقاشے میکشیدم یہ بار عکس همون شهید و بر اساس عکسایے کہ تو کتاب بود ، یہ بار عکس دختر بچہ اے منتظر ، یہ بار عکس مادر پیرے کہ قاب عکس پسرش دستشہ و منتظره کہ جنازه ے پسرے رو کہ 20سال براش زحمت کشیده و بزرگش کرده رو براش بیارن. هوا خیلے گرم بود قرار بود با زهرا بریم بهشت زهرا براے مراسم تشییع شهدا. خیلے چادر سرکردن برام سخت بود با ایـن کہ چند ماه از چادرے شدنم هم میگذشت ولے بازم سخت بود دیگہ هر جورے کہ بود تحمل کردم و رفتم. بهشت زهرا خیلے شلوغ بود انگار کل تهران جمع شده بودن اونجا فکر نمیکردم مردم انقدر معتقد باشـن،جدا از اون همہ جور آدم و میشد اونجا دید پیر و جوون،کوچیک و بزرگ،بی حجاب و باحجاب و... شهدا دل همہ رو با خودشون برده بود. پیکر شهدا رو آوردن همہ دویدن بہ سمتشون ،یہ عده روے پرچم ایران کہ روی جعبہ رو باهاش پوشونده بودن،یہ چیزایـے مینوشتـن،یہ عده چفیہ هاشونو تبرک میکردن،یہ عده دستشونو گذاشتہ بودن رو جعبہ و یہ چیزایے میگفتـن،در عین حال همشون هم اشک میریختـن پیرزنے رو دیدم کہ عقب وایساده بود و یہ قاب عکس دستش بود و از گرما بے حال شده بود رفتم پیشش و ازش پرسیدم: مادر جان ایـت عکس کیہ❓❓❓ لبخند زد و گفت عکس پسرمہ منتظرشم گفتہ امروز میاد،بطرے آب و دادم بهش و ازش پرسیدم شما از کجا میدونے امروز میاد⁉️ گفت:اومد بہ خوابم خودش بهم گفت کہ امروز میاد،بهش گفتم خوب چرا نمیرید جلو⁉️ گفت:بهم گفتہ مادر شما وایسا خودم میام دنبالت،اشک تو چشام جم شد،دلم میخواست بهش کمک کنم،بهش گفتم: مادر جان اخہ ایـن شهدا هویتشون مشخص شده اگہ پسر شمام بود حتما بهتون میگفتـن، جوابمو نداد. بهش گفتم: مادر جان شما وایسا اینجا مـن الان میام رفتم جلو زهرا هم پیشم بود قاطے جمعیت شدیم و هولمون داد،جلو نفهمیدم چیشد سرمو آوردم بالا دیدم کنار جنازه ے شهدام،یہ احساسے بهم دست داد دست خودم نبود، همینطورے اشک از چشام میومد دستمو گذاشتم رو یکے از جعبہ ها یاد اون پیرزن افتادم زیر لب گفتم:خودت کمک کـن بہ اون پیرزن خیلے سختہ انتظار جمعیت مارو بہ عقب برگردوند با زهرا گشتیم دنبال اون پیرزن،پیداش نکردیم نیم ساعت دنبالش گشتیم اما نبود دیگہ نا امید شده بودیم گفتیم حتما رفتہ داشتیم برمیگشتیم کہ دیدیم یہ عده جمع شدن و آمبولانس هم اومده رفتیم ببینیم چیشده پیرزن اونجا افتاده بود... ✍ ادامه دارد ....
آنچه باید بدانید .......
❤ بسم رب الشهدا ❤ #داستان_عاشقانه_مذهبی #قسمت_نوزدهم #بازگشت_کوتاه_امین 💕وقتی امین رسید واقعاً امی
❤ بسم رب الشهدا ❤ قرار بود پدر و مادرم برای تاسوعا و عاشورا به شهرستان بروند. دلم نمی‌خواست با آنها بروم. 🔸 به پدرم گفتم «شوهرم قول داده عاشورا بر گردد...» 🔹بابا گفت «اگر بیاید خودم قول می‌دهم حتی اگر خودم هم نیایم، تو را با اتوبوس یا هواپیما بفرستم» 🔸گفتم «اگر بیاید چند ساعت تنها بماند چه؟» مادرم واسطه شد و گفت «قول می‌دهم به محض اینکه خبر بدهد، تو را به تهران می‌رسانیم. حتی قبل از رسیدن او تو را به آنجا می‌رسانیم.» به اعتبار حرف بابا و مامان قبول کردم که بروم. ✳مراسم تاسوعا به اتمام رسیده بود. شب عاشورا دیگر آرام و قرار نداشتم. داشتم اخبار را تماشا می‌کردم که با پدرم تماس گرفتند. نمی‌دانم چرا با هر صدای زنگ تلفن منتظر خبر بدی بودم. پدرم بدون اینکه چهره‌اش تغییر کند گفت «نه. من شهرستانم.» تمام مکالمات بابا همین‌‌قدر بود اما با گریه و فریاد گفتم «بابا کی با شما تماس گرفت؟»با اینکه اصلاً‌ دلم نمی‌خواستم فکرهایی که به ذهنم می‌رسد را قبول کنم اما قلب و دلم می‌گفت که امین شهید شده. 🍃بابا گفت «هیچ‌کس نبود.» نمی‌دانم به بابا نگفته بودند یا می‌خواست از من پنهان کند که عادی صحبت می‌کرد تا من شک نکنم. واقعاً‌ هم اگر می‌فهمیدم شرایط خیلی بدتر می‌شد مخصوصاً اینکه تا رسیدن به تهران مسیر طولانی را داشتیم. 🌟در سایت مدافعین حرم، خبری مبنی بر شهادت دو نفر از سپاه انصار دیده می‌شد. با خودم می‌گفتم آن شجاعت و جسارتی که همسر من داشت مطمئناً اگر قرار بود یک نفر جان خودش را فدا کند، او حتماً امین است. به پدر این حرف‌ها را زدم. 🔹بابا می‌گفت «نه دخترم. مگر امین به تو قول نداده بود که به خط مقدم نمی‌رود؟ امین مسئول است شهید نمی‌شود.» 🔸به بابا گفتم«این تلفن درباره شوهر من بود؟» 🔹گفت «اسمی از شوهر تو نیاورد...» شماره تماس را دیدم. شماره اداره امین بود! گریه کردم. 🔹بابا گفت «در رابطه با کار خودم بود. وقتی کیفم را دزد برد، مدارکی در آن بوده. حالا که مدارک پیدا شده با شماره چک و ... شماره تماسم را پیدا کردند و تماس گرفتند.  چرا فکر می‌کنی در مورد شوهر تو است؟» حرف‌ها را باور نمی‌کردم... ✔به پدرشوهرم زنگ زدم گفتم دو نفر از سپاه انصار شهید شدند فکر کنم یکی از آنها امین است. پدر شوهرم هنوز مطمئن نبود. او هم چیزهایی شنیده بود اما امیدوار بود امین زخمی شده باشد.... 👈با ما همراه باشید..
آنچه باید بدانید .......
✨#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_نوزدهم اخر هفته شد و خواستگارها اومدن و من از اطاقم میشنیدم که
یه نیم ساعت گذشت و من همچنان چیزی نگفتم و ایشون از خلقت کائنات تا دلیل افزایش قیمت دلار تو بازار ازاد حرف زد و اخر سر گفتم اگه حرفهاتون تموم شد بریمبیرون? بفرمایین ...اختیار ما هم دست شماست خانم حیف مهمون بود وگرنه با اباژورم میزدمتوسرش? وارد پذیرایی شدیم و مادر احسان سریع گفت وایییی چه قدر به هم میان..ماشا الله...ماشا الله بابام پرسید خب دخترم؟! منم گفتم : نظری ندارمم مامانم سریع پرید وسط حرفمو گفت بالاخره دخترها یکم ناز دارن دیگه..باید فک کنن مادر احسانم گفت : اره خانم..ما هم دختر بودیم میدونیم این چیزارو عیبی نداره پس خبرش با شما . خواستگارا رفتن و من سریع گفتم لطفا دیگه بدون هماهنگی من قراری نزارید مامان: حالا چی شده مگه؟؟خب نظرت چیه؟! -از اول که گفتم من مخالفم و از این پسره خوشم نمیاد و حالا شروع شد سر کوفت بابا که تو اصلا میدونی چه قدر پول دارن اینا؟! میدونی ماشینشون چیه؟! میدونی پدره چیکارست؟!میدونی خونشون کجاست؟! -بابای گلم من میخوام ازدواج کنم نمیخوام تجارت کنمکه -آفرین به تو... معلوم نیست به شما جوونا چی یاد میدن که عقل تو کله هاتوننیست -شب بخیر..من رفتم بخوابم اونشب رو تا صبح نخوابیدم? تا صبح هزار جور فکر تو ذهنم میومد یه بار خودم با لباس عروس کنار سید تصور میکردم اما اگه نشه چی؟! یه بار خودمو با لباس عروس کنار احسان تصور میکردم داشتم دیوونهمیشدم از خدا یه راه نجات میخواستم خدایا حالا که من اومدم خب سمتت تو هم کمکم کن دیگه فرداش رفتم دفتر بسیج.. یه جلسه هماهنگی تو دفتر اقا سید بود...اخر جلسه بود و من رفته بودم توی حال خودم و نفهمیده بودم که زهرا پرسید: -ریحانه جان چیزی شده؟! -نه چیزی نیست -سمانه که از خواستگاری دیشب خبر داشت سریع جواب داد چرا ...دیشب برا خانم خواستگار اومده و الان هوله یکم -زهرا :ااااا...مبارکه گلم...به سلامتی تا سمانه اینو گفت دیدم اقا سید سرشو اول با تعجب بالا آورد ولی سریع خودشو با گوشیش مشغول کرد بعد چند بار هم گوشی رو گرفت پیش گوشش و گفت: لا اله الا الله...انتن نمیده و سریع به این بهونه بیرون رفت،دلیل این حرکتشو نمیفهمیدیم ادامه دارد ...
💢 🌹 💠 از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را می‌شنیدم و تلاش می‌کردم از زمین بلند شوم که صدای بعدی در سرم کوبیده شد و تمام تنم از ترس به زمین چسبید. یکی از مقام به سمت زائران دوید و فریاد کشید :«نمی‌بینید دارن با تانک اینجا رو می‌زنن؟ پخش شید!» 💠 بدن لمسم را به‌سختی از زمین کَندم و پیش از آنکه به کنار حیاط برسم، گلوله بعدی جای پایم را زد. او همچنان فریاد می‌زد تا از مقام فاصله بگیریم و ما می‌دویدیم که دیدم تویوتای عمو از انتهای کوچه به سمت مقام می‌آید. 💠 عباس پشت فرمان بود و مرا ندید، در شلوغی جمعیت به‌سرعت از کنارم رد شد و در محوطه مقابل مقام ترمز کشید. برادرم درست در آتش رفته بود که سراسیمه به سمت مقام برگشتم. رزمنده‌ای کنار در ایستاده و اجازه ورود به حیاط را نمی‌داد و من می‌ترسیدم عباس در برابر گلوله تانک شود که با نگاه نگرانم التماسش می‌کردم برگردد و او در یک چشم به هم زدن، گلوله‌های خمپاره را جا زد و با فریاد شلیک کرد. 💠 در سه گلوله تانک که به محوطه مقام زدند، با چند خمپاره داعشی‌ها را در هم کوبید، دوباره پشت فرمان پرید و به‌سرعت برگشت. چشمش که به من افتاد با دستپاچگی ماشین را متوقف کرد و همزمان که پیاده می‌شد، اعتراض کرد :«تو اینجا چیکار می‌کنی؟» 💠 تکیه‌ام را به دیوار داده بودم تا بتوانم سر پا بایستم و از نگاه خیره عباس تازه فهمیدم پیشانی‌ام شکسته است. با انگشتش خط را از کنار پیشانی تا زیر گونه‌ام پاک کرد و قلب نگاهش طوری برایم تپید که سدّ شکست و اشک از چشمانم جاری شد. 💠 فهمید چقدر ترسیده‌ام، به رزمنده‌ای که پشت بار تویوتا بود اشاره کرد ماشین را به خط مقدم ببرد و خودش مرا به خانه رساند. نمی‌خواستم بقیه با دیدن صورت خونی‌ام وحشت کنند که همانجا کنار حیاط صورتم را شستم و شنیدم عمو به عباس می‌گوید :«داعشی‌ها پیغام دادن اگه اسلحه‌ها رو تحویل بدیم، کاری بهمون ندارن.» 💠 خون در صورت عباس پاشید و با عصبانیت صدا بلند کرد :«واسه همین امروز مقام رو به توپ بستن؟» عمو صدای انفجارها را شنیده بود ولی نمی‌دانست مقام حضرت مورد حمله قرار گرفته و عباس بی‌توجه به نگرانی عمو، با صدایی که از غیرت و غضب می‌لرزید، ادامه داد :«خبر دارین با روستای بشیر چیکار کردن؟ داعش به اونا هم داده بود، اما وقتی تسلیم شدن ۷۰۰ نفر رو قتل عام کرد!» 💠 روستای بشیر فاصله زیادی با آمرلی نداشت و از بلایی که سرشان آمده بود، نفسم بند آمد و عباس حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«می‌دونین با دخترای بشیر چیکار کردن؟ تو بازار حراج‌شون کردن!» دیگر رمقی به قدم‌هایم نمانده بود که همانجا پای دیوار زانو زدم، کابوس آن شب دوباره بر سرم خراب شد و همه تنم را تکان داد. 💠 اگر دست داعش به می‌رسید، با عدنان یا بی عدنان، سرنوشت ما هم همین بود، فروش در بازار موصل! صورت عباس از عصبانیت سرخ شده بود و پاسخ داعش را با داد و بیداد می‌داد :«این بی‌شرف‌ها فقط می‌خوان ما رو بشکنن! پاشون به شهر برسه به صغیر و کبیرمون رحم نمی‌کنن!» 💠 شاید می‌ترسید عمو خیال شدن داشته باشد که مردانه اعتراض کرد :«ما داریم با دست خالی باهاشون می‌جنگیم، اما نذاشتیم یه قدم جلو بیان! اومده اینجا تا ما تسلیم نشیم، اونوقت ما به امان داعش دل خوش کنیم؟» اصلاً فرصت نمی‌داد عمو از خودش دفاع کند و دوباره خروشید :«همین غذا و دارویی که برامون میارن، بخاطر حاج قاسمِ که دولت رو راضی می‌کنه تو این جهنم هلی‌کوپتر بفرسته!» 💠 و دیگر نفس کم آورد که روبروی عمو نشست و برای مقاومت التماس کرد :«ما فقط باید چند روز دیگه کنیم! ارتش و نیروهای مردمی عملیات‌شون رو شروع کردن، میگن خیلی زود به آمرلی می‌رسن!» عمو تکیه‌اش را از پشتی برداشت، کمی جلو آمد و با غیرتی که گلویش را پُر کرده بود، سوال کرد :«فکر کردی من تسلیم میشم؟» و در برابر نگاه خیره عباس با قاطعیت داد :«اگه هیچکس برام نمونده باشه، با همین چوب دستی با داعش می‌جنگم!» 💠 ولی حتی شنیدن نام امان‌نامه حالش را به هم ریخته بود که بدون هیچ کلامی از مقابل عمو بلند شد و از روی ایوان پایین آمد. چند قدمی از ایوان فاصله گرفت و دلش نیامد حرفی نزند که به سمت عمو برگشت و با صدایی گرفته را گواه گرفت :«والله تا وقتی زنده باشم نمیذارم داعش از خاکریزها رد بشه.» و دیگر منتظر جواب عمو نشد که به سرعت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت... ادامه دارد ...
آنچه باید بدانید .......
#من_میترا_نیستم 🎊 #قسمت_نوزدهم ❤️جنگ زده❤️ بچه ها کم کم بزرگ شدند و از حال و هوای بچگی درآمدند.
برق شهر قطع شده بود نمی‌توانستیم از کولر و یخچال استفاده کنیم و با گرما سر میکردیم. شبها فانوس روشن می کردیم برای اینکه نور از اتاق بیرون نرود پشت پنجره ها را با پتو پوشاندیم. صبح ها با صدای وحشتناک انفجار از خواب بیدار می شدیم و این وضع به همین شکل ادامه داشت. شهرام کوچک بود و می خواست برای خودش بدود و بازی کند و مثل همیشه توی کوچه برود ولی من و مادرم از ترس صدایش می زدیم و می گفتیم شهرام بشین توی خونه کوچه نرو. بیچاره بچه زبان بسته از ما خسته می‌شد و نمی‌ دانست چه کار کند. یک لحظه هم نمی توانستم شهرام را به حال خودش بگذارم. یک روز یکی از بچه‌های مسجد قدس سراسیمه به خانه ما آمد و گفت :مامانِ مهران یک گروه سرباز اومدن مسجد، خیلی گرسنه هستند ما هم چیزی نداریم بهشون بدیم مهرانم برای کمک رفته نمیدونستم چیکار کنم واسه همین اومدم از شما کمک بگیرم. وقتی این حرف را شنیدم دلم آتش گرفت سربازها گرسنه بودند و چیزی برای خوردن نداشتند هر چیزی در خانه داشتیم از تخم مرغ و گوجه و سیب زمینی با نان خشک و خرما همه را جمع کردم و به آنها دادم. در مسجد بچه ها اجاق گاز داشتند همه غذا ها را گرفتند تا همان جا برای سربازها یک غذای سردستی درست کنند. ولی صدر مثلاً رئیس جمهور بود ولی کاری نمی کرد اصلا خبر نداشت بر سرما چه آمده. هر روز که می‌گذشت وضع بدتر میشد و توپ و خمپاره بیشتری روی آبادان می ریخت. من حاضر بودم همه خطرها را تحمل کنم ولی در آبادان بمانم دخترها هم همینطور صدایشان به خاطر بی آبی و گرسنگی در نمی آمد. ما حاضر نبودیم خانه و زندگی مان را ترک کنیم عشق من و بچه‌هایم شهرمان بود و نمی خواستیم آواره بشویم. مهری و مینا برای کمک به مسجد پیروز در ایستگاه ۱۲ رفتند آنجا تعدادی از زن های شهر به سرپرستی خانم کریمی برای رزمنده ها غذا درست می کردند. چندتا قصاب خدا خیر داده در شهر و روستاهای اطراف می چرخیدند و گاومیش هایی که ترکش خورده و در حال جان کندن بودن را سر می بریدند. با این کار گوشت حیوان حرام نمی‌شد قصابها گوشت‌ها را آماده می کردند و برای پخت و پز به مسجد می بردند خانم ها روی گاز های تک شعله بزرگ آبگوشت درست می‌کردند ظهر که می‌شد سرباز، امدادگر، کارگر و حتی مردم عادی که غذا نداشتند می‌رفتند مسجد و غذا می‌خوردند. زنها سفره می‌انداختند و آبگوشت را تریت می‌کردند به همه غذا می دادند مابقی گوشت کوبیده ها را لای نان می گذاشتند و لقمه های گوشت را به جبهه خرمشهر می‌فرستادند. مینا به فکر برادرش مهرداد بود و توی دلش گفته بود خدایا میشه مهرداد هم از این گوشت بخوره. ادامہ دارد
آنچه باید بدانید .......
✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق به روایت همسر(فرشته ملکی) 9⃣1⃣ #قسمت_نوزدهم 💞ﻗﺮار ﺷﺪ ﺑﺮود ﺧﺎﻧﻪ ﭘﯿﺪا ﮐﻨﺪ
﴾﷽﴿ ✫⇠ به روایت همسر(فرشته ملکی) 0⃣2⃣ 💞ﺧﯿﻠ ﯽ زود دو ﺗﺎ ﺗﻮﯾﻮﺗﺎ از ﺑﭽﻪ ﻫﺎي ﻟﺸﮑﺮ آﻣﺪﻧﺪ. ﻫﺮ ﭘﻨﺞ ﺗﺎﺷﺎن را ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ و ﺑﺮدﻧﺪ. ﺑﻪ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺧﺒﺮ رﺳﯿﺪه ﺑﻮد. وقتی ﻓﻬﻤﯿﺪه ﺑﻮد آﻣﺪه اﻧﺪ ﺗﻮي ﺧﺎﻧﻪ، ﻗﺒﻞ از اﯾﻨﮑﻪ ﺑﯿﺎﯾﺪ، رﻓﺘﻪ ﺑﻮد ﯾﮑﯽ زده ﺑﻮد ﺗﻮي ﮔﻮش ﺻﺎﺣﺐ ﺧﺎﻧﻪ. ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮد:ﻣﺎ ﺷﻬﺮ وزﻧﺪﮔﯽ و همه چیزﻣﺎن را ﮔﺬاﺷﺘﻪ اﯾﻢ، زن و ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﻤﺎن را آورده اﯾﻢ اﯾﻨﺠﺎ، آن وﻗﺖ ﺗﻮ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻮاده ات را ﺑﺮده اي ﺟﺎي اﻣﻦ اﯾﻦ ﺟﻮري از ﻣﺎ ﭘﺬﯾﺮاﯾﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟" 💞ﺷﺎم ﻣﯽ ﺧﻮردﯾﻢ ﮐﻪ زﻧﮓ زد. اف اف را ﺑﺮداﺷﺘﻢ. ﮔﻔﺘﻢ:"ﮐﯿﻪ؟" ﮔﻔﺖ:"ﺑﺎز ﮐﻨﯿﺪ ﻟﻄﻔﺎ. " ﮔﻔﺘﻢ"ﺷﻤﺎ؟" ﮔﻔﺖ"ﺷﻤﺎ؟" ﺳﺮ ﺑﻪ ﺳﺮم ﻣﯿﮕﺬاﺷﺖ. ﯾﮏ ﺳﻄﻞ آب ﮐﺮدم، رﻓﺘﻢ ﺑﺎﻻي ﭘﻠﻪ ﻫﺎ. ﮔﻔﺘﻢ"ﮐﯿﻪ؟ ﺗﺎ ﺳﺮش را ﺑﺎﻻ ﮔﺮﻓﺖ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﻣﻨﻢ، آب را رﯾﺨﺘﻢ روي ﺳﺮش و ﺑﻪ دو ﺑﻪ دو آﻣﺪم ﭘﺎﯾﯿﻦ. ﺧﯿﺲ آب ﺷﺪه ﺑﻮد. ﮔﻔﺘﻢ"ﺑﺮو ﻫﻤﺎن ﺟﺎ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻣﺎه ﺑﻮدي." ﮔﻔﺖ"در را ﺑﺎز ﮐﻦ. ﺟﺎن ﻋﻠﯽ.ﺟﺎن ﻣﻦ. 💞از ﺧﺪاﯾﻢ ﺑﻮد ﺑﺒﯿﻨﻤﺶ. در را ﺑﺎز ﮐﺮدم و آﻣﺪ ﺗﻮ. ﺳﺮش را ﺑﺎ ﺣﻮﻟﻪ ﺧﺸﮏ ﮐﺮدم. ﺑﺮاﯾﺶ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮدم ﮐﻪ ﺗﻮ رﻓﺘﯽ، دو ﺳﻪ روز ﺑﻌﺪ آقای موسوی و ﺧﺎﻧﻤﺶ رﻓﺘﻨﺪ و اﯾﻦ اﺗﻔﺎق اﻓﺘﺎد. دﯾﮕﺮ ﺗﺮﺳﯿﺪه ﺑﻮد. ﻫﺮ دو ﺳﻪ روز ﻣﯽ آﻣﺪ. اﮔﺮ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺑﯿﺎﯾﺪ زﻧﮓ ﻣﯽ زد. { ﺷﺎﯾﺪ اﯾﻦ اﺗﻔﺎق ﻫﻢ ﻟﻄﻒ ﺧﺪا ﺑﻮد. او ﮐﻪ ﺿﺮري ﻧﮑﺮد. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮐﻪ ﺑﻮد، ﭼﯿﺰي ﮐﻢ ﻧﺒﻮد. ﻓﮑﺮ ﮐﺮد اﮔﺮ ﺑﺨﻮاﻫﺪ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ را ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﻨﺪ ﭼﻪ ﺑﮕﻮﯾﺪ. اﮔﺮ از دوﺳﺘﺎن ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ، ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ"ﺧﺸﻦ وﺟﺪي اﺳﺖ." اﻣﺎ ﻣﺎدر ﺑﺰرگ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ"ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺷﻮﺧﯽ را از ﺣﺪ ﮔﺬراﻧﺪه."ﭼﻮن دﺳﺖ ﻣﯽ اﻧﺪاﺧﺖ دور ﮐﻤﺮش و ﻗﻠﻘﻠﮑﺶ ﻣﯽ داد و ﺳﺮ ﺑﻪ ﺳﺮش ﻣﯽ ﮔﺬاﺷﺖ. ﻣﺎدر ﺑﺰرگ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ:"ﻣﮕﺮ ﺗﻮ ﭘﺎﺳﺪار ﻧﯿﺴﺘﯽ؟ ﭼﺮا اﯾﻨﻘﺪر ﺷﯿﻄﺎﻧﯽ؟ ﭘﺎﺳﺪارﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺳﻨﮕﯿﻦ و رﻧﮕﯿﻨﻨﺪ." ﻣﺎدر ﺑﺰرگ ﺟﺬﺑﻪ ي ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ را ﻧﺪﯾﺪه ﺑﻮد و ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺘﺶ را، وﻗﺘ ﯽ ﺗﺎ ﮔﻮﺷﻬﺎش ﺳﺮخ ﻣﯽ ﺷﺪ. ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺗﻌﺠﺐ ﻣﯽ ﮐﺮد ﮐﻪ ﭼﻪ ﻃﻮر ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺪ اﯾﻨﻘﺪر ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﻮد و ﺑﺎز ﺳﮑﻮت ﮐﻨﺪ و ﭼﯿﺰ ي ﻧﮕﻮﯾﺪ. ﺷﻨﯿﺪه ﺑﻮد ﺳﯿﺪ ﻫﺎ ي ﺣﺴﯿﻨﯽ ﺟﻮﺷﯽ اﻧﺪ، اﻣﺎ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ اﯾﻦ ﻃﻮري ﻧﺒﻮد. } ...✒️